پنج روایت خواندنی از حاج احمد متوسلیان/ در دل دشمن هم ترسی از معرفی خودش نداشت
«من حاضرم درد بر مغز استخوانم بنشیند اما نروم در شهر تهران زیر کولر روی تشک لم بدهم، فقط در فکر استراحت و سلامت خودم باشم. من باید خیلی بیغیرت باشم که این طور رفتار کنم.»
14 تیرماه سالروز ربودهشدن سردار رشید دفاع مقدس، حاج احمد متوسلیان است. او که فرمانده تیپ 27 محمد رسولالله(ص) در دفاع مقدس است، یکی از 4 فرد ربوده شده ایران در لبنان در سال 1361 به شمار میرود.
احمد، انسانی وارسته و مؤمن تربیت شد. او همواره در حال مبارزه بود وقتی به سربازی اعزام میشود، در ارتش به روشنگری سربازان و افشاگری مفاسد میپردازد؛ پس از پایان خدمت سربازی از سوی یک شرکت خصوصی برای انجام مأموریتی به «خرمآباد» میرود اما روز به روز در مبارزاتش علیه شاه جدیتر عمل میکند تا اینکه از سوی ساواک تحت تعقیب قرار میگیرد و در سال 1354، کمیته مشترک بهاصطلاح «ضد خرابکاری ساواک» او را دستگیر و مورد شکنجه قرار میدهد. مدت پنج ماه در زندان «فلک الافلاک» خرمآباد در سلول انفرادی به سر میبرد. این زندانها و شکنجهها از احمد فردی مجرب و خودساخته بار میآورد و او را در راهی که انتخاب کرده بود، راسختر و پرصلابتتر میکند.
احمد پس از فلکالأفلاک حدود 9 ماه در بند عمومی زندانی میشود. با اوج گرفتن موج انقلاب اسلامی از زندان آزاد میشود اما آرام نمیگیرد و نقش رابط و هماهنگکننده تظاهرات و راهپیماییها را در جنوب تهران به عهده میگیرد. بارها در مبارزه با رژیم ستمشاهی، تا پای شهادت پیش میرود و در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، بهویژه 21 و 22 بهمن 1357 از خود درخشش و توانمندی خاصی بروز میدهد.
پس از شروع غائله کردستان در اسفندماه سال 1357 به همراه 66 تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوکان شد و به دلیل ابتکار عمل هوشیارانه و فرماندهی قاطع خود توانست تمامی اشرار مسلح تجزیهطلب را متواری و منطقه را از لوث وجود ضدانقلابیون که در رأس آنها دمکراتها قرار داشتند پاکسازی کند. او پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان به شهرهای سقز و بانه رفت. در ابتدای ورود به شهر بانه بهتلافی کمین ناجوانمردانهای که ضد انقلابیون به نیروهای ستون ارتش زده بودند، طی یک عملیات دقیق «ضدکمین» خسارات سنگینی به آنان وارد آورد که در این نبرد 400 اسیر و 200 کشته از ضدانقلاب تجزیه طلب برجای ماند.
حاج احمد در سال 1360 پس از بازگشت از مراسم حج مأموریت یافت تا رزم بیامان خود را در جبهههای جنوب ادامه دهد. او از طرف فرمانده کل سپاه مأمور شد با بهکارگیری برادران سپاه مریوان و پاوه تیپ محمد رسول الله (ص) - که بعدها به لشکر تبدیل شد- را تشکیل دهد و فرماندهی تیپ مذکور را نیز خود بهعهده گیرد. پس از مدتی زمینه اجرای عملیاتهای «فتحالمبین» و «الی بیتالمقدس» در دستور کار یگانهای رزمی قرار گرفت. حاج احمد علاوه بر مسئولیت خطیر فرماندهی تیپ در تمامی مأموریتهای شناسایی شرکت داشت و با نفوذ به قلب مواضع دشمن از نزدیک راهکارهای مناسب عملیات را شناسایی میکرد.
حاج احمد پس از آزادسازی خرمشهر و تثبیت مواضع رزمندگان اسلام در آنجا، اواخر خرداد 1361، طی مأموریتی همراه هیئتی عالی رتبه سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران به سوریه و لبنان سفر میکند تا راههای کمک به مردم مظلوم و بیدفاع لبنان را از نزدیک بررسی کند.
در چهاردهم تیرماه سال 1361، اتومبیل هیئت نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور بهرغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدم ربایان دستنشانده رژیم تروریستی تلآویو گروگان گرفتهشده و پس از شکنجه و بازجوییل به نظامیان اسرائیلی تحویل داده شدند که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست. در حالی که همرزمان آن مهاجر الی الله، مشتاقانه چشمبهراه هستند تا خبری از او و همرزمانش برسد.
حاج احمد در پنج روایت
جنگ و صلح بخش قابل توجهی از زندگی بشر را تشکیل میدهد و هریک از این کلمات دارای مفاهیم و طبقهبندی مختلف هستند. در عین حال جنگ تجلیگاه ارادهها و دربردارنده آموزههای فراوانی است. تحقیق و مطالعه درباره فراز و نشیبها و تحولات این واقعه حاوی اطلاعات ارزشمندی است که موشکافی آن کمک زیادی به شناخت وجوه مختلف این پدیده عبرتآموز میکند و موجبات انتقال تجارب و میراث گرانبهای آن به آیندگان را فراهم میکند. بیتردید چنین رهیافتی متضمن تبیین ابعاد و فرهنگ دفاع مقدس و ارزشهای منبعث از آن است که میتواند قوامبخش انقلاب اسلامی در عرصههای جنگ و صلح باشد. یکی از این ابعاد حضور افراد شایسته و بیمانندی است که تجلی ارادهها بودهاند که صحنه جنگ مهمترین عامل برای شناخت این ارادهها به شمار میرود، چراکه در صحنه نبرد و کارزار است که جوهره افراد شناخته و محک میخورد.
در این آوردگاه میبینیم که افراد شاخصی حضور دارند که با توانایی هایشان وارد صحنه نبرد میشوند و نقش تعیینکنندهای در نتیجه کارزار ایفا میکنند. یکی از این افراد شاخصی که در این نبردها تعیینکننده بود و ارزشهای والایی داشت، حاج احمد متوسلیان بود که یاد و آوازه ایشان همچون باد میان نسلها منتقل شده است، هر چند که ایشان علاقهای به قهرمانپروری نداشت و راغب نبود که نام و یادش برروی زبانها چرخیده شود. کما اینکه در روایتهایی که در سطور ذیل از ایشان ارائه خواهم کرد، این موضوع به اثبات میرسد. ما باید از این مردها درسهایی بیاموزیم و تجارب آنها را به آیندگان منتقل کنیم چرا که در دفاع مقدس و با راستای حفظ کشور تجارب خونآلودی را پشت سر گذاشتهایم. علاوه بر این باید به این نکته توجه داشت که این افراد هیچگونه علاقهای به جنگافروزی و جنگطلبی نداشتهاند اما زمانی که پای در این عرصه گذاشتند با ابتکارات و خلاقیتهایی که داشتند، حضور یافتند و نقش تعیینکنندهای ایفا کردند.
روایت نخست: گمنام اما ماندگار
همه برای ثبتنامشان وارد خرمشهر شدند، حاج احمد رفت شلمچه!
روایت نخست به وجه شخصیتی ایشان بازمیگردد؛ او به هیچ وجه به دنبال نام و آوازه و قهرمانشدن نبود. در عملیات بیتالمقدس بعد از انجام مرحله دوم که عملیات به خط مرزی منتقل شده و دچار گره و توقف شده بود و فرماندهان در حال طراحی طرح مانور مناسبی برای آزادسازی خرمشهر به عنوان نماد ایستادگی رزمندگان بودند، افراد زیادی به دنبال ثبتنام و آوازهشان با ورود به خرمشهر بودند. در طراحی مانور اولیه مرحله آخر عملیات، پیشبینیشده بود که تیپ 27 محمد رسول الله(ص) که تیپ بسیار قدری بود وارد خرمشهر شود؛ بههرحال تیپی بود که از مرکز کشور آمده بود و میتوانست افتخار بزرگی برای فرماندهانش ثبت کند، اما حاج احمد متوسلیان همزمان با ابلاغیه اولیه صریحاً مخالفت خود را در جلسه داخلی که با شهید همت و دوستان دیگر داشتند، اعلام کرد و گفت: من میروم و طرح مانور را تغییر میدهم چرا که به دنبال قهرمان شدن نیستم. من میخواهم پنجه در پنجه دشمن بیندازم و گلوگاه آنها را ببندم و از ورود دشمن به خرمشهر جلوگیری کنم. منطقه مورد نظر حاج احمد شلمچه بود که لشگرها و نیروهای قدر و توانمند عراقیها که عمدتاً نیروهای زرهی و مکانیزه بودند حضور داشتند. بالاخره حاج احمد رفت و طرح مانور را تغییر داد.
چشمانمان فقط به دهن حاج احمد بود
به خاطر دارم شهید صیاد شیرازی، قبل از شهادتش در جلسهای این موضوع را مطرح میکردند که طرح مانور تغییراتی میکرد و این تغییرات عمدتاً معطوف به نظرات حاج احمد متوسلیان بود و من و آقای محسن رضایی چشممان به دهان متوسلیان بود تا نظر نهایی را بگوید و طرح را تصویب و اجرا کنیم. نهایتاً همان طرح مدنظر حاج احمد تصویب شد که براساس آن تیپ محمد رسول الله از سمت راست نهر عرایض به سمت شلمچه تا نهر خَیّن و اروندرود حرکت کند؛ در آنجا کارزار سختی درگرفت. در زمان مصاحبهام با رزمندگان، شهید موحد روایت میکرد که با توجه به از دست دادن یک دست تا بازو، اسلحهاش را با دست قطعشده نگه میداشت و بر روی تانک میرفت و در آن را باز میکرد و با کمک دندان ضامن نارنجک را میکشید و به داخل تانک میانداخت چرا که آر. پی.جی هفت بر تانکهای T-72 اثر نمیکرد. آنجا رشادتهایی زیادی انجام شد تا بالاخره خط تثبیت شد، در کنار آن تیپ 25 کربلا بود که آنها هم در برابر سنگینترین فشارهای لشگر 10 زرهی و یک مکانیزه عراق مقاومت کردند، تا از ارتباط نیروهای عراق با داخل خرمشهر جلوگیری کند. در نهایت یگانهایی همچون 14 امام حسین و 8 نجف که بنا بود در داخل شهر عمل کنند، عمده قوای عراقی را به اسارت گرفتند و نهایتاً شهر خرمشهر بازپس گرفته شد، اما حاج احمد در گمنامی به سر برد و کارش را چراغ خاموش انجام داد و توانست ماموریت محوله را به سر منزل مقصود برساند.
روایت دوم: تحفظ
فرماندهای که در دل دشمن هم ترسی از معرفی خود نداشت
روایت دوم، مربوط به گفتوگویی است که در خودرویی که به سمت خرمشهر میرفت، انجام شد. درون خودرو آقای تقی رستگار، حاج احمد متوسلیان، نصرت الله کاشانی و بنده حضور داشتیم که نوار این نشست نیز ضبط شده است. حاج احمد در حالی که در داخل کشور علاقه به گمنامی و غربت داشت اما در مسائل برونمرزی چنین نمیاندیشید. در داخل خودرو آقای کاشانی بحثی را مطرح کردند و گفتند اگر همین الان همه ما به اسارت دشمن درآییم هر کداممان چه عکسالعملی نشان خواهیم داد؟ آقای کاشانی گفت: من لباسم را درمیآورم و میگویم بسیجی و رزمنده معمولی بودهام و اینطور فشار را از خود برمیدارم در نتیجه اطلاعاتم محفوظ میماند. آقای رستگار و من همچنین نظری داشتیم. اما حاج احمد کاملاً موضع متفاوتی داشت و گفت که من هویت و سِمتم را پنهان نمیکنم و میگویم فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله هستم و آنجا همچون دورانی که به واسطه فعالیت در گروه توحیدی صف و مبارزه با حکومت پهلوی تحت شکنجه ساواک بودم، در مقابلشان مقاومت میکنم و زیر شکنجههای سخت آنان کلامی سخن نمیگویم. حاج احمد به دلیل اینکه بوکسور بود میگفت، در مقابل شکنجه همچون حضور در رینگ مقاومت میکنم و نمیشکنم. جالب است که دو ماه بعد، یعنی در تیرماه سال 1361 به اسارت فالانژها درآمد و مطمئناً ایشان همین رویه را در آنجا اجرا کرده است و اطلاعاتی بروز نداده است.
