شکنجه در زندان برای یک مصاحبه تلویزیونی
افسر اسرائیلی به رزمنده ۱۶ ساله گفت: تو یک پسر جوان لبنانی هستی. چرا برای فلسطین می جنگی؟ کشور شما بهشت بود؛ اما این فلسطینی ها زیباییهای لبنان را از بین بردند.
به گزارش تسنیم، افسر گفت: «تو یک پسر جوان لبنانی هستی. چرا برای فلسطین می جنگی؟ از وقتی که فلسطینی ها به لبنان آمدند، اوضاع لبنان خراب شده است. کشور شما بهشت بود؛ اما این فلسطینی ها زیباییهای لبنان را از بین بردند.» گفتم: «این شما بودید که مردم فلسطین را از سرزمینشان اخراج کردید. آنها مجبور شدند به هر کجا پناه ببرند و در اردوگاههای چادری مستقر شدند اما شما اردوگاههای آنها را نیز بمباران کردید. بعد با همین شعار به حزب کتائب مارونی امکانات و آموزش دادید تا در لبنان جنگ داخلی راه بیندازند. این شما هستید که جنگ داخلی راه انداختید.» گفت: «نه به ما ربطی ندارد جنگ داخلی را فلسطینی ها راه انداختند.» و بعد با عصبانیت ادامه داد: «برای ما نه لبنانی مهم است نه فلسطینی، نه اردنی، و نه هیچ یک از اعراب برای ما فقط یهودیها مهم هستند.» من هم گفتم: «برای من هم فقط اعراب مهم هستند نه یهودیان.»
این مکالمه بین یک افسر زبده اسرائیلی است با یک نوجوان مبارز 16 ساله لبنانی به نام سمیر قنطار که در چنگ رژیم صهیونیستی اسیر شده است. آن هم در میانه شکنجه و دست خالی. البته ماجرا متعلق به بیش از 40 سال پیش است. در زمانی که اسرائیل تصور میکرد ارض موعود را از نیل تا فرات در آینده نزدیک در چنگ خود دارد و مبارزان کوچک لبنانی و فلسطینی که با دستان خالی برایشان مزاحمت ایجاد میکردند را مزاحمان موقت تلقی میکرد اما نمی دانست خیلی زودتر از آنکه هر قدرتی در دنیا بتواند برآورد کند، به دست همین مبارزان پابرهنه اما شجاع و با استقامت به زانو درخواهد آمد.
در نیمهشب 21 آوریل سال 1979میلادی، سمیر قنطار 16 ساله با همراهی چند نوجوان دیگر خود را به شهر نهاریا در 10 کیلومتری مرز لبنان رساندند. گفته میشود یکی از اهداف آنان، ربودن دانشمند اسرائیلی برای تبادل اسرای لبنانی بود. گروه تحت رهبری او با نیروهای اسرائیلی درگیر شدند که منجر به کشته شدن همراهانش و دستگیری وی شد. سمیر قنطار عضو سازمان آزادی بخش فلسطین بود. بعد از محاکمه قنطار، دادگاه او را به پنج بار حبس ابد و 47 سال زندان محکوم کرد.
دو سال بعد از جنگ 33 روزه، سمیر قنطار به همراه چهار عضو حزبالله آزاد شد. "سمیر قنطار" قدیمیترین اسیر لبنانی دربند رژیم صهیونیستی بود که همچون یک «قهرمان ملی» با استقبال رئیس جمهور، نخستوزیر و رئیس مجلس وقت لبنانروبرو شد. او 20 دسامبر 2015در 53 سالگی بر اثر حمله موشکی اسراییل در جرمانا، در نزدیکی دمشق سوریهبه شهادترسید.
در روایات مختلفی که او از فراز و نشیب 30 سال زندگی در زندان های اسرائیل عنوان کرده است، با جزئیات بیشتری از خوی وحشی این رژیم و دروغ پردازی هایش آشنا می شویم. وقتی سمیر در «حقیقت سمیر» از روزهای نخست بازجویی و شکنجه توسط افسران کارآزموده رژیم صهیونیستی می گوید، ضمن تشریح شکنجه های مختلف از تلاش آنان برای اعترافات مضحک علیه هم قطارانش در شبکه تلویزیونی اسرائیل تعریف می کند. ماجرای مورد اشاره در این متن فقط یک فریم از هزاران تصویر اسارت یک رزمنده مقاومت در اسارت رژیم اسرائیل است.
سمیر قنطار بعد از عنوان کردن مکالمه خود با بازجویش درباره فلسطین از ادامه شکنجه ها چنین می گوید: بعد از کتک زدن های بسیار، خونریزی از زخم های گلوله ام همچنان ادامه داشت. ناچار شدند با پابند و دستبند و کیسه ای بر سرم برای تزریق خون مرا به مطب ببرند. بعد از آن هم دوباره مصلوب شدم. در این مدت روز و شب را نمی توانستم تشخیص دهم؛ فقط از گرما و رفت و آمد سربازان میفهمیدم روز است و از سکوت و سرما شب را حس می کردم.
در روز سوم، که مرا از روی دیوار باز کردند و به اتاق بازجویی بردند، ابودکان با حالتی پیروزمندانه گفت: «میدانی چه کار کردیم؟» گفتم: «نه!» گفت: «خانۀ شما را بمباران کرده و همه اعضای خانواده ات را کشتیم.» برای اینکه باور کنم، نقشه ای از روستای ما را باز کرد و از روی آن محل دقیق خانۀ ما را نشان داد. دردم را پنهان نگه داشتم و تا توانستم با داد و فریاد به آنها ناسزا گفتم. دیگر چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. دنیا برای من به آخر رسیده بود. در میان فحشها و داد و فریادهایم شروع کردم به تهدید آنها و گفتم: «بالاخره ما هم روزی به سراغ خانه های شما خواهیم آمد و همه شما را نابود خواهیم کرد.» خلاصه هر چه توانستم به پدر و مادر عقاید و کشورشان بد و بیراه گفتم.
خیلی دلم شکسته بود. تصور اینکه خانواده ام در میان آتش و دود با مرگ دست و پنجه نرم کردند، مرا سخت آزار می داد. بیشتر از همه به یاد سنای مهربانم بودم؛ او که از همه بیشتر به من نزدیک بود و می دانستم هر لحظه برایم بی تابی می کند. غروب همیشه برای او غمبار و دردناک بود؛ به ویژه آنکه خانه ما در جایی قرار داشت که غروب خورشید کاملا دیده می شد. در برابر همه داد و فریادها و ناسزاهایم، بازجو و همکارانش برای شکستن من فقط می خندیدند و مسخره ام می کردند. می گفتند: «تو بچه فکر کردی با چه کسی طرف هستی؟ همین طور بیایی اسرائیل و عملیات انجام دهی و هیچ تاوانی پس ندهی و خانواده ات آنجا سالم بمانند؟ هنوز صورت حساب دیگری مانده است که باید پرداخت کنی.»
دوباره کیسه ای به سرم گذاشتند و مرا به صلیب کشیدند. جای دست بند روی پوستم به شدت زخم شده بود. وقتی وزن بدنم روی این زخم می افتاد، پوستم را پاره می کرد این درد هم به بقیۀ دردهایم اضافه شد. در پشت آن کیسۀ سیاه، پدر بیچاره ام را می دیدم که زیر آتش و دود دست و پا می زد و مادرم را که در حال مرگ مرا صدا می کرد. اندام کوچک و ظریف خواهرانم در زیر آوار ساختمان و ناله های سناء را تصور می کردم. بدین گونه در سرما شب را به صبح رساندم.
هنوز قطره ای آب یا لقمه ای غذا به گلویم نرسیده و درد همه وجودم را فراگرفته بود. توصیف شدت آن همه درد بسیار دشوار است. از طرفی به سبب خون ریزی تشنگی ام شدیدتر می شد. در آن عطش شدید و در بیهوشی های مکرر، لحظاتی که به خواب میرفتم خود را در یک رودخانه در حال خوردن آب تصور می کردم.
صبح روز سوم بازداشت و شکنجه، مرا به اتاق بازجویی بردند. این بار دو نفر دیگر در اتاق بودند. ابوذکان پرسید: «می خواهی غذا و آب بخوری؟» گفتم: «آب میخواهم.» دکمۀ روی میزش را فشار داد. یک سرباز آمد و یک لیوان آب آورد. چشمم که به لیوان یکبار مصرف سفیدرنگ افتاد، باور نکردم آب است همه را یکجا سرکشیدم و باز هم تقاضای آب کردم. ابوذکان گفت: «فعلا تو را کتک نمی زنیم با هم بحث می کنیم تا به تفاهم برسیم و نتیجه بگیریم.»
گفتم: «چه می خواهید؟» کاغذی به من نشان داد که با زبان عربی متنی در آن نوشته شده بود. گفت: «این کاغذ را بخوان.» خواندم این طور شروع شده بود: «من، سمیر قنطار به دلیل نیاز مالی، به عضویت جبهه مردمی در آمدم؛ چون خود و خانواده ام مشکل مالی داشتیم مسئولان جبهه مردمی به من وعده دادند بعد از عملیات پول زیادی به خانواده ام پرداخت کنند. آنها مرا آموزش دادند و از من خواستند برای گسترش وحشت، زن و بچه های بیشتری را بکشم به همین دلیل مرا به نهاریا فرستادند.»
در ادامه این پرسش و پاسخها آمده بود: «سؤال: فرماندهان شما چه کسانی بودند؟ پاسخ: فرماندهان من ابو العباس و فرماندهان جبهۀ شعبیه هستند که در بیروت مستقرند. آن ها در خانه هایی بسیار شیک زندگی می کنند و زن های متعدد و زیبارویی دارند و به طرز افراطی از مواد مخدر استفاده می کنند. آنها با این تشکیلات به تجارت مواد مخدر مشغول هستند و بیشتر هزینه های جنگ را نیز با تجارت مواد مخدر به دست می آورند. سؤال: آیا شما از انجام عملیات در فلسطین پشیمان هستید؟ پاسخ: بله، من به شدت از انجام این عملیات پشیمانم.»
فحش های بسیاری برای سران جبهۀ شعبیه و مسئولان فلسطینی نوشته شده بود و من میبایست در کنار نام هر یک از این مسئولان یکی از آنها را می نوشتم. و در نصیحت به جوانان فلسطینی و لبنانی عرب این چنین نوشته شده بود: «من به همۀ این جوانان نصیحت میکنم که به گروههای فلسطینی و عرفات نزدیک نشوند به آینده خود بیندیشند و نگذارند این افراد آنها را فریب دهند اینها کسانی هستند که پسران خود را برای زندگی مرفه و تحصیل به اروپا میفرستند؛ اما پسران مردم عادی را قربانی اهداف نامشروع خود می کنند».
وقتی متن را خواندم، ابوذکان گفت: «می خواهیم در برنامه تلویزیونی در شبکه عربی اسرائیل این نوشته ها را بخوانی. نوشته ها پیش روی شما است؛ ولی کاری می کنیم که دیده نشوند. اگر این کار ساده را فقط در 10 دقیقه انجام دهی دیگر تو را نمی زنیم و می توانی در یک اتاق خوب بخوابی و آب و غذای خوب بخوری و دیگر با هم مشکلی نخواهیم داشت.» گفتم: «من مصاحبه میکنم ولی هر چه خودم می خواهم می گویم و چیزی از این کاغذ نخواهم گفت.» آن دو نفری که کنار ابوذکان بودند و تا این لحظه حرفی نزده بودند به من گفتند: «این لجاجت به شما کمک نمی کند ما به هیچ کس اجازه نمی دهیم هر چه می خواهد در تلویزیون بگوید. شما یک آدمکش هستید و ما به آدم کشی مثل شما از این فرصتها نمی دهیم.»
آنها در حالی که بلند می شدند گفتند: «ما یک ساعت اینجا می مانیم اگر به این نتیجه رسیدی که نوشته را بخوانی، چه بهتر؛ والا می رویم و تو می مانی با ابوذکان» و بعد از اتاق بازجویی بیرون رفتند کیسۀ سیاه را باز هم روی سرم گذاشتند ولی دیگر مرا آویزان نکردند و فقط روی زمین نشاندند ساعتی گذشت، متوجه شدم آن دو نفر دوباره همراه ابوذکان برگشتند. از من پرسیدند: «خب، نظرت چیست؟» گفتم: «آنچه خودم لازم می دانم خواهم گفت من مصاحبه ای را قبول می کنم که حرف خودم را بزنم نه حرف شما را.»
گفتند: «خواهی دید آنچه را که ما می خواهیم تو چطور خواهی گفت.» 10 سرباز آمدند و شروع کردند به کتک زدن من. کیسۀ سیاه را دوباره روی سرم گذاشتند و مرا به گوشه ای دیگر از اتاق بازجویی بردند به قطعه آهنی آویزانم کردند هر چند لحظه یک موج شدید برق سراسر وجودم را فرامی گرفت و به دنبال آن ضربات شدیدی به بدنم وارد می شد و همه اعضای بدنم به شدت درد می گرفت این شوک حدود هشت بار تکرار شد. هر بار به شدت می لرزیدم و تا مغز استخوانم تیر می کشید.
دوباره پرسیدند: «مصاحبه می کنی؟» گفتم: «نه من چیزی ندارم که بگویم.» این بارچیزی شبیه آمپلی فایر دیدم. دو گوشی به گوشهایم بسته بودند. میکروفونی هم بود که با آن داد می زدند. صدای آمپلی فایر را آرام آرام زیاد کردند؛ صدایی شبیه سوت ماشین پلیس بود. هنگامی که صدا شدید شد بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی دانم چگونه مرا به هوش آوردند باز هم از من خواستند مصاحبه کنم وقتی باز هم امتناع کردم دوباره گوشی ها را به گوشم بستند و همان کار را تکرار کردند. دوباره بیهوش شدم. این کار چهار بار تکرار شد و بعد از هر بار بیهوشی بر روی زمین می افتادم.
اصلا به یاد نمی آورم که چگونه دوباره مرا به هوش می آوردند. بعد از آنکه از این کار ناامید شدند باز هم مرا به دیوار آویزان کردند. این بار چشمانم باز بود و می دیدم تعدادی سرباز، نانچوکا به دست ایستاده بودند به بهانه تمرین شروع کردند به زدن من به ظاهر با این روش می خواستند به سربازان آموزش کاراته بدهند و تنها وسیلهٔ تمرینشان تن زخمی و تشنه و گرسنه من بود.
دردهای ناشی از این کار و همچنین تلاش دشمن برای تحقیر من، که یک انقلابی بودم و توانسته بودم ضرباتی به دشمن وارد کنم، بسیار برایم آزاردهنده بود. آنها پدر و مادر و خواهر و برادرانم را کشته بودند و من برای هدفم دیگر چیزی غیر از جسمم نداشتم. نمی دانم چند ساعت با جسم پردرد من بازی کردند. خون زیادی از سر و صورتم جاری بود در آخر مرا به مطب برده یک واحد خون دیگر به من ،تزریق و دوباره مرا چشم بسته به همان دیوار آویزان کردند.
ارسال کردن دیدگاه جدید