ماجرای روزههای یواشکی شهید مدافع حرم
آن قدر قرآن خواندنش را طول داد و از اتاق بیرون نیامد که هوا تاریک شد. بعد از اذان غذایش را گرم کرد و خورد.
سفره را که انداختیم مادرم گفت: «مجيد، ابراهيم رو صدا کن بیاد غذا بخوره.»
در اتاق مشغول تلاوت قرآن، بود به او گفتم: «ابراهيم، سفره رو انداختیم؛ بیا.»
«داداش من گرسنه نیستم، بگو سهم منو مامان بذاره رو اجاق گاز.»
ابراهيم، نکنه باز روزه گرفتی؟
«داداش الآن گرسنه نیستم. قرآنم رو که بخونم غذا میخورم.»
آن قدر قرآن خواندنش را طول داد و از اتاق بیرون نیامد که هوا تاریک شد. بعد از اذان غذایش را گرم کرد و خورد.
مادرم به او گفت: «ابراهیم، بازم روزه مستحبی گرفتی؟ چرا دیشب بهم نگفتی برات سحری درست کنم؟»
«مامان جان، من گرسنه نبودم. غذای دیشب سر دلم بود.»
مادرم که دیگر از روزه گرفتنهای یواشکی ابراهیم کلافه شده بود، و نگران بود که ابراهیم زخم معده، بگیرد، برایش خرما و شیر می گرفت و داخل یخچال میگذاشت تا لااقل سحرها خرما و شیر بخورد، ولی به او نمیگفت که خرما و شیر برای اوست.
می دانست که ابراهیم از اینکه مادرم ذره ای برای عبادتها و روزه گرفتنهای او به زحمت بیفتد، ناراحت میشود.
خاطرهای از مجید اسمی، برادر شهید
برگرفته از کتاب «اسمی از تبار ابراهیم»؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم ابراهیم اسمی
ارسال کردن دیدگاه جدید