ماجرای تمرین همسر شهید برای خواندن وصیت نامه شوهرش
دست نوشته اش را به من داد و گفت: بخون ببین چه جوریه؟ شروع کردم زیر لب خواندن. اشکم جاری شد. هر چه جلوتر می رفتم گریه ام بیشتر می شد. اشک هایم را که دید، گفت: نشد خانوم! گریه نکن. باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی.
حمید با خودکار آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اوپن نشست. طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگه A۴ آوردم. گفتم آقا! شما که معلوم نیست کی اعزام بشی شاید همین فردا رفتی الان سر حوصله چند خطی به عنوان وصیت نامه بنویس. قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد.
یک وصیت نامه عمومی برای دوستان و همکاران و مردمی که بعدا می خوانند. یکی هم وصیت نامه خصوصی برای من، پدر و مادر هایمان، برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک. شروع کرد به نوشتن.
دست به قلم خوبی داشت. چون تازه دوش گرفته بود آب از سر و صورتش روی برگه ها می چکید. گفتم: «حمید! تو رو خدا روان بنویس. زیاد پیچیده نکن. خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن». سرش را از روی برگه ها بلند کرد و خندید. بعد هم به شوخی گفت: «اتفاقا می خوام آن قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه. چون خیلی ادعای سواد می کنی».
وصیت نامه را بدون پاک نویس کردن، خیلی روان و بدون غلط نوشت. یک صفحه کامل شد. دست نوشته اش را به من داد و گفت: «بخون ببین چه جوریه؟». شروع کردم زیر لب خواندن. اشکم جاری شد. هر چه جلوتر می رفتم گریه ام بیشتر می شد. اشک هایم را که دید، گفت: «نشد خانوم! گریه نکن. باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی. حالا بلند شو بایست. می خوام با صدای بلند بخونی. فکر کن بین جمعیت وایسادی داری وصیت نامه همسر شهید می خونی».
وادارم کرد همان شب با صدای بلند ده بار وصیت نامه اش را خواندم. وقتی تمام شد دفتر شعرش را خواست. عاشورای همان سال یک شعر سروده بود. سه بیت از همان اشعار پایین برگه نوشت و بعد تاریخ زد. نوزده آبان ۹۴. زیر تاریخ هم جمله همیشگی و کفی بالحلم ناصرا را نوشت.
به خط آخر که رسید، گفتم: «عزیزم! معمولا همسران شهدا گله دارند که نتونستن دل سیر همسرشون را ببینند. آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکرت تنها باشم».
خودم هم باورم نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر میکنم. در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها به زبان آوردم. انگار فرد دیگری در کالبد هم رفته بود و از جانب من سخن می گفت. تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم.
به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید
برگرفته از کتاب «یادت باشد»؛ خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
ارسال کردن دیدگاه جدید