سوغاتی عجیب بانوی عرب برای آقا

پايگاه اطلاع‌رساني حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله خامنه‌اي حاشيه‌هايي از ديدار شرکت‌کنندگان در اجلاس زنان و بيداري اسلامي با رهبر معظم انقلاب را منتشر کرد.

آمدنشان خوب است؛ هم براي خودشان، هم براي ما. انگار که آنها دريا را تجربه کنند، ما هم دريا برايمان عادي نشود. يک قلمش همين نماز جماعت تونسي‌ها است. به محض ورود به خاک ايران پرسيدند؛ نماز جماعت کجا خوانده مي شود؟ راهنمايي‌شان کرده بودند به نمازخانه‌ي فرودگاه. بعد از نماز، راهنما زود آمده بود بيرون که مهمان‌ها ببينندش و گم نشوند. هر چه ايستاده بود، تونسي‌ها نيامده بودند بيرون. نگران رفته بود دنبالشان. در نمازخانه نشسته بودند و گريه مي‌کردند. پرسيده بود چرا گريه مي‌کنيد؟ گفته بودند اين‌جا مي‌شود نماز جماعت خواند. مي‌شود حجاب داشت. گفته بودند ايران کشوري آزاد است و تا به حال اين‌قدر احساس آزادي نکرده بودند.

تا روز ديدار، دوباره ديدن اين دريا بارها اتفاق ‌افتاد. روزي که اولش رنگ‌ها زياد بود، اما بعد مثل اين‌که هفت رنگ تابيده شد توي هم. آن‌وقت انگار نور واحد همه جا را مي‌گرفت.

دسته دسته مي‌آمدند. آفريقايي‌ها با رنگ تيره‌ي پوست و لباس‌هاي زرد و سرخ و سبز؛ عرب‌ها با مانتو و چادرهاي عربي نگين‌دار. آذري‌ها با لباس‌هاي بلند و روسري‌هاي پرگل. گروه ‌گروه داخل صف تحويل کفش‌ها مي‌ايستادند و تندتند با هم حرف مي‌زدند. آذري‌ها بايد تل‌هاي دايره‌اي محکم را تحويل دهند. همان دايره‌هايي که روي سر مي‌گذارند تا روسري‌هايشان بهتر بايستد.

کوچه‌ي منتهي به گيت بازرسي براي ورود و تحويل امانات، پر بود از خانم‌هايي که هرکدامشان رنگي بودند؛ يکي سياه بود با لباس‌ نارنجي و يکي سفيد بود با لباس‌ قهوه‌اي. همه همان لباس‌هايي را پوشيده بودند که در اجلاس هم مي‌پوشيدند. همان لباس‌هايي که در لابي هتل هم تنشان بود. صداقت‌شان در پوشش خيلي جالب بود. عده‌اي بلوز و دامن، عده‌اي پيراهن بلند. بعضي‌ها روسري‌شان را مثل کلاه دور موهايشان پيچيده بودند. بعضي دامن‌هايشان تا روي مچ پا را پوشانده بود. همه همان‌طور آمده بودند که واقعاً بودند.

نشاطي در راه‌رفتنشان داشتند که نمي‌دانم از شيب کوچه بود يا از شوق ديدار. همه خيلي سريع و سبک و روان مي‌رفتند؛ انگار به سمت خانه‌ي خودشان. توي راه همين خانه، خانمي با يک کيسه‌ي پول آمده بود که زير لباس‌هايش پنهانش کرده بود. ‌پرسيدند اين پول‌ها براي چيست؟ به‌زحمت و با فارسي و عربي ‌فهماند که «نگذاشتند براي آقا سوغات بياوريم. در هتل گفتند هيچ‌ چيز نمي‌توانيد با خودتان ببريد. اين‌ها را آورديم که به جاي سوغات به آقا بدهيم!» همه‌ي خانم‌ها خنديدند. بازرس‌ها پول‌ها را به امانت گرفتند و گفتند بعد از جلسه بياييد پس‌بگيريد. به آقا مي‌گوييم که مي‌خواستيد برايشان سوغاتي بياوريد.

اين‌جا کسي غريبه نيست، حتي کفشدارها هم زود آشناها را مي‌شناسند. وقتي ‌فهميدند زني از بحرين آمده، براي آزادي بحرين دعا مي‌کنند. نفر جلويي‌ من هم بحريني بود. مادرش ايراني بوده و فارسي را عين خودمان حرف مي‌زد. گفتم مردم بحرين پاره‌ي تن ايراني‌ها هستند و خواهران و برادران ما هستند. مي‌گويد ايران تنها کشوري است که با بحرين دوست است. اگر «العالم» نبود، هيچ‌کس نمي‌فهميد در بحرين چه مي‌گذرد. باز تکرار ‌کردم که بحريني‌ها پاره‌ي تن ما هستند. دلم مي‌خواهد خيالش را راحت کنم که پاره‌هاي تنمان را تنها نمي‌گذريم.

آن‌طرف‌تر مادر يک شهيد مصري همه‌ي محافظ‌‌ها را مي‌بوسيد. در همايش هم يک لحظه خنده از روي لبش نرفته بود. پسرش را همان روزهاي اول در ميدان التحرير شهيد کرده بودند. مي‌گفت پسرم که شهيد شد اصلا گريه نکردم فقط يک بار وقتي درون قبر نگاهش کردم موهايش بهم ريخته بود. درون قبر رفتم و موهايش را شانه زدم. همان جا فقط گريه ام گرفت.همه از او عکس پسرش را مي‌خواستند مي‌گفت همين يکي را دارم؛ روزي که خواستم برگردم تقديمتان مي‌کنم.
در مرحله‌ي بعدي بازرسي، خانم عرب‌زباني‌ غر مي‌زد و به مسئول بازرسي مي‌گفت: «تفتيش أربع مرات؟!» در جواب، بچه‌هاي حفاظت قاطي همان لبخندشان مي‌گفتند: «يک امام که بيشتر نداريم. ما را ببخشيد، چاره‌‌اي نداريم.»
بعد از بازرسي، مهمان‌ها پذيرايي شدند و دستگاه مترجم جيبي را تحويل گرفتند و رفتند داخل. ايراني‌ها را راه نمي‌دادند، مي‌گفتند اول مهمان‌ها! خانم‌هاي ايراني دلخور شده بودند.

مهمان‌ها که وارد شدند، شوق رهايي از گيت بازرسي و گذشتن از اين همه مراحل و هيجان ديدن آقا حالي خوب برايشان ايجاد کرده بود. نمي‌شد جلويشان را گرفت و با آنها حرف زد. همه سريع‌ترين و کوتاه‌ترين جواب ممکن را مي‌دادند و رد مي‌شدند. زني پاکستاني از من پرسيد کاغذ از کجا آوردي؟ به جاي اين‌که جوابش را بدهم، گفتم از کجا آمده‌اي؟ «از پاکستانم و نماينده‌ي مجلس در پنجاب. به ديدن بزرگ‌ترين ليدر کل جهان آمده‌ام.» گفت و رفت.

تازه داشتيم در حسينيه جاگير مي‌شديم که خانمي آفريقايي آمد و عکس آقا را ‌خواست. مي‌گفت مي‌‌خواهم وقتي آقا وارد سالن شدند، عکس ايشان دستم باشد. يکي از همراهانشان گفت: ديروز به همه‌تان عکس آقا را داديم. مگر در هتل براي شما نياوردند؟ مي‌گويد: آوردند ولي آن ‌را در چمدان گذاشتم که ببرم آفريقا به آن‌هايي بدهم که مي‌گفتند کجا مي‌روي؟ ايران چه خبر است؟

حسينيه‌ي امام خميني اين‌بار زنانه-مردانه نداشت. همه‌ي سالن را زنان و دختراني از همه‌ي عالم پر کرده بودند. تعداد کمي از آقايان هم جلو سمت چپ و بالا نشسته بودند. سه رديف صندلي انتهاي سالن چيده بودند براي بزرگ‌ترها. جوان‌ها روي زمين نشسته بودند. زمين از بالا شبيه قالي پر از گل بود .توي گل‌هاي قالي، چشمم ‌خورد به يکي که کاغذش را قرص و محکم بالا گرفته بود. سعي کردم بخوانمش، نوشته بود: «من اهل السنة کلهم ...» درست پيدا نبود. دوباره گردن کشيدم. متوجه شد. برگه را گرفت به سمتم و با اشاره پرسيد نوشتي؟ گفتم بله. خيالش که راحت شد برگه را گرفت رو به دوربين.

 

ديگران هم چيزهايي نوشته بودند: «جانم فداي رهبر»، «لبيک يا خامنه‌اي»، «panama»، «peru»، «انا ضد الصهيونيسم»، «رهبريم سلام السين»، «الموت لإمريکا»، «من البحرين تحية إلي الايران ابيه»، «علمنا قاعدنا علي الوحدة بين مسلمين»، «الشعب البحرين يريد إسقاط النظام»، «نساء العراق جنود القاعد الخامنه‌اي»، «زنده باد يمن»، «الجزاير و ايران قلب واحد»، «لبيک يا حسين سيدنا الخامنه‌اي»، «لبيک يا حسين لبيک خامنه‌اي»، «ثورة ثورة حتي النصر»

چشمم داشت بين کاغذنوشته‌ها مي‌چرخيد که جنب‌و‌جوش زياد شد. سر چرخاندم و آقا را ديدم که آمده بودند. شعارهاي امروز فرق داشت. «هيهات من الذلة» با لهجه‌ي عربي خيلي مي‌چسبيد.

جلسه با قرائت آياتي از قرآن شروع شد. خانمي اجراي جلسه را بر عهده داشت و پس از او نوبت به دکتر ولايتي رسيد که به ‌عنوان دبير کل مجمع جهاني بيداري اسلامي، گزارش فعاليت‌ها را ارائه کند.

از کشورهاي مختلف آمدند و حرف‌هاشان را ‌زدند؛ حتي اگر همه‌ي آن حرف‌ها از نظر ما مورد قبول نباشد. «هاجر عبدالباقي» از تونس، آزاده‌ي فعال زنان در دفاع از معترضان سوريه مي‌گويد: چو عضوي به درد آورد روزگار- دگر عضوها را نماند قرار. وي در صحبت‌هايش از همه مسلمانان مي‌خواهد اختلافات مذهبي را کنار زده و به ريسمان الهي چنگ زنند.

از حرف‌ها و لحظه‌ها يک ‌جاهايي بيشتر در ذهن آدم مي‌ماند. مثلاً زن يمني که در سخنانش گفت: «جاويد باد ياد شهداي يمن». يمني‌هاي حاضر در حسينيه روي برگه‌هايي به فارسي نوشته بودند: «زنده باد يمن». برگه هاشان را بالا گرفته بودند و به‌ عربي شعار مي‌دادند. زن يمني در صحبت‌هايش زنان سرزمينش را نمونه ايثار مي‌داند.

«عبدالزهرا جواد علي» از عراق هم از آن به خاطر ماندني‌ها بود. ‌گفت: «اين فخر شما است که به امام حسين(عليه السلام) مي‌رسيد. ... شما بهترين مصداق وصيت حضرت علي (عليه‌السلام) هستيد که فرمود: دشمن ستمگر و يار ستمديده باشيد.»

نوبت سخنراني مادر «علي شيخ» از بحرين ‌رسيد. حاضران شعار دادند: «بالروح بالدم نفديک يا شهيد». منتظر بودم از پسرش بگويد که فقط چهارده سال داشته و با گلوله‌ي مستقيمي از فاصله‌ي سه متري شهيد شده بود. شب پيش در هتل به ما گفته بود پسرش با گلوله شهيد نشده، گلوله خورده اما هنوز زنده بوده؛ بلند شده، راه رفته، ولي زمين خورده و صورت و پيشانيش شکافته بود. بعد در همان وضعيت گاز اشک‌آور زدند و هيچ‌کس نتوانسته کمکش کند. در واقع پسرش از گاز سمي خفه شده بود. نيروهاي حکومتي هم يک استشهاد پر کرده بودند که داشته با دوستاش بازي مي‌کرده و زمين خورده و مرده است. مادر اين شهيد پيشاني‌‌شکافته‌ و گلوله‌خورده در صحبت‌هايش از خودش و از پسرش نگفت؛ از بحرين گفت و از زن‌هاي بحرين.

خانم سفيدرو و چشم‌آبي اتريشي در تمام مدت سخنراني مادر شهيد «علي شيخ» بحريني اشک مي‌ريخت. «امّ علي» گفت: «تمام درد و رنج‌هاي ما در برابر درد و رنج‌هاي حضرت زينب (سلام‌الله‌عليها) هيچ است.» صداي مترجم که مي‌لرزيد، قطع شد وقتي که ام‌ّعلي اين جمله‌ها را‌ مي‌گفت. وقتي «فضل الله المجاهدين علي القاعدين» را که در ميان حرف‌هايش خواند، انگار چراغي درون قلبش حرف‌هايش را روشن مي‌کرد.

بعضي‌ لحظه‌ها حماسي‌اند. بعضي‌ها جنسشان غم دارد و بعضي‌ها عاشقانه‌اند. مثل ثانيه‌هاي بانوي آذري به اسم "مهپاره رضا آوا" پشت تريبون حسينيه. آن‌قدر لحنش مهربان و شيرين بود که گوشي دستگاه مترجم را گذاشتم کنار و ترجيح دادم صداي خود مهپاره را گوش بدهم. مهپاره همسر آقاي صمداُف است که حالا در آذربايجان در زندان است. مهپاره در حرف‌هايش گفت:
«سلام اي اميدمان، اي عزيزمان!
اي عزيز رهبر!
ما عاشق شما و فدايي شماييم.
من از آذربايجان آمدم. کنار خواهران عزيزمان هستم.»
هموطنان آذربايجاني او فرياد ‌زدند: اسلام آزاد اولوب،حجاب آزاد اولوب
و او ادامه مي‌دهد:
«از شما کمک مي‌خواهيم براي آزادي.
از رهبر جانباز خواهش مي‌کنم براي زنداني‌هايمان دعا کنيد.

آنهايي که تا آن موقع گريه نکرده بودند، حالا چشمانشان تر شد. لازم نبود بفهميم چه مي‌گويد؛ عشقي که کلامش را صيقل مي‌داد، همه را تحت تأثير قرار داده بود. يکي از هموطناش که نزديک ما نشسته بود بلند شد و با لحن خاصي و به گويشي فارسي و آذري و با گريه، اشعاري به فارسي خواند. اشک‌هايش صدايش را خاموش کرد و نشست.
توي اين رفت و برگشت حرف‌ها چشمم خورد به يکي از مادران که با او حرف زده بودم. ... مادر پنج شهيد بود و مرتب مي‌گفت: الحمدلله. مي‌گفت اولي رفت الحمدلله. دومي رفت الحمدلله. سومي شهيد شد الحمدلله. چهارمي شهيد شد الحمدلله. پنجمي شهيد شد الحمدلله. اين‌ها را که گفت، بي‌اختيار بغلش کردم.

خيال مي‌کردم ديگر بعد از ده سخنراني همه خسته باشند، ولي آقا که شروع به صحبت کردند، همه به جنب‌و‌جوش آمدند. آنهايي که تا حالا پشت ستون بودند و چيزي نمي‌ديدند به هر زحمتي بود جابه‌جا شدند که آقا را ببينند. آنهايي که پايشان درد مي‌کرد و پايشان را دراز کرده بودند، حالا ديگر پايشان را جمع کردند که بتوانند يک سر و گردن بالا بيايند تا آقا را بهتر ببينند. يک دختر ايراني که پشت سکوي فيلمبرداري نشسته بود، روي زانوهايش بلند شد، آرنجش را گذاشت روي سکو، دستش را زد زير چانه و از وسعت ديدش لذت مي‌برد. خانمي سياهپوست که پوشش خاصي هم داشت، زد روي شانه‌ي همين دختر ايراني و چيزي گفت که متوجه نشديم. يکي از اطرافيان گفت مي‌گويد چون ديدن اين سيد حق همه است، شما نمي‌تواني مانع ديد ديگران بشوي. دختر ايراني خودش را پايين کشيد که حق ديگران را ضايع نکرده باشد. آقا که تا حالا همه‌ي حرف‌ها را گوش داده بودند، اين‌طور آغاز کردند: «اين‌جا خانه‌ي ‌شماست. اين‌جا متعلق به شماست.»

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی