شهیدی کهامام انگشتریبه او داد
آن روز به بیژن گفتم: من باید از لای در فرمانده ات را ببینم چه شکلیه. آقای مهدوی تقریبا شبیه بیژن به نظرم آمد اما لاغر تر و بلند تر. لباس فرم سپاه هم تنش بود
به گزارش فارس، شهید بیژن گرد به همراه دیگر همرزمانش از جمله شهید نادر مهدوی در تاریخ 16/7/1366 به شهادت رسیدند. در آن روز آنها برای گشت زنی در دریای خلیج فارس به ماموریت اعزام شده و با ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی مواجه می شوند. در این درگیری یکی از بالگردهای آمریکایی مورد هدف قرار می گیرد و به قعر آب می رود.
پس از مدتی درگیری و جنگ بین قایقهای سپاه و ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی قایق بیژن مورد هدف قرار می گیرد.
آنچه خواهید خواند قسمت پایانی گفتگویی است با همسر شهید بیژن گرد خانم «صدیقه ولیپور» که لطف کردند و دقایقی از وقتشان را در اختیار ما قرار دادند.
*عشقی که باعث شد قوری سر برود
تا قبل از ازدواج من نمی دانستم شهید گرد به من علاقمند شده است. یکبار بعد از ازدواج خواهرش ما رفتیم خانه شان. بیژن رفت برای ما چای بیاورد، یک دفعه دیدم قوری سر رفت. گفتیم: چی شد؟ بعدها خودش تعریف کرد که حواسم آن موقع به تو بود.
*به یاد شهید دریاسفر
یکبار بیژن تازه چند دقیقه ای بود که از ماموریت برگشته بود رفت سر یخچال آب بخورد که همان موقع خبر شهادت دوستش «شهید دریاسفر» را آوردند. شهید گرد از ناراحتی آب در گلویش گیر کرد، با تعجب گفت: ما همین الان از هم جدا شدیم! گفتم: خوب شهادت در یک لحظه اتفاق می افتد. آن شهید اسمش دریا صفر بود.
*عشق شهید گرد به دختر یک روزه اش
فرزند دوممان وقتی دنیا آمد بیژن تازه از ماموریت آمده بود. شهید گرد عاشق دختر بود. اسم فاطمه را هم خودش انتخاب کرد. همان روز هم آقای مهدوی با بیژن تماس میگره و میگه باید بریم ماموریت، آماده باش. اما شهید گرد می گوید: خانمم فردا مرخص شد میایم. فردا صبحش ما تازه رسیده بودیم خانه که دیدم شهید نادر مهدوی خودش با ماشین آمد دنبال بیژن.
به بیژن گفتم: نمیشه نری؟
گفت: می بینی که فرمانده آمده دنبالم. ماموریتم 24 ساعت بیشتر نیست و بر می گردیم.
اما خب این 24 ساعت شد ماموریت همه عمرش و او را به چیزی که می خواست رساند. سفری که با تولد دخترش هم زمان شد.
مدتی قبل از شهادت بیژن خوابی می بیند و برای مادرش تعریف می کند که: در خواب دیدم سوار بر اسب سفیدی هستم.
مادرش می گفت: همان موقع که شنیدم لرزه به تنم افتاد اما به روی خودم نیاوردم.
*کسی حق نداشت به امام و انقلاب توهین کند
اگر کسی پشت سر امام خمینی و انقلاب صحبت نا مربوطی می کرد بیژن به شدت عصبانی می شد. یکبار یه بنده خدایی آمد خانه ما و داشت با مادرشوهرم صحبت می کرد. آن خانم شروع کرد ضد انقلاب صحبت کردن. شهید گرد از عصبانیتش فلاکس چای را زد به دیوار و شکست. خانم همسایه در حیاط بود و صدا را شنید. متوجه شد عصبانیت بیژن به خاطر او بوده و رفت. دیگر ندیدم آن خانم به منزل ما رفت و آمد کند.
*ماجرای محموله ای که در زمین فوتبال پیدا شد
شهید گرد علاقه زیادی به فوتبال داشت. مثلا اگر امروز ساعت 5 از جبهه می رسید فوراحمام می کرد و می گفت: حالا نوبت فوتبال است و می رفت. یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید داشتیم که فوتبال ها را با آن تماشا می کرد. یکبار در زمین فوتبال داشتند بازی میکردند که برادرش مقداری تریاک پیدا کرده بود. ایشان که بچه بود نمی دانست این چیه؟ از طرفی از خانواده هم می ترسید که قضیه را بگوید اما چون با من صمیمی بودند آمد گفت: زن داداش بیا.
گفتم: چیه؟
گفت: ببین این چیه توی زمین پیدا کردم.
ازش گرفتم و به مادرش نشان دادم. گفتم: فکر کنم اینی که فرهاد پیدا کرده تریاک باشه. ایشان هم تایید کرد. بیژن که آمد به خنده گفتم: ما محموله پیدا کردیم.
گفت: کو؟
مادرش گفت: چیکارش کنم؟
شهید حسین حمایتی دوست بیژن تریاک ها را از بین برد.
مادرش به شوخی می گفت: میگن تریاک واسه درد خوبه بذار من واسه گوش دردم استفاده کنم.
بیژن گفت ما رو باش جلوی بچه های مردم رو می گیریم، مادر من! یه ذره اش هم سمه.
اتفاقا کمیته بعد از آن کسانی را که در زمین فوتبال مواد می گذاشتند دستگیر کرد. این اتفاق بعد از شهادت شهید گرد افتاد که از کمیته نامه ای آمد و از بیژن خواسته بودند برود شهادت بدهد که گفتیم او شهادت واقعی را داد.
*افطاری در یک اتاق 12 متری
شهید گرد اهل شوخی با هر کسی نبود. هر نوع شوخی را هم نمی پسندید. 21 رمضان در خانه مان افطار می دادیم. اتاقمان 12 متر بود اما بیژن همه همکارانش را دعوت می کرد. آقای بهبهانی، مسعود قدرتی، پرویز قوسی، آقای خوشبخت، برادر برازجانی آن شب آمدند. شب خوبی را در کنار هم با شوخی ها و خنده ها می گذراندیم. با خانواده آقای بهبهانی و آقای قدرتی زیاد رفت و آمد می کردیم.
*گفتم باید ببینم فرمانده ات چه شکلی است
بیژن با شهید نادر مهدوی از چهار سال پیش از شهادتش در سپاه آشنا شده بود. البته ما با هم رفت و امد نداشتیم چون خانه اقای مهدوی «خورمج» بود و از ما دور بودند. فقط محل کار ایشان بوشهر بود. من اولین بار ایشان را همان صبح رفتنشان دیدم. آن روز به بیژن گفتم: من باید از لای در فرمانده ات را ببینم چه شکلیه. آقای مهدوی تقریبا شبیه بیژن به نظرم آمد اما لاغر تر و بلند تر. لباس فرم سپاه هم تنش بود.
بیژن می آمد در خانه نقشه عملیات هایشان را می کشید. دستگاه نقشه کشی داشت و همه کارها را جلوی من انجام می داد. من برایش راز دار خوبی بودم. تمام مدارک و اسناد عملیات هایشان دستم بود و در خانه بدون اینکه کسی بفهمد نگهداری می کردم. گاهی توضیحی هم در مورد کارهایش می داد. حتی زمانی که مین شاخه ای دریایی از تهران آوردند خانه ما، پرسیدم این کارتن ها چیه بیژن؟ دردسر نباشه. اینجا منفجر نشه. جعبه های مینهای دریایی بزرگ بود. البته زود مین ها را بردند تحویل دادند. روزی که قرار بود نفتکش ها را بزنند هم به من گفت چون می دانست به هیچ کس حرفی نمی زنم. اگر می گویند همسر محرم راز است من واقعا برایش محرم بودم.
*انگشتری و اسکناس بیست تومانی امام(ره) به بیژن
بعد از عملیات صاعقه با گروهی که بودند رفتند دیدار امام. امام هم به عنوان یادگاری انگشتری و یک اسکناس بیست تومانی داده بودند به بیژن. برایم از آن دیدار تعریف می کرد که خیلی خوشحال شده بود. دیدارشان هم خصوصی بود. به سرباز های همراه دوربین و به جمع آنها سکه داده بودند.
*بوشهری ها عاشق موتور پرشی هستند
موتور سیکلت پرشی داشتیم. یعنی من اسم دقیقش را نمی دانستم خودشان می گفتند: پرشی است. بوشهری ها دختر و پسر عاشق موتور هستند. بیژن لباس ساده و معمولی می پوشید. خیلی انسان تو داری بود. من اصلا گریه اش را ندیدم.
*شهادت بیژن را از من پنهان می کردند
من تازه زایمان کرده بودم و حالم اصلا خوب نبود. از طرفی هم ماموریتشان قرار بود 24 ساعته باشد. فاطمه دخترم یک روزش بود. قرار بود فردایش بیاید اما نیامد. از اتاق آمدم بیرون و پدر و مادرش را دیدم که انگار سردرگم بودند. یک سر رفتم بیرون که دیدم لانکروز سپاه هم سر کوچه ایستاده. اینجا برایم سوال پیش آمد که ماشین سپاه اینجا چه کار دارد؟ آنها نمی خواستن به من بگویند که حالم بد نشود.
دیدم پدر شوهرم با آن ماشین رفت. پرسیدم چرا بابا با ماشین سپاه می رود او که کاری با آنها ندارد. مادر شوهرم را سوال پیچ کردم.
گفت: چرا دست بر نمی داری؟
گفتم: یک اتفاقی افتاده شما سر درگم هستین.
ایشان که اصرار من را می دید با تعلل گفت: میگن ناوچه بیژن درگیر شده.
گفتم: چرا به من نگفتید؟
مادر شوهر جواب داد: ناراحت نشو بر می گردن.
گفتم: چرا نرفتن کمکشان .
مادرش گفت: همان موقع طوفان هم شده و هیچ هواپیما یا کشتی ای نتوانسته برود کمک. آنها 3 ساعتی هم خودشان در دریا شنا می کنند.
گفتم: باید زودتر به من می گفتید.
*خوابی که مرا به شهادت همسرم راضی کرد
ما در آن مدت واقعا چشم انتظار آمدنش بودیم و امید داشتیم که بر می گردد. اصلا فکر شهادت در مغز ما نبود. 10 روز چشم انتظار برگشت بودیم. خوب یادم هست شب چهارم اسارتشان بود، من گفتم: خدایا! بیژن را از تو می خواهم. شب خواب دیدم شهید گرد برگشته اما دست و پا ندارد. نصفه شب از خواب پریدم گفتم: خدایا! می دانم این عشق است اما من نمی خواهم او را برایم بفرستی در حالی که زجر بکشد و دست و پا نداشته باشد. نمی خواهم شاهد زجر کشیدنش باشم چون به او علاقه دارم و نمی خواهم بینم در یک جا بنشیند. اگر می خواهی شهیدش کنی شهیدش کن، من راضی به برگشتنش با این وضع نیستم. بعد از 11 روز خبر دادند که شهید شده است.
آقای مظفری یکی از دوستان بیژن تعریف می کرد که آنها زنده دستگیر شدند و زیر شکنجه به شهادت رسیدند. تا چهار روز هم زنده بودند، متوجه شدم همان شب که من خواب دیدم رویایی صادقه بوده. خواب های من اکثرا تعبیر می شد. وقتی هم فهمیدم گفتم: راضی هستم به رضای خدا. اگر قرار بود فقط به خاطر من برگردد نه به دل خودش راضی نبودم.
در آن مدت که خبری از آنها نداشتیم خیلی ها می آمدند می گفتند: در شبکه ها نشانشان داده که در عمان پیاده شدند. بیژن زنده است. اینقدر حرف های مختلف شنیده بودم که وقتی من را بردند فرودگاه بالای سر جنازه از حال رفتم و با امبولانس آورده بودنم بهشت صادق.
*رفتی اما به فکر ما نبودی
در بهشت صادق با صدای بلند داد زدم که نمی گذارم کفنش کنید مگر اینکه بدنش را ببینم. اگر کفنش کنید کفن را پاره می کنم. که گفتند: بیا ببین. حرف های مردم آزارم داده بود از بس یک کلاغ و چل کلاغ کرده بودند. وقتی دیدمش سر و سینه اش را بوسیدم. جای سیگار ها و ترکشهایی که روی بدنش بود نگاه کردم. پاهایش از بس در پوتین داخل آب مانده بود چروک شده بود. من حالم بد شد و بردنم عقب. اما بعد شنیدم دستش از مچ بریده و به یک پوست وصل بوده است. آن لحظه به شهید گرد گفتم رفتی اما فکر ما نبودی.
وقتی زنده بود می گفتم: تو بری ما چیکار کنیم؟ می گفت: شما خدا را دارید.
از روزی که خبر اسارتشان آمد خانه پر بود از همسایه ها و اقوام که می آمدند. پدرم نذر کرده بود اگر بیژن برگردد تمام باغ زهرا را خوراک می دهد. ولی خواست خدا چیز دیگری بود.
*وودی وودی پیکر و سه کله پوک
5 سال حدودا با هم زندگی کردیم. اگر هر جایی می رفت باید حتما برایم سوغات می آورد. یک بار رفته بود «خارک جزیره فارسی». آنجا چیزی برای خریدن نبوده اما با ماسه تابلو می کشیدند. برای من تابلو گل طراحی کرده بود و برای مهدی هم شخصیت کارتنی وودی وودی پیکر را طراحی کرده بود. خودش هم عاشق کارتن سه کله پوک بود.
یک بار در تهران برایش ماموریت پیش آمد و من را هم آورد. من کچل راستگو بودم همیشه.(خنده) سر خیابان که ایستاده بودیم. بیژن می خواست ماشین بگیرد اما راننده تاکسی کرایه را زیاد گفت. بیژن گفت: عمو چی می گی ما خودمان بچه اینجا هستیم، کرایه اینقدر نیست.
من گفتم :چرا دروغ میگی ما کجا بچه اینجایم؟
گفت: هیچی نگو آبرومون رو بردی.
*وصیت نامه همسرم را پاره کردم
یکبار از من پرسید اگر شهید شوم چیکار می کنی؟ گفتم: اصلا حرفش را هم نمی زنی.حتی یکبار وصیت نامه ای نوشته بود و نشانم داد ،ازش گرفتم و جلوی رویش پاره کردم. گفتم: حالا واسه من وصیت می نویسی؟
گفت: باشه، حساب کار دستم آمد.
وقتی شهید مهدوی را دم در دیدم دلم تکونی خورد و یک طوری شدم البته آن لحظه اصلا نفهمیدم چم شده؟ اصلا حس نمی کردم آخرین بار است که بیژن را می بینم.
*از شنیدن خبر شهادت بیژن شوکه شدم
من با شنیدن خبر شهادت شوکه شده بودم. بی تابی نداشتم و حتی گریه هم نمی کردم. هیچ کس هم نمیگفت: چرا این زن گریه نمی کند/ هیچ چیزی در حافظه ام نبود جز اینکه دو بچه دارم و باید بزرگشان کنم. انگار همه خاطراتم پاک شده بود. آن روزها میگرن گرفتم و هنوز هم دچارش هستم. تا 7 سال منزل پدر شوهر مانده بودم. بیژن زمان شهادتش 21 ساله بود.
از شهادت حسین حمایتی بسیار ناراحت شده بود. مادرش تعریف میکرد که سر مزار شهید حمایتی بیژن خیلی گریه می کرد. الان هم کنار حسین در بهشت صادق دفن است.
بعد از شهادتش دم صبح خواب دیدم رودخانه ای است که دو طرفش سبزه زار است، یک طرف بیژن ایستاده و یک طرف من. گفت: سپرده متان دست خدا.
شهید گرد اهل ماهی گیری بود. دریا را مثل کف دستش می شناخت. همیشه می گفت: دریا مثل خانه دومم می ماند.
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا تو را یک شب در آن مستی دهم
این شعر را وقتی برای بیژن می خواندم خیلی خوشش می آمد.
پایان
گفتگو : زهرا بختیاری
ارسال کردن دیدگاه جدید