نظر رهبرانقلاب درباره شهید شوشتری چه بود؟
جوان نوشت:
۲۶مهر ماه ۱۳۸۸ تاريخي است كه هيچ گاه از حافظه ملت ايران و به خصوص مردم سيستان و بلوچستان پاك نخواهد شد. روزي كه وحدت شيعه و سني با شهادت معنا ميگيرد، همان روز كه خون پاك سرداران بزرگي چون شوشتريها و محمدزادهها در كنار خون بيش از ۴۲ نفر از شيوخ اهل سنت و مولويهاي بلوچ در شهر سرباز به ثمر مينشيند و درخت يكپارچگي و وحدت انقلاب از قطره قطره خون شهداي بيگناه سرزمينمان جان ميگيرد.
اهالي سيستان و بلوچستان هيچگاه همت مردانه سردار خدمت و وحدت نورعلي را از ياد نخواهند برد؛ شهيدي كه فرماندهي لشكر ۵ قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشيني فرمانده نيروي زميني سپاه بخشي از مسئوليتهايش به شمار ميرود تا اينكه اول فروردين ۸۸ نيز با حفظ سمت، فرماندهي قرارگاه قدس زاهدان را عهدهدار و موفق ميگردد با پيگيري و مجاهدتي خستگي ناپذير تلاش در جهت ايجاد اتحاد بين طوايف شيعه و سني در اين استان را به افتخارات خود بيفزايد.
شايد يكي از بزرگترين جنايات تروريستي عبدالمالك ريگي شهادت شهيد نورعلي شوشتري جانشين فرمانده نيروي زميني سپاه بود. اما شهادت اين سردار رشيد اسلام بار ديگر مهر تائيدي شد بر تأثيرات فرهنگي و امنيتي كه شوشتري در مدت حضورش در سيستان و بلوچستان براي مردم اين منطقه انجام داد. او كه در بين همرزمانش گفته بود: «آرزو دارم در ميدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تكه تكه شود.» شايد نيمه پررنگ زندگي سردار بخش نظامي آن باشد، اما همين بخش هم با همت و مجاهدت زني همراه است كه به حد و اندازه مسيح بلوچستان يعني سردار شوشتري از خود ايثار و درايت نشان داده است. «طيبه درري» از آن دست زناني است كه بحق فرموده امام خميني (ره ) را به منصه ظهور رساندند كه: «از دامن زن مرد به معراج ميرود». آنچه در پي ميآيد حاصل همكلامي با همسر شهيد نورعلي شوشتري است. در آستانه ۲۶ مهرماه سالروز شهداي وحدت كه خواندنش خالي از لطف نيست.
خانم درري از نحوه آشناييتان با سردار شوشتري برايمان بگوييد.
پدر من حجتالاسلام يدالله درري و پدر سردار حجتالاسلام فرجالله شوشتري هر دو روحاني بودند و از دوران كودكي با هم بزرگ شده بودند. در حوزه با هم درس ميخواندند و سالها با يكديگر دوست بودند. خواهر سردار همسر برادر من بود. زماني كه ۷ سال بيشتر نداشتم پدرم از دنيا رفت، من در كنار همسر برادرم زندگي كرده و بزرگ شدم. پدر من محضردار روستاي نيكجه بودند و پدر سردار هم كدخدا و معتمد همين ده بودند. همسر برادرم به نورعلي پيشنهاد داده و ايشان هم با برادرم تماس گرفته و خواستگاري كردند. سال ۱۳۵۰ با نورعلي ازدواج كردم. من ۱۷ سال داشتم و ايشان هم متولد ۱۳۲۷ و چهار سال از من بزرگتر بودند. مهريهام سه هزار تومان بود، كه آن را هم بخشيده بودم. سه هزار تومان آن زمان خيلي پول بود. آن زمان در روستاي درگز زندگي ميكرديم، دفتر عقد را آوردند و من امضا كردم. ايشان آن موقع سرباز بودند و كارشان هم كشاورزي بود. يك سال و نيم از عقدمان گذشت كه مراسم ازدواج سادهاي برگزار كرده و به خانه خودمان رفتيم.
هشت سالي در همان روستاي درگز زندگي كرديم، كارشان كشاورزي بود اما وقتي خشكسالي شد ايشان رفتند سمت اهواز و خوزستان همراه پيمانكاران كار ميكردند. پدر و مادر شهيد كه بيمار شدند، سردار به روستا برگشتند و يك مينيبوس خريدند. هم براي رفاه حال مردم روستا و اينكه منبع درآمدي داشته باشيم و گذران زندگي كنيم. دو سال هم به اين ترتيب سپري شد. نورعلي عضو شوراي روستا هم بود هر كسي مشكلي داشت ميآمد پيش ايشان، او هم مشكل را حل ميكرد. او مصداق آيه «بالوالدين احسانا» بود. به تأسي از سيره بزرگان دين مبين اسلام به پدر و مادر احترام ميگذاشت و آنها را تكريم ميكرد.
سال ۱۳۵۶ پدر حاج آقا و مدتي بعد هم مادرشان به رحمت خدا رفتند.
فعاليتهاي سياسي ايشان قبل از انقلاب چگونه بود؟
همسرم در جريان حركتهاي ضد رژيم شاهنشاهي فعال بودند. ايشان در جلسات مربوط به انقلاب شركت ميكرد. در روستايمان برضد رژيم شاهنشاهي فعاليتهايي داشت. براي آشنايي مردم با امام خميني(ره)، تبليغاتي را انجام ميداد. من هم از اينكه ايشان قدم در اين راه گذاشته بودند، رضايت داشتم. دوست داشتم و همراهيشان ميكردم راهي كه انتخاب كرده بودند، راه خدا بود و مسير الي الله. زماني هم كه امام خميني(ره) به ايران آمدند، ايشان چند روزي در تهران بودند كه در بدرقه امام خميني(ره) حاضر شده و به استقبال ايشان رفته بود.
چطور شدكه سردار وارد سپاه و هشت سال دفاع مقدس شدند؟! شما با حضور ايشان و رفتنهايش مخالفتي نداشتيد؟!
بعد از اينكه درگيريها در كردستان به اوج خود رسيده بود، سردار ديگر تاب نياورد، در سپاه مشهد ثبت نام كرد و مدت كوتاهي در نيشابور آموزشهاي لازم را سپري كرد. وقتي دوره آموزشياش تمام شد رفت كردستان، به من هم نگفت، وصيتنامهاي نوشته و به برادر بزرگترش سپرده بود. آن زمان من فرزند دوم خود روحالله را باردار بودم. چهار ماه در كردستان بود. بعد كه آمد مستقيم رفتم نيشابور. روحالله كه ۴۰ روزه بود ما هم رفتيم نيشابور. دو هفتهاي آنجا بوديم كه خاموشيها شروع شد و اين خبر از شروع رسمي جنگ بين ايران و عراق ميداد.
روحالله مريض شد. جايي را نميشناختم كه او را به دكتر ببرم. آمد و گفت چرا بچه را نبردي دكتر؟! گفتم: من كه اينجا را نميشناسم. گفت: حاضر شو برويم دكتر! از آنجا هم بايد برويم منزل يكي از دوستانم بمانيد تا من برگردم، من قبول نكردم گفتم: خانهخودمان ميمانم. از دكتر كه آمديم، اسلحهاش را كه يك كلت بود به من داد، گفت باز و بسته كن، گفتم بلد نيستم. به من آموزش داد و من هم اسلحه را پركردم و ... سردار تشويقم كرد و گفت: «خيلي خوب بود. خاطرم جمع شد كه شما ميتوانيد از خودتان دفاع كنيد.» پرسيدم: «چه خبر شده؟ كجا ميروي؟» گفت: «جنگ شروع شده بايد بروم منطقه.» گفتم: من تنها هستم، كسي را ندارم با سه بچه چه بايد بكنم، صلاح نيست. سردار با آرامش هميشگياش گفت: دوست دارم مثل حضرت زينب (س) باشي، پس حضرت زينب (س) چه بايد ميكرد، مگر تو از ايشان بالاتري؟! آرام شدم و گفتم: «من خاك پايشان هم نميشوم.» بلند شد و وسيلههايش را برداشت و رفت. جزو اولينها اعزام شد. اولين اعزام هم از قدمگاه بود. با آغاز جنگ رفت و ديگر نديدمش. ميدان، ميدان عمل بود و روز امتحان. بايد ميرفت. رفت و از او بيخبر بودم، گاهي اوقات از طريق دوستان و همرزمانش از حال و احوالش مطلع ميشدم، چهار ماه بعد بازگشت، وقتي آمد روحالله را نشناخت. ناراحتي، دوري و دلتنگيهايم را در قلبم نگه ميداشتم. به حضرت زينب (س) توسل ميكردم كه بتوانم در نبودش بچهها را خوب تربيت كنم.
دلم نميخواست وقتي ميرود، دلش اين طرف پيش ما بماند. مشكلات وسختيهاي زندگيام را با ايشان مطرح نميكردم. هر ۳ - ۴ ماهي كه ميرفت دو، سه روزي ميآمد و ميماند، اما دوباره عزم رفتن ميكرد و برميگشت. دوست نداشتم دلش پيش ما اسير باشد.
به عنوان همسر يك مجاهد با نبودنهاي سردار شوشتري چه ميكرديد؟ سختيهاي زندگي، نگهداري و تربيت بچهها؛ حاج خانم با مشكلات چگونه كنار ميآمديد؟
سخت كه بود اما تحمل ميكرديم. خداوند ۶ فرزند به ما عطا فرمود. من تمام تلاشم تربيت صحيح و هدايت بچهها به راه راست و اسلام بود. نبودنهاي سردار در زندگيم را با توكل برخدا، ميگذراندم. مهم عاقبت به خيري ايشان بود. من قول داده بودم زينبي رفتار كنم. وظيفه خود ميدانستم كه همراه و پشتيباني براي سردار باشم. ايشان وظيفه اداره كردن سنگر خانه را به من سپرده بودند، من به سهم خود كوشيدم، هيچگاه از سختيهاي زندگي براي او حرفي نميزدم. ميخواستم نورعلي با فراغ بال و خيالي آسوده در مقابل دشمنان ايران و اسلام بايستد. ايشان گاهي اوقات تنها از كل ماجرا باخبر ميشدند. خوب به ياد دارم فرزند چهارمم را باردار بودم شب بود و حاج آقا نورعلي در منزل نبود! من و بچهها در خانه بوديم. در خانه را زدند، خانمي پشت در بود و سراغ حاجآقا را گرفت همان لحظه مرد درشت اندام و قوي هيكلي خودش را انداخت وسط حياط خانه، دنبال حاجآقا بود تا فهميد خبري از نورعلي نيست، سريع فرار كرد. شبها روي درب خانه شعار مينوشتند، حاج آقا دشمن زياد داشت. من هم از اين اضطراب و فشاري كه تحمل كرده بودم از حال رفتم بعد از مدتي كه به هوش آمدم از بچهها خواستم و به آنها سفارش كردم كه چيزي به پدرشان نگويند، حاجآقا كه آمد گفت: «چه شده؟! كسي نيامده دنبال من؟» گفتم: «نه» گفت حسم ميگويد كه اتفاقي افتاده است. يكي از بچهها بلند شد و گفت: «ميخواهند تو را بكشند، مامان حالش بد شد و...» نورعلي هم رفت و دور خانه را گشت و آمد. دشمنان داخلي اذيتمان ميكردند. يكبار هم پسر كوچكم آپانديسش تركيده بود، سه بار به بيمارستان بردمش ۱۵ روز در بيمارستان بستري بود، بعد كه ميآمد، متوجه ميشد ميگفت چرا به من نميگويي؟! بيپول ميشديم، فشار جنگ و نبودنهايش را تحمل ميكردم از دردسر و مشكلاتي هم كه ضد انقلاب برايمان درست ميكرد چيزي نميگفتيم. چون به او قول داده بودم كه صبور باشم. در اين هشت سال جنگ شايد جمعاً يك ماه هم در خانه نبود. خيلي از خانمهاي رزمندگان چنين وضعيتي داشتند.
در طول هشت سال دفاع مقدس،در مناطق جنگي و نزديكيهاي منطقه، ساكن شده بوديد؟
در زمان جنگ، فقط در برخي مواقع، مثلاً در ايام تعطيل تابستان به اهواز ميرفتيم و حاجآقا را ميديديم. زماني كه در باختران ساكن شده بوديم، باز هم ايشان را كمتر ملاقات ميكرديم. تعطيلات كه تمام ميشد از منطقه بيرون ميآمديم و به شهر خودمان برميگشتيم، نورعلي ميگفت: «وقتي در منطقهايد، بيشتر نگرانتان ميشوم.»
از حال و هواي سردار نورعلي شوشتري در زمان پذيرش قطعنامه ۵۹۸ و عمليات مرصاد برايمان بگوييد. نظر سردار درباره اين دو حادثه بزرگ چه بود؟!
زماني كه امام خميني (ره) قطعنامه ۵۹۸ را پذيرفتند، نورعلي گريه ميكرد، تا آن روز گريهاش را نديده بودم. خيلي ناراحت شده بود اما تابع امر ولي فقيه بود. عمليات مرصاد هم، تابستان بود. من به همراه بچهها در باختران بوديم. سردار از ما خواست از كرمانشاه خارج شويم. تقريباً امكان هر نوع ارتباطي با خارج از منطقه قطع و غيرممكن شده بود، همه تلفنها قطع بود. حاجآقا نگران بودند كه اگر خانوادهشان دست دشمن بيفتد، بسيار مورد آزار و شكنجه قرار بگيرند. خلاصه اينكه صبح زود حركت كرديم و راه افتاديم. مسير بسيار شلوغ بود. ۱۵ روز بعد از عمليات مرصاد ما دوباره به باختران برگشتيم. اما بعد از مدتي به مشهد رفتيم. يكي از زيباترين خاطراتش از عمليات مرصاد را برايم اينگونه تعريف كرد: وقتي عمليات با موفقيت به اتمام رسيد، با دفتر امام تماس گرفتم و به آنها اطلاع دادم كه عمليات تمام و دشمن منهدم شده است، نيروها هم در حال برگشتن به عقب هستند. صداي امام خميني (ره) را از پشت تلفن شنيدم كه فرمودند: «اگر قابل باشم، در روز قيامت شوشتري را شفاعت ميكنم.» ايشان با گريه و اشك اينها را برايم تعريف ميكرد.
بعد از عمليات مرصاد و اتمام جنگ ۸ ساله، سردار چه كرد؟
همان روزها در مشهد مقدس، مسئوليت فرماندهي سپاه را به ايشان دادند. ما مدتي در نيشابور بوديم و حاج آقا نورعلي بين مشهد و نيشابور در رفت و آمد بودند. تا اينكه خانه ما نيز به مشهد منتقل شد. مدتي بعد به نورعلي، دستور رسيد كه به تهران برود. به اين ترتيب سه روز از هفته را در تهران و سه روز را هم در مشهد بودند. اين رفت و آمدها تا آخر عمرشان ادامه داشت. وقتي در مشهد بود، با اينكه همسايه ديوار به ديوار هم بوديم، گاهي ميشد به خانه نميآمد. سردار خيلي پركار بودند. هيچگاه نديدم احساس خستگي كند. ۱۲ سال در مشهد خدمت كرد، سپس به اروميه رفت، ۵ سالي هم آنجا بود كه هر دو هفته يكبار ميآمد و ميرفت. ما را به اروميه نبرد تا حواسش هر چه بيشتر به كارهايش باشد. طي تمام مدت خدمتش، از غذاي سربازان ميخورد و خدا را شكر يك ريال ازبيتالمال را خرج خود و خانواده نكرد. هرگز اجازه نداد كه محافظي برايش در نظر بگيرند. هر زمان هم كه ميآمد، كشيك حرم امام رضا (ع) بود، با پاي پياده ميرفت حرم و ميآمد. خدمتش براي خدا بود، ميگفت ميخواهم همه كارهايم ذخيرهاي باشد براي آن دنيا. بارها و بارها مجروح شد ولي هرگز دنبال جانبازياش نرفت، ميگفت اين تركشها را براي روز قيامت نگه داشتهام. از هر عمليات تير و تركشهاي زيادي به يادگار داشت.
زماني هم كه درجه سرداري را گرفت، به ما حرفي نزد، از طريق دوستانش متوجه درجه سردارياش شديم. تبريك هم كه گفتيم، گفت: اين درجهها مهم نيست، انشاءالله در آخرت درجات خوبي كسب كنيم. اهل پشت ميزنشيني نبود، دائم در مأموريت بود و انجام عمليات.
در مدتي كه سردار نورعلي شوشتري در سيستان و بلوچستان خدمت ميكردند، خيلي روي مردم بلوچ و اهل تسنن تأثير گذاشته بودند. از سيستان و بلوچستان برايتان تعريف كردند؟!
حدود هشت ماهي بود كه به سيستان و بلوچستان رفت، ۴ ماه اول هم گفته بود كه براي مأموريت به منطقه مرزي رفته است. به سيستان و بلوچستان خيلي علاقه داشت. با مردم بلوچ نشست و برخاست داشت. به حرفهايشان با جان و دل گوش ميداد. بچههاي بلوچ هم او را خيلي دوست داشتند. نورعلي معتقد بود، امنيت در منطقه سيستان و بلوچستان فقط با خدمترساني و عدالت محوري به نتيجه ميرسد. اهل تسنن بلوچ هم به او علاقهمند بودند و به او احترام خاصي ميگذاشتند. در منطقه خيلي خوب فعاليت كرده بود. همين خدمترساني و علقهاي كه بين او و مردم اهل تسنن بلوچ ايجاد شده بود، خار چشم دشمنان شده و سرانجام به دست گروهك ملعون عبدالمالك ريگي در عمليات انتحاري در ۲۶ مهر ۱۳۸۸ در منطقه پيشين بلوچستان هنگامي كه با سران طوايف و مولويهاي منطقه در همايشي شركت داشت، بر اثر انفجار بمب به درجه رفيع شهادت رسيد و آسماني شد.
خانم درري مسلماً دلتان براي سردار نورعلي شوشتري تنگ ميشود. چه ميكنيد با جاي خالي سردار، خوبيهاي شهيد نورعلي سردار وحدت و خدمت؟!
دلتنگ كه ميشوم، خيلي زياد. روز آخر ديدارمان هنگام خداحافظي را هرگز از ياد نميبرم. بعد از نماز صبح لباسهايش را مرتب و منظم، مثل هميشه پوشيده بود. راننده آمده بود، دنبالش. دستم را مردانه فشرد. خداحافظي كرد و رفت. با خواندن سوره مبارك قدر، بدرقهاش كردم. بعد از رفتنش حال عجيبي داشتم، دلشوره تمام وجودم را گرفته بود. بيتاب بودم رفتم خانه همسايه، آنها هم متوجه رنگ پريده و حال نگرانم شدند. دلهره داشتم. آمدم خانه. سردار زنگ زدند جلسه دارند بعد از آن هم ميروند اروميه اما بعد از جلسه تهرانشان رفتند سمت سيستان و بلوچستان. خيلي بيقرار بودم. حال خودم را نميدانستم. مقداري قرآن خواندم و استغفار كردم ولي باز هم آرام نشدم. براي آرامش روحي به جلسه قرآن رفتم، ولي نتوانستم تا پايان جلسه بمانم و سريعاً به خانه برگشتم. آنجا كه رسيدم ديدم يكي از خواهران پاسدار جلو آمد و به من دلداري داد و عدهاي جلوي درب خانه جمع شده بودند، پرسيدم چي شده، گفتند: «حال خاله خوب نيست؟!» گفتم: «خاله! پس خانه ما چرا شلوغ شده؟!» پسر كوچكم مرا در آغوش گرفت، آورد داخل خانه، گفتم: «آقاجان چيزي شده؟» گفتند مجروح شده، بعد گفتند: «نه، شهيد شده!» يك لحظه آخرين خداحافظياش جلوي چشمانم آمد، باورم نميشد. هيچ وقت فكر نميكنم كه ايشان كنار ما نيستند. سجاده شهيد نورعلي شوشتري را در خانه پهن كردهام. شهيد هر زماني كه از راه ميرسيد، دو ركعت نماز ميخواند. من هم دوست دارم اين سجاده هميشه پهن باشد. در كنار ۶ فرزندم كه يادگاران نيك و شايستهاي از سردار هستند، اين سجاده با ارزشترين يادگاري است كه از ايشان برايم مانده است. دوستان شهيد پر كشيده و رفته بودند.
ميگفت يا اسير ميشوم يا شهيد! اما نگران اين بودند كه از قافله عقب ماندهاند؛ ميگفتند: من لياقت شهادت را نداشتم. من هم دلداريشان ميدادم كه حاجآقا نميشود كه همه افراد شهيد شوند، بالاخره بايد افرادي هم بمانند تا به مردم خدمت كنند. او به آرزويش كه شهادت بود، رسيد. دلم برايش تنگ ميشود. ۳۸ سال دور از هم زندگي كرديم. بچهها بعد شهادت بيپدر شدن را حس كردند. در نبودش انگار سقف خانهام پايين آمده و من زير آوار مانده باشم. خوابش را هم خيلي زياد ميبينم. يك هفته مانده بود تا بازنشستگياش ميگفت: شما كه صبر كردي اين مدت كوتاه هم صبر كنيد بعد بنده در خدمتتان خواهم بود.
شهيد به بازنشستگي نرسيد. خدا او را بازنشسته ابدي كرد. همهاش پاداش زحماتش بود. براي ايشان حيف بود كه در بستر بميرد. هميشه هم ميگفت: هرچه كار خير كردهام نصف آنها مال شماست خانم! اگر شما و حمايتهايتان نبود من نميتوانستم و به اين درجه نميرسيدم. يك هفتهاي طول كشيد تا پيكر شهيد را از زاهدان به مشهد بياورند وقتي رويش را باز كردم، جراحات زيادي روي بدنش ديدم. همانجا از او خواستم دست من را هم بگيرد و شفاعتم كند.
مسلماً شرايط پس از جنگ با دوران دفاع مقدس تفاوتهايي دارد، اين تفاوتها روي افراد هم اثر خود را ميگذارد، آيا روي شهيد شوشتري تأثير داشت يا روحيهاش همان طور خاكي باقي مانده بود؟
بله، شرايط بعد از جنگ، براي افرادي چون سردار نورعلي شوشتري بسيار سختتر شده بود، جنگ سخت به پايان رسيده بود، اما دشمنان اسلام كه براي نابودي كشور و ايران همقسم شده بودند دست از كينهها و دشمنيهايشان برنداشتند. نوع مبارزه براي افرادي چون شوشتري فرق كرده بود اما هدف و ميدان مبارزه همان بود. نورعلي وارد ميداني به نام جهاد و خدمترساني شده بود. كار و تلاش در اين ميدان هم همت والايي ميطلبيد. خدمت پشت ميزنشيني را دوست نداشت. سمت فرمانده كل سپاه را هم به ايشان پيشنهاد داده بودند، اما نپذيرفت. آنقدر خدمت صادقانه انجام داد كه لايق شد و خداوند پر پروازش را در خدمترساني و رفع محروميت و از همه مهمتر ايجاد امنيت در منطقه سيستان و بلوچستان به او اعطا فرمود. ۳۰ سال با تمام وجود خودش را وقف اسلام، قرآن، كشور و ولايت نمود. شرايط فرق كرده بود اما همه سربازان ولايت بيشتر از پيش تلاش ميكردند تا به آرمانهاي انقلاب و اسلامي لطمهاي وارد نشود.
به عنوان همسر يك مجاهد روحيه مجاهدي چون شوشتري را چگونه تعريف ميكنيد؟!
باصلابت، مقاوم، صبور و مخلص. لحظهاي آرام و قرار نداشت، تا به حال كسي را مثل ايشان نديدهام. افرادي چون نورعلي و شهداي ديگر در محضر خداوند به جايي ميرسند كه خدا پاداش كارها و خدمات و ايثارشان را با شهادت ميدهد. اين عزيزان، شهدا، عاشق خدا شدهاند و خداوند هم خونبهاي عشق آنها را با شهادت ميپردازد. مقامشان تا جايي بالا ميرود كه «عند ربهم يرزقون» ميشوند و اين چيز كمي نيست. يعني آنقدر لايق ميشوند كه نزد پروردگارشان روزي بخورند.
خانم درري، چه تعريفي از وضعيت خود داريد. زني كه ۳۸ سال با يك مجاهد زندگي كرد كه كمتر در خانه حضور داشتند؟!
زني كه ابتدا به ولايت همسرش توجه كرده و پذيرا باشد، بيشك ولايت فقيه را هم پذيرا خواهد بود. اينها همه تمرين ولايتپذيري هستند. زني كه راه همسرش راه مستقيم و صراطش خدايي و حسيني باشد و اين را پذيرفته است، بايد پشتيبان و حامي او باشد. شايد اگر حمايتها و كمكهاي زنان ايثارگر كه در سنگر خانه و خانواده تلاش ميكردند، نبود، هيچگاه سرداران رشيدي چون شوشتريها، تجلاييها، برونسيها در طول جنگ هشت ساله و پس از آن ديده نميشدند. امام خميني(ره) ميفرمايند «از دامن زن مرد به معراج ميرود» حرفهاي زيادي پشت اين جمله امام خميني(ره) نهفته است. حرفهايي كه در دوران انقلاب اسلامي، زمان هشت سال جنگ و بعد از آن با همت زنان دلير ايران زمين، به اثبات رسيد. حمايت، تشويق مردان، مراقبت از فرزندان، حفظ كانون گرم خانواده و آسودگي خاطر رزمندگان، مبارزان و مجاهدان در طول اين سالها، مرهون ولايتپذيري و همتي است كه در وجود زنان تربيت يافته در مكتب اسلام شاهدش هستيم. بسياري از زنان در طول دوران دفاع مقدس وقتي همسر، فرزند يا برادرانشان را به سمت جبههها راهي ميكردند نوبت حضور خودشان ميشد كه در كسوت پشتيبان، امدادگر، مجاهد و در بسياري موارد مبارز وارد كارزار ميشدند.
برخورد سردار شهيد نورعلي شوشتري با مسائل بعد از جنگ همانند اتفاقاتي كه در دوران فتنه افتاد، چه بود؟!
افرادي چون نورعلي شوشتري، هرگز از اتفاقاتي كه در بعد از انتخابات رخ داد، ترس و ترديدي به خود راه ندادند. كسي كه به آرمانهاي انقلاب و ولايت فقيه اعتقاد داشته باشد، نميتواند با اندك ترفند و كينههاي دشمن داخلي و خارجي، راهش را گم كرده و به بيراهه برود. توفان حوادث هيچ ترديدي به دل آنها نينداخت. در شبها و روزهاي فتنه، آرام نداشت و در محل خدمت خود بود. تاب نميآورد كه خداي نكرده كسي به امام خميني(ره) و نايب امام زمان(عج) توهين كند. ارادت خاصي به امام(ره) و نايب ايشان داشتند و همين براي مقام شهيد كافي است كه زمان شهادت ايشان امام خامنهاي فرمودند «... به شهادت رساندن مؤمنان فداكاري همچون سردار شجاع و بااخلاص، شهيد نورعلي شوشتري و ديگر فرماندگان آن بخش از كشور و دهها نفر از برادران شيعه و سني و فارس و بلوچ، جنايتي در حق ملت ايران و به خصوص منطقه بلوچستان است كه اين انسانهاي شريف، همت خود را بر امنيت و آبادي آن نهاده و مخلصانه براي آن تلاش ميكردند. دشمنان بدانند كه اين ددمنشيها نخواهد توانست عزم راسخ ملت و مسئولان را در پيمودن راه عزت و افتخار كه همان راه اسلام و مبارزه با جنود شيطان است، سست كند و به وحدت و همدلي مذاهب و اقوام ايراني خدشه وارد سازد.»
آقا به منزل شهيد هم تشريف آوردهاند؟
بله، ماه شعبان بود كه آمده بودند. در آن ديدار آقا فرمودند: «بعد از جنگ خيليها به حاشيه رفتند، اما شهيد شوشتري همچنان ماندند.» ايشان در ادامه افزودند: «هيچكس براي من شهيد شوشتري نميشود.» عكسي از شهيد را در دستشان گرفتند، مربوط به دوراني بود كه از دست حضرت آقا درجه گرفته و پيشاني شهيد را بوسيده بودند. حضرت آقا فرمودند؛ «فكر نكنيد محاسن سفيد پدرتان از سن و سال ايشان است، محاسن ايشان در اين اواخر سفيد شده است، وقتي مستضعفين را ميديدند، وقتي مشكلات را ميديدند.» امروز هم من و خانوادهام پاي آرمانهاي انقلاب و امام خميني(ره) ايستادهايم و با پيروي از ولايت فقيه، نايب امام زمان(عج)، امام خامنهاي، اهداف شهيد را ادامه خواهيم داد و اميدوارم بتوانيم در راهي كه شهيد سالها با مجاهدتهاي فراوان آن را طي كرد، قدم برداريم. انشاءالله...
ارسال کردن دیدگاه جدید