حرفهای جالب و مهم اولین زن آزاده دفاع مقدس

فاطمه ناهیدی اولین زنی که در جنگ تحمیلی به اسارت درآمد، می‌گوید: من و ۳ دختر دیگر یکی از افسرها را کتک زدیم. او گفته بود: «اگر همه زن‌های ایرانی این طوری هستند دلم به حال مردهای ایرانی می‌سوزد!»



به گزارش فارس، همه جنگ‌های نظامی با زور بازو و سلاح‌های مردانه پیش می‌روند و سنخیتی با ظرافت زنانه ندارند. دفاع مقدس نیز از این قائده مستثنی نبود و قاعده «صد پسر در خون بغلتد، کم نگردد دختری» بر آن حکم‌فرما بود. جمله «جنگ چهره زنانه ندارد» تا جایی معنا داشت که اجازه ندهند بانویی اسلحه دست بگیرد، پشت خاکریز بیاید و خمپاره شلیک کند؛ چرا که زن ظریف است، لطیف است و اصلاً مردها به خط مقدم می‌روند که زنی رنج زُمختی‌های دشمن را نبیند و نچشد. با این حال در جنگ تحمیلی، زنان هم می‌جنگیدند، اما در عقب جبهه، تجهیزات آماده می‌کردند، دارو می‌فرستادند، غذا بسته‌بندی می‌کردند، پرستاری می‌کردند و ... . بعضی از آن‌ها به اسارت عراقی‌ها هم در آمدند.

فاطمه ناهیدی اولین بانوی ایرانی است که به اسارت نیروهای رژیم صدام درآمد. او که با مدرک مامایی به خط مقدم جبهه خرمشهر رفته بود تا پرستاری مجروحان را بکند، در مهرماه سال ۱۳۵۹ اسیر شد.


روایت چگونگی اسارت او را که در نشریات قدیمی، چاپ شده است، می‌خوانیم:
«شب ۱۹ مهرماه ۱۳۵۹ با شهید صادقی که معاونت درمانی استان هرمزگان را بر عهده داشت، برنامه‌ریزی کردیم که ۲ گروه شویم و هر گروه به نوبت ۲۴ ساعت به زخمیان خط مقدم جبهه خرمشهر برسیم. روز بیستم مهرماه نوبت من بود. عراقی‌ها به شدت تمام جبهه‌ها را می‌کوبیدند. ما هم یک آمبولانس برداشتیم و راهی خط مقدم شدیم.

بعثی‌ها برای اسیر گرفتن یک زن هلهله و شادی می‌کردند
هیچ کدام با منطقه آشنا نبودیم و نمی‌دانستیم تمام شهدا و مجروحان به دست عراقی‌ها افتاده‌اند. ساعت ۹ صبح بود که من همراه ۴ سرباز دیگر در خط مقدم اسیر عراقی‌ها شدم. اولین زن اسیر دست عراقی‌ها بودم. همه عراقی‌ها برای این پیروزی با هلهله و شادی تیرهای هوایی شلیک می‌کردند. آن‌ها تصور می‌کردند یک مهره مهم از ارتش ایران را دستگیر کرده‌اند.

هیچ کس از ایرانی‌ها نمی‌دانست که من اسیر شده‌ام. یکی از بچه‌ها آمبولانس ما را دیده بود که از بین رفته است و فکر می‌کرد ما هم در آن آمبولانس بوده و شهید شده‌ایم.

بعد از آن روز بازجویی‌های مداوم، چه در پشت خط مقدم و چه در پادگان تنومه ادامه داشت. بعد از چند روز ۳ خواهر دیگر به نام‌های مریم بهرامی، معصومه آباد و حلیمه آزموده را نیز در جاده های آبادان ـ ماهشهر اسیر کردند و پیش من آوردند.

شما زندانی سیاسی هستید
به ما می‌گفتند: «شما آمدید مستقیم با صدام بجنگید، پس زندانی سیاسی هستید.»

در نتیجه نمی‌توانستیم هیچ گونه ارتباطی با خانواده داشته باشیم؛ نه نامه‌ای، نه تلفنی و نه هیچ پیامی. وقتی یک اسیر در اردوگاه است، صلیب سرخ به او سر می‌زند، می‌تواند نامه بنویسد و حقوقی دارد. ولی صلیب سرخ هم نمی‌توانست ما را ببیند. هر ۴ نفر ما را در سلول سرخ سازمان امنیت و زندان الرشید بغداد زندانی کردند.

زندان الرشید زندانی امنیتی بود که ۵ طبقه زیرزمین داشت و بچه‌هایی که آنجا بودند می‌گفتند شهید صدر را در همان طبقات زیرزمین شهید کرده‌اند. هرچقدر به سمت طبقات پایین‌تر می‌رفتی شکنجه‌ها شدیدتر می‌شد.

نمای بیرونی این زندان از یک طرف مخابرات عراق بود، از یک طرف بانک جانفیدنگ بود که یک بانک بین المللی به حساب می‌آمد، از یک طرف یک هتل بزرگ و از طرف دیگر هم ساختمانی اداری بسیار مجلل بود و هیچ کس نمی‌دانست بین این ۴ ساختمان چه خبر است! کسی نمی‌دانست آن داخل، سازمان جاسوسی عراق است! این را خود عراقی‌ها که در مقطعی با ما بودند گفتند. آن‌ها خودشان می‌گفتند که اصلاً باورشان نمی‌شود چنین چیزی وجود داشته باشد.

هیچ کس نمی‌دانست بین این ۴ ساختمان چه خبر است! کسی نمی‌دانست آن داخل، سازمان جاسوسی عراق است!
در نتیجه در چنین محیطی هیچ گونه ارتباطی با خانواده نداشتیم و خانواده هم تصورش این بود که ما شهید شده‌ایم و منتظر بودند جنازه‌هایمان بیاید.

نباید خاطر بعثی‌ها از ما جمع باشد
ما ۴ نفر ۱۹ ماه در زندان انفرادی با هم بودیم و هیچ گونه ارتباطی با خارج از سلول نداشتیم. سرانجام توانستیم با ضربات مورس با اسرای سلول‌های همسایه ارتباط برقرار کنیم. در یکی از سلول‌ها چند خلبان بودند و از حق و حقوق اسرا خبر داشتند؛ فهمیدیم که حقوقمان تا چه حد پایمال شده است. سعی کردیم با رئیس زندان و رئیس سازمان امنیت در کسب حقوق اسرا ارتباط برقرار کنیم، اما موفق نشدیم.

ما خانم‌ها از همان اول گوش به حرف عراقی‌ها نمی‌کردیم و چوبش را هم می‌خوردیم.

فکر می‌کردیم نباید به عراقی‌ها رو بدهیم و باید طوری برخورد کنیم که از سوی ما احساس امنیت و آسایش نداشته باشند و ما را به عنوان اسرای خاطی و آشوبگر بشناسند.

روزی جشن ملی عراقی‌ها بود و برای ما نوشابه آوردند. به مترجم گفتم: «بپرس برای همه بردند؟»

گفت: «نه! این فقط مخصوص شماست.»

گفتم: «ما نیازی به نوشابه نداریم.»

گفتیم: «یا برای همه یا برای هیچ کس.»

فرمانده عصبانی شد و گفت: «این ها لیاقت ندارند.»

بعدها بقیه اسرا به ما گفتند که چقدر حرکت جالبی کردید. برایشان مهم بود که جلوی عراقی‌ها می‌ایستیم و احساس غرور می‌کردند.

یک روز برای یک سری تغییرات ما را از سلول سرخ به سلول شماره ۱۹ بردند. برحسب اتفاق یک تکه سرامیک شکسته کوچک پیدا کردیم و به زحمت نام و شماره تلفن و آدرس‌هایمان را روی دیوار سلول کندیم؛ چرا که ما مفقودالاثر بودیم و این کار ما می‌توانست سایر اسرا را که بعدها به این سلول می‌آمدند از حضور ما مطلع سازد.

همین کار موجب شد چند نفر از برادران اسیر آدرس ما را ببینند و بعد از انتقال به اردوگاه خبر زنده بودن ما را از طریق صلیب سرخ به خانواده‌هایمان برسانند.

من با ناخن بعثی‌ها را چنگ می‌زنم
با پافشاری در گرفتن حقوق خود به عنوان اسیر جنگی رئیس زندان و رئیس سازمان امنیت عراق را به اعتصاب غذا تهدید کردیم و سرانجام از اول اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱ اعتصاب خود را آغاز کردیم.

وقتی ‌خواستیم اعتصاب غذا کنیم، عراقی‌ها ‌ریختند داخل سلول و شروع ‌کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ می‌کردیم. این بار مثلاً یکی گفت: «من ناخن بلند می‌کنم که اگر عراقی‌ها آمدند چنگشان بزنم!»

هر کس کاری گردن ‌گرفت و هم زمان حمله ‌کردیم به عراقی‌ها. یکی از بچه‌ها کابل برق را از دست سرباز عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقی‌هایی که درجه‌دار بودند. آن‌ها هم مجبور شدند از داخل سلول بروند بیرون. چون برایشان خیلی بد بود که از ۴ زن ایرانی کتک بخورند. ما هم تا قبل از این که در را ببندند، ابزار جرم را انداختیم بیرون.

بعداً یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد که یکی از همین‌هایی که کتک خورده، جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود: «اگر همه زن‌های ایرانی این طوری هستند، دلم به حال مردهای ایرانی می‌سوزد!»

۸ روز اول اعتصاب فقط آب می‌خوردیم، اما بعد از آن دست به اعتصاب کامل زدیم. حال یکی از خواهرها به شدت بد شد که به اجبار ما به او سرم وصل کردند. رئیس سازمان امنیت عراق از ما خواست اعتصابمان را بشکنیم، اما قبول نکردیم.

بعد از ۱۹ روز از هم جدایمان کردند تا این که مجبور شدند ما را تحویل بیمارستان دهند. این اتفاقی بود که حتی صلیب سرخ هم از آن خبر نداشت و شاید خیلی راحت می‌شد سر ما را زیر آب کنند. اما از طرفی هم برایشان باارزش بودیم. آن‌ها فکر می‌کردند وقتی جنگ تمام شود، می‌توانند یک دختر را بدهند و ۱۰ تا افسر را پس بگیرند. این بود که ما را منتقل کردند به بیمارستان. یک ماه در بیمارستان بستری بودیم و بعد از آن منتقل شدیم به اردوگاه. این بار ما را تحویل وزارت دفاع دادند. از آن لحظه دیگر به طور رسمی شدیم یک اسیر و ۲ سال هم در اردوگاه‌های متعدد بودیم.



در اردوگاه سر همه را تراشیده بودند
در اردوگاه سر همه ما را تراشیده بودند و آثار فشار و شکنجه بر چهره اسرا دیده می‌شد. دورانی که در آن اردوگاه داشتیم سراسر تجربه بود و آزمایش.

رژیم عراق تصمیم گرفته بود برای ۲۲ بهمن یک سری عملیات بمب‌گذاری در ایران داشته باشد و برای این کار عده‌ای جاسوس و خرابکار بفرستد. برای رد گم کردن به ناچار عده‌ای از اسیرها را آزاد کردند و جاسوسان خود را همراه اسرا به ایران فرستادند. ۱۹۰ نفر آزاد شدند که ما ۴ نفر نیز در میان آن‌ها بودیم و به ایران برگشتیم.»

فاطمه ناهیدی بهمن‌ماه سال ۱۳۶۲ به ایران بازگشت و حالا با مدرک دکترا، به تدریس در دانشگاه مشغول است. همچنین عضو هیأت علمی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه بهشتی است و ۳ دختر نیز دارد.

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی