خودکارهایتان را بیاورید، می‌خواهم کتاب بنویسم / مخالف سرسخت مدرسه‌های فلان‌چیز محور!

«فقط با خودکار می‌نویسم. قلم دست می‌گیرم و گوشه‌ خانه بساط کاغذها را پهن می‌کنم؛ مدرسه‌شان که تمام می‌شود می‌گویم خودکارهای نصفه‌نیمه سبز و آبی و قرمزتان را بیاورید، می‌خواهم کتاب بنویسم.»

خبرگزاری مهر : لبه طبقه‌های کتابخانه و دکور آشپزخانه را پارچه‌های گلدوزی شده انداخته. پارچه‌های مثلث و مستطیل سفیدی که با نخ‌های رنگارنگ و شاد، رویشان طرح‌های ساده برگ و گل و گاهی پرنده دوخته شده. گرچه در «پردیسان» شهر «قم» مهمان خانه‌اش شده‌ام؛ اما انگار پا در خانه‌ای در محله‌های مشهد گذاشته‌ام. گلدوزی‌هایی که از هنرهای دستی زنان خراسان، نشانی از آن است که اهل این خانه ریشه در خاکی دیگر دارند و حالا تنه و شاخ و برگ و سایه سال‌های زندگی‌شان را به دیاری دیگر آورده‌اند.

به خیال آنکه ناهار نخورده‌ام، سفره را جمع نکرده. ساعتی قبل پیام فرستاد: «ما سفره‌مان را دیرتر جمع می‌کنیم تا شما هم برسید.» انگار به خانه اقوام سر زده‌ام. با صدای بلند فکر کردم: «بعد از این همه سال زندگی در مشهد، مهاجرت تصمیم سختی نبود؟ اینکه ریشه درختی را از جایی خارج کنید و جای دیگر دوباره به خاک بنشانید…». همان‌طور که بساط آبگوشت پنجشنبه ظهر را جمع می‌کرد، پاسخ داد: «نه اتفاقاً! از یک جایی به بعد، همه چیز راحت‌تر است؛ اگر خودت بخواهی…»

هنر دست، از گلدوزی تا نوشتن کتاب

«مریم قربان‌زاده» که مادر دو دختر و دو پسر است، لیوان شربت را دستم داد و برای دارو دادن به «قاسم» و «رضوانه» فرزندان کوچکش که «آبله مرغان» گرفته‌اند به اتاق رفت. چند دقیقه کارهای منزل را رتق و فتق کرد.
«شنیده‌ام خودتان به عنوان نویسنده کتاب تا آخرین لحظه متن تقریظ را نمی‌دانستید…»، تأیید کرد و یک لیوان شربت برای همسرش برد که جلسه آنلاین داشت، و برگشت.

دوسه هفته پیش مراسم رونمایی از یادداشت رهبری در تحسین کتاب «خاتون و قوماندان» برگزار شد. نگاهی به کتابخانه کوچک گوشه هال انداختم. قربان‌زاده ۸ کتاب نوشته که خاتون و قوماندان یکی از آنهاست و بخشی از این کتابخانه‌، اثر خود اوست. مثل گلدوزی‌هایی که روی قفسه‌ها انداخته.

همین چند دقیقه که مهمانش شده‌ام، واضح بود خانه و خانواده اولویت اول این زن نویسنده است. آرام، ساده، محترمانه و صمیمی خانه را به نقطه امنی برای اهلش رساند، کنارم نشست و با لبخند گفت: «در خدمتم…»

اثر آخر قربان‌زاده، حدود ۳۲۰ صفحه است، اما اگر فرض کنیم این کتاب ۱۰ صفحه باشد، ۴ صفحه‌اش به شخصیت «خاتون» که همسر شهید است پرداخته، ۴ صفحه از خود شهید «علی‌رضا توسلی» ملقب به «ابوحامد» حرف زده و حدود دو صفحه هم از رنج و مشکلات مهاجران افغانستان گفته است.

واژه «قوماندان» که از فارسی رایج در افغانستان گرفته شده به معنای فرمانده است. جایی از کتاب، ابوحامد به خاتون می‌گوید که من در جبهه‌های جنگ قوماندانم و وقتی برمی‌گردم، باید کیسه سیب زمینی و پیاز روی دوشم جابه‌جا کنم، چه کنم که قوماندان خانه تویی.

ارتباط میان نویسنده و «ام‌البنین حسینی» که در کتاب با عنوان «خاتون» از او یاد شده، در عیادت از یک جانباز افغانستانی مدافع حرم شکل می‌گیرد و نتیجه این ارتباط، چند دیدار مداوم و طولانی و ثبت زندگی یک زوج اهل افغانستان است که گرچه از کشوری جنگ زده مهاجرت کرده‌اند، اما شانه زیر بار جنگی دیگر داده‌اند. جنگ با تکفیری‌ها در سوریه!

یک عاشقانه ساده

نویسنده، «ابوحامد» را شخصیت سخت‌گیری در زندگی و روزمره‌هایش نمی‌شناسد: «شاید این خاصیت مهاجرت است که آدم را سهل‌گیر می‌کند؛ بعد از مهاجرت شرایط را به راحتی تغییر می‌دهی یا اگر نتوانستی تغییر ایجاد کنی، آن را می‌پذیری! با زندگی نمی‌جنگی… خودت و دیگران را خسته نمی‌کنی و مدام در مشاجره با این و آن نیستی! برای خود ما هم این‌جور بوده، بعد از مهاجرت از مشهد به قم، همه چیز را ساده‌تر می‌گیریم و زندگی هم ساده‌تر می‌گذرد.»

قربان‌زاده، هم در بیان و هم در کتابش ابوحامد را مردی معرفی می‌کند که گرچه سخت‌کوش است؛ اما سخت‌گیری نمی‌کند و دست و پای خود و خانواده‌اش را نمی‌بندد: «خاتون هم زن صبور و سهل‌گیری است. خیلی راحت یک چمدان برمی‌دارند و به افغانستان می‌روند، چند ماه در اتاق کوچکی زندگی می‌کنند و برمی‌گردند. چند ماه در منزل پدر خاتون زندگی می‌کنند. بعد شرایط طوری ایجاب می‌کند که خانواده خاتون چند ماه در منزل آن دو مهمان می‌شوند. همه اینها را به راحتی می‌پذیرند؛ اگر ما باشیم، انگار دنیا به آخر رسیده! به هزار مشکل می‌خوریم، به درمان و مشاوره نیاز پیدا می‌کنیم و سر و کارمان به قرص ضدافسردگی می‌کشد.»

متن روان و ساده کتاب بر این خصلت صحّه می‌گذارد. خاتون و قوماندان زندگی را چنان ساده می‌گیرند که مخاطب پیش خود می‌گوید: «پس می‌شود این‌قدر ساده گرفت، ساده عاشقانه زیست، ساده با خدا ارتباط داشت، ساده زندگی کرد و ساده لذت برد؟ به‌رغم همه سختی‌ها!»

قربان‌زاده وجه دیگر شخصیت این زوج را توکل آنها به خدا می‌داند: «ابوحامد و همسرش طوری به خدا تکیه و توکل دارند که با شناخت آنها تازه می‌فهمیم توکل یعنی چه! اینکه ادای توکل کردن را دربیاوریم یا شعارش را بدهیم تا اینکه واقعاً توکل کنیم چقدر فاصله دارد. اما آنها به معنای واقعی توکل و توسل می‌کنند…»

جایی از کتاب می‌خوانید خاتون وقتی از دوری ابوحامد رنجور شده و سختی‌ها و دلتنگی‌ها، طاقتش را طاق کرده، راز و نیاز می‌کند و از خدا کمک می‌خواهد که دلتنگی‌هایش به ناشکری شبیه نباشد. «نکته مهم دیگر درباره خاتون این است که رو به رشد است. اجازه نمی‌دهد محدودیت‌ها او را محدود کنند. اگر نمی‌تواند با سرعت ۱۰۰ کلیومتر برود، با ۴۰ کیلومتر ادامه می‌دهد، اما متوقف نمی‌شود، عقب نمی‌ماند! همین حالا اگر خاتون را با زنان تحصیل‌کرده مقایسه کنیم، رشد او محرز است و کسی گمان نمی‌کند خاتون سال‌های سال از تحصیل بازمانده. یک نوع فرهیختگی آمیخته به معنویت دارد.»

 

باید شهید زندگی کرد!

با همه اینها کتاب، شخصیتی قدیس و نورانی از شهید و همسرش ترسیم نمی‌کند؛ آنها را خانواده‌ای ساده با دغدغه‌هایی معرفی می‌کند که بسیاری از مردم با آن سر و کله می‌زنند: «شاید از اول قرار نبوده شهید شود! اما در طول زمان اتفاق‌هایی برایش افتاده و زیستی را تجربه کرده که به چنین نقطه‌ای می‌رسد. همان‌طور که شهید سلیمانی می‌گوید باید در طول عمر، شهید زندگی کنی تا به شهادت برسی! در این کتاب سعی نکردم شهید را از بافت اجتماعی که در آن زندگی و رشد کرده، جدا کنم. مسیر انسان بودن و رشد معنوی در آدم‌ها، باید در روایت‌شان دیده شود. اگر شهید را شخصیتی ماورایی جلوه دهیم او را از بافت مردم فاصله داده‌ایم؛ در حالی که مهم، تأثیر شهید بر جامعه است.»

ابوحامد در این کتاب، فردی است که در کنار معنویت، خانواده دوست، اهل مطالعه و درگیر با معیشت است که گاهی صبور و مهربان و گاهی خسته و کلافه است: «خون شهید، فقط برای آبیاری درخت اسلام و انقلاب نیست؛ بلکه از خون او، باید هزاران نهال جدید رشد کند. سعی نکردم غلظت معنویت ابوحامد را کم کنم. او اهل دعا و عبادت و کارهای مستحب است؛ اما این وجه از شخصیت او در کتاب پررنگ یا بزرگ‌نمایی نشده، بلکه همگام و هم‌سان با بقیه ویژگی‌هایش، توصیف شده است.»

او همان خاتونی است که بود

سراغ خاتون را گرفتم و گفتم: «می‌گویند برخی خانواده‌ها بعد از شهادت عزیزشان تغییر می‌کنند! برخوردها، دنیای جدیدی برایشان می‌سازد… دنیای خاتون قصه شما هم تغییر کرده؟ دسترسی به او سخت شده؟»

قربان‌زاده که با گذشت چند سال از چاپ کتاب، هنوز با خاتون در ارتباط است و با او رفاقت دارد می‌گوید: «تا حالا ندیده‌ام به درخواست گفت‌وگوها و دیدارها و دعوت‌ها نه بگوید یا بعد از این شهرت، سطح خود را تغییر بدهد. همان خاتونی است که بود. با همان محدودیت‌های معیشتی و همان مناسک و رفتار…»

قربان‌زاده روی تداوم مشکل اقتصادی و معیشتی خاتون تاکید می‌کند. درباره مدافعان حرم گفته‌اند برای پول و درآمد می‌روند، در کتاب هم از قول خاتون به آن اشاره شده که چه تلخ‌زبانی‌هایی را در روزگار دوری همسرش تحمل کرده. نویسنده هم از این زخم زبان‌ها در امان نبوده است.

«برخی ایراد می‌گرفتند که چرا ثبات اقتصادی در خانواده ابوحامد بعد از رفتن او به سوریه مشهود است؟ خب به عنوان یک نظامی حقوق دریافت می‌کند، چیزی که همه جای دنیا رایج است. نظامی‌ها خانواده‌ای دارند که باید معاش خود را بگذرانند. ابوحامد به دلیل مشکل تنفسی نمی‌توانست بنایی کند و مدت‌ها خانه‌نشین بود، به خاطر همین خانه‌نشینی و شرایط مهاجرت دچار مشکل اقتصادی بودند؛ اما وقتی به صورت ثابت به حرفه خود یعنی نظامی‌گری برمی‌گردد، می‌تواند حداقلی از معاش را برای خانواده تأمین کند. نه آنکه پولدار شوند! نه! صرفاً از خانه به دوشی راحت می‌شوند و بعد از چند سال، زندگی‌شان روی روال می‌افتد و حداقل‌هایی برایشان فراهم می‌شود.»

حکایت دویدن روی تردمیل!

بخشی از کتاب، جدی و ویژه، سختی‌های زندگی در ایران برای مهاجران افغانستان را در نظر خواننده مصور می‌کند. نویسنده که سال‌ها در مشهد زندگی کرده و به واسطه جمعیت مهاجران در خراسان، شمار زیادی از آنها را دیده و شناخته، از زندگی سختی که آنها تجربه کرده و می‌کنند، مغموم است.

«خیلی‌هایشان بااستعداد، سخت‌کوش و زیبا هستند. دوست مهاجری را می‌شناختم که با چرخ خیاطی کهنه و خرابی لباس و پیراهن مجلس می‌دوخت؛ به جای متر از وجب برای اندازه‌گیری استفاده می‌کرد و در کارش هنرمند بود. بعد فهمیدم خیاطی را از مادرش که کر و لال بوده، یاد گرفته. یک روز دیدم خیلی خوشحال است و شعف از سر و صورتش می‌بارد. دلیل را پرسیدم، یواشکی گفت توانستیم برای خواهر کوچکم شناسنامه بگیریم!»

خانواده‌های افغانستانی بسیاری که اهل فعالیت و فرهیخته‌اند به علت مهاجر بودن، هرچه تلاش کنند، به جایی نمی‌رسند، انگار روی یک تردمیل دویده باشند. خاتون، کسی که در ایران به دنیا آمده، سال‌ها قانونی اینجا زندگی کرده و حالا مادر سه فرزند یتیم است، نمی‌تواند گواهینامه بگیرد. فرزند ارشدش را که یک پسر دبیرستانی است، دستگیر می‌کنند و تا ثابت کند که به صورت قانونی در ایران است، رهایش نمی‌کنند.

در حسرت چشم بور و موی بلوند

سوال این است که اگر این قوم، اهل یک کشور اروپایی بودند، چشم‌های آبی و موهای بور داشتند، باز هم شرایط همین بود؟ نگاه نژادپرستانه و تحقیرآمیزی که برخی کشورهای غربی نسبت به ایرانی‌ها دارند و ما را می‌رنجاند، حالا از سوی مردم خودمان نسبت به افغانستانی‌ها، روا داشته می‌شود؟ مردم مسلمان کشور همسایه‌ای که روزگاری، از همین خاک بوده‌اند…

حکایت مهاجران افغانستان در ایران حکایتی قدیمی است که قدمتش به سال‌های حمله شوروی سابق به افغانستان بازمی‌گردد. دولت‌های مختلف در ایران، رویکردهای متفاوتی برای مدیریت این موضوع اتخاذ کردند. حالا که به واسطه روی کار آمدن طالبان، شمار مهاجران بیش از قبل شده و تا حدود هشت میلیون نفر در کشور تخمین زده می‌شود، زمان آن رسیده که تصمیمی درست در این باره گرفته شود.

قربان‌زاده نیز درباره مهاجران دغدغه دارد: «اینها نیروی انسانی‌اند که می‌توان به آنها خدمات داد و در ازایش، از آنها خدمات دریافت کرد. البته در سیاست خارجه کشور و تصمیم بالادستی محدودیت‌هایی وجود دارد؛ اما آنجایی قصه سخت می‌شود که حرف استعداد ذاتی افراد به میان می‌آید. افراد توانمند و مستعد بسیاری به خاطر مهاجر بودن، شانس و فرصتی برای رشد ندارند.»

فرهیخته تحصیل‌نکرده!

خاتون که مدرسه را به اقتضای شرایط خانواده رها کرده، ولی به خاطر علاقه‌اش به علم و تحصیل، همواره دستی بر قلم داشته و خاطره‌هایش را در این سال‌ها نوشته است. کتاب دو فصل دارد؛ فصل اول، «ایران» شامل هفده بخش و فصل دوم، «سوریه» شامل پانزده بخش می‌شود. میان بخش‌های کتاب، برگی از نوشته‌ها، نامه‌ها یا خاطرات خاتون و قوماندان آمده است.

قلم خاتون به عنوان زنی با تحصیلات محدود، دست کمی از یک فرد تحصیل‌کرده ندارد. ذوق و قریحه و قدرت به کار گرفتن کلمه در نوشته‌هایش پیداست: «بعضی استعدادها در برخی قومیت‌ها زیاد است. ذوق و قریحه ادبی در این ملت بسیار است. اگر با یک پیرمرد یا پیرزن اهل افغانستان صحبت کنی انگار که کتاب بیهقی می‌خوانی! ذوق ادبی آنها قوی است. خاتون هم گرچه از تحصیل بازمانده، اما سال‌ها شعر و کتاب و مجله خوانده و از این دنیا دور نبوده است.»

نامه‌هایی که در میان بخش‌های کتاب آمده با روایت آن بخش تطابق زمانی ندارد، اما نقطه اشتراکی میان آنهاست که نوشته‌های عاطفی و احساسی خاتون و قوماندان را به قلم مریم قربان‌زاده گره می‌زند. اولین بخش کتاب، حکایت بازماندن خاتون از درس و مدرسه است که به آخر دهه ۶۰ برمی‌گردد. بعد از این بخش از کتاب، خاطره‌ای از دست‌نوشته‌های خاتون مربوط به سال ۸۲ آمده که گلایه‌مند و آزرده‌خاطر می‌نویسد: «دوازده سال است که با شروع ماه مهر افسوس‌ها و افسون‌های من شروع می‌شود…»

علاوه بر دست‌نوشته‌های خاتون، نامه‌های پرتعداد ابوحامد برای همسرش هم می‌توانست بخشی از این کتاب باشد، اما به گفته نویسنده، فضای شخصی و احساسی در آنها غلیظ‌تر از آن بود که بتوان آنها را منتشر کرد.

 

رنگ و بوی افغانستان در کتابی ایرانی

در صفحه‌های کتاب، پاورقی هم کم نیست. لحن جمله‌ها فارسی است اما گاهی لهجه فارسی افغانستان، حال و هوا و رنگ و بوی مردم کشور همسایه را در برگ‌های کتاب پاشیده است. «دخترطلب» همان خواستگاری است، «کالا» به معنی رخت و لباس است، به قوری می‌گویند «چاینک»، پدرزن را «خسور» صدا می‌کنند و بستنی را به «شیریخ» می‌شناسند؛ «قوماندان» که در عنوان کتاب هم آمده یعنی فرمانده! همه اینها و خیلی بیش از اینها در متن کتاب آمده است.

کتاب گاهی یاد خواننده می‌اندازد که آنچه می‌خوانی، روایت کسانی است که از دیاری دیگرند: «مهاجرانی که دیده‌ام، معمولاً به گویش خودشان صحبت نمی‌کنند، خواسته یا ناخواسته شبیه ایرانی‌ها حرف می‌زنند. کمتر مهاجری دیده‌ام که گویش و لهجه و عبارت‌های زبان خود را حفظ کرده باشند. این خانواده هم از این قاعده مستثنی نیست.»

نوشتن نام «هرات» و «کابل» در نظر نویسنده کافی نبوده؛ او تلاش کرده اصالت هویت و ملیت شخصیت‌های روایت را حفظ کند. بیان و کلام خانواده ابوحامد تقریباً ایرانی شده، اما قربان‌زاده برای نوشتن این کتاب، سراغ رمان‌ها و منابع افغانستانی می‌رود و بعد از گردآوری دفترچه‌ای از لغت‌ها و اصطلاحات آنها، تا آنجا که می‌تواند عبارت‌ها را با معادل‌های افغانستانی جایگزین می‌کند.

«برخی گفتند کتاب را ایرانیزه کرده‌ای، گفتم ایرانیزه بود؛ من آن را افغانستانیزه کردم! البته در این زمینه رعایت حال مخاطب ایرانی نیز مد نظرم بود، برای همین در حد نمک روی غذا از این عبارات استفاده کردم. کتاب حدود ۶۰ پاورقی از عبارت‌های افغانستانی دارد اما تعدادش خیلی بیش از اینها بود. خانواده شهید که متن را خواندند، گفتند ما در این حد افغانستانی حرف نمی‌زنیم و برخی عبارت‌ها را حذف کردند.»

ساده ماندگار است

گرچه «خاتون و قوماندان» حکایت یک زندگی با سختی‌ها و ناملایمت‌های بسیار خانواده‌ای است که در کشور میزبان با دشواری‌ها دست و پنجه نرم می‌کنند؛ اما گاهی در آن، خبری از یک رخداد خاص نیست و برخی صفحه‌هایش چیزهای ساده‌ای را به تصویر می‌کشد. با این وجود، مخاطب از خواندنش خسته نمی‌شود و آن را کنار نمی‌گذارد. شاید رمز و رازش، ساده‌نویسی و قلم روان مریم قربان‌زاده باشد.

«از پیچیده‌نویسی خوشم نمی‌آید! وقتی کتاب را برای مردم می‌نویسی و می‌خواهی آن را بخوانند، باید جوری بنویسی که ارتباط بگیرند و بفهمند چه نوشته‌ای! گاهی خودم کتاب‌هایی می‌خوانم و جایی را نمی‌فهمم پیش خودم می‌گویم احتمالاً خود نویسنده هم نفهمیده چه می‌خواسته بگوید و چه نوشته است! وقتی مخاطب، هر ایرانی فارسی زبان باشد، باید ساده بنویسی! می‌توان گفت در ادبیات فارسی ساده‌نویسی ارجحیت دارد. ساده‌نویس‌ها مانده‌اند و ماندگار شده‌اند. مولوی و سعدی را عده زیادی می‌توانند بخوانند و بفمهند ولی هرکسی سراغ دیوان بی دل دهلوی یا تاریخ جهان‌گشای جوینی نمی‌رود؛ مگر آنکه به ادبیات ثقیل فارسی علاقه داشته باشد یا مجبور باشد درسی در دانشگاه پاس کند!»

 

یک مشاور خانگی

جمله را تمام کرد و به اتاق سری زد تا مطمئن شود بچه‌ها چیزی نیاز ندارند. به نظر می‌رسید جلسه آنلاین همسرش که تا سال گذشته سردبیر روزنامه بوده، تمام شده باشد. وقتی دوباره برگشت، پرسیدم: «کار همسرتان کمکی به شما کرد؟» جواب داد: «از مدل کار رسانه‌ای و ارتباط‌هایی که دارد، نه؛ اما از جهت تسلطی که به ادبیات پایداری دارد، خیلی زیاد! درباره آنچه می‌نویسم نظر می‌دهد و نقد می‌کند، می‌گوید اینجا را بازنویسی کن یا حتی فلان قسمت باید حذف شود. مشورت‌هایش خیلی به کارم آمد.»

همسرش همیشه اولین کسی است که کتاب‌هایش را می‌خواند: «قدرت تحلیل و نقد دارد تا جایی که بخش زیادی از کتاب را کن‌فیکون کند! من هم نظرش را می‌پذیرم، چون همیشه به نفعم بوده. آن قدر به مشورت‌هایش اعتماد دارم که اگر همه بگویند فلان قسمت خوب است و همسرم بگوید بد است، نظر او را می‌پذیرم و آن بخش را اصلاح می‌کنم.»

قربان‌زاده یک مشاور ادبی و هنری در خانه دارد و می‌گوید، هر نویسنده‌ای از این نعمت برخوردار نیست. «امیر سعادتی» کسی که سابقه سردبیری روزنامه‌های «شهرآرا» و «قدس» را در کارنامه دارد، علاوه بر آنکه مورد اعتماد و مشورت قربان‌زاده است، مدیریت سخت‌افزاری کارها، از جمله پیگیری ویراستاری، تعامل با ناشر، طرح جلو بر عهده دارد.

 

من کار خارق‌العاده‌ای نمی‌کنم!

رضوانه که روی صورتش دو سه تا یادگاری از آبله مرغان افتاده، می‌آید و می‌رود؛ کنار مادرش می‌نشیند و بین حرف‌ها، ریز و نامحسوس شیطنت می‌کند. مادرش به ناچار رشته کلام را رها می‌کند و آرام و مهربان با او حرف می‌زند. تمرکز برای نوشتن در شرایطی که چند کودک در خانه‌اند کار آسانی نیست. می‌پرسم: «فرزند کوچک‌تان قاسم، دنیا نیامده بود که خاتون و قوماندان را نوشتید؟» جواب داد: «رضوانه سه ساله بود و قاسم را باردار بودم».

مدیریت خانه‌ای با دو فرزند مدرسه‌ای، یک فرزند سه ساله در اوج بازیگوشی و یک فرزند در راه کار سختی است، اما خودش با این حرف مخالف است: «۴ فرزند زیاد نیست. اگر ۶ یا ۷ فرزند داشته باشیم، شاید کار مدیریتش سخت باشد، اما چهار فرزند نه؛ من هم کار خاص و خارق‌العاده‌ای نمی‌کنم…»

قربان‌زاده از همراهی همسرش می‌گوید: «همسرم خیلی کمک می‌کرد و می‌کند. خودم هم طوری کار را مدیریت می‌کردم که کمتر دچار مشکل شوم؛ مثلاً قرار مصاحبه را از هفت تا ده صبح می‌گذاشتم که تا بچه‌ها بیدار می‌شوند، به خانه برگشته باشم.» کتاب آخرش را در مدت دو سال نوشته و معتقد است اگر خانه آرامش نداشته باشد و شرایط خانواده ملتهب باشد، نمی‌توان کار را به جایی رساند.

خودکارهایتان را بیاورید! می‌خواهم کتاب بنویسم...

عادت به پشت میز نشستن یا با کامپیوتر تایپ کردن ندارد و معتقد است سرعت قلم بیشتر از تایپ است: «انگار آنچه با دست می‌نویسی، کیفیت بیشتری دارد. همیشه فقط با خودکار می‌نویسم. قلم دست می‌گیریم و گوشه‌ای از خانه کاغذها را پهن می‌کنم. اغلب بعد از نماز صبح شروع می‌کنم و تا ساعت ۹ که بچه‌ها کم‌کم بیدار شوند، می‌نویسم. وقتی بیدار می‌شوند، می‌گویند مامان باز با کاغذهایت خانه را مین‌گذاری کرده‌ای؟ مدرسه که تمام می‌شود، می‌گویم خودکارهای نصفه و نیمه سبز و آبی و قرمزتان را بیاورید، می‌خواهم کتاب بنویسم. برای یک کار ممکن است شش-هفت خودکار تمام کنم. وقتی جوهرش تمام می‌شود از دور سطل آشغال را هدف می‌گیرم و خودکار ته کشیده را پرتاب می‌کنم…»

به نظر می‌رسد کارهای خانه و مادر بودنش را زیر سایه نویسندگی مغفول نگذاشته: «طوری نبوده که خانواده‌ام اذیت شوند یا احساس کنند زندگی رها شده است. می‌توانستم مثل خیلی‌ها پرستار بگیرم و حالا به جای ۸ کتاب، مثلاً ۱۶ کتاب نوشته باشم. سوژه‌های زیادی در ذهن دارم که حتی برایشان چند صفحه‌ای نوشته‌ام و کنار گذاشته‌ام. چون ترجیح دادم به زندگی‌ام آسیب نرسد. بعضی روزها شاید شرایط خانه اجازه ندهد بیشتر از دو سه صفحه بنویسم، اما برای نوشتن به خودم و خانواده‌ام سخت نمی‌گیرم.»

او با این انعطاف‌پذیری، مادری و نوشتن را با هم جمع کرده. با همه اینها کتاب بعدی او تقریباً آماده چاپ است. فقط بخش‌های کوچکی از «سه خواهرون» روایت هشت زن از سه نسل نیاز به بازنویسی نهایی دارد. ایده قربان‌زاده برای طرح روی جلد کتاب، یک نقش گلدوزی شده است که خودش دوخت آن را شروع کرده؛ از گلدوزی‌های خراسانی که روی طبقه‌های کتابخانه هم انداخته. اگر طرح جلد را خودش نقش بزند، همه کتاب هنر دست او خواهد بود. از چیدن کلمات تا دوختن طرح جلدش!

مخالف سرسخت مدرسه‌های فلان‌چیز محور!

معتقد است از این سبک زندگی و در اولویت قرار دادن خانه و خانواده‌اش ضرر نکرده است: «امروز بچه‌های هم سن و سال رضوانه که با پرستار بزرگ شده‌اند مسئولیت‌پذیری ندارند؛ چون مدام یک نفر به آنها خدمت کرده و مسئولیتی بر عهده‌شان نبوده است. بعضی پدر و مادرها می‌گویند فلان مدرسه غیرانتفاعی به بچه مسئولیت پذیری یاد می‌دهند! خب خودتان در خانه وقت بگذارید، با کمی صبر و مطالعه به فرزندتان مسئولیت بدهید و خودتان او را تربیت کنید.»

آنچه قربان‌زاده نسبت به آن منتقد است، نوعی از آسیب جهان سرمایه‌داری است. جهانی که همه چیز را به یک «کالا» تبدیل می‌کند تا آن را بفروشد و پول بیشتری دربیاورد. جامعه را مجاب می‌کند آنچه بابت آن پول پرداخت کنید، بهتر از چیزی است که خودتان انجام دهید. در این جهان، تربیت کودکان، حتی بازی کردن و تفریح‌شان محصولی برای فروش به والدین است: «برخی در خانه به فرزندان خود کار و مسئولیتی نمی‌سپارند، بعد او را در مدرسه‌ای با شهریه چند ده میلیونی ثبت‌نام می‌کنند و می‌گویند مدرسه‌اش فلان‌چیزمحور است! مثلاً مستخدم ندارد و بچه‌ها خودشان باید محیط مدرسه را تمیز نگه دارند!»

قربان‌زاده با حفظ جایگاه خود در خانه به عنوان یک مادر، خانواده را از این آسیب‌ها دور نگه داشته، بچه‌ها را در مدرسه دولتی ثبت نام کرده و مخالف سرسخت مدرسه غیرانتفاعی است. اعتقاد دارد آنچه در مدارس غیردولتی عرضه می‌شود، می‌تواند در خانه هم باشد و این نیازمند اصلاح رویکرد مدرسه‌های دولتی و بازگشت به آنهاست.

ضعیف! تکراری! کلیشه‌ای!

«خاتون و قوماندان» در نمایشگاه کتاب تهران هم مورد استقبال قرار گرفت: «قرار شد یک گفت‌وگوی تلویزیونی داشته باشیم. مجری آمد و گفت اسم کتاب چیست؟ خاتون و چی؟ پیش خودم گفتم کاش کسی را سراغم بفرستند که حداقل بداند در مورد چه چیزی قرار است با هم صحبت کنیم!»

بعد از تقریظ رهبری، خیلی از رسانه‌ها سراغش رفته‌اند تا با او گفت‌وگو کنند؛ گلایه‌مندانه می‌گوید: «ضعیف! تکراری! کلیشه‌ای! اکثراً کتاب را نخوانده بودند و با یک سری سوال همیشگی سراغم می‌آمدند. حتی خبرگزاری‌های نام‌دار و انقلابی! راستش به آدم برمی‌خورد! من هم یک متن آماده به آنها می‌دادم و در کمال ناباوری همان متنی که به چند رسانه دیگر هم داده بودم، می‌پذیرفتند و منتشر می‌کردند.»

گلایه‌اش از رسانه‌ها بی‌راه نیست. در حوزه کتاب، خبرنگار با سواد نداریم یا بسیار کم داریم. به عنوان نویسنده انتظار دارد رسانه‌ای که سراغش می‌رود، لااقل کتاب را بشناسد و توانایی چالش درباره موضوع را داشته باشد.

 

«آقا» خودش برایمان هدیه خریده است؟

رضوانه رشته کلام را به دست می‌گیرد: «آقا به ما هدیه دادند!» انگار یک دفعه یادش افتاده باشد که از یک اتفاق خوب حرف بزند. مادرش دنبال حرفش می‌گوید: «گویا اولین بار بوده که برای خانواده نویسنده هدیه می‌فرستند. برای هر یک از بچه‌ها، یک یادگاری تبرکی در یک بسته جداگانه فرستاده بودند. رضوانه که بسته را دید، پرسید مامان، آقا خودش رفته اینها را برای ما خریده؟»

صدای خنده هر سه نفرمان به آسمان رفت. خود رضوانه هم از ته دل می‌خندید. تصور کودکانه و معصومانه‌اش دیدار رهبری با دختران در جشن شکوفه‌ها را به یادم انداخت. آنجا که مربی به دختربچه‌ها یادآوری می‌کرد امروز همه باید ماسک صورتی بزنند، دخترک از میان جمع درآمد که: «ببخشید! آقا هم امروز ماسک صورتی می‌زند؟»

احرام با لباس قوماندان

شیطنت‌های رضوانه حرف را به مراسم روز تقریظ در مشهد کشاند: «بچه‌های شهدا همه دور سردار قاآنی جمع شدند و عکس یادگاری گرفتند. رضوانه خیلی صمیمانه و شدید سردار را بغل کرد. وقتی پایین آمد پدرش گفت بابا جان! چرا انقدر سردار را محکم بغل کردی!؟ گفت تازه می‌خواستم کمی قلقلکش هم بدهم اما پشیمان شدم، نمی‌دانم خوب شد این کار را نکردم یا کاش این کار را می‌کردم؟!»

خنده‌هایمان تکرار شد، اما لبخند روی صورتش ماسید، آهی از نهادش بلند شد: «آن قاب و آن عکس که بچه‌ها دور سردار را گرفته‌اند، خیلی سوزناک است. همه فرزندان شهیدی‌اند که نهایت ده یازده سال سن دارند. کسانی که در این کشور غریبند و تنها حامی خود را در راه دفاع از حرم از دست داده‌اند. کشور خودشان جنگ‌زده است و همین طور هم زندگی تلخ و سختی دارند، وای به حال آنکه مرد خانه، پدر و تنها حامی خود را از دست بدهند!»

حرف شهدا که می‌شود باز سراغ خاتون را می‌گیرم. می‌گوید: «قرار است برود مکه. برای خودش لباس احرام ندوخته و می‌خواهد با لباس سفید ابوحامد در سفر حج، مُحرم شود…» 

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی