ماجرای قرار یک همسر شهید با شوهرش

روز اول خوشی زندگی آمدیم اینجا یادمان باشد ته ماجرا همین جاست. ولی من مطمئنم جایم توی گلزار شهداست.

 

حمید مثل خیلی از مردم، از آخر کارش فراری نبود. وقتی مراسم عقد تمام شد، با پیکان مدل هفتاد برادرش سعید، به سمت امام زاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.  بعد از زیارت و نماز، آمدیم حیاط امام زاده. حمید راهش را کج کرد سوی قبرستان، بعد از گلزار شهدا. همه جا تاریک بود و سطح قبرستان بالا و بلندی داشت.

چند بار کم مانده بود بخورم زمین. خیلی تعجب کرده بودم. در اولین ساعات محرمیت، در دل شب به جای رستوران و کافی شاپ، سر از قبرستان در آورده بودیم.

اتفاقا آن شب کسی را هم آورده بودند برای تدفین.

حمید گفت: فرزانه! روز اول خوشی زندگی آمدیم اینجا یادمان باشد ته ماجرا همین جاست. ولی من مطمئنم جایم توی گلزار شهداست.

با هم قرار گذاشته بودیم، هر کدام از ما زودتر از دنیا رفت، آن دیگری، شب اول قبر تنهایش نگذارد.

حالا آمده بودم به عهدم وفا کنم. هر چه مادرم اصرار کرد که حداقل چند دقیقه ای بیا داخل ماشین گرم شو. قبول نکردم. به حمید قول داده بودم.

بعضی ها تعجب می کردند و می گفتند: مگر شما چند سال باهم زندگی کردید که چنین قول هایی به هم داده بودید.

آن شب بقیه می رفتند و می آمدند؛ اما من تا صبح سر مزار حمید برایش قرآن خواندم.


برگرفته از کتاب یادت باشد؛ خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی