قصه جهاد از دلِ جنگل

یونسِ ما گویا هم‌پا و هم‌قدم شده بود با یونسِ خدا ... او راهی را برای مبارزه طی می‌کرد که خداوند یونسش را رهنمون شده بود. یونسِ خدا در دل دریا پنهان بود ولی پیامبر بود و مشغولِ مبارزه و جهاد. یونسِ ما اما در دلِ جنگل پنهان شده بود و مشغولِ مبارزه بود.
 

خبرگزاری فارس:  پاییز آمد و پاییز رفت. گویا این برگ‌های خزان که می‌ریزند روی پایِ زمین، گوشه‌ای از خاطراتمان را نیز خزان می‌کنند. اصلاََ انگار اسمش رویش هست: فصلِ خزان! فصلی که گاه، می‌شود خزانِ زندگی، آن هم زندگی‌هایی که با خودشان عشق، مرام و معرفت آورده بودند رویِ زمینِ خدا و حالا رفتنشان هم خلأی می‌شود برای بازماندگان، آن هم بازماندگانِ یک مبارز!

عاشق طبیعت بود. شاید بخش اعظمی از زندگانی‌اش را در لابلای مارپیچ‌های زیبای جنگل‌های هیرکانی گذراند. در بهشتِ ایران، در سرزمین دیلمیان. جایی که شاید روزی اسلم هم در آنجا نفس کشیده بود و حالا نوبت نوادگان اسلم بود تا درس ولایت‌مداری را به خوبی بیاموزند و مشق کنند.

از یونسِ خدا تا یونسِ ما

حالا وقتی روی برگ‌های خزان‌زده‌ی جنگل‌های شمال و شرق و غرب و جنوبِ گیلان راه می‌روم، وقتی گوش‌هایم را تیز می‌کنم، گویا هنوز پرندگان به دنبالش می‌گردند. هنوز شاخه‌های درختان مأوایش هستند و غارهای بزرگ و کوچکِ جنگلی گویا هنوز مخفیگاهِ کوچکِ جنگلی است!

نامش یونس بود میرزای ما را می‌گویم. زاده‌ی ماهِ مهر و با خودش مهر آورده بود انگار برای ما گیلانی‌ها. هم مهر، هم مرام و هم مردانگی. اصلاََ زندگی‌اش سراسر عشق بود به هم‌نوعانش نه فقط در گیلان، بلکه برای تاریخِ ایران.

یونسِ ما در بیست‌ویکمین روز از نخستین فصل خزانِ ۱۲۵۹ در استادسرایِ رشت چشمانش را به روی دنیا گشود و از همان آغازین روزهای خودشناسی‌اش یک مبارز بود. مثل محله‌اش، استادی شد برای خودش، برای طلابِ زمانه‌اش، برای بچه محل‌های جهادگر و مبارزش. میرزا یونسِ ما در روزهایی مبارزه و جهاد را آغاز کرده بود که کمتر کسی در آن زمان جرأت می‌کرد در برابر کمونیست‌های تازه وارد و بلشویک‌ها قد علم کند.

یونسِ ما گویا هم‌پا و هم‌قدم شده بود با یونسِ خدا ... او راهی را برای مبارزه طی می‌کرد که خداوند یونسش را رهنمون شده بود. یونسِ خدا در دل دریا پنهان بود، پیامبر بود و مشغولِ مبارزه و جهاد. یونسِ ما اما در دلِ جنگل پنهان شده بود و مشغولِ مبارزه. شاید به ظاهر یک مخفی شدن عادی به نظر برسد. اصلاََ از روی ترس به نظر برسد. اما شیوه هر مبارزِ آزاده‌ای متفاوت است. و یونسِ ما تصمیم گرفته بود راهِ پیغمبر خدا را طی کند هرچند سخت و طاقت‌‌فرسا باشد اما میرزا یونس به دنبال نتیجه بود.

زمانی که روزها به سالروزِ شهادت میرزا یونس نزدیک می‌شوند و وقتی پا در جنگل‌های سرافراز شمال می‌گذاری گویا گوشِ دلت پژواکِ صدای میرزا یونس را از لابلای جنگل‌های هیرکانی می‌شنود و گوش سرت به آوازِ مرغان و پرندگانِ جنگلی تیز شده که غم‌نامه صد ساله‌ای را روضه می‌خوانند به یادِ سردارشان، انگار همه دارند برای میرزا می‌خوانند:

چِقد جنگلا خوسی، میلَتَ واسی
خستا نوبوسی؟
می جانِ جانانا
تَرا گوما؛ میرزا کوچیک خانا

 

 

شاخ و برگ درختان در بادهای تندِ فصلِ خزان، روزی را از این فصلِ دلگیر یادآور می‌شود که دیگر میرزا واپسین روزهای مبارزه‌اش را در جنگل می‌گذراند. حوالیِ ۱۱ آذر ماه سال ۱۳۰۰. روزهایی که میرزا مانند ارباب بی‌کفنش، برای ارباب بی‌کفنش، برای آرمانِ اسلام و ایران حتی سرش را تقدیم کرد.

دعای درختان در حق میرزا کوچک

حالا، حوالیِ همان روزها که می‌شود، گویا درختانِ جنگلی زوزه می‌کشند و شیون می‌کنند، خودم را یک آن جای آن درخت تنومندی گذاشتم که سال‌هاست در جنگل‌های گیلان قد کشیده، میرزا را به چشم دیده، تاریخ میرزا را زندگی کرده و با هر خشابی که میرزا توی تفنگش می‌گذاشت، شاخه‌های تنومندش را رو به آسمان می‌گرفت و برای پیروزیِ جنبشِ جنگلِ یونسِ ما دعا می‌کرد. درختانِ جنگلی که همراهِ جنگلی‌‌ها، همراهِ میرزا قد کشیده بودند. حالا چطور باید نبودن فرمانده‌شان را تاب می‌آوردند؟

میرزا، «مسلمانی» بود که دل در گرو «ایران» داشت. به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی:

«منشأ حرکت میرزا کوچک‌خان یک منشأ صددرصد دینی و اعتقادی است... و حرکت، یک حرکت صددرصد اسلامی و ایرانی است...»

 

شهادت میرزا کوچک خان جنگلی، از تلخ‌ترین برگ‌های تاریخ معاصر ایران است. روحانی مجاهدی که در مسیر آزادی ایران، جان سپرد و بعد از شهادت نیز از گزند بدخواهان در امان نماند.

ابراهیم فخرائی می­‌نویسد: «قوای متفرق جنگل تک تک و جوخه جوخه به سوی اردوی دولت (قوای رضاخان سردار سپه) متوجه شده و تسلیم می­‌شدند. کسانی هم که مقاومت می‌کردند یا کشته یا دستگیر می‌­شدند. البته مقاومت در این لحظات بحرانی تجسمی از یک نوع دیوانگی بود، زیرا نه سازمانی باقی مانده و نه مأمنی که به آنجا پناه برده شود و نه فرماندهی که از روی نقشه و تاکتیک صحیح، عملیات جنگی را اداره کند.»

سرمایی که جان میرزا را گرفت

یاران میرزا یک به یک دستگیر می‌شدند. تنها سه تن از معاریف جنگل (میرزا، گائوک (آلمانی) و معین ­الرعایا) باقی مانده بودند که قوای دولت تعقیب شان می‌کرد و این تنها از نظر آشنایی معین ­الرعایا به معابر کوه‌ها و گذرگاه‌ها بود که دستگیری‌­شان را به تأخیر انداخت.

پایان کار میرزا یونس ما، سردار جنگل بر اثر خیانت روس‌ها و دسیسه انگلیسی‌ها توسط قوای رضاخان، سردار سپه بسیار غم ­انگیز است. زیرا معین الرعایا نیز تسلیم شد و تمامی قورخانه جنگل را که تنها او می‌­دانست کجاست بی­‌کم و کاست تحویل داد.

میرزا و دوستش «هوشنگ» که همان گائوک آلمانی بود تنها ماندند. از هر طرف آن‌ها را محاصره کردند. میرزا و دوستش در سر راه خود به خلخال در گردنه «گیلوان» واقع در کوه‌های طالش دچار برف و بوران شدند و هر دو از شدت سرما از پا درآمدند.

شهادتی مانند ارباب بی‌کفن

به دستور سالار شجاع، سر میرزا را از تن یخ ­زده‌­اش جدا کردند و برای امیر مقتدر طالش فرستادند. امیر مقتدر هم آن را در رشت تسلیم فرماندهان نظامی دولتی کرد.

پس از مدتی که سر بریده آن روحانی انقلابی و سردار جنگل را در رشت (جائی که جمهوری خود را اعلام کرده بود) برای تماشای عموم قرار دادند، خالو قربان از یاران خائن جنگل که قبلاً خود را به سردار سپه تسلیم کرده و به درجه سرهنگی نائل آمده و جزو قوای دولتی شده بود، سر بریده میرزا را به تهران برد و به رسم ارمغان تقدیم سردار سپه کرد.

رضاخان، سردار سپه دستور داد سر را در گورستان حسن ­آباد دفن کردند. بعداً یکی از مردان نیک‌نهاد که از یاران قدیمی میرزا کوچک خان بود (کاس آقا حسام) آن را محرمانه از گورکن تحویل گرفت و به رشت برد و در محلی به نام «سلیمان‌داراب» به خاک سپرد.

در شهریور ۱۳۲۰ که آزادی‌خواهان گیلان تصمیم گرفتند جسد میرزا را با تشریفات شایسته‌­ای از خانقاه (نزدیک گردنه گیلوان) به رشت حمل کنند، مصادف با جلوگیری مقامات دولتی شدند، ناگزیر ساده و بدون کشمکش جسد به رشت منتقل و در جوار سَر مبارکش مدفون شد.

به این ترتیب طومار زندگی مردی که با پایبند بودن به دیانت و اخلاق به آزادی و استقلال کشورش می‌­اندیشید و به سعادت ابناء وطنش عشق می‌ورزید و در جمیع این احوال، روح غیرقابل انحراف و انقیاد داشت درنوردیده و شعله عمرش که با همه کوتاهی مواجه با بادهای مخالف و ماجراهای غم­ انگیز بود خاموش شد.

نیروی که میرزا کوچک به رهبر انقلاب می‌داد

رشادت میرزا یونسِ ما، در دوره پس از او نیز الهام‌بخش مبارزان راهِ آزادی بود. به طوری که رهبر معظم انقلاب در این باره می‌فرمایند: «ما در دوران مبارزه خودمان، هر وقت نام میرزا کوچک‌خان را به یاد می‌آوردیم و شرح حال او را می‌خواندیم، نیرو می‌گرفتیم. او از همت و اراده و شخصیت و هویّت خود خرج کرد، برای اینکه به یک نسل هویّت و شخصیت و نیرو و اراده ببخشد.»

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی