مصطفی فقط با خدا معامله می کرد

ویژگی های اخلاقی، سبک زندگی و مجاهدت‌های شهید مصطفی صدرزاده در گفتگوی تفصیلی با سمیه ابراهیم پور همسر شهید.

 

مصطفی صدرزاده جوان مدافع حرم اهل شهریار است که در تاسوعای ۹۴ در سوریه به شهادت رسید. رهبر انقلاب در دیدار های مختلفی از این شهید یاد کرده و او را الگوی نسل جوان معرفی کرده‌اند. درپی رونمایی از دو تقریظ رهبر معظم انقلاب برکتاب‌هایی درباره این شهید، به گفت‌وگو با خانم ابراهیم‌پور، همسر شهید صدرزاده نشستیم.

در فارس هر روزه نشست‌های مختلفی از جمله با مسئولین و مقامات برگزار می‌شود اما گفتگو و مصاحبه با خانواده شهدا حال و هوای دیگری دارد. با وجود برنامه‌های فشرده ای که این چند وقت خانواده شهید صدرزاده درگیر آن بودند، اما همسر شهید فرصتشان را در اختیار ما قرار دادند تا ما هم قدری در مسیر معرفی شهید صدرزاده به نسل جوان سهیم باشیم و این حقیقتا توفیق بزرگی است. هفته گذشته تقریظ‌های رهبر معظم انقلاب بر ۲ کتاب با موضوع شهید صدرزاده رونمایی شد. ایشان مصطفی صدرزاده را یک «الگو برای جوانان امروز و فردا» معرفی کردند و در یکی از این تقریظ‌ها به صبوری همسر ایشان اشاره کردند.

صلابت همسر شهید در پاسخ دادن به سوالات تاییدی بود بر واژه «همسر صبور»که رهبر معظم انقلاب درباره ایشان به کار بردند، اما مرور برخی خاطرات و سختی هایی که خودشان و فرزندانشان در این مسیر کشیدند حتی برای ما هم سخت بود و اشک را از چشمانمان جاری کرد.

در پایان اهدای تصویر طراحی شده شهید به ایشان و خوشحالی همسر شهید صدرزاده از مشاهده تصویر آقا مصطفی، خاطره‌ای به یادماندنی از این گفتگو به وجود آورد.

*******

ابتدا به‌عنوان همسر شهید صدرزاده مختصری از خاستگاه خانوادگی و دوران کودکی‌ ایشان توضیح بدهید؛ اینکه این شخصیتی که بعدها تبدیل به یک فعال مسجدی و بسیجی و جهادی می‌شود زمینه‌های شکل‌گیری ارتباطش با مسجد و هیئت و پایگاه بسیج چگونه بوده است؟

آقا مصطفی دوران کودکی و نوجوانی‌اش شاداب و پرنشاط و فعال بوده و جزو آن دسته بچه‌هایی بود که دوست داشت همه‌چیز را خودشان تجربه کند. پدر آقا مصطفی و مادرش هم در بحث تربیت بچه‌ها یک‌سری نکات را برای خودشان چهارچوب قرار داده بودند و طبق آن چهارچوب بچه‌ها را تربیت می‌کردند. مادر و پدر آقا مصطفی جزو خانواده‌های مذهبی بودند و پدربزرگ پدری و مادربزرگ مادری آقا مصطفی استاد قرآن بودند و کلاس‌های قرآن در خانه‌شان داشتند. در خانه مادربزرگ مادریش هم همیشه روضه و مراسمات مختلف برگزار می‌شد. دایی‌ها، عموها و پدرش و پدربزرگ‌هایش همه در دفاع مقدس برای دفاع از میهنشان شرکت داشتند و پدرشان هم جزو جانبازان هستند. خب، به تبع یک‌سری از ویژگی‌های انقلابی بودن و مذهبی بودن را داشت، ولی آقا مصطفی از جهتی که دوست داشت همه‌چیز را خودش تجربه کند این پیشینه را داشت. البته تجربیاتش جدای از این پیشینه‌ها بود؛ مثلاً، هر رشته ورزشی که به نظرشان جذاب می‌آمد سعی می‌کرد در آن رشته وارد شود و یک‌سری تجربیات را داشته باشد. یا در بحث بازیگری سعی کرده بود وارد شود و خودش تجربه کند.

خانواده‌شان از لحاظ طبقاتی و اقتصادی در چه سطحی بودند؟

متوسط بودند. وقتی آقا مصطفی وارد رشته تئاتر می‌شود و کلاس‌های تئاتر را می‌گذراند، با اینکه برای خانواده سخت بود، به‌خاطر آن بحث مذهبی و محرم و نامحرمی که باید رعایت می‌کرد، ولی مادرشان اجازه داد خود آقا مصطفی وارد شود. وقتی هم که می‌خواست بیرون بیاید با رضایت آقا مصطفی بود؛ یعنی خودش می‌گفت من دیگر نمی‌خواهم ادامه بدهم.

ارتباط شهید صدرزاده از کودکی و نوجوانی چگونه با مسجد و پایگاه و هیئت شکل گرفت؟ شما خاطره‌ای در این زمینه دارید؟

معمولاً چون در خانه مادربزرگش هیئت و مراسم بود آشنایی‌اش با هیئت به این صورت بود. خودش تعریف می‌کرد که مثلاً یکی سخنران و مداح می‌شد و یکی دیگر دستش را می‌گرفت و راهنماییش می‌کرد. حتی در همان وادی سخنرانی و مداحی بازی بچگانه داشتند؛ ولی ورود قطعی‌اش به مسجد و آن شکل‌گیری و شاکله‌اش و تشکیل بسیج برای نوجوان‌ها زمانی بود که دیگر وارد کهنز شد. فکر می‌کنم حدود دوازده سیزده سالش بود که به شهریار آمدند و کهنز را برای زندگی انتخاب کردند. خب، منطقه‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم شهرک سپاه بود که خانواده‌های مذهبی در آن ساکن بودند. آن‌ها برای کارهای فرهنگی کانکسی گذاشته بودند و چون بچه‌هایی که آنجا کار و فعالیت می‌کردند، بچه‌های پرشور و پرهیجانی بودند، همین باعث شد که آقا مصطفی در کنار این بچه‌ها قرار بگیرد و روزبه‌روز جذب کارهای فرهنگی شود و بعد هم در ساخت و فعالیت در مسجد کمک کند. تمام کارهای تأسیس این مسجد را هم خودش با دست خالی و کمک‌های مردمی بنا گذاشت و این کار را شروع کرد؛ حتی آقا مصطفی پنج شش سال قبل از شهادتش می‌خواست مسجدی در یکی از مناطق محروم کهنز تأسیس کند.

به نظرتان این مسجدی که از یک کانکس شکل‌گرفته و کلی نیرو تربیت کرده، چه ویژگی‌هایی داشته که از درونش امثال شهید صدرزاده تربیت شدند؟ بالاخره مسجد و پایگاه در کشور کم نیست، ولی این روزها الزاماً همه‌شان این مدل نیرو تربیت نمی‌کنند.

شادابی و پویایی اعضایی که در مسجد کار می‌کردند و ولایت‌مداری هیئت‌امنای اصلی مسجد. این شادابی و پویایی برای قشر نوجوان خیلی جذاب است؛ چون آن‌ها در یک سنی هستند که می‌خواهند شور و هیجان داشته باشند. آن موقع اهالی و هیئت‌امنای مسجد تقریباً در سن ۴۰ سالگی بودند و این شادابی و پویایی را داشتند و چون بازماندگان جنگ تحمیلی هم بودند آن روحیه جنگ و جبهه و رزمندگی را داشتند. در کنار این‌ها ولایت‌مدار هم بودند. این سه گزینه مسجد امیرالمؤمنین علیه‌السلام را به این مرحله رساند.

با توجه به اینکه خودتان هم فعال فرهنگی و مسجدی هستید، درباره سبک و سیاق کارهای فرهنگی و پایگاه بسیج که ایشان در آن فعالیت می‌کرد برایمان بگویید.

آقا مصطفی چند تا خصلت خاص داشت که باعث شده بود این‌طوری بتواند جذب نیرو داشته باشد و در انجام کارهای فرهنگی موفق باشد. یکی اینکه واقعاً دلسوزانه کار می‌کرد و امید داشت. همان‌طور که حضرت آقا فرمودند هیچ‌چیزی مانع از این نمی‌شد که آقا مصطفی از آن تصمیمی که گرفته و آن چیزی که نسبت به آن مطمئن است قدمی عقب بنشیند؛ حتی اگر بودجه نداشت، یا مسئولان با او همکاری نمی‌کردند و یا کسانی که باید کاری انجام می‌دادند، ولی در انجام کارشان سهل‌انگاری می‌کردند. آقا مصطفی به چیزی که در آن، چه در کار فرهنگی، چه در مسائل اقتصادی، چه در مسائل اعتقادی و حتی در زندگی شخصی‌اش، اگر به اطمینان و نتیجه‌ای می‌رسید که این نتیجه درست است و رضای خداوند در این کار هست مطمئناً به هر طریقی که بود انجام می‌داد.

الان بعضی از ما وقتی می‌خواهیم کار فرهنگی انجام دهیم، اول دنبال بودجه می‌گردیم، اگر منبع بودجه پیدا نشود و یا مسئولی سنگ‌اندازی کند مطمئناً آن کار را کنار می‌گذاریم و سراغ کار دیگر می‌رویم، ولی آقا مصطفی اصلاً این‌طوری نبود؛ حتی اگر مشکل بودجه داشت، از پس‌انداز و پول‌توجیبی‌های شخصی خودش هزینه می‌کرد و با قناعت‌کردن و سخت‌گرفتن به خودش و از چیزهایی که خودش دوست داشت می‌گذشت تا بتواند چیزهایی را برای بچه‌ها تهیه کند و برای کار فرهنگی‌اش کنار بگذارد.

خاطره‌ یا واقعه‌ای از امیدداشتن و خسته‌نشدن در ناملایمات و کمبودها از ایشان برایمان بگویید.

خب، خیلی زیاد است؛ مثلاً، آخرین کاری که آقا مصطفی کرد تدفین دو شهید گمنام در پارک پیامبر اعظم در کهنز بود. ایشان بعد از انجام کارهای استخر و فروش و جابه‌جایی آن استخر، از درآمد آن استخر بعد از پرداخت همه بدهی‌ها یک خانه ۱۲۰ متری برایش باقی مانده بود. من یک شب به ایشان گفتم این خانه را بفروشیم و تبدیل به احسنش کنیم. گفتم ما مستأجریم و این خانه هم در یکی از روستاهای اطراف شهریار است و ما نمی‌توانیم برویم آنجا زندگی کنیم، پس، تبدیل به احسنش کنیم. در یکی از سفرهایی که ایشان برگشته بود و مجدد می‌خواست به منطقه اعزام شود به‌محض اینکه کلمه تبدیل به احسن را شنید، برگشت و گفت آره راست می‌گویی، تبدیل به احسنش کنیم. شاید به فاصله یکی دو هفته بعدش یک‌شب ایشان به خانه آمد و با یک اشتیاق خاصی گفت من خانه را فروختم و برایت یک خانه جدیدی خریدم و به نامت زدم. می‌خواهم یک مقدار از مهریه شما را پرداخت کنم. خب، خانم‌ها معمولاً وقتی این صحبت‌ها را از آقایان می‌شنوند انتظار دارند خانه را خودشان انتخاب کنند. من هم بهشان گفتم حالا که خانه را فروختی کاش من را هم می‌بردی که خودم انتخاب کنم. ایشان هم گفت خانه‌ای که برای شما خریدم هرکسی وارد این خانه شود ذکر خدا و اهل‌بیت که گفته شود به وسعت خانه شما اضافه می‌شود.

خب، من کار فرهنگی کرده بودم و آقا مصطفی را هم می‌شناختم. گفتم حالا چه کار کردید؟ چون می‌دانستم وقتی این‌طوری می‌گوید حتماً کاری در پس این صحبت‌هاست. گفت که خانه را فروختم و با پول خانه یک کانکسی خریدم و گوشه پارک گذاشتم، آنجا شده حسینیه؛ هرکس وارد این حسینیه شود و ذکر خدا و اهل‌بیت را بگویید، به وسعت خانه شما اضافه می‌شود. من در آن عالم کار فرهنگی خودم حساب کردم و گفتم شما که می‌خواستی این کار را بکنی کاش این کانکس را در آنجا نمی‌گذاشتی، یک جایی می‌گذاشتی که امنیت داشته باشد و خانواده‌ها بتوانند راحت از آن استفاده کنند؛ چون پارک پیامبر اعظم محل تجمع معتادان بود و تمام همسایه‌های اطراف این پارک از دزدی‌های متعددی که از خانه‌شان می‌شد خسته شده بودند و از غروب به بعد دیگر هیچ خانواده‌ای نمی‌توانست از آن پارک استفاده کند. گفتم کاش آنجا نمی‌گذاشتید. ایشان با صراحت خاصی گفت حواست باشد که من و شما مأمور به انجام وظیفه‌ایم و نتیجه‌اش هیچ ربطی به من و شما ندارد. خب، بعد از اینکه آن کانکس را داخل پارک گذاشت و آنجا حسینیه شهدای گمنام شد، استقبال خیلی زیاد شد و امنیت آن پارک بالا رفت؛ چون بچه‌های بسیج وارد آن پارک می‌شدند و از آن حسینیه استفاده می‌کردند. بعد از اینکه دید استقبال زیاد است با بقیه پولی که از آن خانه باقی مانده بود مصالح خرید و کنار این حسینیه یک سوله‌ای با کمک خود بچه‌های بسیج درست کرد که دو تا حسینیه شد، یکی خانم‌ها یکی آقایان. بعد از مدتی که گذشت، درخواست دوتا شهید گمنام داد. وقتی درخواست دو شهید گمنام را برای مسئولان برد، یکی از همان مسئولان با لحن خیلی تندی به آقا مصطفی می‌گوید شما می‌دانید شهید گمنام یعنی چی؟ اصلاً شما می‌دانید شهید یعنی چی؟ این کلمه از دهان شما بزرگ‌تر است و از اتاق بیرونش می‌کند، ولی آقا مصطفی با آن روحیه‌ای که داشت و از هر کاری عقب‌نشینی نمی‌کرد، کار را پیگیری کرد و با کمک یک‌سری از دوستانش توانست دو شهید گمنام را در همان پارک خاک کند.

این تصمیم آقا مصطفی و مصمم بودنش روی تصمیماتش باعث شد که حتی با برخورد بد آن مسئول عقب‌نشینی نکند و روی آن چیزی که به قطعیت رسیده بود مصمم باشد و تأکید کند و آن کار را انجام دهد. خب، از این دست کارها خیلی زیاد داشت؛ مثلاً، گاهاً می‌شد با مسئولانی که پایگاه و یا حسینیه‌شان آنجا بود، یا با صاحب‌خانه‌ای که از او اتاقی برای حسینیه اجاره کرده بود به اختلاف‌نظر می‌خورد و یا حتی اختلافاتی بینشان به‌وجود می‌آمد و بیرونش می‌کردند. در این مواقع هم آقا مصطفی هیچ‌وقت از تصمیمش عقب‌نشینی نمی‌کرد و حتماً آن کاری را که فکر می‌کرد درست است انجام می‌داد.

 

در زمانه‌ای که بعضی‌ها به‌دنبال جمع‌کردن‌ مال هستند، اما ایشان دنبال خرج‌کردن بود. اگر بازهم خاطره‌ای دراین‌باره دارید، بفرمایید.

ایشان از همان ابتدای زندگی‌مان بنا را بر این گذاشت که می‌خواهد شغل آزاد داشته باشد. لازم است این را بگویم که آقا مصطفی خانه‌ و خانواده‌ای که برای خودشان در نظر گرفته بود یک خانواده قانونمند با قوانین و خط قرمزهای خاص خودش بود. یکی از این قوانینی که آقا مصطفی برای خودشان وضع کرده بود و در این مسیر می‌خواست من هم راضی باشم، درآمد شغلی‌اش بود. ابتدا سراغ برنج‌فروشی رفت. تقریباً روزهای اولی بود که تصمیم قطعی گرفته بود که وارد برنج‌فروشی شود. وقتی تصمیم به برنج‌فروشی گرفت، گفت من قانونی برای خودم وضع کردم و در این مسیر نیاز دارم شما هم همراه من باشید، هرچند می‌دانم سختی‌هایی برای شما دارد، ولی می‌خواهم شما هم همراه من باشید. به ایشان گفتم چه قانونی؟ گفت هر درآمد حلالی یک نمره‌ای دارد. بعضی از درآمدهای حلال ممکن است نمره‌اش ۱۵ یا ۱۶ باشد و بعضی از درآمدها نمره‌اش ۲۰ باشد. این درآمد حلالی که من برای خودم و زندگی‌مان در نظر گرفتم شاید نمره‌اش ۱۵ یا ۱۶ باشد و من برای اینکه این درآمد حلال را از نمره ۱۵ یا ۱۶ به نمره ۲۰ برسانم یک تصمیمی گرفتم؛ تصمیم گرفتم ۷۰درصد این درآمدم مال کار فرهنگی و مسجد و کار برای خدا باشد و فقط ۳۰درصد از آن وارد زندگی‌مان شود که ممکن است شما در این مسیر یک ذره اذیت شوید، ولی این اذیت شما هم به‌خاطر خداست و این قشنگ است.

خب، از این دست کارها ما زیاد داشتیم؛ مثلاً، شب‌های جمعه آقا مصطفی از محل مسجد امیرالمؤمنین علیه‌السلام با هفتاد هشتاد نوجوان لباس نظامی یک‌دست می‌پوشیدند و برای گشت‌زنی به محل می‌رفتند. خب، این نوجوان‌ها از پوشیدن لباس نظامی خیلی خوششان می‌آمد، ولی چون جثه همه‌شان کوچک بود و سنشان کم بود لباس نظامی به‌اندازه آن‌ها پیدا نمی‌شد. آقا مصطفی شهریه‌های طلبگی‌اش را جمع کرد و برای آن‌ها لباس نظامی یک‌دست گرفت که نکند این بچه‌ها به دلشان بماند که بزرگ‌ترها لباس نظامی می‌پوشند و این‌ها لباس نظامی ندارند. یا از شهریه‌های طلبگی‌اش و پول‌توجیبی‌اش برای بچه‌ها پلی‌استیشن می‌گرفت و توی مسجد می‌گذاشت و می‌گفت بچه‌ها به‌خاطر بازی‌های کامپیوتری ممکن است در این گیم‌نت‌ها بروند و آنجا محیطش سالم نیست، اگر به مسجد بیایند و آنجا بازی کنند، هم در فضای مسجدند و با فضای آن آشنا می‌شوند و هم الفت و علاقه‌ای بین بچه‌ها و مسجد به‌وجود می‌آید.

یا سر چهارراه‌ها می‌رفت و به بچه‌های کار می‌گفت این تاریخ و این ساعت به مسجد امیرالمؤمنین علیه‌السلام بیایید و با دوستانش صحبت می‌کرد که بیایند به آن‌ها آموزش کشتی بدهند. از آن طرف، با پول خودش برای این بچه‌ها دوبنده و لباس ورزشی می‌گرفت تا این بچه‌ها از این طریق جذب مسجد شوند.

یا سر چهارراه‌ها می‌رفت و به بچه‌های کار می‌گفت این تاریخ و این ساعت به مسجد امیرالمؤمنین علیه‌السلام بیایید و با دوستانش صحبت می‌کرد که بیایند به آن‌ها آموزش کشتی بدهند. از آن طرف، با پول خودش برای این بچه‌ها دوبنده و لباس ورزشی می‌گرفت تا این بچه‌ها از این طریق جذب مسجد شوند. همان‌طور که بچه‌های کار یا بچه‌های مناطق محروم را وارد محیط مسجد می‌کرد در کنارش به تبع دلسوزی پدرانه‌ای هم نسبت به این بچه‌ها داشت و پیگیر مسائل درسی و خانوادگی‌شان بود. اگر مشکل خانوادگی داشتند، می‌رفت و با خانواده‌شان صحبت می‌کرد. آن‌ها را در مدارس بزرگ‌سالان ثبت‌نام می‌کرد و شهریه‌شان را خودش می‌داد. هرروز این بچه‌ها را به مدرسه می‌برد و برشان می‌گرداند که نکند این مسیر اذیتشان کند و از رفتن به مدرسه خسته شوند و نخواهند به تحصیل ادامه بدهند. خیلی از آن بچه‌ها الان هم شغل اداری خوبی دارند، هم تحصیلات خوبی دارند و هم جذب مسجد شدند و یکی از نیروهای کارآمد مسجدند.

روش شهید صدرزاده در امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر چگونه بود؟ در مسئله حجاب یا مسائل دیگر اجتماعی و فرهنگی چگونه بود؟

آقا مصطفی هیچ‌وقت امربه‌معروفی را به زبان نمی‌آورد و همیشه خودش آن کار را انجام می‌داد. یکی از روش‌های برخوردی آقا مصطفی ابراز محبت بود. برای آقایان ابراز محبت‌کردن خیلی سخت است، ولی آقا مصطفی با خودش خیلی جنگیده بود و تلاش کرده بود که محبتش را بتواند ابراز کند. یکی از رازهای موفقیت آقا مصطفی همین بود؛ یعنی نسبت به هرکسی که با او برخورد می‌کرد، ابراز محبت می‌کرد. آن‌قدر به نوجوان‌هایش ابراز محبت می‌کرد که بدون اینکه آقا مصطفی حرفی بزند و یک وقت از چیزی ناراحت نشود خودشان آن کار را انجام می‌دادند.

محبت آقا مصطفی خیلی زیاد بود. یک آدم عاطفی بود و عاطفه و محبتش را بیان می‌کرد و دلسوزانه در کنار افراد قرار می‌گرفت و این دلسوزی‌اش باعث می‌شد که همه جذبش شوند. بیشتر هم به چشم یک فرد دلسوز، یک پدر دلسوز، به او نگاه می‌کردند. حضرت آقا در تقریظشان درباره آقا مصطفی می‌فرمایند: «دل‌انباشته از محبت»؛ واقعاً این‌چنین بود و در کنار ادبش آن محبتش باعث می‌شد که تمام اطرافیانش ناخودآگاه بخواهند آن کارهایی را بکنند که آقا مصطفی دوست داشته باشد. همیشه هم امربه‌معروفش غیرمستقیم بود.

در مسائل سیاسی، خط‌وخطوط سیاسی و انتخابات چه سلیقه‌ای داشت؟ کلاً خط‌وخطوط سیاسی را چگونه فهم می‌کرد؟ روشش چه بود؟ در مسائل سیاسی چگونه برخورد می‌کرد؟

آقا مصطفی در مسائل سیاسی یک خط قرمز خیلی اساسی داشت و آن ولایت و حضرت آقا بود. هر کسی در مسائل سیاسی هم مسیر با حضرت آقا و ولایت بود آقا مصطفی مطمئناً حمایتش می‌کرد، ولی اگر می‌دید کوچک‌ترین موضعی با ولایت دارد حتماً ازش دوری می‌کرد؛ حتی در وصیت‌نامه‌اش هم می‌گوید: «گوش به فرمان رهبری باشید. ایشان بهترین دوست‌شناس و بهترین دشمن‌شناس هستند». در شناخت دوست و دشمن اعتماد صددرصد به حضرت آقا داشت. در مسائل و مباحث سیاسی در انتخابات آقا مصطفی با کسانی که با او موضع مخالف داشتند دوستانه ساعت‌ها مباحثه می‌کرد و اگر طرف مقابل را نمی‌توانست قانع کند و طرف مقابل به اعتقادات و چهارچوب‌های خودش خیلی پابرجا بود، ولی آن محبتی که در چندساعت مباحثه پیش می‌آمد، باعث می‌شد طرف مقابل در آخر بحث شاید آن‌قدر روی اعتقادات خودش مستحکم باشد، ولی بیان نکند فقط به‌خاطر محبت و احترام آقا مصطفی.

 

حس‌وحالش نسبت به حضرت آقا چگونه بود؟

وقتی آقا مصطفی در فتنه ۸۸ (۲۵ خرداد ۸۸) مجروح شد، به‌خاطر ضربات زیادی که به سرش خورده بود و پنج ضربه چاقو به پایش و یک ضربه به دستش خورده بود، خون‌ریزی خیلی شدیدی داشت و چندین ساعت کنار خیابان بود تا به بیمارستان منتقل شود. حالش خیلی بد می‌شود. شبش من ایشان را در بیمارستان دیدم. آن‌قدر ضعف داشت و بی‌حال بود که حتی وقتی می‌خواست راه برود دستش را به دیوار می‌گرفت و راه می‌رفت. یکی دو روز بعد از اینکه از بیمارستان به خانه آمد، دیدم آقا مصطفی می‌خواهد با آن حالش بیرون برود و همین‌طوری که دست به دیوار داشت به‌سمت خروجی خانه می‌رفت، به او گفتم با این حالت کجا می‌خواهی بروی که آماده شدی؟ گفت توی سایت‌ها نوشتند که امروز می‌خواهند سمت بیت بروند، من باید اینجا بمیرم که ببینم حضرت آقا یک ذره ناراحتی به دلشان وارد شود. با آن حال خیلی بدش می‌خواست خودش را به بیت برساند که حداقل بتواند چنددقیقه‌ای برای تسکین دل حضرت آقا کاری انجام دهد. واقعاً هم با آن حالش رفت!

وقتی خانواده شهید بادپا گفتند که می‌خواهند خدمت حضرت آقا بروند، آقا مصطفی با یک اشتیاق و التماس خاصی می‌گفت کاش می‌شد به خانم بادپا بگویم من را به‌عنوان پسر شهید معرفی کند و من هم می‌رفتم حضرت آقا را می‌دیدم. با اینکه آقا مصطفی خیلی تأکید داشت بر اینکه اگر هیئتی می‌خواهیم برویم، باید در محل خودمان برویم و باید هیئت محل خودمان را تقویت کنیم، ولی مراسم عزاداری‌های بیت که در ایام محرم و فاطمیه شروع می‌شد، آقا مصطفی با اشتیاق خاصی حداقل یک شبش را شرکت می‌کرد.

درباره ابعاد کار فرهنگی و اجتماعی و جهاد نظامی ایشان خیلی نکات گفته‌شده و بازهم نکات زیادی هست که باید گفته شود، اما جامعه امروز در مباحث خانوادگی و تربیتی و سبک زندگی خیلی به خوراک و محتوا نیاز دارد. با توجه به نوع همسرداری ایشان که به قوانین خانه‌تان هم اشاره کردید و خیلی قانونمند بود و خط قرمزهایی داشت، از آن طرف هم همان‌طور که اشاره کردید محبت خیلی زیادی داشت. به نظر شما چگونه می‌شود که هم قانون‌مند بود، هم با محبت؟ در کل، سبک همسرداری مصطفی صدرزاده چگونه بود؟

من همیشه می‌گویم که صبر خانم‌ها در اتفاقات و پستی‌بلندی‌های زندگی برای همه وجود دارد. من و ایشان گاهی با همدیگر اختلاف‌سلیقه هم داشتیم، حتی اختلاف‌ذائقه هم داشتیم؛ جدای بر اختلاف‌سلیقه‌ای که ممکن بود پیش بیاید و پستی‌بلندی‌های زندگی مشترک که حتماً وجود دارد و کسی منکر وجود این پستی‌بلندی‌ها نمی‌تواند شود؛ بالاخره در زندگی‌های عاشقانه هم این پستی‌بلندی‌ها وجود دارد، ولی اینکه آقا مصطفی چطور می‌توانست این دو تا را در کنار هم قرار دهد این دو کفه ترازوست. محبت آقا و احترامش نسبت به خانم در یک کفه ترازو قرار می‌گیرد و صبر خانم در کفه دیگر قرار می‌گیرد. هرچقدر کفه محبت و احترام آقا نسبت به خانمش بالاتر باشد تحمل سختی‌های زندگی بیشتر می‌شود، ولی اگر این محبت و احترام آقا به همسرش پایین بیاید و صبر بالا برود مطمئناً صبرش لبریز می‌شود و تحمل سختی‌ها برایشان غیرقابل تحمل می‌شود. بالاخره ما هم سختی‌های مالی زیادی داشتیم. چندین مورد در فتنه ۸۸ به‌خاطر اینکه دائم در خیابان بود و در محل کارش نبود ورشکستگی داشت. بعد از اینکه دزد گاوهایش را در گاوداری برد مجدد ایشان ورشکسته شد.

یک‌بار هم دزد خانه‌تان را زد و طلاها را برد.

حالا آن خیلی نبود و جایگاه خاصی نسبت به این دو ورشکستگی نداشت. یا مثلاً استخری که داشتیم تقریباً یکی دو سال آخر استخر آقا مصطفی سوریه بود و خیلی بالاسر استخر نبود و این باعث شکست مالی مجدد شد؛ ولی از آنجایی که آقا مصطفی واقعاً مغز اقتصادی بود و اگر شهادت برایش اتفاق نمی‌افتاد، یکی از مهره‌های اقتصادی خیلی قوی در کشور می‌شد، این مغز اقتصادی‌اش باعث شد که یک شکست اقتصادی را تبدیل به یک پیروزی اقتصادی کند و با درآمد این پیروزی بتواند دوتا شکست قبلی‌اش را هم جبران کند و تمام بدهی‌های گذشته‌اش را پرداخت کند.

برای آقا مصطفایی که ‌آن‌قدر کار فرهنگی و کار برای خدا و امام زمان و مسجد جایگاه ویژه‌ای داشت، هیچ‌وقت این کارها مانع نمی‌شد که ایشان بخواهد از حق همسر و فرزندانش بزند. حتماً این دوتا را در کنار همدیگر داشت.

بااین‌حال، بعد از هر افتادن و ورشکستگی یک بلندشدنی وجود دارد. در تمام این پستی‌بلندی‌ها تنها چیزی که ما را نگه می‌داشت و باعث می‌شد که این پستی‌بلندی‌ها و سختی‌ها قابل تحمل شود آن احترام و محبت آقا مصطفی نسبت به بنده بود. من همیشه می‌گویم آقا مصطفی در کنار اینکه یک الگو برای جهاد و مقاومت و کار فرهنگی هست، یک الگو و مکتب خیلی بزرگی در همسرداری هست و باید این مکتب بزرگ خیلی شناخته شود. برای آقا مصطفایی که ‌آن‌قدر کار فرهنگی و کار برای خدا و امام زمان و مسجد جایگاه ویژه‌ای داشت، هیچ‌وقت این کارها باعث نمی‌شد که ایشان بخواهد از حق همسر و فرزندانش بزند. حتماً این دوتا را در کنار همدیگر داشت.

آن موقعی که ایران بود و فعالیت‌های فرهنگی و اقتصادی داشت، چقدر برای خانواده وقت می‌گذاشت؟

یکی از شروط اصلی ازدواج آقا مصطفی در جلسه خواستگاری این بود که من اگر اینجا هستم دنبال همسنگرم. جدای از همسر، من همسنگر می‌خواهم. به ایشان گفتم که مگر الان جنگ است؟ گفت من کسی را می‌خواهم که در این جنگ فرهنگی همراهم باشد، نه مانعم! این اتفاق در زندگی ما افتاد. خیلی از جاها آقا مصطفی وارد جنگ فرهنگی می‌شد، ولی با آن محبت و احترامش که نسبت به بنده داشت، بنده را همراه خودش می‌کرد. خیلی از اوقاتی که ما کار فرهنگی می‌کردیم و به هیئت و مسجد می‌رفتیم، ایشان در قسمت آقایان فعالیت می‌کرد و من در قسمت خانم‌ها؛ حتی زمانی که خدا به ما فاطمه خانم را هدیه داد، من می‌خواستم دیگر کار فرهنگی انجام ندهم، ولی خودش پیشنهاد داد بروم فلان پایگاهی که فرمانده خواهران ندارد و کار فرهنگی کنم. می‌گفت اگر شما همراه باشید، تحمل این سختی برایتان راحت است، ولی اگر همراه نباشید و دائم در خانه باشید و فقط یک بعد زندگی را نگاه کنید باعث می‌شود که این سختی‌ها برایتان غیرقابل تحمل شود؛ حتی در بحث شغلی‌ هم این‌چنین بود. ما جوری برنامه‌ریزی می‌کردیم که با همدیگر برویم و برگردیم. حداقل در مسیر رفت‌وبرگشت با هم باشیم و این باهم‌بودن و صحبت‌کردن ما باهم حتی در مسیر کوتاه رفت‌وبرگشت باعث می‌شد خیلی از مسائل و اختلافاتی که برایمان پیش می‌آمد در همین صحبت‌کردن برطرف شود. از این دست مسائل ما خیلی زیاد داشتیم.

تنها مسئله‌ای که الان در جامعه ما حتی برای بچه‌مذهبی‌ها کم‌رنگ است، بحث خانواده است. آقا مصطفی هرچیزی برایش خط قرمز بود یا هرچیزی جزء اعتقاداتش بود و به آن پایبند بود، اولویت اصلی‌اش خانواده بود؛ که اگر خانواده راضی نبود، سعی می‌کرد خانواده را با محبت و احترام راضی و اشباع کند و با رضایت خانواده وارد آن کار شود تا این سختی برای خانواده‌اش قابل تحمل شود. واقعا آقا مصطفی اسوه‌ای در همسرداری بود. قبل از اینکه ازدواج من و آقا مصطفی صورت بگیرد من برنامه نیمه پنهان ماه، قسمت همسر شهید مدق را نگاه می‌کردم. همسر شهید مدق می‌گفت من بعد از شهادت شهید همه‌جا را گشتم که یک کسی را شبیه به شهید پیدا کنم و پیدا نکردم. واقعیت این است که من بعد از شهادت آقا مصطفی در بحث خانواده‌محوربودن و ارزش و اهمیت خانواده و حتی احترام به بزرگ‌ترها و ادبشان در کنار آن محبتی که داشت، شبیه او را ندیدم؛ مثلاً، دست‌بوسی بزرگ‌ترها یک کار عادی‌ برای آقا مصطفی بود، در فرهنگ خانوادگی‌شان بود ولی ایشان به آن التزام داشت و حتما آن را انجام می‌داد؛ حتی تأکید می‌کرد و می‌گفت باید به بچه‌ها هم یاد بدهیم که دست بزرگ‌ترها را ببوسند، ما هر چیزی داریم از بزرگ‌ترها داریم.

حتی تأکید می‌کرد و می‌گفت باید به بچه‌ها هم یاد بدهیم که دست بزرگ‌ترها را ببوسند، ما هر چیزی داریم از بزرگ‌ترها داریم.

رعایت این مسائل و اولویت بودن خانواده هم خانواده را مستحکم می‌کرد و هم محبت و عشق و علاقه را بیشتر می‌کرد.

نگاه و روش شهید به تربیت فرزند چگونه بود؟

بینش آقا مصطفی این بود که تربیت فرزند با مادرش است و همیشه می‌گفت شما هیچ وظیفه‌ای در خانه ندارید. غذا درست‌کردن، تمیزکردن و کارهای خانه وظیفه یک خانم نیست، تنها چیزی که وظیفه یک خانم است، تربیت بچه است؛ ولی واقعیت ماجرا اینجا بود که خودش یکی از محورهای اصلی تربیت فرزند بود و کمک خیلی بزرگی بود برای من که مادر بچه‌ها بودم. بینش آقا مصطفی در تربیت بچه، حتی در کار فرهنگی‌اش این بود که همه‌چیز در اختیار بچه قرار بگیرد و بچه خودش به نتیجه برسد. اصلاً تحمیل نمی‌کرد، حتی خیلی از وسایلی که شاید بعضی از بچه‌مذهبی‌ها از بچه‌هایشان دور می‌کنند، آقا مصطفی در اختیار بچه‌ها قرار می‌داد؛ مثلاً، وقتی می‌خواستم روسری و چادر سر فاطمه خانم کنم که آن موقع دو سه سالش بود، آقا مصطفی قبلش از فاطمه می‌پرسید که بابا می‌خواهی روسری سرت کنی؟

وقتی بیرون می‌رفتیم خیلی‌ها به ما تیکه می‌انداختند و می‌گفتند بچه را از بچگی اذیتش می‌کنید، گرمش می‌شود، سختش است. آقا مصطفی خیلی محکم می‌گفت خودش انتخاب‌کرده، خودش خواسته و ما هیچ‌چیز را به او تحمیل نکردیم. آقا مصطفی در کنار محبت و اختیاراتی که به فاطمه خانم می‌داد یک‌سری مسائل را از مباحث احکامی در حالت لفافه به او یاد می‌داد.

می‌گفت من دوست دارم خانه‌ام حالت طلبگی داشته باشد و بعضی از چیزها را نداشته باشد، ولی اتاق فاطمه با بقیه فرق دارد. اتاق فاطمه باید بهترین چیزها را داشته باشد. به او می‌گفتم چرا؟ می‌گفت برای اینکه فاطمه باید همه‌چیز را تجربه کند و خودش تصمیم بگیرد. همیشه می‌گفت باید خودش به نتیجه برسد که اگر خودش به نتیجه برسد، مستحکم می‌شود، ولی اگر من به او تحمیل کنم، هیچ‌وقت آن استحکام به‌وجود نمی‌آید.

منظورتان از آن چهارچوب و قوانینی که گفتید چیست؟ یکی از قوانین شهید صدرزاده برای چهارچوب خانوادگی‌اش همین ساده‌بودن زندگی طلبگی‌اش بوده است؟ این را هم توضیح بدهید.

نه، می‌گفت ساده‌بودن زندگی، عقیده و خواست من است ولی چون شما دارید با من زندگی می‌کنید من نمی‌توانم عقیده خودم را به شما تحمیل کنم و باید به یک نتیجه کلی برسیم؛ یعنی نظر شما در کنار نظر من و یک چیزی از این دوتا نظر باشد که نه خیلی نظر شما باشد، نه خیلی نظر من باشد که نه شما اذیت شوید، نه من اذیت شوم.

یکی از قوانینی که ما داشتیم این بود که قهرمان نباید بیشتر از سه دقیقه طول بکشد و باید یکی پیش‌قدم می‌شد و آشتی اتفاق می‌افتاد. ما اصلاً در زندگی‌مان با تمام اختلاف‌سلیقه‌ها و اختلاف‌ذائقه‌ها حتی یک روز هم نبود که با همدیگر قهر باشیم و با همدیگر صحبت نکنیم. می‌گفت برایم خیلی جالب است که من و شما با اینکه اختلاف‌سلیقه و ذائقه داریم، یکی شمالی و یکی جنوبی، ولی داریم راحت زندگی می‌کنیم و زندگی‌مان هم قشنگ است. خودش تأکید می‌کرد که قشنگی زندگی‌مان هم‌عقیده بودن ماست که باعث‌شده این اختلاف‌سلیقه و ذائقه به چشم نیاید. وقتی در عقاید و بینش‌های مختلف با همدیگر یکی باشید، می‌شود با سلیقه ذائقه کنار آمد، ولی در چهارچوب‌های اصلی باید با هم یکی باشید.

 
دستنوشته منتشر نشده شهید صدرزاده درباره نظم در خانواده

از این قانون‌ها مورد دیگری هم هست که اضافه کنید؟

بله، یک‌سری موارد خاص برای خودش نسبت به خانواده‌اش در نظر گرفته بود. شاید موارد پیش‌پاافتاده‌ای باشد، ولی همین موارد معمولی و پیش‌پاافتاده باعث می‌شد که محبت و صمیمیت در خانه بیشتر شود؛ مثلاً، رفت‌وآمدهای بیرون از خانه باید از قبل برنامه‌ریزی می‌شد. یا ساعت ده شب به بعد کسی نه تلفن جواب می‌دهد، نه به کسی زنگ می‌زند، مگر اینکه موارد خیلی خاصی پیش بیاید. در رفت‌وآمدهایشان، حتی مهمانی این نکته را خیلی رعایت می‌کرد که از سرشب به بعد خیلی دور نشود تا طرف مقابل اذیت نشود.

سؤال دیگرم درباره بُعد معنویت، عبادت و جنبه‌های خودسازی فردی شهید است. ممکن است هر آدم متدینی یک جنبه از مباحث دینی برایش پررنگ‌تر باشد؛ مثلاً، یک کسی بیشتر اهل زیارت است، یک کسی نماز خاصی یا زیارت عاشورایی می‌خواند. از ویژگی خاص شهید در بعد معنویت و عبادت فردی‌شان برایمان بگویید.

آقا مصطفی همیشه می‌گفت مستحبات یک قسمت از زندگی است، ولی اینکه من بخواهم کاری را به مستحبات ترجیح بدهم، کمک‌کردن به مردم است. خیلی از اوقات نوافل یا مستحبات بعد از نمازش را کنار می‌گذاشت و می‌گفت کسی نیاز دارد من گره‌ای از او باز کنم و مشکلی از او برطرف کنم، این کار از انجام مستحبات اولویتش بیشتر است. این کاری است که به من واجب شده است. وقتی می‌توانم گره‌ای باز کنم و مشکلی از کسی برطرف کنم باید این کار را انجام دهم.

اما بعد از اینکه در جنگ نظامی قرار گرفت و در سوریه وارد شد، باعث شد یک‌سری از مستحباتش بیشتر شود. شاید از این جهت باشد که ایشان دیگر گره‌گشایی‌کردن و مشکل از کسی برطرف‌کردن برایش کمتر شده بود. وقتی در یک محیط نظامی قرار می‌گرفت فقط شرکت در بحث نظامی بود، ولی اینکه بخواهد دائم با کسی صحبت و گره‌گشایی کند، مشکلی از کسی برطرف کند، مشاوره‌ای بخواهد به‌طرف مقابل بدهد این‌ها کمتر شد. در واقع، حضور ایشان در بحث نظامی فرصت آزاد ایشان را بیشتر کرده بود. زمانی که ایشان در کشور خودش بود، آن‌قدر برطرف‌کردن مشکلات از دیگران برای ایشان اولویت داشت که تمام فرصت را از او گرفته بود؛ چون این کار را به خودش واجب کرده بود که باید گره از کسی باز کند، حتی مشکلات خانوادگی بچه‌هایی که در کنارش بودند هم برای خودش جزء اولویت قرار داده بود که او باید مشکل خانوادگی‌اش برطرف شود تا با خیال راحت وارد مسجد شود. باید مشکل مالی‌اش برطرف شود تا با خیال راحت کارهای فرهنگی کند. کار فرهنگی‌کردن آقا مصطفی فقط کار فرهنگی‌کردن خودش نبود، بلکه می‌خواست گروهی را برای ادامه کار فرهنگی تربیت کند.

یکی از دغدغه‌های اصلی آقا مصطفی نیروسازی بود. یکی از مسائلی که آقا مصطفی روی آن خیلی تأکید داشت، اعتماد به نیروهایش بود. می‌گفت باید به آن‌ها مسئولیت بدهیم، حتی اگر آن مسئولیت را خراب کنند و یا اشتباه انجام بدهند، ولی این مسئولیت‌دادن‌های پشت‌سر همدیگر باعث می‌شود که آن‌ها بزرگ شوند، رشد کنند تا بتوانند نیروی کارآمدی شوند.

 
دستنوشته منتشر نشده شهید صدرزاده درباره نظم در عبادت

بعضی از شهدای ما مثل حاج‌قاسم یا ابراهیم هادی هستند که طیف‌های خاکستری جامعه هم که شاید خیلی حزب‌اللهی و مسجدی نباشند از این شهدا خوششان می‌آید. شهید صدرزاده هم همین‌طور هست؛ یعنی طیف‌هایی از جامعه که خیلی حزب‌اللهی نیستند صدرزاده را دوست دارند.فکر می‌کنید چرا؟ آیا به‌خاطر آن محبت و اخلاص شهید است؟

خداوند خودش می‌فرماید هرکس اخلاص داشته باشد و کاری را از سر اخلاص انجام دهد، من محبت آن را در دل همه می‌اندازم، حتی کسانی که خودشان باور هم نمی‌کنند. این محبت آقا مصطفی که در دل‌های مردم افتاده به نظر من به‌خاطر اخلاصش بود. آقا مصطفی سختی‌های خیلی زیادی، چه در سوریه رفتن و چه در کارهای فرهنگی، در این دنیا کشید.

چیزی که آقا مصطفی را خیلی بزرگ و عزیزش کرد، اخلاصش بود. کاری که می‌خواست انجام بدهد به‌خاطر خدا انجام می‌داد و سختی‌هایی را که در این مسیر کشید فقط با خود خدا معامله می‌کرد. تمام سختی‌هایی که آقا مصطفی در مسیر کار فرهنگی و نظامی کشید هرکدامش پتکی بود که می‌خورد و باعث می‌شد صیقل پیدا کند.

می‌توانیم بگوییم عصاره چیزی که شما از صدرزاده به‌عنوان نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش فهمیدید همین یک جمله است که فقط با خدا معامله می‌کرد؟

بله و تمام سختی‌هایی که به جان می‌خرید. فکر کنید آدم مجروح و زخمی شود، بعد برگردد و دوباره برود کارهای رفتنش را انجام بدهد و به او بگویند دیگر نمی‌بریمت! سال اول آقا مصطفی هزینه رفت‌وبرگشتش را از جیب خودش داد و به عراق رفت. تمام هزینه‌ها از جیب خود آقا مصطفی پرداخت می‌شد. با کارهای اقتصادی که انجام می‌داد هزینه‌ها را جور می‌کرد. علاوه بر این‌ها، گذشتن از خانواده در اوج عشق و علاقه و رفتن به سوریه است. آن‌قدر آقا مصطفی به فاطمه خانم محبت می‌کرد که وقتی از او که دو سه ساله‌اش بود می‌پرسیدند مامانت را بیشتر دوست داری یا بابایت را؟ بدون هیچ مکثی می‌گفت بابایم را بیشتر دوست دارم، در صورتی که بچه‌ها معمولاً در این سن می‌گویند مادر! این به‌خاطر اوج آن محبت آقا مصطفی بود. من همیشه به آقا مصطفی می‌گفتم چون شما هستید خیالم راحت است، چراکه اگر جایی از لحاظ محبت کم بگذارم شما برای بچه‌ها جبران می‌کنید.

موضوعی که امروزه در جامعه ما مطرح است و برای عموم متدینین و حزب‌اللهی‌ها دغدغه است، بحث حجاب است. به نظر شما اگر ایشان الان بود چگونه عمل می‌کرد؟ اگر دراین‌باره خاطره‌ای از شهید دارید، برایمان بگویید.

آن موقع مثل الان آن‌قدر قبح بی‌حجابی نشکسته بود و نهی‌ازمنکر آن‌قدر کار بدی نبود و کسی آن‌قدر بد برخورد نمی‌کرد، ولی گاهاً پیش می‌آمد که آقا مصطفی حتماً تذکر می‌داد و دیدن صحنه‌های منکر در جامعه برایش خیلی سخت بود. در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته در ماه رمضانی که گذشت دل ما شکست، دل امام زمان بیشتر که در کشور شهدا و امام زمان روزه‌خواری آن‌قدر راحت و علنی انجام می‌شود. این نشان می‌دهد که آقا مصطفی نسبت به دیدن منکر در جامعه خیلی سختش بود و خیلی اذیت می‌شد، ولی آقا مصطفی در خانواده‌ای که ما با همدیگر زندگی می‌کردیم، می‌دیدم از اطرافیان گاهی پیش می‌آمد کسی چادرش را برمی‌داشت یا مانتویش کوتاه‌تر می‌شد، یا بد می‌گشتند که آقا مصطفی از در محبت وارد می‌شد؛ یعنی هیچ‌وقت مستقیماً به او نمی‌گفت. خواهرزاده شهید بادپا خاطره‌ای برایم تعریف کرد. می‌گفت وقتی سید ابراهیم در اردیبهشت سال ۱۳۹۴ بعد شهادت دایی به منزل ما آمد، من آن موقع کلاس ششم بودم و به‌خاطر شلوغی خانه چادرم را گم کرده بودم، هر چقدر هم می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم. وقتی دیدم تمام خانواده دارند به سید ابراهیم می‌گویند بعد از شهادتش برایشان دعا و شفاعتشان کند، من هم در عالم بچگی بدون اینکه چادرم را پیدا کنم، رفتم جلو و به او گفتم سید ابراهیم می‌شود من را هم شفاعت کنید؟ آقا مصطفی یک لبخند خیلی قشنگی زد و گفت آره، تا هر وقت چادرت سرت باشد من مطمئناً شفاعتت می‌کنم.

آقا مصطفی یک لبخند خیلی قشنگی زد و گفت آره، تا هر وقت چادرت سرت باشد من مطمئناً شفاعتت می‌کنم.

این دختر با گریه تعریف می‌کرد و می‌گفت در این چندسال به‌خاطر شرایط جامعه خیلی اذیت شدم، ولی به‌خاطر همین حرفی که سید ابراهیم با لبخند به من زد، هیچ‌وقت چادرم را کنار نگذاشتم.

مقداری درباره این دو کتاب «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» برایمان بگویید که چگونه شکل گرفت؟ چقدر مایل بودید که از سبک زندگی شهید بگویید؟

سبک زندگی و همسرداری آقا مصطفی خیلی خاصی بود. خب، آقا مصطفی بر کار فرهنگی خیلی تأکید می‌کرد. تقریباً فاطمه خانم سه چهارساله بود که به من پیشنهاد دادند به‌عنوان مشاور مذهبی وارد مدارس شوم. من گفتم باید با همسرم مشورت کنم. وقتی به آقا مصطفی گفتم چنین پیشنهادی به من دادند، باورم نمی‌شد که مشتاقانه قبول کند. بعد گفتم اگر من بروم فاطمه را چه کار کنیم؟ گفت شغل من آزاد است، طوری برنامه‌ریزی می‌کنم وقتی شما نیستید من فاطمه خانم را نگه دارم، وقتی شما آمدید من می‌روم به کارهایم می‌رسم؛ اما وقتی می‌رفتم مدرسه و از مدرسه برمی‌گشتم جدای از اینکه از نگهداری فاطمه خانم خسته نمی‌شد تازه کمک هم می‌کرد که فاطمه خانم را بیشتر نگه دارد که خستگی من برطرف شود.

یک روز گفت بیا معامله‌ای کنیم. گفتم چه معامله‌ای؟ گفت من تمام کار فرهنگی‌های این چندساله را می‌دهم و شما ثواب این چندساعتی را که در مدرسه هستید به من بدهید. گفتم ده سال کار فرهنگی‌تان را در قبال چندساعت می‌خواهید به من بدهید؟ گفت تأثیرگذاری‌ای که شما در مدرسه روی بچه‌ها دارید خیلی زیادتر از تأثیرگذاری‌ای است که من در مسجد و هیئت و پایگاه روی بچه‌ها می‌توانم داشته باشم. حرف‌شنوی بچه‌ها از معلم خیلی بیشتر از یک مربی است. برایم جالب بود که او آن‌قدر نسبت به کار فرهنگی و مسائل این‌چنینی تأکید می‌کند.

بعد از شهادتش آن روزی که می‌خواستم سر مزار ایشان سخنرانی‌ای داشته باشم، متنی را آماده کرده بودم، ولی آن‌قدر حالم بد بود که متن را کنار گذاشتم و نخواندم. وقتی از در بیرون رفتم، دیدم خانمی جلوی در ایستاده و با حالت گریه به‌محض اینکه من را دید گفت شما همسر آقا مصطفایید؟ گفتم بله، گفت من دیشب خواب آقا مصطفی را دیدم. ایشان با تأکید می‌گفت به خانمم بگویید کار فرهنگی کند. به‌خاطر آن خواب و تأکید آقا مصطفی بر کار فرهنگی بود که من آن متن را سر مزارش خواندم. نوشتن این کتاب هم بیشتر به‌خاطر تأکید خود آقا مصطفی بر انجام کار فرهنگی بود که باعث شد این کتاب نوشته شد. این مطالب صرفاً برای این گفته شد که ما بتوانیم کار فرهنگی‌ای انجام دهیم و خدمتی به ترویج فرهنگ شهدا کرده باشیم‌.

به نظرتان چه شد که حضرت آقا به کتاب «اسم تو مصطفاست» توجه کنند و تقریظ بزنند؟ ویژگی کتاب را چه از لحاظ خروجی و چه از لحاظ کلیت چگونه می‌بینید؟

حضرت آقا فرمودند قلم خانم تجار و آن نوع بیان خاطرات بود که نشان داد زندگی فردی که در صحنه‌های نظامی خیلی شجاعانه و دلیرانه رفتار می‌کند، در زندگی فردی خودش روحیه لطیف و عاشقانه دارد. آقا مصطفی ‌آن‌قدر روحیه‌شان لطیف بود که فقط یک‌بار محکم روی دست فاطمه خانم زد، آن‌هم زمانی بود که فاطمه خانم داشت در عالم بچگی خودش دانه‌دانه مورچه‌ها را می‌کشت و می‌خندید.

آقا مصطفی هم خیلی محکم روی دست فاطمه خانم زد. به او گفتم چرا آن‌قدر محکم زدی؟ گفت گناه دارند. این‌ها موجوداتی هستند که دارند از اینجا عبور می‌کنند، نباید این‌ها را بکشید. یا مثلاً، در خیابان که داشتیم راه می‌رفتیم یک‌دفعه دست مرا می‌کشید و از یک مسیر دیگر می‌برد. می‌گفتم خب چرا این‌جوری می‌کنی؟ می‌گفت آن پرنده دارد آنجا غذا می‌خورد و گناه دارد. اگر شما بروید، می‌پرد و غذایش نصفه می‌ماند. من گاهی برایم جای تعجب بود این کسی که آن‌قدر روحیه لطیف و حساسی دارد چطور می‌تواند در جنگ یکی از بهترین فرماندهان باشد؟ چطوری می‌تواند در جنگ با دشمنان خودش این‌گونه رفتار کند؟ این نمونه بارز آیه قرآن است که می‌گوید با دوستان خودشان ‌آن‌قدر دل‌رحم و مهربان و رئوف‌اند و با دشمنان خودشان خیلی سرسخت‌اند.

به نظر شما کتاب «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» چقدر در بازنمایی ابعاد شخصیتی و الگوی کار فرهنگی شهید صدرزاده موفق بودند؟ یعنی مخاطب این دو کتاب را بخواند چقدر با صدرزاده واقعی آشنا می‌شود؟

خیلی زیاد! بالاخره بیان خاطرات از افراد مختلف مخصوصاً اینکه این خاطرات به‌صورت مستند بیان شود خیلی تاثیرگذار است؛ یعنی انگار شما دارید از خود گوینده این مطلب را می‌شنوید و هیچ ویرایش و نظراتی از نویسنده داخلش نیست و عین مستندات خوانده می‌شود. خب، خیلی تاثیرگذار است. مثل اینکه طرف دارد این کتاب را زندگی می‌کند.

 

در این مدتی که این کتاب‌ها منتشر شده است خودتان بازخوردی داشتید؟ مشخصاً بیشتر کتاب «اسم تو مصطفاست» که خاطرات خودتان است؛ مثلاً، مخاطبان خوانده باشند، اثری گرفته باشند و یا نکته‌ای گفته باشند؟

بله، خیلی اتفاق می‌افتاد مخصوصاً گاهی دخترهای نوجوان و جوان به من پیام می‌دادند یا وقتی من را می‌دیدند می‌گفتند ما اصلاً فکر نمی‌کردیم در زندگی بشود با سختی‌ها این‌طور کنار آمد یا فردی بتواند آن‌قدر محبت کند که سختی‌ها دیده نشود. خب، من همیشه برای همه جوان‌ها مخصوصاً دخترخانم‌های جوان چنین آرزویی دارم و می‌گویم خداوند به من لطف کرد و اوج خوشبختی دنیا را با آقا مصطفی به من چشاند. ان‌شاءالله همه آن‌ها بتوانند این اوج خوشبختی را در کنار فردی مثل آقا مصطفی تجربه کنند.

از تقریظ حضرت آقا چطور باخبر شدید و چه حسی داشتید؟ مخصوصاً اینکه ایشان در کنار تعابیر بلندی که برای شهید به کار بردند نسبت به شما هم عباراتی را گفتند که معمولاً در تقریظ‌های دیگر این تعابیر سابقه نداشته است.

وقتی به من خبر دادند که حضرت آقا روی کتاب‌های آقا مصطفی تقریظ نوشتند، برایم آن لحظه‌ خیلی شیرین شد و دوست داشتم بدانم نوشته حضرت آقا چیست. وقتی برای اولین‌بار دست‌نوشته حضرت آقا را نشانم دادند، مثل ریختن آب روی آتش بود. خب، بعد از شهادت شهید اتفاقات خیلی زیادی برای ما افتاد؛ مخصوصاً در جامعه الان ما که زندگی‌ها همه معمولی است و بچه‌ها یک زندگی عادی دارند، ولی بچه‌های شهدا وقتی بیرون می‌روند و زندگی عادی مردم را می‌بینند برایشان خیلی سخت است. این چندسال آخر برای ما سختی‌های خاصی داشت، ولی وقتی عنایت و لطف حضرت آقا را در این تقریظ خواندم، مثل آن دلداری پدرانه نسبت به دخترش بود که باعث می‌شود این سختی‌های مضاعف را تحمل کند.

جالب اینجاست که وقتی داشتم با چند نفر از همسران شهدا صحبت می‌کردم، می‌گفتند این نوشته حضرت آقا نسبت به شما، تحمل ما را هم در سختی‌ها بالا برد و به ما دلگرمی داد. به ما هم این را ثابت کرد که حضرت آقا نسبت به همسران شهدا خیلی عنایت و لطف دارند و این سختی‌ها را می‌بینند؛ واقعاً مثل آن دختربچه‌ای که در سختی‌ها کم می‌آورد و به آغوش پدرش پناه می‌برد و آن آرامش را کسب می‌کند، من هم از صحبت‌های حضرت آقا آن آرامش را کسب کردم.

شهدا بعد از شهادتشان نسبت به زندگی دنیوی دستشان بازتر می‌شود. آیا برای شما اتفاقی افتاده یا خوابی دیده‌اید که برای مخاطبان جذاب باشد.

قبل از شهادت آقا مصطفی، من و او خدمت خانواده شهید صابری و شهید قاسمی دانا رفتیم. آقا مصطفی به مادر شهید قاسمی دانا گفت شنیدید که شهدا عند ربهم یرزقون‌اند، ولی این عند ربهم یرزقون بودن شهدا این نیست که از میوه‌ها و نعمت‌های بهشتی استفاده می‌کنند، بلکه شهدا آبرویی پیش خداوند دارند و کسانی که به آن‌ها توسل می‌کنند شهدا از آبرویی که پیش خدا دارند استفاده می‌کنند و برایشان گره‌گشایی می‌کنند. این در ذهن من بود تا اینکه تقریباً یکی دو بار آخری که آقا مصطفی از سوریه برگشته بود، یکی از دوستانش مبلغ پولی را به‌عنوان قرض از او درخواست می‌کند. آقا مصطفی با ناراحتی به من گفت که یکی از بچه‌ها از من پول قرض می‌خواست و من نداشتم. گفتم بالاخره یک وقتی پیش می‌آید آدم نداشته باشد و نتواند آن کار را انجام دهد. گفت نه! دعا کن که من شهید شوم. اگر من شهید شوم، دستم باز می‌شود.

گفتم خب، همه‌چیز برعکس بیان می‌شود. کسی که از این دنیا می‌رود، دستش کوتاه می‌شود. گفت بله! کسی که با مرگ طبیعی از این دنیا می‌رود، نه کسی که با شهادت از این دنیا می‌رود! تازه دستش باز می‌شود و می‌تواند گره‌گشایی کند. خب، واقعیت اینکه با آن وابستگی که من به آقا مصطفی و با آن محبت و احترامی که آقا مصطفی در خانه نسبت به بنده داشت، دوری از آقا مصطفی بعد از شهادت برایم سخت نه، غیرقابل تحمل بود، ولی تنها چیزی که در این چندساله آرامم می‌کرد و می‌کند این است که در تمام سختی‌های زندگی ما آقا مصطفی حضور دارد.

وقتی خاطرات شهدا را می‌خواندم، خیلی از اوقات کم می‌آوردم و می‌گفتم این‌ها از یک دنیای دیگرند و با ما خیلی فرق می‌کنند، ما نمی‌توانیم به آن‌ها برسیم، ولی واقعاً بعد از شهادت آقا مصطفی به این نتیجه رسیدم که مثل ما بودند فقط با تحمل سختی‌های زیاد و اخلاص برای خدا به اینجا رسیدند. گاهاً آقا مصطفی روی بعضی از خصوصیات اخلاقی‌اش ساعت‌ها فکر می‌کرد و دانه‌دانه این خصوصیات اخلاقی را در دفتر می‌نوشت. شاید از نظر خودش بد بود، ولی برای من اصلاً به چشم هم نمی‌آمد و با تأکید زیاد سعی می‌کرد این خصوصیات اخلاقی را برطرف کند با اینکه برایش خیلی سخت بود؛ مثلاً، گاهی پیش می‌آمد که عصبانی می‌شد. خب، یکی از خصوصیات آقا مصطفی این بود که خیلی صبور بود، ولی وقتی عصبانی می‌شد، خیلی بد عصبانی می‌شد. همین کظم غیظ را نوشته بود و روی آن خیلی تأکید می‌کرد. با اینکه آقا مصطفی سال ۹۴ چندین‌بار مجروحیت و موج‌گرفتگی داشت، ولی بااین‌حال اگر عصبانی می‌شد، دائم به خودش تشر می‌زد و سریع عذرخواهی می‌کرد.

تنها چیزی که باعث شد بعد از شهادت او این مسیر برایمان قابل تحمل باشد و بتوانیم از پس آن بربیاییم یکی اهل‌بیت بود و دیگری حضور خود آقا مصطفی! واقعیتش آقا مصطفی از بعد از شهادتش بیشتر در خانه حاضر است. سال‌های اول دوم شهادت او، وقتی داشتم به مراسمش می‌رفتم در مسیر خیلی با آقا مصطفی صحبت کردم. وقتی به مراسم رسیدم خانمی داشت تفسیر قرآن می‌گفت. رفتم کنارش نشستم و گفتم من سؤالی از شما دارم. می‌خواهم ببینم آقا مصطفی الان اگر جایی به ما توجه نکند و کم‌کاری کند باید پیش خداوند جواب بدهد؟ گفت نه، با رفتنش پرونده اعمالشان بسته می‌شود و دیگر مسئولیتی ندارد. برای من خیلی سخت بود.

رفتم کنارش نشستم و گفتم من سؤالی از شما دارم. می‌خواهم ببینم آقا مصطفی الان اگر جایی به ما توجه نکند و کم‌کاری کند باید پیش خداوند جواب بدهد؟

یک مسافت خیلی طولانی شاید بیست دقیقه فقط بی‌صدا گریه کردم. وقتی از جلوی بهشت رضوان رد شدم، به او گفتم من نمی‌دانم، امشب بیا و تکلیف را مشخص کن! آمدم خانه، بچه‌ها را خواباندم و جلوی عکس آقا مصطفی ایستادم و گفتم من نمی‌دانم، امشب باید یک جوری به من نشان بدهی! بیا توی خوابم به من بگو! بعد هم به او گفتم من تأکید نمی‌کنم در خوابم بیایی، شاید معذوریت داشته باشی از اینکه بخواهی به خواب من بیایی، هرجور توانستی به من ثابت کن و به من بگو، من دوست دارم مردی که بالای سرم است در قبال زندگی‌ام مسئولیت داشته باشد. شب خوابیدم، صبح بیدار شدم هرچقدر گوشی‌ام را نگاه کردم ببینم کسی پیام داده، خوابی دیده باشد، دیدم نه، خبری نشد. صبح با یک ناراحتی و قهری دوباره از کنار بهشت رضوان رد شدم که بروم کار اداری‌ام را انجام دهم. گفتم من دیگر با شما کاری ندارم. قهری که ما اصلاً با هم نداشتیم، بعد از شهادتش گاهی پیش آمد. در صف بانک بودم که پیامی برایم آمد. پیام را که باز کردم، دیدم برادرم پیام داده که آبجی این پیام را اذان صبح به من دادند، ولی من گفتم شاید خواب باشی و اذیت شوی بهت پیام ندادم. گفت من دیشب خواب آقا مصطفی را دیدم. یکی از دوستان آقا مصطفی خواب او را دیده بود که در خانه ما جلسه‌ای بوده و بچه‌های پایگاه وقتی میوه خوردند انگار یک مقدار آشغال میوه روی زمین ریخته بودند. آقا مصطفی با تأکیدی گفته این‌ها را جمع کنید، اگر خانمم بیاید ناراحت می‌شود. بعد می‌گوید محمدعلی گفته بابا می‌خواهم جایی بروم، آقا مصطفی به او می‌گوید که صبر کن الان مامانت می‌آید. بعد می‌گوید به او گفتم آقا مصطفی تو چه پدری هستی که بچه‌ات را نمی‌بری؟ می‌گوید من از بعد شهادتم یک‌سری کارها را نمی‌توانم خودم برای بچه‌ها انجام بدهم و باید خانمم برایشان انجام بدهد. گفتم پس شما چه کار می‌کنید؟ می‌گوید من الان دیگر نمازهایم را مسجد نمی‌خوانم همین‌جا در خانه می‌خوانم؛ چون آقا مصطفی عادت داشت حتماً سه وعده نماز را در مسجد بخواند، حتی نماز صبح را با اینکه خیلی سخت بود از خواب بیدارشدن و دیر می‌خوابید یا کاری داشت، ولی بااین‌حال با تمام سختی مسجد می‌رفت و همیشه تأکید می‌کرد نمازها را در مسجد بخوانم؛ چون اگر یک وقت شکی بکنم در مسجد راحت‌تر است. می‌گفت در خواب تأکید می‌کرد که من الان نمازهایم را در خانه می‌خوانم و اینجا دائم پیش خانواده‌ام و مراقبشان هستم؛ حتی چندوقت پیش برادرم خواب ایشان را دیده بود و به او گفته بود که آقا مصطفی چرا الان برگشتی، الان که بچه‌ها بزرگ شدند! گفته من جایی نرفتم، همین‌جا بودم. اصلاً بحث رفتنی نبوده که برگشتنی باشد.

هرجا بچه‌های من بهانه گرفتند، آقا مصطفی بود. وقتی بچه‌ام از مدرسه آمد، با اشک و گریه گفت مامان امروز بچه‌ها گفتند با بابای یکی از دوستانشان بیرون رفتند و بستنی خوردند. گفتم خب، شما چرا گریه می‌کنی؟ گفت آخه من هم دوست داشتم بابا بود و من را بیرون می‌برد.

آن شب فاطمه خوابید، صبح که از خواب بلند شد با اشتیاق خاصی گفت دیشب خواب دیدم بابا آمده من و همه فرزندان شهدایی را که می‌شناختم بیرون برده و به ما آش و بستنی داده و گفته ناراحت نباشید، هروقت هرجا هرچه خواستید به خودم بگویید. خیلی از اوقات که بچه‌ها بهانه می‌گیرند، من گاهی یک لفظی در خانه دارم و برای بچه‌ها به کار می‌برم، می‌گویم همه کارها را که نباید مامان انجام دهد، یک‌سری کارها را هم باید بابا انجام دهد. یک‌سری چیزها را از بابایتان بخواهید، چرا همه‌اش از مامان؟ خیلی از اوقات که فاطمه بهانه می‌گیرد مثلاً برای هدیه تولد دو سال پیش می‌گفت کاش می‌شد من روز تولدم کربلا باشم، به او گفتم از بابایت بخواه.

سالی که کرونا بود و خیلی‌ها نمی‌توانستند کربلا بروند، روز تولد فاطمه خانم خبر دادند که سفر اربعین شما هماهنگ شده است! گفتم فاطمه جان این هم هدیه تولد شما. پارسال، آقا مصطفی جوری برنامه‌ریزی کرد ما روز اربعین، روز تولد فاطمه خانم، در بین‌الحرمین باشیم و دائم به او می‌گفتم مامان این‌ها همه هدیه‌های بابایت است‌. یا مثلاً، بچه‌های من بهانه جوجه اردک گرفته بودند و من همیشه به پدر آقا مصطفی می‌گفتم که برایشان نگیرد، من نمی‌توانم در آپارتمان نگه دارم. دو هفته بعد منزل پدرم بودم، پدر آقا مصطفی زنگ زد و گفت شما شهریارید؟ گفتم بله،‌ چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت یک لحظه بیا دم در. وقتی رفتم، دیدم سه‌ تا گلدان دستش است. گفت یک نفر نذر کرده، یکی مال شماست، یکی مال فاطمه و یکی هم مال محمدعلی. ازش تشکر کردم. گفت صبر کن هنوز مانده. جعبه‌ای آورد و جلوی من بازش کرد. دیدم دو تا جوجه اردک توی جعبه است. گفتم آقاجون این‌ها کجا بود؟ گفت بنده خدایی نذر آقا مصطفی می‌کند که اگر حاجتم برآورده شد برای بچه‌هایت چیزی می‌خرم. این بنده خدا شب می‌خوابد، بعد حاجت‌روا که می‌شود به آقا مصطفی می‌گوید من نمی‌دانم برای بچه‌ها چه بخرم، خودت بگو. شب آقا مصطفی به خوابش می‌رود و می‌گوید برای بچه‌ها جوجه اردک بخرید. این مصداق همان امضای آن پدر است.

در همین رونمایی تقریظ به ما گفتند که فاطمه خانم صحبت کند و تأکید کردند که خود فاطمه خانم بنویسد. برایم جالب بود که فاطمه شروع کرد با پدرش صحبت‌کردن و می‌گفت من نمی‌دانم هرچیزی که دوست داری بگویم خودت به زبانم بیاور. بعد از اینکه با پدرش کلی صحبت‌های دختر و پدری انجام داد به‌فاصله یک‌شب بعدش دیدم فاطمه خیلی روان شروع به نوشتن کرد و می‌گفت مامان این مطلب به ذهنم آمد، مامان این مطلب اضافه شد. شعری هم که اول مطلبش نوشته بود، سروده خودش بود. وقتی فاطمه خانم مطلب را در مراسم خواند، آقای رئیسی به من گفت فکر می‌کردم مطلب را شما برای فاطمه خانم نوشتید. گفتم نه! کار خودش بود و پدرش به او کمک کرد؛ پدری که همیشه در کنارش هست.

شاید شنیده باشید. وقتی خبر شهادت پدرش را می‌خواستیم به فاطمه خانم بدهیم، هیچ‌کس قبول نمی‌کرد. من گفتم خودم باید به او بگویم. شب عاشورا فاطمه را بغل کردم و به او گفتم مامان می‌خواهم بهت یک خبر خوش بدهم. گفت چه خبری؟ گفتم می‌خواهم به شما بگویم که اگر تا حالا بابا سوریه بود شما چگونه خبرها را به او می‌دادی و اتفاقات را می‌گفتی؟ گفت مامان یا زنگ می‌زدم یا صبر می‌کردم تا بابا بیاید. گفتم خب از این به بعد خبر خوش من این است که دیگر نیازی نیست شما به بابا زنگ بزنی یا صبر کنی تا بابا پیشت بیاید. از این به بعد، هر ثانیه هر اتفاقی برای شما بیفتد بابا کنارت است. این بچه شش‌ساله یک نگاه تلخی به من کرد و لبخند تلخی به من زد و گفت بابا شهید شده؟ گفتم آره!

 
شهید صدرزاده به همراه شهید عطایی

یک‌سال بعد، خبر شهادت شهید عطایی را ما باید به خانواده‌شان می‌دادیم؛ چون دوباره خانه ما شلوغ شده بود و رفت‌وآمدها زیاد شده بود، فاطمه را از این فضا دور کردیم که در این جو قرار نگیرد. آخرشب، وقتی فاطمه به خانه آمد، پسر شهید عطایی به فاطمه گفت دیدی من هم مثل تو شدم؟ فاطمه برگشت گفت بهتر! گفت یعنی آدم بابا نداشته باشد خوب است؟ گفت نه، تا حالا شما که مدرسه می‌رفتید بابایت تا کجا با شما می‌آمد؟ گفت خب، من را تا دم مدرسه می‌برد. فاطمه گفت این خوب است که آدم یک بابایی داشته باشد که حتی در کلاس هم کنارش بنشیند. به‌خاطر همین می‌گویم بهتر، به‌خاطر اینکه از این به بعد دیگر بابایت تو را تا دم مدرسه نمی‌رساند، بلکه کنارت توی کلاس می‌نشیند.

این واقعیت برای بچه‌ها یک نگاه شده است و تحمل این سختی‌ها و نبود ظاهری آقا مصطفی این‌طوری برای ماها شیرین می‌شود. حضور دائمی آقا مصطفی در کنار تمام سختی‌ها و اینکه همیشه به ما به هر طریقی ثابت می‌کند که من هستم باعث می‌شود که سختی‌ها یک شیرینی و حلاوتی داشته باشد.

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی