چند داعشی گوشم را بریدند!
فردای آن روز محمدرضا گفت که خواب دیده چند نفر از نیروهای داعش آمدهاند و گوش مرا بریدهاند. فرید با صدای بلندی، قاه قاه خندید و گفت: محمدرضا دیگه چیکار کردهاند؟ خوابش را زیاد جدی نگرفتیم.
کتاب «راه خانهام را بلدم» خاطرات عذرا شوقی؛ همسر شهید مدافع حرم، فرید کاویانی است که به قلم مریم حضرتی تدوین شده و انتشارات خط مقدم آن را منتشر کرده است.
شهید فرید کاویانیلرد، نخستین شهید مدافع حرم از شهرستان خلخال است که در روستای لرد در سال ۱۳۵۴ متولد میشود. وی کارگر آرماتوربند سادهای است که زندگی مشترک خود با همسرش عذرا شوقی را در اوایل دهه ۸۰ در همین روستا آغاز میکند. وی که به دلیل شغل خود مرتب باید به شهرهای دیگر سفر کند، ناخواسته در همان ابتدای زندگی مشترک، واژه انتظار را در لغتنامه خانوادهاش وارد میکند و در کنار عشقی که بین او و عذرا وجود دارد، عشق و انتظار، دو رکن اصلی کتاب «راه خانهام را بلدم» را تشکیل میدهند.
شهید کاویانی سرانجام در دفاع از عقیله بنیهاشم، حضرت زینب(س) در خاک سوریه در نهم مرداد ماه ۱۳۹۵ شهد شهادت مینوشد.
مریم حضرتی، در مقدمه این کتاب مینویسد: «شخصیتهای کتاب، تلخ و شیرین زندگی را با هم جلو میبرند. من هم فرسنگها دور از آنها، نظارهگر خوشبختیشان هستم. چقدر قصه عاشقی خوب است و شنیدنش لذتبخش!»
نفیسهسادات موسوی (شاعر) که این کتاب را خوانده است، نوشته است: «خیلی وقت است که وقتی عنوان فرعی کتابی زندگینامه شهید یا خاطرات همسر شهید باشد با بدبینی و نگرانی از مواجهه احتمالی با یک روایت صورتی بهسراغ آن میروم، اما همین اول کار خیالتان را راحت کنم که این کتاب از آن دسته نیست».
وی ادامه میدهد: «عذرا شوقی، همسر شهید فرید کاویانی زندگی مشترک ۱۵ سالهشان را در دو زمان روایت میکند. یکی زمان حال و دیگری اوایل ازدواج یا به عبارتی اوایل عقد و اتفاقات مربوط به آن دوران که در شکلگرفتن انس و الفت و وابستگیای که در زمان حال بینشان میبینیم، مؤثر بوده و دانستنش به همراه شدن بیشتر با مخاطب کمک شایانی میکند. کتاب، ساده و روان و خوشخوان است؛ تا آنجا که اگر درگیری و مشغولیت جانبی نداشته باشید بیش از یکی دوساعت برای خواندنش زمان لازم نیست».
انچه در ادامه میخوانید، گوشههایی از انتهای کتاب است...
اول مانتوی بلند مشکی را پوشیدم بعد روسری را انداختم سرم. جلوی آینه ایستادم. انگار چند سال پیر شده بودم. چادر را انداختم سرم و رفتم به طرف در حیاط که همیشه خدا باز بود.
_کجا میری عذرا؟
_فریده مگه قرار نیست امروز رکنعلی من رو ببره پیش فرید؟
_آره، بیا بشین! الآن میآد.
_تو حیاط، منتظرش میمونم.
بیست دقیقهای در حیاط منتظر رکنعلی ماندم. دیدم یک ماشین که عکسهای فرید را رویش زده بود پیچید به طرف روستا. شکم به یقین تبدیل شد. ماشین که وارد کوچه شد تکتک موهای سرم به گزگز افتاد. آرام و بی صدا زل زده بودم به عکس فرید. اشکهایم ناخواسته روان بود. انگار آب سرد پاشیده بودند به تنم. فرید، آرام و بی صدا نگاهم میکرد. مرگ جلوی چشمهایم میرقصید. به شبی که گذشت، فکر میکردم؛ به لباس مشکی توی نایلکس حیاط خلوت؛ به گریه های دختر عمویش؛ به لباس مشکی زن داداشم؛ به حرفهای مبینا کوچولو؛ به پدرم که سرش را بلند نکرد تا چشمهایش را ببینم؛ به مادرم که میگفتند فشارش افتاده...
یعنی همه آنها میخواستند بگویند او دیگر نیست؟! خاله فرید داشت داخل حیاط خودش را میزد. مادرم برای روزهای آینده بدون فریدم ناله میکرد. صادق مثل آدم آهنیها تکیه داده بود به دیوار کاهگلی حیاط فرید. زل زده بود به چشمهایم؛ انگار از دستم ناراحت بود که مثل همیشه برای آمدنش ذوق نکردهام.
اهالی روستا توی حیاط ایستاده بودند. خاله فرید با صدای بلندی مرثیه میخواند. سه خواهر فرید خودشان را میزدند. دوستان و آشنایان آنها را گرفته بودند؛ یعنی فرید من دیگر نبود؟! نه؛ این حقیقت نداشت. امیدی برای دیدن دوبارهاش نداشتم. اشکهایم داشت خفهام می کرد. ناگاه با صدای بلندی فریاد زدم. فرید رفیق نیمه راه نیست تو این موقعیت، اون من رو با سه تا بچه تنها نمی ذاره. فرید من رو دوست داشت؛ پس تنهام نمیذاره...
انگار حرفهایم نمکی بود روی زخم اطرافیانم. در آن حیاط کوچک صدای ناله گوش فلک را کر میکرد. همه گریه میکردند. سوار ماشینهای سپاه شدیم و به طرف خلخال حرکت کردیم. تا خلخال، گریههایم بند نیامد. صادق مات و مبهوت زل زده بود. یک گوشه رسیدیم. خلخال از انبوه جمعیت، جا برای سوزن انداختن نبود. جسم بی جانش را داخل تابوت گذاشته بودند و پرچم ایران روی تابوت را پوشانده بود. بعد از چند سال جدایی و رفت و آمد، اولین باری بود که برای دیدن همدیگر ذوق نکردیم. چشمم میان جمعیت به محمدرضا افتاد که شانههایش از شدت گریه میلرزید. جلوتر رفتم و با ناله گفتم فرید رو از تو می خوام.
محمدرضا جوابی نداشت تا التیام دل سوختهام باشد؛ ساکت و با چشمهای پف کرده قرمز زلزده بود به چشمهایم میان جمعیت همهمه بود؛ صدای ناله تا هفت آسمان رسیده بود. چه سه شنبه تلخی بود! با گریه پشت پیکر بیجانش برگشتیم به روستا. مادرم را بغل کرده بودم و با صدای بلند میگریستم. همه اعضای خانواده و اهل روستا گریه میکردند. چشمم به برادر کوچکم اکبر افتاد که اشک، صورتش را خیس کرده بود. نزدیکتر رفتم و پرسیدم
فرید چطوری شهید شد؟
هقهقهایش بیشتر شد و شانه مردانهاش به لرزه افتاد.
گریان دوباره پرسیدم چطور شد؟
ساکت بود. جوابم را نمیداد فقط گریه میکرد. مادرم آمد پیش ما و گفت:
الآن وقت این حرفها نیست. بیا به مهمونهات برس. با صدای «الله اکبر» جمعیت نزدیک تابوت شدم و با گریه گفتم
اجازه بدین برای آخرین بار ببینمش.
_نمیشه، خواهر!
نمیدانم صدا از کدام طرف بود؛ ولی مثل پتک خورد توی سرم. هر چه اصرار کردم اجازه ندادند برای آخرین بار صورتش را ببینم. فرید را با تمام آرزوها و جوانیام سپردم به خاک سرد. خودم را انداخته بودم روی خاک و با ناله میگفتم برگرد!
صادق، بغضش ترکیده بود و گریه میکرد. از احمدرضا و رقیه خبر نداشتم. نمیتوانستم داغ به این بزرگی را تحمل کنم. چسبیده بودم به قبرش و فریاد میزدم ولی این خاک جوابی جز سکوت برایم نداشت.
حال روحی مناسبی نداشتم.
***
چهلم فرید را چند روزی بود پشت سر گذاشته بودیم. پاییز در راه بود. این را از برگهایی که زیر درختها ریخته بودند، میشد حدس زد. چطور میتوانستم پاییز و زمستان زندگی را بدون فرید پشت سر بگذارم؟! حال برادر کوچکترم اکبر زیاد خوب نبود. از وقتی فرید شهید شده بود یک پایش مطب دکتر بود نمیدانم اکبر فرید را چطور دیده بود؛ ولی هر وقت ازش میپرسیدم چطور شهید شد همیشه بهانهای برای فرار از من پیدا میکرد.
بعد از پنجاه روز دست بچهها را گرفتم و برای عیادت اکبر رفتم خانه مادر. این چه دردی بود که نزدیک دو ماه بود یقه اکبر را رها نمیکرد؟!
وارد خانه که شدیم به گرمی از من و بچه هایم استقبال کردند. اکبر، با رنگ و رویی پریده، گوشه اتاق کز کرده بود. نزدیکاش نشستم و دستم را لای موهای مشکیاش فرو کردم. سرش را گذاشت روی پاهایم. حال داداش کوچولوی من چطوره؟ قطرات اشک از چشمهایش چکید روی پاهایم؛ این را از خیس شدن پایم متوجه شدم. نفس نفس میزد.
داداش دکتر بهت چی گفت؟ چرا گریه میکنی؟
سعی میکردم خودم را خونسرد و بیتفاوت نشان بدهم. هر چه بود میدانستم درد من و بچههایم است. گفت:
میگه غمباده انگار یه چیزی رو دِلمه که نمیخواد بره. دارم خفه میشم. اکبر تو باید حرف بزنی از اون روز که فرید شهید شد. اگه حرف بزنی این دردی که تحمل میکنی، از بین میره.
_خواهر!
گفتم: نگران من نباش. ناراحت نیستم. فرید، لیاقت اش شهادت بود. مادر با یک سینی چای آمد پیشمان. باد برگهای پاییزی را در حیاط میرقصاند. اکبر، بیصدا گریه میکرد. گفتم داداش به خدا، فرید لیاقتش بود شهادت. در راه وطن و امام حسین جان داد. این کم چیزی نیست. پس حرف بزن داداشم.
_عذرا همیشه بعد غذا آبمیوه میخورد؛ ولی اون روز یک لیوان آب خورد.
مادر برگشت به طرف اکبر و گفت: آب شهادت اش رو خورده پسرم.
_آبجی من بگم ناراحت نمی شی؟
_نه، داداش گلم! بگو؛ هم تو آروم میشی، هم من.
همه چیز به خوبی پیش میرفت. عذرا اون روز هم با شما حرف زد. آمد گفت: اکبر، صادق میگفت قاسم هم میاد پیش ما هر دو، برای آمدن قاسم خوشحال بودیم. مثل هر روز سرکار بودیم. محمدرضا آمد و گفت: داداش این دور و برها چند نفر مشکوک میزنند. فرید رو کرد به ما و گفت: بچه ها سرگرم کارتون باشین. اینجا امنیتش زیاده. جدی نگرفتیم و مشغول کارمان شدیم. ... فردای آن روز محمدرضا گفت که خواب دیده چند نفر از نیروهای داعش آمدهاند و گوش مرا بریدهاند. فرید با صدای بلندی، قاه قاه خندید و گفت: محمدرضا دیگه چیکار کردهاند؟ خوابش را زیاد جدی نگرفتیم. آن روز برای ناهار آمدیم خانه که تقریباً ده کیلومتر با کارگاه فاصله داشت. موقع خوردن ناهار، محمدرضا دوباره گفت داداش والا چند نفری اینجا مشکوک هستند...
ارسال کردن دیدگاه جدید