روایت سوم: عمل؛ بدون بیهوشی
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس که بنا بود رزمندهها از جاده اهواز- خرمشهر عبور و به سمت دژ مرزی که کارزار سختی در جریان بود، بروند. بعد از اینکه آنان موفق شدند، دشمن درصدد مقابله و فرماندهان خودی نیز در پی چارهجویی برآمدند. لذا فرماندهان قرارگاه هدایت مشترک عملیات ارتش و سپاه نصر و لشکر 21 حمزه ارتش و فرماندهان تیپهای 27 و 31 عاشورا سپاه برای بازدید از منطقه آزادشده و شناخت و تقویت خط پدافندی در نزدیکی دژ مرزی برای رفع مشکلات حضور پیدا کردند. در آن نقطه حساس از میدان جنگ و کارزار مذاکرات سرپایی بین فرماندهان یگانها با مسئولین قرارگاه نصر برپاشده بود، حین بازدید از منطقه همه نقشه و راهکارها توسط فرماندهان بهمنظور هماهنگ کردن امور باقیمانده و رفع نیازهای اساسی مرحله دوم نبرد مورد بررسی قرار گرفت؛ همه گرم صحبت بودند و در پی راههای مقابله با پاتکها و حملات همزمان زرهپوشهای مجهز عراقی که در پناه هلیکوپترها و فرماندهانی که در آن مستقر بودند و دائم برای پس زدن رزمندگان اسلام به صفوف آنان در دژ مرزی فشار میآوردند، چون احساس میکردند نوک فلش حملات ما به سمت شمال بصره است بنابراین حملات سهمگین و غیرقابل تصور خود را متوجه این باریکه مرزی کرده بودند.
در این هنگامه و گیر و دار به ناگاه گلوله توپی از سمت اردوگاه دشمن به سمت خاک ایران و منطقه تجمع ما شلیک شد و لحظاتی بعد درست مقابل جمع به زمین اصابت کرد و منفجر شد؛ حاج احمد و من از همه به کانون انفجار گلوله توپ مورد نظر نزدیکتر بودیم و با چشمان خود دیدیم که ترکشهای گلوله منفجرشده مثل قطرات باران از جلوی چشم و بدنمان عبور میکند و در پی رسیدن به هدف خود با گرمای زیاد که از لهیب حرارت گرما کاملا سرخشده بود میرود و در فضا فواره وار پخش میشود و سپس با شدت برقآسا به زمین برخورد میکند؛ در همین لحظات ترس و دلهرهآور یکی از ترکشهای بزرگ به سفید ران حاج احمد اصابت کرد و او را با قد رعنا و کشیدهاش نقش زمین کرد در نگاه اول گویی ما یکی از استوانههای لشکر و دفاع مقدس را از دست دادهایم اما سرنوشت حکایتی دیگری رقم میزد در میان گرد و خاکی که از زمین به هوا برخاسته بود چند لحظهای طول کشید تا ما خود را دوباره پیدا کنیم و بفهمیم که چه اتفاقی افتاده من وقتی دیدم که اصابت ترکش بهپای حاج احمد باعث جراحت سخت ایشان شده است بلافاصله به فکر چاره افتادم و با چفیهای که دور گردنم بود پای ایشان را محکم بستم تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنم از سوی دیگر جمع حاضر بسیار متاثر و خیلی زود پراکنده شدند.
وقتی خوب از وضعیتی که بر اثر انفجار گلوله توپ مطلع شدم فهمیدم برای کس دیگری اتفاقی رخ نداده است؛ من نیز با کمک تقی رستگار و یکی دو نفر دیگر ضربالاجل ایشان را با جیپ به اورژانس احداثشده کنار جاده اهواز خرمشهر منتقل کردیم؛ کادر پزشکی بعد از مشاهده وضعیت نامناسب حاج احمد متوسلیان گفتند که ایشان را باید به مراکز درمانی مجهزتری در عقبه ببرید و پیشنهاد کردند به دلیل وضعیت بحرانی حاج احمد او را به بیمارستانهای شهر اهواز یا شهرهایی که از امکانات بیشتری برخودارند، منتقل کنید. اما حاج احمد وقتی از این تصمیم مطلع شد که باید اورژانس را ترک کنیم و راهی بیمارستان مجهزتری بشویم خیلی صریح با چنین پیشنهادی مخالفت کرد. با این وجود کادر پزشکی هر چه تلاش کردند تا موافقت ایشان را برای اعزام به مرکز دیگری جلب کنند موفق نشدند زیرا حاج احمد میگفت: «شما همینجا مرا عمل کنید چون که من تا هنگام آزادی خرمشهر به هیچ وجه از منطقه عملیاتی خارج نمیشوم و تا هنگام اتمام نبرد برای انجام مأموریتم کنار رزمندهها میمانم.»
بیهوشم نکنید؛ میترسم اطلاعات ذیقیمتی لو رود!
به هر روی کادر پزشکی اورژانس سرانجام با درخواست ایشان موافقت کرد و تیم پزشکی بیمارستان بلافاصله مهیای عمل شدند؛ در گام اول آنان میخواستند طبق روال معمول و مرسوم در چنین مواردی، مجروح را بیهوش کنند تا پس از آن قادر باشند که کار خود را با خیال راحت و اطمینان خاطر آغاز کنند اما او با این تصمیم آنان نیز مخالفت کرد و گفت: «چون من اطلاعات و اسرار پراهمیتی از عملیاتهای آینده بهویژه سلسله نبردهای کربلا 1 تا 12 را در سینه دارم ممکن است در حالتی که به هوش نیستم و قاعدتاً در حال بیهوشی به سر میبرم که عنان اختیار عقل و زبانم در دستم نیست اطلاعات ذیقیمتی را سهوی لو دهم لذا من را بیحس کنید و ترکش را درآورید.»
کادر پزشکی به سرپرستی یکی از پزشکان حاضر در اورژانس تلاش جدیدی را برای متقاعدسازی ایشان آغاز کرد، اما بازهم در این راه موفقیتی کسب نکرد. سرپرست اورژانس رو به ما کرد و گفت عجب مجروحی را برای ما آوردهاید! بهسادگی زیر بار هیچچیزی نمیرود و همه حرفهایش هم درست و منطقی است و ما را متقاعد میکند. با پذیرش شرط دوم تیم پزشکی کار خود را آغاز کرد. حاج احمد هم حین عمل از درد به خود میپیچید و با قرار دادن یک گاز استریل در دهانش بهشدت دندانهایش را به هم میفشرد. این حاصل مشاهدات من در فاصله چند متری حاجی بود. در همین اثناء که تلاش ارزنده تیم پزشکی ادامه داشت و بهناچار عمق محل برش سفید ران ایشان را تا نقطهای بهموازات استخوان ران گسترش دادند و خیلی بیشتر از حدس و گمان ها کردند و دقیقا برخلاف سناریوی اولیه درمانی ایشان که قرار بر عمل محدود بود اما عملاً منجر به افزایش میزان عمق نفوذ برای دسترسی آسان به ترکش پای ایشان شدند که در این اقدام بهناچار رگ و پی و اعصاب محیطی فراوانی را درگیر کردند و در نتیجه به طور فزاینده از میزان اثربخشی داروی بیحسی کاسته و بر میزان درد ایشان افزوده شد تا جایی که من یهعینه دیدم و احساس کردم که فشار وی بر گاز استریلی که بین دندانهایش قرار داشت بطور قابل ملاحظهای افزایش یافت و نزد خودم فکر کردم که شاید بر اثر آن نیروی زیاد واردشده بهطور طبیعی اصلا چند دندان ایشان حین عمل خرد شود. بهعلاوه عرق از سر و روی ایشان مثل کسی که در زیر رگبار باران بدون سر پناهی مانده روی بدنش سرازیر شده بود من با خود میگفتم الان است که حاجی زیر عمل امانش ببرد و با فریاد بلند بگوید: «آقای دکتر، من اشتباه کردم لطفا برای ادامه کار مرا بیهوش کنید.» اما در این مورد هم دقیقا من اشتباه میکردم زیرا او مثل عقاب استواری که تیر صیاد بیرحمی پر و بالش را شکافته و به عمق جانش رسیده بود درد جانفرسا را تحمل و با نگاه نافذش دائم ما را رصد میکرد و هیچ تغییری در رای و نظرش نداد و منتظر پایان و نتیجه کار بود.
گویا شما باید برای کارهای مهمتری در آینده بمانید!
سرانجام تیم پزشکی با همان تجهیزات اندک و مشقات فراوان با گذشت ساعتی کار را با موفقیت به پایان رساندند و پس از خارج کردن ترکش بزرگی از ران ایشان محل زخم را بخیه زدند و پانسمان کردند و من نیز ضمن خشککردن عرق پیشانی حاج احمد که دور و اطراف را خیس کرده بود با خودم گفتم از این به بعد حاجی باید در قرارگاه تاکتیکی و پشت بیسیم بنشیند و عملیات را از راه دور مثل افسران ارتشهای کلاسیک هدایت کند و از رفتن به خط مقدم طبق توصیههای پزشکی خودداری کند و من هم باید از امروز تا انتهای نبرد با حاج همت کار را ادامه بدهم. من در این افکار خود سخت غوطهور بودم که دیدم مسئول اورژانس بر بالین ایشان حاضر شد همان افکار چند لحظه پیش مرا به حاجی دیکته کرد و رو به ایشان گفت: «اگر ترکش مقداری بالاتر و به رگ اصلی خورده بود الان دیگر کار شما تمام بود اما خدا شما را خیلی دوست دارد که این وضع رخ نداد گویا شما باید برای کارهای مهمتری در آینده بمانید.» او هم سری تکان داد و لبخندی زد و ترکشی که دکتر دربین انگشتانش گرفته بود و به او نشان می داد را گرفت و لای یک دستمالکاغذی گذاشت و با زور در جیب سمت راست پیراهن خاکستری چینی خود قرار داد و گفت آقای دکتر این هم یادگاری نقلونبات ما از این عملیات است دیگر و ادامه داد که من با این پا تازه کارم شروعشده است.
بعد از دو سه ساعتی استراحت رو به من و تقی رستگار کرد و گفت بروید بهجای جیپ اوواز یک ماشین لنکروز استیشن از قرارگاه پشتیبانی بیاورید روی صندلی عقب آن هم یک پتو بیندازید حاج همت را هم خبر کنید تا در قرارگاه تاکتیکی، جلسهای تشکیل دهیم تا خطوط دفاعی مرزی را تأمین و تثبیت کنیم. ما و پزشکان با تصمیم ایشان بهشدت مخالفت کردیم اما حاجی با اعتمادبهنفس مثالزدنی گفت: «الان روی خط مرزی هم جان بچههای مردم و هم موفقیت عملیات در خطر جدی است و من باید برای هر دو فکر و تدبیر کنم. آن وقت شما میگویید برو استراحت کن تا دوران نقاهت تمام شود. من تکلیف دارم و باید به خدا، مردم، امام و فرماندهان پاسخگو باشم. فردا تاریخ در مورد من و امثال من چه خواهند گفت و نوشت؟ من نمیتوانم بیخیال خون جوانانی باشم که پدر و مادرهایشان با هزار و یک امید و آرزوها آنها را بزرگ کردهاند و حالا هم دست ما سپردهاند.
«من حاضرم درد بر مغز استخوانم بنشیند اما نروم در شهر تهران زیر کولر روی تشک لم بدهم، فقط در فکر استراحت و سلامت خودم باشم. من باید خیلی بیغیرت باشم که این طور رفتار کنم.» همه ما هاج و واج مانده بودیم که به ایشان چه پاسخی بدهیم چراکه حرفش درست بود اما شرایطش عادی نبود. دیگر چارهای نبود ما یکبار دیگر در مقابل استدلالهای عمیق ایشان سر فرود آوردیم و حرفهایش را پذیرفتیم و آنچه را که خواسته بود مهیا و آماده کردیم. هنگامی که او را با کمک دو عصای مچی و گرفتن دو سه نفری با زحمات از پلههای اورژانس به صندلی عقب لندکروز منتقل و بهطرف قرارگاه تاکتیکی حرکت کردیم، مسیر ناهموار بود و برای مجروحانی مثل حاج احمد بسیار مضر. هر بار که خودرو داخل چاله و چولهها میافتاد آه از نهاد حاج احمد بلند میشد و رو به تقی میکرد و میگفت برادر کمی آرامتر رانندگی کن. این وضع تا آخرین روزهای نبرد و حتی پس از آن ادامه داشت و او حتی یک لحظه از منطقه خارج نشد و پا پس نکشید و تا هنگام آزادسازی خرمشهر بر سر پیمانش ماند.
جالب است برخی از هم قطاران ایشان که هم رده و هم تراز ایشان در سازمانهای دیگری بودند برای مدتها از منطقه خارج شدند و دوران نقاهت را سپری کردند، اما حاج احمد در منطقه ماند و هدایت و رهبریاش را ادامه داد تا هنگامی که خرمشهر آزاد شد.
روایت چهارم: بدون هراس در دل صفوف دشمن
این روایت به عملیات فتح المبین مربوط میشود، زمانی که تیپ 27 بهتازگی تشکیلشده بود و ماموریتهای جدیدی به آن محول شده و قرار بود در غرب منطقه کرخه و در ارتفاعات دلتا، جوفینه، تپه چشمه و شاوریه عملیاتی صورت بگیرد و توپخانه دشمن در جوار ارتفاعات علی گره زد که در جنوب جاده دهلران بودند را تسخیر و بایگانهای کناریشان الحاق کنند و بعد ادامه ماموریتشان را به سمت ارتفاعات رادار ادامه دهند که ماموریت مهمی هم بهحساب میآمد و قرار بود با انجام این مرحله راه ارتباطی میان نیروهای قرارگاه نصر و قرارگاه قدس برقرار شود که کار دشواری محسوب میشد. قبل از عملیات حاج احمد سعی داشت شناسایی دقیقی از مواضع، استحکامات و ترکیب نیروی دشمن صورت بدهد تا بتواند طرح مانور گردانها را بهخوبی چینش کند. من چون در حال نگارش کتاب نبرد فتح المبین هستم، چندین بار به منطقه عملیاتی سفر داشتهام، به اسناد رجوع کردهام و با فرماندهان نیز مصاحبههایی انجام داده ام.
یکی از مطالب که برای من جالب بود آشنایی با فردی به نام کریم لهرابیان بود که گمانم اصالتاً سرخهای باشد. در زمان عملیات فتح المبین او چوپان بوده و به عنوان بلدچی منطقه نیز فعالیت میکرده است؛ نیروهای حاج احمد پس از کشوقوس زیاد و دیدار با خانوادهاش او را متقاعد کرده بودند که نیروها را در شناخت منطقه کمک کند چراکه چوپان ها کاملاً بر جغرافیای منطقه مسلط هستند و افراد غیر بومی ممکن بود با اشتباه رفتن یک شیار راه را گم کنند. طی مصاحبهای که زمستان 94 با آقای لهرابیان داشتم ایشان عنوان میکرد که به همراه حاج احمد متوسلیان سه چهار روز برای شناسایی منطقه رفته و حتی از کلمن عراقیها هم آب خورده بودند و از پنیرک گیاهها تغذیه میکردند چراکه بدون کنسرو و تنها با مقداری نان رفته بودند تا ردی از خود باقی نگذارند. در آن زمان، شناسایی بهخوبی انجام میشود کما اینکه یکی از موفقترین یگانها در عملیات فتح المبین تیپ 27 محمد رسول الله بود. این موضوع برخلاف تفکری بود که در سیستمهای نظامی دنیا وجود داشته و دارد که به نیرو میگویند برو، حاج احمد و هم فکرانش این فرهنگ را تغییر دادند و ابتدا خود مستقر میشدند و سپس به نیرو میگفتند بیا.
روایت پنجم: حریت
در صحبتها و اظهارات حاج احمد متوسلیان همواره رنگ و بویی از صراحت و رکگویی میدیدیم. این موضوع در گزارشها و نوارهای موجود مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس ثبت و ضبط شده است. قبل از انقلاب ایشان به همراه محمد بروجردی و چندین تن دیگر در گروه توحیدی صف عضو بودند و با رژیم شاهنشاهی مبارزه میکردند. بعد از پیروزی انقلاب گروههای هفتگانه متشکل از بدر، امت واحده، صف، فلاح، فلق، منصورون و موحدین در یک گروه تحت عنوان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی تجمیع شدند. بنا بود این سازمان کار پاسداری از انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی را در مقابل اقدامات براندازی غربیها حراست و پاسداری کنند تا حوادث مشابهی همچون کودتای 28 مرداد سال 1332 در داخل کشور شکل نگیرد و منجر به شکست نهضت نوپا که فاقد ساختارهای ضروری برای قوام و دوام است، نشود. البته آنان در این زمینه موفق هم بودند، اما درون این گروهها تفکرات گوناگونی وجود داشت که تا مدتی عقاید یکدیگر را تحمل میکردند.
به دنبال تعیین سازمانها، نهادها و مراکزی که مسئولیت برقراری نظم و امنیت کشور را بهعهده داشتند اوضاع امنیتی و دفاعی جدیدی در حال شکلگیری رقم خورد اما هنوز تا دوران تثبیت فاصله زیادی داشت. مقارن با چنین شرایطی تلاشهای طیف نیروهای خط امامی و مسلمان برای در دست گرفتن کامل زمام امور مواضع خود را شفافتر ساختند و همزمان نیز حوادث دیگری در بطن نظام خلق کردند. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نیز از گزند چنین رخدادهایی در امان نماند بهطوریکه حتی برخی از گرایشات درصدد حذف تفکر مخالف و طرف مقابل خود برآمدند. بعد از تشکیل سپاه و گرویدن اعضای سازمان بدین نهاد برای تداوم اهداف و رسالت پیشبینیشده به طور طبیعی نمایندگان تفکرات یادشده نیز وارد این نهاد شدند و در آن جا نیز هریک برای پیادهسازی نظرات و دیدگاههای خویش فعالیت و تلاش کردند. این رویه منجر به بروز تنشهای بیشتری شد و از آنجاییکه هر گروه تلقی و نظراتش را حق و برگرفته از منابع ناب اسلام میدانست از مواضع خود کوتاه نمیآمد بهناچار قضایا برای حلوفصل به سمع و نظر امام خمینی رسید، در بدو امر امام تاکید کرده بود برای اینکه افراد این گروهها از قدرت نظامی و توان سپاه در جهت اندیشه و حزب و دسته خود استفاده و بهرهبرداری نکنند باید میان سپاه و سازمان متبوعشان یکی را انتخاب کنند چراکه در صورت همزمانی عضویت ممکن است از امکانات نظامی موجود صرفاً برای اهداف و اغراض سیاسی حزب و گروه خود استفاده کنند؛ بعد از طرح چنین ملاحظهای، برخی در سازمان مجاهدین انقلاب ماندند و برخی هم در سپاه ماندند. در همین خصوص حاج احمد متوسلیان صریح مواضع خود را اعلام میکرد و چنین میگفت: «بچههای گروه ما حقیقتاً از سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی استعفا دادهاند و همه دوستان قدیمی گروه قبلی ما در حال خدمت نظامیِ صرف در سپاه هستند.»
من معتقدم انسانهایی مانند حاج احمد متوسلیان که جزء افراد و یا فرماندهان شاخص حاضر در یگانها درست مثل ما بودند، رفتار و اوضاع زندگی شان همچون همه ما عادی بود و حتی گاهی ممکن بود غفلتهایی هم در بعضی امور داشته باشند. اما آنها سعی میکردند به آنچه که حق میپنداشتند عمل کنند و وظایف شان را بهجا آورند و اوامر امام خمینی را قلباً میپذیرفتند و بدان عمل میکردند. از اینرو فارغ از مسائل حزبی و یا رفتارهای مقدس مابانه عمل میکردند. بر این اساس باید گفت که این انسانها همواره میتوانند اسوه و الگوی فکر و عمل جوانان امروز ما باشند و ما نیز هرگز نباید از آنها و رفتار و سیره عملی شان غفلت و دوری کنیم.
ارسال کردن دیدگاه جدید