جوان مدافع حرم با کیف ۴۰ میلیارد تومانی چه کرد؟

به محله جدید که آمدیم روی دیوار چند مغازه عکس«علی امرایی»؛شهید مدافع حرم را دیده بودم. نانوایی، فروشگاه مواد غذایی. یک بار هم در کلیدسازی محله. مغازه دارها هم به قول معروف بچه حزب اللهی نبودند. حتی روی دست یکی شان پر از تتو بود. مانده بودم با این سوال که راز محبوب بودن این شهید مدافع حرم چیست؟
 

رزق و روزی، برای هر کسی معنایی دارد. همه‌اش که پول و درآمد نیست. مثلاً رزق یک راننده، علاوه بر دخل روزانه‌اش می‌تواند حضور در فضای باصفای امامزاده‌ای باشد که هیچ وقت گذرش به آن نیفتاده اما یک روز به بهانه رساندن مسافر، زیارتی قسمتش می‌شود و چه بسا که گشایشی هم برایش اتفاق بیفتد. از این رزق‌های معنوی برای خبرنگار جماعت کم نیست. مثل آشنایی من با «علی امرایی»؛ شهید مدافع حرم.

وقتی به محله جدید آمدیم خیلی اتفاقی روی دیوار چند مغازه عکسش را دیدم. در نانوایی سرکوچه مان، فروشگاه مواد غذایی. یک بار هم در کلیدسازی محله. قبلاً اسمش را شنیده بودم. می‌دانستم چند سالی از شهادتش می گذرد. دقت که کردم دیدم مغازه دارهایی که تصویر این شهید زینت بخش محل کسب شان شده، به قول معروف بچه حزب اللهی هم نیستند. آدم‌های معمولی بودند و حتی یکی‌شان به قول خودمان از این بچه قرتی‌ها بود که روی دستش پر از تتو بود.

*رفاقت اگر تصویر بود

فکری شده بودم که چطور می‌شود بین این همه شهید مدافع حرم این یکی آنقدر محبوب باشد تا اینکه یک روز از خلوت بودن مغازه و وقت آزاد مغازه دار؛ همان جوانی که روی دستش تتو داشت استفاده کردم و پرسیدم شهید امرایی را چقدر می‌شناسید؟ برای آنکه از جواب دادن قسر در نرود پشت بندش ادامه دادم:« حتماً انقدر خوب می‌شناسی‌اش که عکسش را چسباندید روی دیوار مغازه؟»

جواب این جوان شنیدنی بود؛  علی رفیق همه ما بود. یک رفیق واقعی. از هر خوبی که بگویید در علی همه‌اش بود. مرام، معرفت، بخشندگی، اهل دلی. جسارت.سالگرد شهادتش همین دو روز قبل بود. هفت سال گذشته اما هنوز هم ما داغدارشیم.»

*علی و مژدگانی کیف ۴۰ میلیاردی

این جواب‌ها اما برایم کافی نبود. گفتم از این همه خوبی و رفاقت برایمان خاطره بگویید. گفت من می گویم اما پیش بچه محل‌های دیگرش هم بروید.

سهم آقا نیما؛ مغازه دار سرکوچه ما می‌شود خاطره کیف ۴۰ میلیاردی و آن روزی که سر و صدای آی دزد آی دزد مرد میانسال همه کاسب‌ها را کشانده بود وسط خیابان؛ «یک روز دزد، کیف مردی را زد که بنده خدا ۴۰ میلیارد پول و چک پول وکلی مدارک در کیفش داشت. دزدها دو نفر بودند و روی موتور. کیف را که زدند آنکه پشت راننده بود قمه را در هوا می‌چرخاند که کسی نزدیکشان نشود. همان موقع علی و برادرش هم همان دور و بر بودند. علی دل و جگردار بود. با موتور افتاد دنبال دزد با اینکه ممکن بود جان خودش و برادرش به خطر بیفتد. اما بچه زبر و زرنگی بود. در کمال ناباوری نیم ساعت بعد با کیف پر از پول و نفس نفس زنان آمد. مثل فیلم‌ها بود اما واقعیت داشت. بنده خدا صاحب کیف، بهت زده فقط تماشا می‌کرد. کاسب‌ها دورشان جمع شده بودند. بنده خدا کیف را داد به علی و گفت از یک تا صد میلیون. شیرینی من به شما. علی آقا خیلی چشم ودل سیر بود. قبول نکرد. گفت بیاید بریم مسجد محله. هر چقدر دوست دارید بدید آنجا خرج مسجد وهیات مسجد کنیم. این خاطره دهان به دهان بین مردم و کاسب‌ها چرخید.»
*سفره دار

کنجکاوتر شدم شهید علی امرایی را بهتر و بیشتر بشناسم. ناسلامتی بچه محل بودیم. پیدا کردن نشانی خانه‌شان کار سختی نبود. تصمیم گرفتم این بار برخلاف رویه معمول گزارش‌ها قبل از خانواده سراغ اهالی برویم. خدا برایمان خواسته بود کاسب خیابان مصطفی خمینی محله دیلمان گفت همین الان خانه‌شان مراسم است. خیلی از همسایه‌ها آنجا هستند. بروید دست پر بر می‌گردید. راست می‌گفت. در خانه قدیمی و باصفایشان جای سوزن انداختن نبود. کمی بعدتر فهمیدیم علی امرایی معروف بود به سفره داری. عکس‌های علی جا به جا روی دیوار خانه به ما خوش آمد می‌گفت.

*جوان ۲۲ ساله‌ای که سرپرست ۸ بچه یتیم بود

در خانه‌شان هیات بود و به آخرهای هیات رسیده بودم. با چشم، جمعیت را برانداز کردم و در ذهنم چند نفری را گلچین کردم تا سراغشان بروم. اولین نفر یک خانم مسن بود که چشم‌هایش آنقدر گریه کرده بود باز نمی‌شد. فکر می‌کردم باید یکی از اقوام باشد اما پیرزن، همسایه خانواده امرایی بود! نامش «معصومه سلیمانی» بود. گفتم مادر، ۷ سال گذشته‌ها! با گوشه چهارقد اشک‌هایش را پاک کرد و با ما هم کلام شد؛ «من قد کشیدن علی را دیدم. بزرگ شدنش را. مثل پسر خودم دوستش داشتم. علی هم پاسدار بود هم مداح هم کمک حال همه اهل محل، هم کوچک‌ترین خیر. چند جوان سراغ دارید که از ۱۷ سالگی سرپرست بچه یتیم باشند و به کسی هم چیزی نگویند. علی در ۲۲ سالگی سرپرست ۸ بچه یتیم بود. علی دست گیر همه بود. ما همسایه‌های قدیمی هستیم. هر وقت هر کجا کم می‌آوردم و گیر می‌آوردم می‌گفت فقط یک زنگ به من بزن. واقعاً هم در اولین فرصت خودش را می‌رساند.» لابه لای حرف‌های معصومه خانم همسایه دیوار به دیوار خانواده امرایی این جمله که علی در ۲۲ سالگی سرپرست ۸ بچه یتیم بود ذهنم را به خودش مشغول کرد. آخه بچه ۲۲ ساله این همه پولش کجا بود؟ سؤال را گوشه‌ای از ذهنم سپردم تا جوابش را پیدا کنم.
* مشتری دائم بوتیک لباس فروشی!

«از بچگی با علی بچه محل بودیم. من مغازه لباس فروشی داشتم. علی هر دو هفته یک بار سر و کله‌اش پیدا می‌شد. یک بار می‌گفت دو تا پیراهن می خوام با دو تا شلوار. دو هفته بعد می‌آمد و کفش می‌خرید. اوایل فکر می‌کردم برای خودش خرید می‌کند، در حالی که همیشه او را با لباس ساده اما مرتب می‌دیدم. یک بار گفتم علی با این همه لباس چه کار می‌کنی رفیق؟ جواب سربالا داد. یک مدت که گذشت از زیرزبانش کشیدم که برای نیازمندان واقعی که می‌شناسد لباس نو می‌خرد. خیلی کیف کردم. چون همیشه دیده بودم مردم لباس‌های استفاده شده‌شان را هدیه می‌دهند. آنقدر این کارعلی برایم جالب بود که من هم در این کار خیرش سهیم شدم و لباس‌ها را کمتر از قیمت واقعی‌اش به او می فروختم.» این هم یک روایت دیگر از «مهدی مهربان»؛ رفیق شهید علی امرایی.

*قصه علی امرایی و مرد یک چشم

«علی به من پیرمرد درس زندگی می‌داد. ما همسایه‌ایم. همسایه قدیمی. می‌دانستم دستش در کار خیر است وگاهی کمکش می‌کردم. یک شب گفت حاج حسن ماشینت را میاری با هم یک جایی برویم؟ گفتم به دیده منت. یک سبد بزرگ پر از ارزاق داخل ماشین گذاشت و با هم به روستایی سمت قلعه نو ورامین رفتیم. جلوی در یک خانه قدیمی و زه وار در رفته پیاده شدیم. علی در زد و مرد میانسالی با چهره عجیب و غریب در را باز کرد. شبیه آدم ترسناک‌های کارتون‌ها بود. یک چشم بیشتر نداشت و آن هم سر جای خودش نبود. چشمش که به علی خورد انگار دنیا را به او داده بودند. با هم کمک کردیم. گفت این بنده خدا مادرزادی یک چشم ندارد و به دلیل این چهره نمی‌تواند در میان مردم برود و هیچ کجا هم به او کار نمی‌دهند. من از وقتی شناختمش هر چقدر در توانم بوده کمکش کردم.»

«حسن مؤذن»؛ پیرمرد همسایه این خاطره را که گفت مثل ابر بهار گریه کرد. این خاصیت این سن و سال است که انگار دیگر غرور و این حرف‌ها به کار آدم نمی‌آید. احساس که سرریز شود اشک هم می‌ریزد و این ماییم که در چهاردیواری خانه‌ای که هنوز هم عطر مردانگی شهید علی امرایی در آن پیچیده راز عکس روی دیوار او در مغازه‌های محله را می‌فهمیم.


فرنگ خانم؛ مادر شهید علی امرایی

*چه کردی که علی، شد علی!

همه اهل محل از علی امرایی خاطره دارند. از دست به خیری علی، وجدان کاری علی، از آشپزی‌اش، صدای دلنشینش، روضه‌های محرمی‌اش، از خواندنش در هیات جوان‌هایی که خیلی هاشان داستان دار بودند و شر و شور اما علی، محرم که می‌شد مداح هیات شان می‌شد. اما حالا ما، ما در محاصره زیبای این خاطره‌های ریز و درشت، با مادر علی؛ فرنگ خانم چشم تو چشم شده‌ایم و دل توی دلمان نیست که از او یک سؤال بپرسیم. چه کار کردی مادر؟ چطور علی را تربیت کردی؟ علی ۲۹ سال بیشتر نداشت که شهید شد. یک جوان ۲۹ ساله و این همه خوبی؟ بی مقدمه همین سؤال را پرسیدیم. به فرنگ خانم گفتیم که چطور سر از خانه‌شان در آوردیم. گفتیم که کنجکاوی اینکه چرا عکس علی همه جا هست ما را کشانده به خانه‌شان.

 

*ماجرای عدس پلوی نذری، خرابکاری علی و راز تربیتی مادر!

لبخند فرنگ خانم اما از آن لبخندهای دلنشین است که معنای غربت و دلتنگی می‌داد. یک حس دور و نزدیک. فرنگ خانم از یک خاطره خنده دار شروع کرد: «علی بچه بود شاید ۱۳ ساله. آقا جانش برای ماه رمضان یک کیسه برنج ده کیلویی خریده بود. روزهای اول ماه رمضان بود یک روز از نماز جمعه که برگشتیم دیدم نصف کیسه برنج را در قابلمه ریخته و خیسش کرده. گفتم علی این چه کاریه؟ معصومانه نگاهم کرد و گفت می خوام به همسایه‌ها افطاری بدم. خشکم زده بود. نمی‌دانستم دعواش کنم یا همراهی‌اش کنم که همراهش شدم و کمکش کردم و برای همسایه‌ها عدس پلو پختیم. اتفاقاً چه عدس پلویی هم شد. به بیشتر همسایه‌ها افطاری دادیم. خنده‌های از ته دل آن روز علی هنوز جلوی چشمم هست.»

به اینجا که رسید سرش را جلو آورد و گفت مادر شدی؟ جواب بله را که از من شنید بنددلم را پاره کرد با این جمله؛ «به خدا انگار الان نشسته روبه روم و داره مثل همان روز می خنده.» درس این خاطره فرنگ خانم برای منِ مادر چه بود؟ همراهی، همدلی. فکری شدم اگرمن جای فرنگ خانم بودم چه می‌کردم. شاید پسر ۱۳ ساله‌ام را کلی دعوا می‌کردم که چرا نصف کیسه برنج را خیس کرده و در آشپرخانه گندکاری کرده و... اما فرنگ خانم از این فرصت بهترین استفاده را کرده تا علی بشود علی...

البته فقط این نبود. کمی که پدر و مادر و خواهرش خاطرات را شخم زدند فهمیدیم علی از آن بچه‌های نان پاک خورده روزگار بوده. بابا، مسجد رفتنش ترک نمی‌شده و علی و آن یکی پسر هم همراه همیشگی‌اش. از قدیم ندیم‌ها در خانه هیات داشتند و این رسم هیات رفتن را هم ترک نمی‌کردند. نان حلال هم که دیگر اصل کار است. بابا به علی یاد داده بود کار عار نیست. علی و آن یکی پسر را از بچگی همراهش خودش می‌برد و با عمل نشانشان می‌داد که کار عار نیست. حتماً گاهی وقت‌ها یک جمله پدرانه هم ضمیمه‌اش می‌کرده که برای بچه‌ها درس زندگی بشود.

*تعقیب گداهای محله

یادم آمد همسایه‌شان گفته بود علی در ۲۲ سالگی‌اش سرپرست ۸ بچه یتیم بود و با خودم قرار گذاشته بودم که جواب این سؤال را از خانواده‌اش بگیرم. اینکه جوان ۲۲ ساله این همه پول را از کجا می‌آورده که وقت خداحافظی با هم صحبت شدن با دایی شهید علی امرایی جواب همه سوالاتمان را گرفتیم؛

«علی از کار کردن ابایی نداشت. بچه که بود ساندویچ درست می‌کرد و می‌برد مدرسه می فروخت. ندیدیم برای خودش ولخرجی کند. یا هر روز یک لباس بپوشد. فقط این نبود. تابستان‌ها با برادر دامادشان به مدارس می‌رفت برای نقاشی در و دیوار. بعد هم که بزرگ‌تر شد و به سپاه رفت و پاسدار شد اما باز هم دست از چندکاره بودن بر نداشت. چاپخانه راه انداخت برای چاپ بنر و کارش تخفیف دادن بود. خلاصه بعد از شهادتش از طریق کمیته امداد فهمیدیم که او دو خانواده و سه یتیم را تحت پوشش مالی خود داشته و تمام درآمدش را خرج آنها می‌کرد.

خاطرات ما و علی امرایی با ماجرای تعقیب کردن او و گداهای محله و شناسایی جا و مکانشان تمام شد؛ «علی رد گداهایی را که در خانه می‌آمدند می‌گرفت تا ببیند خانه‌شان کجاست و آنهایی که واقعاً گدا بودند را شناسایی می‌کرد و کمک حالشان می‌شد.»

*وصال

مدافع حرم علی امرایی، با اسم جهادی حسین ذاکر در یکم تیرماه سال ۱۳۹۴ در اثر اصابت موشک به خودرو در شهر درعا درکشور سوریه به شهادت رسید.

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی