خاطرات خواندنی سمیر قنطار از داخل اسارتگاه اسرائیل در جنگ 33 روزه/4/ نزدیک بود با گشتن سلولم، تلفن را پیدا کنند
آنچه ما تا کنون راجع به جنگ 33 روزه شنیده ایم و خوانده ایم، عموما مربوط بوده به عرصه سیاسی یا نظامی این نبرد. اما در آن روزهای بیم و امید، در درون اسارتگاه های اسرائیل چه می گذشته است؟ نیروهای فلسطینی و لبنانی و ... چگونه از ماجراها خبردار می شده اند؟ احساس آنها نسبت به این جنگ چه بوده؟ واکنش افسران اسرائیلی نسبت به اخبار جنگ به چه شکلی بوده؟ اینها از جمله مطالبی است که با خواندن فصل اول کتاب خاطرات سمیر قنطار می توانیم در جریانش قرار بگیریم و رجانیوز وعده تقدیم ترجمه آن را داده بود. در قسمت های قبل، چگونگی در جریان قرار گرفتن زندانیان از عملیات حزب الله و اولین موضع گیری های اسرائیلی ها و همچنین برخورد جناحی و ناراحت کننده برخی گروه های لبنانی با این قضیه و بدبینی زندانیان به نتایج جنگ را خواندیم. با هم قسمت چهارم این خاطرات را می خوانیم*:
این نوع برخورد برخي گروه های لبنانی آزارم می داد. اینکه می خواستند من را پرت کنند یک گوشه ای و ولم کنند و اصلا بهم توجهی نکنند، یک نوعی توهین به من بود. اینکه مردم و عقلشان را دستکم بگیرند و اینطور تصویر کنند که «اصلا کی گفته ما و اسرائیل با هم درگیری ای داریم؟» و اینکه اینطور نشان دهند که انگار تازه همین الان بین ما و اسرائیل برای اولین بار و آن هم به خاطر شخص من درگیری ای رخ داده، روحم را مجروح می کرد. این یک فرار تمام عیار از پذیرش مسئولیت بود، نه فقط مسئولیت پذیری در جنگ، بلکه حتی فرار از مسئولیت ساختن وطنی قوی و محترم.
راستش را بخواهید، وقتی داشتم منطق اینها برای فرار از مسئولیت را می شنیدم، حافظه ام برم گرداند به عقب، به وقتی که در دادگاه اسرائیل ایستاده بودم و محاکمه می شدم.
برگشتم به تختم تا از این فکرها بیایم بیرون. سعی کردم آرام باشم و کمی بخوابم تا این چیزها را از ذهنم بریزم بیرون، ولی نمی توانستم از این به هم ریختگی عصبی که برم چیره شده بود خلاص بشوم. رفتم بررسی کردم تا مطمئن بشوم نگهبان ها در راهرو نیستند. ولی در عین حال و با وجود رغبت زیاد، در اینکه به حاجی (هماهنگ کننده بین من و سید حسن نصرالله- زنگ بزنم تردید داشتم. شماره یکی از رفقایم در جنوب لبنان را گرفتم. این رفیقم کلا توی حال و هوای مقاومت نبود. می خواستم –به قول جرج قرداحی- «از یک دوست کمک بگیرم». می خواستم نظری بشنوم غیر از نظر خودم و غیر از نظر کسانی که که مسئولیت جنگ را به گردن مقاومت می اندازند و گناهش را هم به گردن من.
وقتی زنگ زدم دیدم روحیه اش در حد کف زمین است! حالا شاید نهایتا یک کم بالاتر! حزب الله را برای اینکه آن عملیات را اجرا کرده و بهانه ای بابت جنگ به اسرائیل داده ملامت می کرد. با اینکه در ضمن تأکید می کرد که در جنگ در کنار مقاومت خواهد ایستاد، ولی من تصمیم خودم را گرفتم که دیگر به کسی زنگ نزنم.
شبیه یک طرفدار شده بودم که در راستای طرفداری اش، هیچ کاری از دستش بر نمی آید. از این حالت بدم می آمد. بدم می آمد در جایگاه مدافع امری قرار بگیرم که نفعش به خود من هم می رسد، مثل نرون. هرگز، من نرون نیستم. من سمیر قنطارم. یک فدائی [1] عرب برای آزادی فلسطین و ساختن وطنی برای فرزندان فلسطین. و بالاتر از همه اینها، من به مقاومت و نیروهایش اطمینان دارم. آنها صادقند و کاری را کرده اند که قبل از آن هیچ کس نتوانسته بود بکند.
دنیا برایم تنگ و فشرده شد. لباسم را از زیر گلویم گرفتم و محکم کشیدم که پاره شود. لباسم پنبه ای و کشی بود، برای همین فقط توی دستم کش آمد و پاره نشد. احساس کردم این لباس ظاهرا ناچیز که می خواستم با زور پاره اش کنم، مانند حزب الله است. مقاومت کرد، پاره نشد، و برگشت به جای اولش و دوباره چسبید به بدنم. آرام شدم.
در روز سوم جنگ، هنوز ناراحت بودم، با وجود اینکه اطمینان داشتم که حزب الله مقاومت خواهد کرد و جلوی اسرائیل خواهد ایستاد و به طور مناسب جواب حمله های آنها را خواهد داد.
اسرائیل امروز کمی از مواضعش عقب نشینی کرد. فرماندهان نظامی اش اهدافی پایین تر از آنچه در ابتدای جنگ اعلام کرده بودند را امروز اعلام کردند. حالا هدفشان شد مجبور کردن حکومت لبنان به اجرای قطعنامه 1559 شورای امنیت! از خودم می پرسیدم: پس آن دو اسیری که اسرائیل می گفت جنگ را برای آزادی آنها به راه انداخته چی؟
در طول روز، همانطور که نشسته بودم و با چشم های تنگ شده از دقت، اخبار تلویزیون و رادیو نور را دنبال می کردم، عصبی بودنم پیدا بود. ابوجاموس چندبار پرسید چه ام است، آیا از آنچه در لبنان در حال رخ دادن است می ترسم؟
با چند کلمه مختصر این موضوع را نفی کردم. به او اطمینان دادم که روحیه ام بالاست و اطمینانم به حزب الله از آن هم بالاتر است. او هم بیشتر از این بحث نکرد. حالا او بیشتر تبدیل می شد به یک پی گیری کننده اخبار، البته همراه با مقداری بدبینی و نگرانی.
البته جوان های دیگر هم بندم بیشتر از او نظراتشان را می گفتند. آن چیزهایی که در ذهنشان می گذشت را با صدای بلند اعلام می کردند. همه شان بدبین بودن و از نتایج جنگ می ترسیدند.
زندان بان ها هم مثل حالت همیشگی شان در مواقع جنگ و تنش، رابطه شان با ما را تقریبا قطع کرده بودند. الان هم تقریبا ناپدید بودند. وقتی هم یکی شان را می دیدم، برای یک کاری مثلا، داخل راهرو یا داخل دفتر زندان، برای انجام یک چیزی، در کمترین حد ممکن صحبت می کردند، و غالبا هم صورتشان را از من و دیگر زندانیان برمی گرداندند. انگار اینطور می دیدند که هرگونه مواجهه و اصطکاکی می تواند زندان را شعله ور و جوّ آن را متشنج کند.
موقع غروب، به دفتر زندان رفتم تا یک مشکلی را که جوانها نمی توانستند برای حلش اقدام کنند، حل کنم. [2] با وجود اینکه شدیدا غرق در پی گیری اخبار جنگ بودم، بی خیال مسائل زندان نشده بودم. اصلا نمی توانستم این کار را بکنم، اگرچه زندانی ها هم در این اوضاع، رعایت می کردند و دیگر در هر موضوع کوچک و بزرگی سراغم نمی آمدند.
رفتم به دفتر زندان. یک افسر اسرائیلی بهم گفت که منزل سید حسن نصرالله توسط بمباران به صورت کامل ویران شده و اینطور گمان می رود که سید حسن هم داخل خانه بوده است.
هیچ عکس العملی نشان ندادم. جلوی بروز نگرانی ای که در داخلم شروع به جوشش کرده بود را گرفتم. خونسردی و آرامش خودم را حفظ کردم و شروع کردم به مسخره کردنش که «بله، سید حسن اسمش را عوض کرده و یک خانه دیگر اجاره کرده بود ولی فرصت نشده بود به شماها خبر بدهد!»
به اعصابم مسلط شدم تا با او وارد بحث و جدل نشوم. ازش خواستم موضع بحث را عوض نکند که از زیر بار حل آن مشکل زندانی ها فرار کند. بحث را تا حد ممکن کوتاه کردم و برگشتم تا در سلولم اخبار را پی بگیرم. پاسخ خیلی طول نکشید: سید حسن نصرالله از طریق تلویزیون المنار و رادیو نور، صحبت کرد و شک ها پیرامون سلامتی اش را زدود. من داشتم از طریق رادیو نور بحثش را دنبال می کردم.
اوج بحثش آنجا بود که از همه خواست به عرصه دریا نگاه کنند. من هم به حرفش گوش کردم و به صورت ناخودآگاه به سمت در سلول حرکت کردم: انگار داشتم آن ناوچه را می دیدم، ناوچه «حانیت»، همانی که دقیقا در همان لحظه اشاره سید حسن در نزدیکی سواحل بیروت مورد هدف قرار گرفت. از شادی به هوا پریدم. از طریق در سلول شروع کردم راهرو را نگاه کردن تا همان افسر را ببینم. فقط برای اینکه من او را ببینم و او هم مرا ببیند، همین. نمی خواستم در آن لحظه چیزی به او بگویم، فقط نگاه. نگاهی که می توانست مثل همان موشکی باشد که «حانیت» را به آتش کشید.
انگار که زندان ناگهان از شادی منفجر شده باشد.
فریاد «مبارک، است» «مبارک است» از درهای سلول ها شروع کرد به بیرون آمدن.
اسرائیل شروع کرد به دشمنی کردن با حقیقت: از طریق رسانه هایش اعلام کرد یک سلاح سبک، به این ناوچه شلیک شده و ضررهای جزئی ای به آن وارد کرده است. ولی تصاویری که پخش شد، دروغ بودن این ادعا را ثابت کرد و ارتش اسرائیل مجبور شد در حدود ساعت ده و نیم، بیانیه صادر کرده و اعتراف کند که ناوچه با صدمات جدی مواجه شده و آتش گرفته است و از بین سرنشیانان آن، عده ای هم کشته و مفقود شده اند.
حال و هوای جوان های زندانی کلی بهتر شد. بهشان گفتم: «پیروزی شروع شده، آن هم در همه سطوح. حالا اسطوره ارتشی که دروغ می گفت و هرچه می خواست بیان می کرد، دیگر ساقط شده است. حالا تحت فشار تصاویر، مجبور شده اعتراف کند.»
با این وجود، به اینکه از تلویزیون های اسرائیلی خبر را بگیرم اکتفا نمی کردم، حالا بیشتر به رادیو نور اعتماد می کردم. و البته در این بین، تصاویر، حَکَم بودند.
اسرائیل مدعی شد مقداری اسلحه متعلق به مقاومت را ضبط کرده است. تصاویر چندتا اسلحه شکاری و چندتا کلاشینکوف را هم نشان دادند. به جوان ها گفتم: «این سلاح ها را توی هر خانه ای می شود پیدا کرد. وقتی کارشان به جایی رسیده که برای نشان دادن برتری در جنگ، این تصاویر را نشان می دهند، یعنی اوضاع برای ما خوب است. کجاست آن تصاویری که در دوره انقلاب فلسطین پخش می کردند که صندوق های پر از سلاح های روی هم انباشته و صندوق های پر از موشک را نشان می داد؟»
از آنجا که اسرائیل، بسیاری از خطوط تلفن را تحت نظر و شنود گرفته بود، کمتر از تلفن استفاده می کردم، ولی نمی توانستم تماس هایم را بالکل قطع کنم، چرا که بعضی از تفصیل و اخبار را از آن طریق به دست می آوردم.
امروز زنگ زدم به جوزف سماحة.[3] بهم خبر داد که اوضاع آماده کردن چیزهای مورد نیاز برای شروع انتشار روزنامه الاخبار در چه وضعی است. از او پیرامون نظرش راجع به وقایع جاری پرسیدم. برایم یک بازخوانی سیاسی از اوضاع جنگ و منطقه ارائه کرد. گفت که این جنگ هم یک ایستگاه دیگر برای شکست طرح آمریکایی – اسرائیلی خاورمیانه جدید است. از اطمینانش به حزب الله هم گفت. ضمنا گفت که اسرائیل جنگ را روی حساب تصورش مبنی بر ساده بودن شکست حزب الله شروع کرده است، و روی این احساس پنهانی که بر روی فضای کشورهای عربی مسلط است. اما نتایج، خلاف این را نشان می دهد. حالا اسرائیلی که برای جنگیدن یکجا با همه کشورهای عربی آماده است، در جستجوی راهی برای پیروزی بر یک جزء کوچک از قدرتی آماده نبرد، به کارهای دیوانه وار دست می زند. و این همان چیزی است که تفاوت در فهم معنی پیروزی را ایجاد کرده است. از نظر اسرائیل، هر چیزی جز شکست دادن قاطع و کامل حزب الله، برایش شکست محسوب می شود، برای اینکه نظریه تعادل قوا را رد می کند. اما از نظر حزب الله، همین که صرفا اجازه ندهد اسرائیل پیروزی کسب کند، برایش پیروزی ای بی نظیر محسوب می شود.
[جوزف سماحه]
جوزف سماحه مثل همیشه، صحبتش را با یک شوخی تمام کرد: کسانی را که می گویند من سبب جنگ هستم و آزادی من اینقدر نمی ارزد که لبنان نابود شود را به مسخره گرفت و گفت: «حتما همین زودی ها از تو خواهند خواست که بیانیه معذرت خواهی از راه انداختن جنگ هم بنویسی» و زد زیر خنده.
شب چهارم جنگ را با اخبار جنایت های اسرائیل و ادامه تخریب زیر ساخت های لبنان به خواب رفتیم. فردا صبحش، یعنی روز پنجم جنگ، با صدای ابوجاموس از خواب بیدار شدم:
-بلند شو، حزب الله حیفا را موشک باران کرده است.
رفتم سراغ تلویزیون. داشت به صورت مستقیم تصاویر ایستگاه قطار حیفا را نشان می داد. می گفت 8 نفر کشته و ده ها نفر زخمی شده اند.
-«ای ول، همین درسته» این را به خودم گفتم.
وضعیت زندان عوض شد: از بدبینی، به خوش بینی.
سید حسن نصرالله، برای بار دوم از زمان آغاز جنگ، از طریق سخنرانی ضبط شده ای در تلویزیون ظاهر شد. به صراحت اعلام کرد که «اینکه کارخانه های مواد شیمیایی و بیو شیمیایی را –با وجود اینکه در تیررس موشک های ما بود- هدف قرار ندادیم، برای این بود که امور را به سمت نامعلومی نبریم. و برای این بود که سلاح ما سلاح بازدارندگی است، نه سلاح انتقام.»
حالا اعتماد جوان ها به حرفهایم مجددا بازگشته بود. شروع کردند به سؤال کردن از من که خب، حالا بعدش چه خواهد شد؟ و من هم هر روز، به اختصار آنچه در تماس های تلفنی شبانه ام می شنیدم، بهشان منتقل می کردم. البته بدون اینکه لو بدهم که این اطلاعات را از طریق تماس تلفنی کسب کرده ام.
بعد از یک هفته، در ساعت پنج صبح روز هشتم جنگ، نیروی ویژه به اتاق من حمله کرد. بیدارمان کردند. ازشان پرسیدم: «چه خبره؟»
جواب دادند: «تفتیش.»
همراهشان مقداری وسیله داشتند تا بتوانند هر چیزی را که خواستند باز کنند یا بشکافند. به هیچ چیز فکر نمی کردم جز تلفن. البته من تلفن را داخل جایی بسیار ساده در سلولم پنهان کرده بودم که پیدا کردنش این همه وسیله لازم نداشت. اصلا این مخفی گاه را به خاطر این سادگی اش انتخاب کرده بودم. جاهای سخت را حتما دنبالش می گردند و برای همین، خطرناک ترند. چند باری پیش آمده بود که مخفی گاه هایی که برای ساختنشان کلی زحمت کشیده بودم را پیدا کنند. برای همین تصمیم گرفته بودم تلفن را یک جایی جلوی چشمشان بگذارم، تا نبینندش! مثل دزدی که جنس دزدی را نزدیک کلانتری قایم کند، یا حتی توی خود کلانتری! [اینطوری ذهن کسی به اینکه ممکن است اینجا باشد و باید اینجا را دنبالش گشت، نمی رسد]. مخفی گاه تلفنم زیر یک تکه پلاستیک کوچک بود که اگر برش می داشتند یا حتی دستشان را رویش می گذاشتند، پیدایش می کردند.
گشتنشان که شروع شدم به خودم گفتم: «خلاص، پیدایش کردند رفت! حالا می گیرندم و برای مجازت می اندازندم سلول انفرادی. آن هم در این وضعی که بیشترین احتیاج را به ارتباط با عالم دارم.»
نگهبان ها اینکه من به عنوان نماینده اتاق، موقع گشتنشان آنجا بمانم را رد کردند. ما بعد از کلی مقاومت و اعتصاب، توانسته بودیم با مسئولین زندان به توافق برسیم که موقع گشتن سلولها، یک نماینده از زندانی ها در اتاق باقی بماند تا چیزی از سلول دزدیده نشود. برای این ماندن من را رد کردند که اعتقاد داشتند اگر من بمانم، به وحشی بازی هایشان موقع گشتن اعتراض می کنم. شاید هم اعتقاد داشتند من یک تلفن دارم و برای همین اگر بمانم دائم موقع گشتن، وضعشان را به هم می ریزم [تا نتوانند راحت بگردند].
مرا از سلول فرستادند بیرون. وقتی رفتم توی راهرو، دیدم که با سلول ما، 4 تا سلول دیگر را برای تفتیش انتخاب کرده اند. اینها سلول های رهبران زندان بود. داخل راهرو، مروان برغوثی [4]، عبدالناصر عیسی و توفیق ابونعیم را دیدم.
[سمیر قنطار در کنار مروان برغوثی]
وقتی من و مروان و عبدالناصر و توفیق دور هم جمع شدیم، از همدیگر پرسیدیم که اینها دنبال چه می گردند. به این موضع شکمان برد که نکند خبری بهشان رسیده باشد که ماها تلفن در اختیار داریم. رفتم سراغ آنجایی که یک چیزی می گذاشتند که بنشینیم. دراز کشیدم تا دعا کنم و بگیرم بخوابم. آخ که شیرین ترین در توی چنین وضعیتی این است که آدم بگیرد بخوابد! این کارم به نظر همسلولی ام-جادالله کنعان- خیلی عجیب بود. بهم گفت:
-مثل اینکه تو نمی دانی داخل سلولمان یک تلفن هست ها! و هر لحظه ممکن است پیدایش کنند.
در هر حال، مهم این بود که با وجود آشفتگی حالش، مرا به حال خودم ول کرد. بعد تقریبا یک ساعت، وقتی عملیات جستجو تمام شد، یکی از نگهبان ها مروان برغوثی و رفیقش را صدا کرد که به سلولشان بروند. بعدش علی عبدالناصر و هم سلولی اش را صدا کردند. بعدش هم توفیق و همسلولی اش را صدا کردند. حالا فقط مانده بود سلول ما. هنوز عملیات تفتیش سلول ما در جریان بود. گفتم: «اکّه هی، حتما تلفن را پیدا کردند!»
ولی همانطور دراز کشیده و آرام باقی ماندم.
بالاخره خورشید هم طلوع کرد، و بعد از چند ساعت بهمان گفتند که می توانیم به سلولمان برگردیم. شروع کردم به نگاه کردن در چهره نگهبان ها تا خوب بسنجمشان. می خواستم ببینم تلفن را پیدا کرده اند یا نه.
یکی شان گفت: «صبح به خیر سمیر.»
این را با سردی، و با لحن عادی گفت. به خودم گفتم: «ظاهرا که پیدایش نکرده اند.»
به رفتن ادامه دادم تا رسیدم به در سلولمان. رفتم داخل سلول. ابوجاموس هم سلولی ام-که به عنوان نماینده ما در سلول باقی مانده بود- نزدیک بود بزند زیر خنده، از اینکه نتوانسته بودند مخفی گاه تلفن را به رغم سادگی اش پیدا کنند. سریع با اشاره بهش گفتم نخندد و ساکت باشد. افسرهای اسرائیلی هنوز داخل سلول و نزدیک سلول بودند. و هر حرکتی، ولو یک خنده کوچک، می توانست نظرشان را جلب و کارمان را خراب کند. همین که رفتند، و بند از اسرائیلی ها خالی شد، ابوجاموس برایم تعریف کرد که چه شده بود.
گفت در آن لحظه ای که آن نظامی به تخت من رسیده بوده و شروع کرده بوده باز کردن تکه های پلاستیکی بالای چهارتا پایه ی آن، یک افسر به او دستور داده بوده به راهر و برود و لامپ ها را در آنجا باز و واررسی کند. من تلفن را داخل یکی از همین پایه های تخت مخفی کرده بودم، البته بعد از اینکه آن را با مقداری اسفنج -که از برس و بالش جمع کرده بودم-پر کرده بودم. ابوجاموس می گفت که اینطور بود که حقیقت لو نرفت. خصوصا که آنها موقع عملیات تفتیش گسترده، این قطعه های پلاستیکی بالای ستون ها را هم برمی دارند و وارسی می کنند. ضمنا فهمیدم که در سلول های دیگر این پلاستیک ها را هم برداشته و زیرش را بررسی کرده بودند، ولی در سلول من نه. نبضم شروع کرد به تند زدن. به خودم گفتم: «حتما یادشان نیست که داخل سلول من این زیر را وارسی نکرده اند.» [گفتم باید کاری کنند تا به سرشان نزند دوباره بیایند و اینجار ا وارسی کنند و از همین رو] رفتم دم در سلول ایستادم [و با حالتی طلبکارانه] از یکی از نگهبان ها خواستم تا مدیر زندان را خبر کند. اتفاقا همان لحظه از همان جا رد می شد. به او گفتم: «این چه وضع گشتن سلول هاست؟[و چرا سلول ها را به هم ریخته اید؟]
سعی کرد آرامم کند، گفت: «اینها از نگهبان های ما نبودند. از بیرون زندان آمده بودند. مدیریت کل زندان ها اینها را می فرستد نه ما. ما هم تا وقتی که بیایند نمی شناسیمشان. اینها یک واحد مرکزی هستند که جواز ورود به همه زندان ها را دارند.»
بهش اینطور نشان دادم که از توضیحش قانع شده ام! گذاشتم با خیال راحت از قانع شدن من برود. دوتا هم سلولی ام شروع کردن به خندیدندن با من: «یکی دیگه زده، تو این بابا را چسبیده ای؟ حالا که ستاره شان دارد افول می کند، بگذار خوش باشند.»
گفتم: «نه، این کار را کردم که بدانند ما از این قضیه [که ظاهرا بی دلیل و بی فایده چند ساعت سلول ما را گشته و به هم ریخته اند] ناراحتیم [تا بعدا با خیال راحت نتوانند بیایند و سلول ها را بگردند و از به هم ریختن اوضاع هم خیالشان راحت باشد].»
خلاصه، این داستان تفتیش هم به خیر گذاشت.
پی نوشت ها:
1-فدایی، در ادبیات سیاسی قضیه فلسطین، به مبارزینی گفته می شد که تمام همّ و غمّشان منحصر بود در جنگ با اسرائیل و در این راه از بذل هیچ چیزی حتی جان دریغ نداشتند. لذا معروف شدند به «فدایی». این اصطلاح کم کم تبدیل شد به اصطلاحی عام، برای نامیدن مبارزین گروه های مقاومت فلسطینی خصوصا بین دهه های 60 تا 90 میلادی.
2-همانطور که در تمامی زندان های جهان مرسوم است، سمیر قنطار هم به واسطه طول مدت زندانی بودنش و سن بالاترش و آشنایی بیشترش با نوع رفتار اسرائیلی ها و با زبان آنها، معمولا به عنوان واسطه و نماینده زندانیان برای بحث با مسئولین زندان انتخاب می شد.
3-جوزف سماحة از روزنامه نگاران و سیاسیون و متفکرین لبنانی بود که روزنامه الاخبار لبنان را تأسیس کرد. این روزنامه جزو برترین روزنامه های لبنان و جهان عرب محسوب می شود. سماحه چند سال پیش فوت کرد.
4-از رهبران بزرگ گروه های جهادی فلسطینی که اسیر و به حبس ابد محکوم شد. او هم اخیرا توانسته خاطراتش از زندان را مکتوب کرده و به بیرون بفرستد که در لبنان چاپ شده. عنوان این خاطرات خواندنی این است: «هزار روز در سلول انفرادی».
*مترجم: وحید خضاب
ارسال کردن دیدگاه جدید