از صحبت‌های حزن‌انگیز آقا تا شلوغی ایستگاه‌های جمع آوری کمک

در مسیر ایستگاه‌های صلواتی زیاد است ولی تقریبا سرشان خلوت است و بیشتر بچه‌ها به سراغ آن‌ها می‌روند اما محل‌های جمع آوری کمک برای زلزله زده‌های آذربایجان عجیب شلوغ است و مسوولین این امر وقت سر خاراندن ندارند.

به گزارش فارس، شب گذشته از مقابل دانشگاه تهران که عبور می‌کردی، ولوله عجیبی می‌دیدی از آدم‌هایی که با تمام توان می‌کوشیدند که دانشگاه تهران را آماده میعادگاه هرساله خود با مردم روزه دار شهر کنند.

یکی حصارها را سامان می‌داد و دیگری به دنبال آماده کردن سیستم بلندگوها و خلاصه هرکس به دنبال کاری تا شکرانه یک ماه روزه‌داری گذاشته شود و من با خودم فکر می‌کنم، فردا اینجا پایان یک ماه عبادت است.

*زهی خیال باطل

صبح زود حوالی خروس خوان که دوباره به سمت دانشگاه تهران حرکت می‌کنم، متوجه این همه جهد و تلاش برای آماده کردن محل مراسم می‌شوم.

به خیال خودم زرنگی کرده و صبح علی الطلوع بیرون زده‌ام تاجایی داخل دانشگاه پیداکنم، اما زهی خیال باطل، چرا که جلوتر از امثال من خیلی زیادند و تنها قطعه‌ای کوچک از خیابان در تقاطع کوچه پورسینا و شانزده آذر نصیب من می‌شود.

*بلندگو حیا کن

سجاده‌ام را پهن می‌کنم، اما تا می‌نشینم یکی از پشت به شانه‌ام می زند، نه چندان محکم اما سر صبحی چرت مرا می‌پراند، بر می‌گردم، بچه شیطانی است که با پدر خود برای نماز آماده و هی با سجاده‌اش را جابجا می‌کند و شیرین زبانی...

شاید او هم آمده تا پایان یک ماه روزه داری خود را جشن بگیرد، آن هم با روزه‌های کله گنجشکی که حسابی دلم برایش غنج می‌رود.

کم کم دور و اطراف پر از جمعیت می‌شود، خط جمعیت را که بگیری تا بلوار کشاورز می‌رود و بعد از آن را دیگر نمی‌توانم ببینم.

تلاوت قرآن که شروع می‌شود، شصتم خبردار می‌شود که مراسم شروع شده است، اما این بلندگوی بالای سرما عجیب بازیش گل کرده بود.

*تبعیت از جمعیت و صدای جانسوز

مانده‌ام که با این صدای جانسوز چه کنم با نماز و سخنرانی آقا ولی چه چاره که اینجا نه می‌توان جا را عوض کنم و نه کسی که بتواند با بلندگو ور برود.

عقربه‌ها که از حوالی هشت می‌گذرد، ناگهان صدای "صلی علی محمد بوی خمینی آمد" بلند می‌شود.

ما هم به تبعیت از جمعیت بلند می‌شویم و شعار می‌دهیم که یقیناً مقام معظم رهبری وارد مصلی دانشگاه شده‌اند.

بلندگو همچنان بازی در می‌آورد و اعصاب همه را بهم ریخته، حتی نمی‌گذارد صدای بقیه بلندگوها به ما برسد. در این میان ناگهان پسرکی که تازه پشت لبش سبز شده همت می‌کند سریع از درخت کنارمان بالا می‌رود و سیم بلندگو را می‌کشد و خیالمان را راحت می‌کند و ملت "احسنت" را حواله پسرک می‌کنند.

*حزن عجیب صحبت های آقا

نماز که شروع می‌شود، به امامت ولایت قامت می‌بندیم و آرام در قنوت نماز زمزمه می‌کنیم "اللهم اهل الکبریاء و العظمة و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و الرحمة و اهل التقوی و المغفرة اسألک بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسمین عیدا" که شکر گفته باشیم یک ماه عبادت در راه خدا و نسیمی که از بهشت خدا بر ما وزیدن گرفته است.

نماز که تمام می‌شود با چهار طرفم "قبول باشدی" رد و بدل می‌کنم تا صحبت‌های آقا شروع شود.

سخنان آقا شروع می‌شود.حزن عجیبی که در صحبت‌های آقا است، موقعی که از زلزله زده‌های آذربایجان صحبت می‌کند، قلب یخ می‌زند، نگاهی که به دور و اطراف می‌اندازم حلقه‌های اشک را می‌بینم که دور چشم خیلی‌ها حلقه زده است، احساس می‌کنم همه با آقا همدل هستند.

اما صحبت به مسائل جهان اسلامی که می‌کشد، لحنشان محکم می‌شود، انذار می‌دهند، اندرز می‌دهند و در آخر از همه امید می‌دهند که انشاءلله صبح دولت بدمد.

*خلوتی ایستگاه‌های صلواتی و شلوغی کمک به زلزله زدگان آذربایجان

خطبه‌ها که تمام می‌شود، همه آرام بلند می‌شوند که بروند سمت خانه و بازدید و شاید عید مبارکی و دیدار از بزرگان و من هم که تکلیفم مشخص است و باید به سمت محل کار بروم.

در مسیر ایستگاه‌های نذری فراوان است ولی تقریبا سرشان خلوت است و بیشتر بچه‌ها به سراغ آن‌ها می‌روند اما محل‌های جمع آوری کمک برای زلزله زده‌های آذربایجان عجیب شلوغ است و مسئولین این امر وقت سر خاراندن ندارند، از همه شلوغ‌تر پایگاه‌های خون گیری است و من مانده‌ام که ولایت چه می‌کند، برای اهدای خون هم باید صف به ایستی.
 

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی