وحي و پيامبري با طعم هاليوودي
باورم نميشد! حتّي مسيح را هم ؟! ولي بايد حرف او را ميپذيرفتم. او، فيلم «آخرين وسوسه مسيح» را بيطرفانه معرفي ميكرد. در فيلم «مصائب مسيح» ديده بودم كه کارگردان منطبق بر انجيل، قصه فيلم را با داستانپردازي مفصّلي پيش برده بود ولي مگر ميتوان مسيح را هم تابع وسوسههاي شيطاني معرّفي كرد ؟
بعد از نقد «مصائب مسيح» آن جوان با چه آب و تابي از آرشيو مفصّل و تخصّصي فيلمهاي هاليوودياش صحبت ميكرد. همچنين از تخصصش در فهم و نقد فيلمهاي هنري و اصيل ميگفت كه انگار من گناهكارم كه بدون نقد و بررسي «آخرين وسوسه مسيح» به نقد «مصائب مسيح» پرداختهام. يادم ميآيد همان جا با احتياط به اوگفتم: «حتماً فيلم را خواهم ديد ولي فكر نميکنم فيلمي با چنين نامي، چندان بيطرف هم باشد و اساساً آيا ميتوانيم هنر بيطرف داشته باشيم يا نه؟ بايد دقّت كرد. اصلاً مگر ميشود انسان در تعقّلش فكري كند كه هم غير رحماني و هم غير شيطاني باشد؟ فكري بيطرف! نميدانم، بايد هر دو بيشتر تأمل كنيم.»
يادم ميآيد ناگهان مثل اينكه بادکنکي كنار گوشش تركانده باشم، جا خورد و با انكاري متفكرانه گفت: «ولي فكر ميكنم حتماً هنر بيطرف داريم و نمونة خوبش همين فيلم «آخرين وسوسه مسيح» است. باور نداري فيلم را ببين و خود قضاوت كن. » به او قول دادم كه فيلم را با دقت خواهم ديد و نتيجهاش را به شما ايميل خواهم زد. فيلم را پيدا كردم و ديدم. امّا مثل اينكه عيساي اين فيلم با عيساي «انجيل به روايت متّي» و «مصائب مسيح» خيلي تفاوت دارد. انگار اصلاً كارگردان و نويسنده، كتاب مقدس مسيحيان را مورد توجّه قرار ندادهاند! سراغ مجلّات و سايتهاي مسيحي و سينمايي رفتم و هرچه توانستم در مورد داستان فيلم و كارگردان و نويسندهاش، مطالبي جستجو و جمع آوري كردم. براي تكميل كار، مطالبي هم در مورد نگاه كلي هاليوود به دين اسلام و پيامبري داشتم. به نظرم رسيد بتوانم صفحاتي از مجله را به يك موضوع مهم ولي كمتر كار شده: «وحي و پيامبري از ديدگاه هاليوود» اختصاص دهم كه جامعه ما را هم ـ به دليل ديني بودنش ـ به شدت تحت تأثير قرار داده است؛ ولي متفكرينمان كمتر به اين مهم پرداختهاند. در مسير تحقيق، با هر كدام از دوستان كه روبرو ميشدم، از استاد حوزه و دانشگاه تا طلبه و دانشجو و دانشآموز، همه بسياري از اين فيلمهاي هاليوودي را ديده بودند ولي به تعمّق جدي نپرداخته بودند و هر كدام حرفهايي در دل داشتند، ولي در فكرِ قلمي كردن و تأمل دقيق در آنها نبودند. نميدانم، شايد كارهاي بسيار مهمتري داشتند از بررسي تأثير سينما، اين «رسانه جاعل» بر موضوعي به اهميّت وحي و پيامبري.
در جستجوي ريشهها
مطمئن بودم فيلمي چون «آخرين وسوسه مسيح» از آسمان به زمين نيافتاده است، يا مثلاً فيلمي چون «ده فرمان» - كه با قباحت تمام به حضرت موساي قبل از پيامبري نسبتهاي ناروايي ميدهد - از رود نيل گرفته نشده است. بايد جستجو ميكردم كه بفهمم چرا در انيميشن «شاهزاده مصر» ، حضرت موسي (ع) در ابتداي فيلم حتّي با تفكر خداپرستي هم آشنا نيست و يك جوان لذتطلب بيكار به تصوير كشيده شده است! بايد درك ميكردم كه چرا پيامآوران و منجيان جديد هاليوود به شدت با بوديسم و هندوئيسم پيوند خوردهاند. ميدانستم اگر كاري نكنم فردا، روزي فرزندم تحت تأثير اين كارتونها و فيلمها همين تصوير از پيامبران را، وحي منزل تلقي خواهد كرد و سر كلاس «معارفش» كارتون جديدتر هاليوود در مورد فلان پيامبر بزرگ را با بَغل دستياش رد و بدل خواهد كرد و دو نسل ديگرم از پيامبري، فقط همان را در ذهن ميپروراند كه اربابان هاليوود خواستهاند. تصميم گرفتم ريشههاي نگاهِ هاليوود به وحي و پيامبري را مورد تعمق بيشتري قرار دهم تا انشاء الله در تصوير سازيهاي آينده خود و ديگران از پيامآوران وحي، توجه دقيقتري به فضاي اطراف هم داشته باشيم.
بيترديد هاليوود مجموعه شركتهاي بزرگ فيلمسازي آمريكايي است و اكثر آمريكاييها مسيحي هستند، پروتستان و كاتوليك. امّا اقليتهاي ديگري هم در آمريكا مؤثرند. مسلمانان، يهوديان و بودائيان. بايد سهم هر يك را در مسير اين فيلمپردازيها دقيقاً مشخص ميكردم. يقين داشتم كه نميتوانم از روي مقدار جمعيت هر کلام، تأثيرشان را بفهمم؛ بلكه بايد از مقدار قدرت مادي و فني و تكنيكي و خصوصاً نفوذشان بر هاليوود به داوري منصفانهاي برسم. پس چنين يافتم كه يهوديان نقش اول را در انگارهسازياي هاليوود دارند. (به گفته اساتيدي چون مارك وبر آمريكايي و محمد الغيطي مصري و شمس الدين رحماني ايراني يهوديان 90 درصد بر هاليوود تسلط دارند. ) سپس مسيحيان پروتستان خصوصاً صهيونيستهاي مسيحي و پس از آن كاتوليكها، بعد از آنها بودائيان و هندوها و كمي هم مسلمانان و ساير مذاهب شرقي. نكته محوري كه يافتم اين بود كه در اين ترتيببندي سهم «حقانيت تفكرات» در حد صفر است و ميزان قدرت و ثروت و نفوذ در سياستگذاريهاي فرهنگي و سياسي آمريكا و بالتبع هاليوود حرف اول را ميزند؛ البّته لازمة جهان شكاك و نسبيگرا و سود محور غربي هم، چيزي جز اين نيست و در چنين دنيايي است كه شيطانپرستان هم داراي پيامبري يهودي ميشوند به نام « آنتوان لوي » و يا روشنفكران ادعاي تجربهاي دروني بهتر از پيامبران ميكنند و خود را پيامبران عصر مدرن مينامند، يا اديان جديدي چون رائيليان و بوديسم يهودي (يهوديت بوديستي) و كاباليسم (عرفان يهودي ممزوج به مناسک مشرکانه)و ... پديد ميآيند و يا پيغامآوران ما شيينيم و تكنولوژي يا فرازمينيها در فيلمهاي مختلفي خود را به رخ بشر معاصر ميكشند.
بخش اول: ريشه هاي يهودي-صهيونيستي سينماي هاليوود
روند غمبار تحريف يهوديت موسوي به سمت ماده گرايي
در بررسي اساسي تفكّرات يهود به اينجا مي رسيم كه بعد از حضرت يعقوب و يوسف (ع)، بنياسرائيل در مصر در كنار بتپرستان و در زير تفرعن فراعنه به شدّت تحت تأثير آموزههاي مشركانه مصر باستان قرار داشتهاند. همينجا بايد بگويم كه دليلِ توجّه افراطي فيلمهاي هاليوود به مصر باستان و خدايگان مختلفش در همين امر است كه تا به امروز ادامه دارد.
چند صد سال گذشت. در آستانه ظهور حضرت موسي (ع) آنچنان تبِ نياز به منجي در ميان بنياسرائي بالا گرفته بود كه بنياسرائيل نام فرزندان خود را عمران ميگذاشتند كه «منجي يهود» يعني «موسي بن عمران» نوه آنها باشد! ولي موعودشان كه آمد، با قومي روبرو شد كه به شدّت متأثّر از آموزههاي مشركانة مصريان بتپرست بود و ديدشان نسبت به قضايا، حسگروانه و مادي محور شده بود. اينان از موسي (ع) انتظار داشتند كه «قومشان» كه همان «نژاد عبراني يا يهودي» بود را نجات دهد ولي آن نبي اولو العزم در انديشه نجات بشر از چنگال خودپسندي و انسان محوري (اومانيسم) بود، چه اين بشر مصري باشد چه يهودي چه آرامي و هر كه باشد حضرت آنها را نجات داد ولي پس از بزرگترين معجزهاش به اذن الهي، قوم او در فكر ساختن خدايي از طلا به شكل گوساله بودند! دلم به حال اين «بزرگ تنها» ميسوزد كه از قوم منفعلِ خودش در برابر بيگانة مشرك چه كشيد. اويي كه گفت وارد ارض مقدس الهي شويد ولي حرفش را تحويل گرفتند و چهل سال در صحراي سينما سرگردان شدند؛ سرگرداني كه عذاب خدا بود بر آنها كه پيغامبرش را تنها گذارده بودند و با او براي تبليغ آيين الهي وارد «سرزمين موعود» نشده بودند. آن قوم ناسپاسي هم روزگارشان به سر آمد و فرزندانشان بالاخره وارد ارض موعود شدند؛ لولاي سه قاه حساسترين نقطه از نظر جغرافيايي استراتژيك و مهمترين محل براي ارشاد و هدايت اقوام مختلف در چهار راهي بين آسيا و آفريقا و اروپا به رهبري جانشيني گرانقدر موساي خدا، يوشع بن نون. سالها گذشت تا اينكه طالوتِ (شائول) مؤمن، زمينه را براي حكومت ديني يهود آماده كرد بعد از وي نوبت پادشاهي دو پيامبر عزيز خدا يعني داوود و سليمان (ع) همزمان با پيامبريشان شد. حكومت ديني بر مبناي شريعت خداي متعال در يك منطقه سوق الجيشي. حكومتي كه پيام مهر و عشق و دينداري و خداباوري و تنفر از دشمنان خدا را بين عرب و عجم و يهودي و آرامي در منطقه مهم خاورميانه پراكنده و آنان را به تسليم در برابر ارادة حق فراخواند و بسياري از اقوام مختلف را به تبعيت از «دين خدا» واداشت. امّا خاص باطليان در بين اطرافيان سليمان (ع) پس از مرگش حكومتِ خدايياش را به سمت تحقق نفسانيات خود بردند و از خادميت همة مردم به سمت قبيلهگرايي و مظلومكشي پيش بردند.
كمكم خواص حقيقتجويي بنياسرائيل از كارها كنار زده شدند و شهوتگروان و متكبران قدرت را عرصة تجلّي حديث نفسشان كردند. فرقهها يكي پس از ديگري به وجود آمدند و با هم به رقابت برخاستند و تلاشهاي اولياي خوب خدا چون ايليا به جايي نرسيد و فريسيان و صدوقيان مادهپرست محور قدرت شدند. مردمانِ جو زده در اين «عصر جديد»، به دنبال رفاه و تجمل و تقليد از زورمندان باكلاس اطراف، چون بتپرستان مصر و يونان و ايران و كلدان رفتند و. در مسابقه به سمت جمع دنيا،از هم سبقت گرفتند. ديگر موسي و داوود و سليمان (ع) هم به عنوان پيامآوران شريعت خدا كمتر مطرح ميشدند بلكه مُنجياني تلقي ميشدند كه «كشور يهود» را و «يهوديان» را از دستِ اقوام بيگانه نجات دادهاند و «نژاد اسرائيلي» را بر ساير نژادها غلبه و برتري دادهاند!
در تبليغات مادي قرون بعد كمكم «ارض موعود خدا» تبديل به «سرزمين موعود يهود» شده بود و حقِ آباء و اجدادي آنها شناخته ميشد كه تا ابد مالِ آنهاست نه محلي براي ترويج آيين حق و حقيقت الهي! در آن شرايط جديد حق با كسي بود كه قدرت داشت و قدرت را كسي داشت كه ثروت داشت، پس ثروتاندوزي اصالتاً ارزش تلقي شد و سود مادي محور اقتصاد و سياست شد. در آن شرايط در برقراري رابطه با فرعونِ بتپرست و ظالم بايد ميزانِ سود مادي محاسبه ميشد نه نظرات خوباني چون ايليا و سموئيل. ديگر مهم نبود كه فرهنگ الهي در چنبره روابط سياسي و اقتصادي با قدرتهاي اطراف نابود شود، بلكه مهم رشد اقتصادي و توسعة رفاه و تجمّل بود. در آن شرايط هر جا بوي پول ميآمد يهود اول حضور داشت و براي پنهان نگهداشتن اهداف سودجويانهاش و غلبه بر رقبايش دست به جعل اسطورة تبعيد بزرگ و دياسپورا (تبعيد با زور يهود به مناطق بيگانه) زد و با اين رويه چندين سند مظلوميت و تبعيد اجباري براي يهودِ مظلوم جعل كرد. ديگر آنچنان نگاه يهود مادي شده بود كه خدا را هم جسم انگارانه و بشر مانند ميانگاشتند و براي همراه كردن مردم دست به تحريف و كتمان كتاب الهي زدند. تا جائي كه در تورات كه زماني كتاب نور و هدايت بود نوشتند كه خدا راه ميرود، دست و پا دارد ميخندد و پشيمان ميشود، از قدرت بشر ميترسد و از معرفت آدمي وحشت دارد. آنان براي توجيه شهوترانيهاي خويش و قاب كردن قرائتهاي اومانيستي خود از دين، انبياي حق خود را به قتل رساندند و فرقة اسنيان را كه معروف به زُهّاد بنياسرائيل بودند تقريباً از تاريخ محو كردند و به پيامبران خدا اعمال شنيعي نسبت دادند كه قلم از نوشتنش شرم دارد. به پيامبران بزرگي چون نوح و لوط و سليمان و داوود و موسي (ع)! آنچنان يهوديت به انحراف دچار شد كه خداوند به وسيلة پيامبر بزرگش عيسي مسيح (ع) آيين جديدي آورد؛ براي تداوم خط حق در پهنة تاريخ انسانيت... ومسيحيت هم با همين روند به تحريف کشيده شد....
وحي و پيامبري در سينماي يهودي- صهيونيستي
يهوديت آييني به شدت زميني شده و محرّف ميباشد. الهيات فعلي آن حول محور قوميت و نژاد و سرزمين ميچرخد. خدا در اين دين «بشرانگارانه» تصوير ميشود . نگاه به پيامبران الهي به سمت ناجيان قومي و پادشاهان عبراني که دنياگروي در آنها نهادينه شده، تقليل يافته است. معنويت اومانيستي و عرفان كاباليستي در آن به رسميّت شناخته شده است. براي جستجوي نگاه يهودي صهيونيستي به گزاره وحي و پيامبري، اشارهاي هر چند مختصر به چند فيلم معروف ضروري مينمايد، گرچه بسياري از آثار هاليوود پيرامون اين موضوع به طور «غير مستقيم» ميباشد:
فيلم كتاب آفرينش
فيلم «كتاب آفرينش» پروژهاي عظيم بود كه در سال 1966 م. با كارگرداني جان هيوستون توانست اولين سفْر كتاب مقدس را با قرائتي صهيونيستي به تصوير بكشد. گرچه قبلاً در فيلم هاي مختلفي قسمتهاي مختلف اين كتاب آمده بود. اين فيلم را كمپاني صهيونيستي «فوكس قرن بيستم» ساخته است كه از ابتداي تأسيس تاكنون از شركتهاي اصلي يهودي صهيونيستي بوده است. يكي از تأثيرات مهم فيلم، تأكيد بر آموزههايتوراتي سفرِ آفرينش (كتاب پيدايش) در جهان مسيحيت بود، چرا که كاملاً به نفع صهيونيستهاست كه كتاب مقدس به سمت قرائتهاي توراتي ـ صهيونيستي تفسير شود. فهرست بلندي از ستارگان مطرح هاليوود چون جان هيوستون، به نقش نوح (ع)؛ جورج سي. اسكات، به نقش ابراهيم(ع)؛ اواگاردنر به نقش ساره و ريچارد هريس باعث افزايش تعداد مخاطبان فيلم شد؛ هم از جهت شهرت و اعتبار اين افراد و هم به جهت بازي خوب اينان كه مخاطب را به فضاي نزديكتري نسبت به واقع ميكشاند.
استفاده از بازيگراني با موي بور و پوست سفيد از نكاتي است كه ميتواند مورد نقد جدّي قرار گيرد؛چرا كه در منطقة حضور حضرت آدم (ع) و سپس محل زندگي حضرت نوح و ابراهيم و اسحاق و اسماعيل (ع) كه همان خاورميانه ميباشد، موهاي افراد سياه رنگ و رنگ پوست تيرهتر بوده است؛ امّا نگاه برتريطلبانه نژاد اروپايي ـ آمريكايي در بسياري از اين قبيل فيلمها، باعث به وجود آمدن چنين اشتباه مهمي شده است.
همچنين، نگاه قوم محور و صهيونيستي فيلم، باعث شده كه در فيلم، اينگونه جعل تاريخ كنند كه پس از تولد حضرت اسحاق (ع) جشنهاي مفصّلي بگيرند و شأن ويژهاي براي اين كودك قائل شوند و حضرت اسماعيل (ع) و مادرش هاجر به نحوي حقير و تبعيد شده به نمايش درآيند، در حالي كه در واقع حضرت ابراهيم (ع) هيچ فرقي بين فرزند بانويش ساره (اسحاق و فرزند كنيزش هاجر (اسماعيل) نميگذاشته است و هر دو برايش عزيز بودهاند؛ ولي سينماي اومانيستي صهيون نميتواند فرزند يك كدبانو و فرزند يك كنيز را يكسان بپندارد، خصوصاً كه فرزند آن كدبانو پدر يعقوب (ع) باشد، يعقوبي كه جدِ اسباط دوازدهگانه بنياسرائيل بود و از طرفي در تحقير و كمرنگ كردن نقش حضرت اسماعيل در چنين فيلمهايي تعمدي را شاهديم چرا كه ايشان نياي حضرت محمد (ص) پيامبر اسلام بودهاند و صهيونيستها اسلام را قويترين دشمن خود ميپندارند و لذا خاخامهاميگويند: «خداوند از خلق اسماعيل و اعقاب او متأسف است و كافرها مردماني هستند چون حيوانات.»
جان هيوستون سعي ميكند از اسماعيل شخصيتي، سست ايمان نسبت به پدر عظيم القدرش ارائه دهد كه پدر هم هنگام تولد از بركت دادن به اين كودكِ كنيززاده امتناع ميورزيد و ساره در اين فيلم هاجر و پسرش را دو عامل اختلاف ميداند كه بايد تبعيد شوند؛ در حالي كه ميدانيم هجرت هاجر و پسرش به عربستان دستور حكيمانه الهي بود تا در نسلهاي بعدي ايشان، پيامبر راستينِ پايان دوران، در فضايي به دور از تسلط اشرافيّت زرسالار يهودي (منطقه پرآشوب فلسطين) به دنيا بيايد و رشد كند و جهان را از سلطه زورمداران نجات دهد. البته قابل ذكر است كه كارگردان اين فيلم در ابتدا هم با كمپاني يهودي ـ صهيونيستي برادران وارنر كار ميكرد كه آن هم از ابتداي تأسيس تاكنون يهودي ـ صهيونيستي بوده است. وي نوعي جبر محيط را در اكثر فيلمهايش القا کرده است و ميدانيم كه جبرگرايي هميشه توجيهي از سوي حاكمان جائر براي فريب عوام و ذلتپذيري تودهها بوده است.
ده فرمان، دو فيلم با يک کارگردان و يک نام مشترک: اگر بشنويد كه يك كارگردان با فاصله 33 سال، دو فيلم با موضوع كاملاً واحد و با يك اسم بسازد، حق نيست كه كمي به هدفهاي خاص او شك كنيم؟«سيسل بيدميل» نسخه اول ده فرمان را در 1923 و نسخه دوم آن را در 1956 ساخت، با اين تفاوت كه در نسخه دوم موساي فيلم (چارلتون هستون) دوست داشتنيتر و قدرتمندتر و موثّرتر از موساي نسخه اول (تئودور را برتز) ميباشد. اين فيلم كه فرياد مظلوميت گرايياش درباره يهوديانِ در بند مصريان، گوش فلك را كر كرده است، تصويري بسيار زميني و زن باره از دوران پيش از پيامبري حضرت موسي (ع) ارائه ميدهد و دوران پس از پيامبري ايشان را تلاشِ يك منجي قومي براي نجاتِ «مردمش» و رساندن آنها به «سرزمين موعود» معرفي ميكند و نه يك پيامبر كه از جانب خداي بزرگ براي هدايت و سعادت بشريت آمده باشد و ادامه دهندة راه پيامبر بتشكنِ خدا، حضرت ابراهيم (ع) باشد. و اين همان الهيات زميني شده يهودي ـ صهيونيستي است كه خدا را هم خادم قومِ برتر خودش «يهود» معرفي ميكند تا هم راحتتر بتوانند به زندگي شهواني خود بپردازند و هم احساس گناه نكنند. تأكيد فيلم بر يهوديان آواره، مظلوم، و تحت شكنجه كه به دنبال وطن خود و منتظر منجي بزرگي به اسم «موسي بن عمران» هستند و حركت باشكوه يهوديان در انتهاي فيلم به سمت سرزمين مادري، توجيهي به ظاهر محكم براي جنايات گروههاي ترور صهيونيستي در فلسطين سال 1956 است چرا که فلسطين را سرزمين مادري يهوديان مظلوم (!) معرفي ميکرد.
نگاه اين فيلم به پيامبرشان بيشتر شبيه يك فرمانده نظامي و اين جهاني است تا يك رهبر ديني ـ دنيوي كه هدفش ملكوت انسان باشد و به همين دليل نگاه فيلم به دين «امري دروني و هدايتي الهي در باطن افراد» نيست؛ بلكه «شكوه بيروني و مادّي و غلبه بر رقيبان قوم يهود» است كه در فيلم اصالت دارد. در فيلم به داستان لجبازيها و حرف نشنويهاي بني اسرائيل و سرگرداني چهل ساله آنها به خاطر عذاب الهي بسيار كمرنگ اشاره شده است، امّا بر تأثير بتپرستان مصري و گوسالهپرستان بر قوم بنياسرائيل تأييد ميكند (هنگامي كه حضرت موسي براي گرفتن ده فرمان خدا به كوه طور رفته بودند، قومش گوسالة طلايي را ساخته و پرستيدند). در اين قبيل فيلمها بعضاً با تحريفها و جعلهاي فراواني در بارة برخي شخصيتها روبرو ميشويم به اين بهانه كه داستان فيلم «تغيير دراماتيك» داده شده است. يكي از جنجالهايي كه در زمان اكران فيلم مطرح ميشد يكي كردن شخصيت دو شاهزاده مصري «ملكه نفرتيتي» و «ملكه نفر تيري» بود كه بعدها مشخص شد اين دو نفر با 150 سال فاصله با هم زندگي ميكردهاند.
البته نام ده فرمان ما را به ياد مجموعه ده فيلم به كارگرداني كريشتف كيشلوفسكي لهستاني مياندازد كه در آنها ده فرمان موسي (ع) را به صورت ده فيلم لطيف يكساعته مستقل از هم كه داستان همة آنها در جهان امروز ميگذرد ساخت. وي دانش آموخته «مدرسه فيلم لودز» بود كه بيشتر اساتيدش يهودي بودند و در هر ده فيلم، نويسنده و كارگردان و تدوينگر و آهنگساز آن مشترك بودند.
پويانماي شاهزاده(پرنس) مصر: اين پويانما كه با تكنيكهاي زيبا و جذابي ساخته شده است، همان تصوير جعلي جواني غافل و خوشگذران و به دور از فقيرانِ كشورش را به حضرت موسي (ع) نسبت ميدهد كه طي اتفاقاتي كمكم با داستان مردم بنياسرائيل و دردهاي آنها آشنا و تبديل به منجي يهود ميشود كه ميخواهد «مردمِ ستمديده و آواره و مظلوم يهود» را به مأوا و سرپناهي در« سرزمين وعده داده شده» برساند. در اين فيلم خصوص کودکان هم، تأكيد بر قوميت و نژادِ يهودي و برتري ذاتي آنها بر مصريان و ساير مردمان،فراوان ديده ميشود و موساي فيلم تأكيد دارد كه من «ناجي مردمم» هستم. اين نگاه آنچنان قوي است كه ذکر و فکر خدا هم در اين فيلم نجات مردمش است؛ يعني يهوديان. اين نگاه برگرفته از همان نژادپرستي عميق صهيونيستهاست و تا آنجا پيش رفتهاند كه «يهوه» را خداي يهود ميدانند و خدايان ساير اقوام پست غير يهودي را هم بعضاً به رسميت شناختهاند. خداي يهود هم هميشه در فكر قوم خويش و مردمش ميباشد و در اين قبيل آثار يك «توحيد اومانيستي ـ قومي» کامل نمودار است كه با توحيد ناب شيعي و اسلامي در مرحله وجوب وجود، خلقت، ربوبيت تكويني و تشريعي و توحيد در عبادت و استعانت تفاوت ماهوي دارد. قبيلهگرايي يهودي ـ صهيوني در آثار پويانمايي هاليوود آنچنان بالاست كه در اين اثر حتي براي صداگذاري شخصيتها هم از يهوديان پر آوازهاي چون« وال كيلمر» (به جاي موسي (ع)) «ميشل اِفايفر» (به جاي همسر حضرت) و«ساندرا بولاك» (به جاي خواهر حضرت) و« جف گلد بلوم» (به جاي هارون) استفاده شده است و اسامي يهودي بسياري از كادر فني هم در نماي پاياني فيلم ميآيد. اين فيلم محصول سال 1998 م و به كارگرداني« بِرِندا چپمن» و« استيو هيكنر» ميباشد. اسطورهپردازي و جعل و تحريف حقايق و تاريخ در سينماي صهيونيستي امري رايج است تا جايي كه برخي تا پنجاه اسطوره مهم سينماي يهودي ـ صهيونيستي را برشمردهاند كه در مجالي ديگر بايد به آنها پرداخت.
بخش دوم: ريشههاي تاريخي سينماي مسيحي
صدها سال پس از پيامبران بزرگ بني اسراييل ديگر آنچنان نگاه يهوديان مادي شده بود كه خدا را هم جسم انگارانه و بشر مانند ميانگاشتند و براي همراه كردن مردم دست به تحريف و كتمان كتاب الهي زدند. تا جائي كه در تورات كه زماني كتاب نور و هدايت بود نوشتند كه خدا راه ميرود ، دست و پا دارد ، ميخندد و پشيمان ميشود ، از قدرت بشر ميترسد و از معرفت آدمي وحشت دارد. آنان براي توجيه شهوترانيهاي خويش و قاب كردن قرائتهاي اومانيستي خود از دين، انبياي حق خود را به قتل رساندند و فرقة اسنيان را كه معروف به زُهّاد بنياسرائيل بودندرا تقريباً از تاريخ محو كردند و به پيامبران خدا اعمال شنيعي نسبت دادند كه قلم از نوشتنش شرم دارد. به پيامبران بزرگي چون نوح و لوط و سليمان و داوود و موسي (ع). آن چنان يهوديت به انحراف دچار شد كه خداوند به وسيلة پيامبر بزرگش عيسي مسيح (ع) آيين جديدي آورد؛ براي تداوم خط حق در پهنة تاريخ انسانيت.
فرزند خوب مريم عزرا، به پاكي و صداقت و لطافت و حكمت و شجاعت معروف بود. خداي عالميان او را انتخاب كرد كه پيغامش را به حقطلبان برساند و عيسي (ع) در اين مسير آنچنان پايفشرد كه تا حدّ شهادت توسط مستكبران منفعتطلب پيش رفت. او فريسيان را روباه صفت و فرماندار رومي فلسطين را فريبكار خطاب ميكرد و در شجاعت و ظلمستيزي حماسهها آفريد. ياراني صديق اطرافش گرد آمدند و او را در مسير ناهموار مبارزه با جبهة استكبار شرك و نفاق و دنياطلبي ياري دادند مردمان كمكم دور او جمع شدند وغاليان او را در حد خدا بالا بردند ولي او تأكيد داشت كه من پسر انسان هستم مثل شما ولي مقاومتر؛ ولي خواص باطليان، باز هم با قدرت و تبليغات و ثروتشان عيسي (ع) را ساحر و شيطاني و جنزده و قدرتطلب خطاب كردند و به ترور شخصيتي او و يارانش برخاستند. امّا او مجاهدي خستگيناپذير بود كه در مهر و عشق به مردان الهي هيچ فروگذار نميكرد؛ شرايط حساستر ميشد تا اينكه به دستور الهي از نظرها پنهان شد و فرد خائني كه محل اختفاي حضرت را لو داده بود با ارادة خدا به شكل او درآمد و اشتباهاً به جاي عيسي (ع) به صليب كين روم و يهود كشيده شد. پس از عروج عيسي (ع) حواريونش به رهبري حضرت شمعون پطرس يا پيتر (ع) راهش را ادامه دادند ولي علماي درباري يهود،مردم و علماي منصف يهوديِ نو كيش را كه به مسيح ايمان آورده بودند.،آزار و اذيت ميدادند؛ شكنجه و آوارگي و قتل.
پولس (پاولس) از علماي قسي القلب و دنياطلب يهود بود كه با همكاري سربازان مشرك رومي و يهوديان دنيا محور به كشتن وسيع نو ايمانان مسيحي برميخاست تا حدي كه مسيحيان مستضعف از اسم او هم به وحشت ميافتادند. در مسيرِ تار و مارِ نوكيشانِ مسيحي دمش ادعا كرد كه مسيح بر او نازل شده و او مسيحي شده است و از اين به بعد ميخواهد در لباس آيين جديد در خدمت خدا باشد ، امّا گذشت زمان خلاف آن را ثابت كرد. با كمال تعجب، پولس كه از باسوادان قدرتمند بود،مواردي را مطرح كرده که با روح آيين عيسوي منافات داشت. او بارها و بارها در نامههايش به نوكيشان مناطق مختلف، عيسي بن مريم(ع) را پسر خدا و خداي پسر خطاب ميكرد. طبعاً اگر بنا باشد عيسي هم خدا بشود تلقي سنتي از وحي باطل مي شود و خود عيسي وحي ميشود و تجلي جسماني خدا روي زمين ميشود.
بحثهاي ديني را زياد مطرح نكنند انگار بوي چندگانه پرستي و جبرگروي يونان و هند و ايران باستان بيش از حرفهاي زيبا و عميق عيسي (ع) در مرامش استشمام ميشد. پولس شريعت را هم، در مسيحيت الغاء كرد كه باعث وابستگي بيشتر مسيحيت به شريعت قبلي (يهود) شد. جانشينانش چون مارسيون راه او را پيش گرفتند و دستگاه تبليغاتي روم و دولتِ در ساية يهود هم با ظرافت از جبرگرايي و چندگانهپرستي و ذلتپذيري و سكولاريسم مسيحيت حمايت ميكرد، تا اينكه با كمال تأسف، بعد از چند نسل همينها به عنوان اساس مسيحيت شناخته شد و دين مسيح از درون تهي شد تا اينكه اسلام به عنوان كامل ترين و آخرين دين الهي در شبه جزيره ظهور كرد.
در حدود قرن سوم ميلادي با ايمان آوردن پادشاهان رومي به مسيحيت، دين مسيح منطقههاي وسيعتري را تحت پوشش خود قرار داد و كمكم همكاري حكومتها و فئودالها با كليسا بيشتر ميشد. البته بودند كيساهايي كه درد مردم را داشتند و مُنصفانه از حقوق مردم خويش دفاع ميكردند ، آموزة تثليث (سه اقنومگرايي ـ سه خداگرايي) و فدا شدن عيسي براي بخشش گناهان بشر و انحصار نجات در مسيحيت، تبديل به ادبيات رسمي حكومت روم شده بود و با فشار،مخالفان اين انديشهها را سركوب ميكردند. و فقط گفتگوي با خدا را از طريق رسمي كشيش و كليسا ممكن ميدانستند. از طرفي، طبقات قديم با محوريت زمين و حركت خورشيد به دور آن مورد پذيرش كليساي رسمي بود و مخالفان آن سركوب ميشدند و لذا انديشمندانِ منصف مخالف تثليث را (كه عقل ستيزي آشكاري داشت) و دانشورانِ محققي كه زمين محوري را رد ميكردند، به مخالفت با كليسا واداشته مي شدند. از طرفي مسلمانان تا قلب اروپا را تسخير كرده بودند و با پيشرفت چشمگيري در حال رشد بودند چرا كه دينشان هماهنگ با عقل وفطرت بود و به علم و عالم و نظريات جديد علمي محققانه اهميت مي دادند و از نظر اقتصادي در اوج موفقيت بودند.
كارگزاران مالياتي پادشاهان مسيحي اروپايي و صرّافي و ضرب سكه و خريد و فروش وسايل تجملاتي و انحصارِ اقتصادي و كم فروشي و فريب تبديل به وزنههاي اقتصادي شده بودند در حال فتح قلّههاي حاكمان مسيحي بودند. آنان فقط به قدرت ميانديشيدند تا ثروت بيشتري بيفزايند. مردم مسيحي و برخي كليساهاي كمتر به انحراف رفته مخالفتهاي گستردهاي با ظلم زرسالاران يهودي و حاكمان دنياپرست و برخي كليساهاي دنياپرست ميكردند ولي با اوجگيري ثروتاندوزي اليگارشي يهودي قدرتمند قدرت آنها در دربارهاي حاكمان مسيحي بيشتر ميشد. اينان كه با نفوذ در كشورهاي اسلامي و اروپايي آشنايي با چند فرهنگ، راههاي انباشت ثروت را به خوبي ميدانستند به فكر ارائه قرائت جديدي از مسيحيت افتادند تا مادهگرايي در مسيحيت هم نهادينه شود. آنها توسط يك يهودي پنهانكار مكار كه به ظاهر به كيش مسيحيت درآمده بوده به نام مارتين لوتر ، مذهب پروتستانتيزم را در مسيحيت پايهگذاري كردند و ذلتپذيري در مقابل حاكمان ظالم و روانشناسي تسليم محض و سهخداگروي و فداء و عقلگرايي افراطي و توان جدايي يك مسيحي از كليسا را تئوريزه كردند. از آن هنگام مسيحيت پروتستان روز به روز متفرقتر شد و شعبههاي بسيار زيادي از آن منشعب شد و راه براي نفوذ هرچه بيشتر يهوديان كه انسجام قومي تاريخي دارند بر مسيحيان متفرق بيشتر باز شد. از طرفي با ظهور شاگرد لوتر، كالوين مكتب كالوينيسم به عنوان يكي از شعبههاي اصلي پروتستانتيزم پايهگذاري شد كه جمعآوري ثروت را يك ارزش اصالي تلقي ميكرد و دنياطلبي رواج روزافزوني در مسيحيت پيدا كرد. از آن تاريخ به بعد با همكاري زرسالاران يهودي سرمايهدار، حاكمان صليبي مسيحيان، مسلمانان را از اروپاي غربي و اندلس بيرون راندند و سپس در جنگهاي صليبي مسلمانان را از اروپاي شرقي تا شمال فلسطين عقب راندند و با غيبت دين عقلاني و ظلمستيز اسلام، اروپا محل يكه تازي يهود و مسيحيت دنيازدة جديد شد.
همزمان سفرهاي دريايي پرخرج غاصباني چون اسكوداگاما و كريستف كلمب با حمايت مالي زراندوزان يهودي و صليبي شكل گرفت و راههاي درياي نزديكتر و جديدي به سوي هند و آمريكا با هدف بسط امپراطوريهاي تازه نفس غربي در سرزمينهاي بيگانگان انساننما كشف شد. آمريكايي كه طبق انساد تاريخي قرنها پيش توسط جنسيها و مسلمانان مورد كاوش قرار گرفته بود واين تبليغات صهيونيستي است كه به خيال همة ما چنين القاء كرده كه كلمب آمريكا را كشف كرد و مردمان وحشي و بيتمدن آنجا را به دروازههاي تمدن رساند! در مسير استثمار هند و آمريكا و آفريقا و استراليا حداقل در طول دويست سال ششصت ميليون سرخپوست و بيست ميليون سياهپوست كشته شدند و حدود بيست ميليون سياهپوست از خانههاي خود در آفريقا دزديده و شكار شدند و به آمريكا تبعيد اجباري شدند تا به عنوان بردة يهوديان پولدار و مسيحيان دنياپرست مزارع وسيع را در سرزمينهاي جديد، به محصول برسانند و اقتصاد پلانتوكراسي جديد را (مزارع وسيع كه مجموعههاي بردهها براي آباداني آنجا به اجبار به كار واداشته ميشدند) به سامان برسانند. و چنين شد كه غرب تبديل به ابرقدرت شد و پولپرستي يهوديان و پروتستانها و كالونيستها همراه با آدمكشي و بردهداري بريتانياي كبير! و سپس ايلات متحّده آمريكا! را پايهگذاري كرد. در سالهاي اخير مسيحيان پروتستان انگلوساكسون به ايدههاي صهيونيستي نزديكتر شدهاند و مكتب صهيونيسم مسيحي (مسيحيت يهوديزه) پايهگذاري شده است. كه ايدههاي اصلي آنها تأكيد بر قدرت گرفتن يهود در فلسطين، تحليل آخر الزماني وقايع و وقوع نبرد سهمگين آرماگدون ، عروج مسيحيان به آسمان ، نابودي همه اهل زمين، بازگشت مسيحيان عروج كرده و مسيح و تصرف زمين است. امّا باز هم مسيحيت ديني عقل ستيز بود و مواردي چون تثليث قابل دفاع عقلاني نبود كه همين باعث تهاجمات جديديتري به مسيحيت شد كه مسيحيان و كشيشاني براي دفاع از اين دين آنرا منحرف تر كردند و باز انحراف اندر انحراف به وجود آمد. به عنوان نمونه گييركگارد كه از رؤساي ايمانگرايي افراطي است (فيدئيسم) «اگزيستانسياليسم» را در مقابل حسگرايي افراطي پديد آورد و شلايرماخر براي نجات مسيحيت از شبهات كانت در مورد اصالت دين و خدا به بحث «تجربه دروني» و «تجربه ديني» رو آورد و مغز اين را «عشق و محبت الهي» دانست و شريعت و اعتقادات غير قابل دفاع مسيحيت را پوسته و حاشية دين تلقي كرد و به حساب خود مسيحيت را باورپذيرتر و عقلانيتر كرد،غافل ازاينكه برنامة شلايرماخر راه را براي شكاكيت عقلاني در عين مسيحي بودن را باز ميگذاشت و بيش از گذشته اين دين را آسيبپذير ميكرد و راه را براي تفسيرهاي متنوع نوي سكولاريزه كردن و دنيوي كردن بيشتر مسيحيت باز ميگذارد.
وحي و پيامبري در فيلمهاي مسيحي
غاليان و توطئه چيناني چون روميان و يهوديان دنياطلبي مانند پولس ، از اوان مسيحيت سعي در مصادره اين دين الهي به نفع دنياي خود داشتند. مسيحيت، امروزه پر است از مفاهيمي که حتي بسياري از منصفين مسيحي هم به آن نقد دارند. اگر در اسلام و يهوديت، وحي ارتباط بين خدا و پيامبرش باشد، در مسيحيت محرّف اين مفهوم عوض شد و عيسي (ع)، خود وحي الهي شد. در مسيحيت تثليثي امروزين، مسيح همان خداست كه تجسّد يافته تا بيايد رنجي را تحمل كند و به صليب كشيده شود تا رستگاري را براي مسيحيان به ارمغان بياورد. ايمان او به خداي پدر و عشقش به نجات انسانهاست که او را در تحمل رنج و رضايت از وضع موجود، ياري ميرساند. سينماي مسيحي را بايد سينماي تجسّد، گناه ازلي، ايمان، عشق، رنج، صليب، فداء، تثليث، تسليم و تقدير دانست؛ البته با قرائتهايي خاص مسيحيت پولسي شده فعلي كه چاشني ذلتپذيري و سكولاريسم و جبرگرايي و عقل ستيزي (يا حداقل عقلگريزي) را هم به همراه دارد.
مسيحيت در نظر بونوئل: به دليل ابهام و عقلگريزي كه در برخي مفاهيم مسيحيت فعلي وجود دارد و به دليل سلطهاي كه صهيونيستها در هاليوود دارند، برخي فيلمهايي كه در مورد حضرت مسيح (ع) ساخته شدهاند، به شدّت بر تقدّسزدايي از اين پيامبر اولوالعزم الهي و كليساء و مفاهيم ديني مسيحيت اهتمام ميورزند؛ مثلاً دو فيلم «ويريد يانا» و «نازارين» اثر بونوئل، رنج مسيحي را نه تنها ماية رستگاري ندانست بلكه آن را نوعي بيماري رواني و از جنس مازوخيسم و خود آزاري دانست كه موجب تباهي است؛ تا حدي كه كليساي كاتوليك بونوئل را همطراز شيطان و مثل او مطرود از درگاه خداوندي دانست. موضوع فيلم «ويريديانا» راهبهاي جوان است كه هنوز وارد صومعه نشده است. وي از ترس از دست دادن ايمان، با ديگران معاشرت نميكند و لباس خشن ميپوشد و شبها بر زمين ميخوابد و خود را شلاق ميزند و در رنج مياندازد. او خود را وقف گدايان كرده ولي در نهايت همانها در شبي تيره و تار، جنونآميز ومست به خانهاش حملهور شده و پس از تجاوز به او، اموالش را هم به سرقت ميبرند. صحنة شام آخر فيلم، درست مثل تابلوي شام آخر داوينچي به تصوير درآمده و سه بار صداي خروس ما را به ياد خيانت ادعايي پطروس مياندازد كه كليشه تمامي فيلمهاي مسيحي است.
قهرمان ديگر بونوئل، يعني «نازارين» هم سخت به آيين مسيح تعصب ميورزد و حاضر به سازش با محيطش نيست و به دليل شدت حمايتش از رنج ديدگان و بينوايان، خشم كليساي جامع مكزيك را برميانگيزد و به جوخه اعدام سپرده ميشود. در زمينة اين فيلم هم مثل فيلم «برادر خورشيد خواهر ماه» كه زندگي «فرانچسكو» راهب مسيحي را به تصوير ميکشد، مراكز اصلي كليسا به همكاري با ثروتمندان و جاهطلبان دنياگرا متهم ميشوند؛ اتهامي كه ميتوان با دقّت در تاريخ قرون وسطي و معاصر در سنديتش خدشههايي وارد كرد.
حقيقت اين است كه محوريّت شرارت و جنگهاي قدرتطلبانه اواخر قرون وسطي و دوران معاصر را بايد در بين زرسالاران يهودي فريسي جستجو كرد كه با فرافكني و اتهام زدن به ديگران، نقش خود را به فراموشي عمدي سپردهاند؛ در حالي كه اگر تاريخ تحريف مسيحيت و اسلام و جنگهاي صليبي و رنسانس و جنگهاي جهاني اول و دوم دقيق جستجو شود، با حقايق ديگري روبرو خواهيم شد.
نگاهي به فيلم «آخرين وسوسه مسيح»: «مارتين اسكورسيزي» كارگردان اين فيلم، به ساختن فيلمهاي مردانه و خشن شهره است. شخصيت مسيح در اين فيلم که در سال 1988م. ساخته شد، دقيقاً مانند شخصيت «تاويس» در فيلم «راننده تاكسي» (1976م) و آقاي «جيك لاموتا» در فيلم «گاو خشمگين» (1980م) و يا «ماكس كيدي» در «تنگة وحشت» (1991م) اوست كه داراي دوگانگي خاصي ميباشند و اين دوگانگي هم در محتوا و هم در فرم فيلم نمايش داده ميشود. در اين فيلمها شاهد افرادي هستيم كه در عين دل بستن به خشونت يا رابطة جنسي با يك زن، تلاش ميكنند براي ايجاد عدالت يا رستگاري زندگي كنند و فدا شوند(!) اين فيلمها حس دوگانهاي در بيننده ميآفرينند. مسيح هم در «آخرين وسوسه مسيح» بين انسانيت و خدائيت خود متلاطم است و از طرفي مكاشفات رحماني او را به سوي فداء و تصليب ميكشاند و از طرفي وسوسههاي شيطاني و زميني او را به سوي قدرت و زن و دنيا ميكشاند. شخصيت مسيح در اين فيلم كاملاً زميني شده و بدون تقدس به نمايش درآمده است. انگار تقدسزدايي خود به يك بت جديد در هاليوود بدل گشته كه حتي به مسيح هم رحم نميشود. عيساي مجعول اسكورسيزي تمام تلاش خود را ميكند تا خدا مسئوليت پيامبري و فدا شدن را از دوشش بردارد و او راحت شود و به صليب كشيده نشود ولي بالاخره ميپذيرد و به تبشير ميپردازد ولي ديني صرفاً عشقي را تبليغ ميكند و نه عشقي به همراه مبارزهاي عليه ظلم و ستم روميان و يهوديان؛ امّا شيطان حتي بر روي صليب هم مسيح را رها نميكند و به شكل فرشته نجات او ظاهر ميشود و وي را از صليب پايين آورده و با فريب ميگويد: «تو در امتحانت پيروز شدي و اكنون ميتواني با زن مورد علاقهات مريم مجدليه (فاحشة توبه كرده) ازدواج كني. مسيح نيز اسير حيلة ابليس ميشود و با معشوقهاش ازدواج ميكند و بچهدار ميشود. بعد از پير شدن در هنگام مرگ، يهودا بر بالينش حاضر شده و به او گلايه ميكند كه: « من به خود قبولاندم كه تو را لو دهم تا توبه صليب كشيده شوي (و مسيحيان به رستگاري بر سند)، ولي تو اسير شيطان شدي و زندگي معمولي و ازدواج را برگزيدي.» در اينجا مسيح متوجه فريب شيطان شده و از خدا ميخواهد كه او را بر روي صليب برگرداند تا فداي گناهان بشر شود و چنين ميشود و مسيح بر روي صليب فرياد ميزند: «مأموريت من انجام شد.»
اين فيلم از جانب كليسا به شدت محكوم شد و اسكورسيزي هم مانند نويسندةاين داستان «نيكوس كازانتزاكيس (1883 ـ 1957م.)» از جانب مؤمنين و كليسا مورد بازخواست قرار گرفت. «كازانتراكيس» نويسنده يوناني سه رمان «مسيح باز مصلوب»، «آخرين وسوسه مسيح» و «مرد بينواي خدا»، كه هيچگاه ديد خوبي نسبت به اربابان كليسا نداشت بعد از نوشتن «آخرين وسوسه مسيح» (حوالي 1948م) مورد خشم كليساي ارتدوكس يونان قرار گرفت و در آوريل سال 1954م، اين كتاب مورد تحريم پاپ قرار گرفت. «نيكوس» روح ناآرامي داشت كه در جستجوي حقيقت، در دنياي تاريك «غرب بدون معنا» در زندگياش تحولات فكري زيادي را از سر گذراند. و تجربيات كمونيسم و بوديسم و نقد كليسا و عشق به سن فرانسيس و نيچه و برگسون را از سر گذراند. شايد او به دنبال «معناگرايي ناب» بود ولي تا پايان عمر خود هم به آن نرسيد. شايد با آشنايي «نيكوس» با اسلام و ديدن نظر اسلام نسبت به اباحة ازدواج براي پيامبران هيچگاه رمان و فيلمي عجيب چون آخرين وسوسه مسيح خلق نميشد. مطمئناً تحريفات مسيحيت امروز ماية بسياري از نقدها به اين كيش است كه گاه رنگ افراط هم به خود ميگيرد. وقتي اين نويسنده از دنيا رفت (1957م) هيچ كليسايي در يونان حاضر به پذيرش جسد او نشد.
لازم به ذكر است كه فيلم «آخرين وسوسه مسيح» طبق هيچ کدام از اناجيل موجود هم ساخته نشده است و عصمت و تقدّس مسيح را به شدت زير سؤال برده است و بعضاً يهوداي اسخريوطي را حكيمتر از مسيح نشان داده است. اين تبرئه يهودا از گناه تاريخياش،كه هرگز مور قبول كليسا واقع نشده است در فيلمهاي ديگري هم كه در مورد حضرت عيسي (ع) ساخته شده، ديده ميشود و بعضاً حتي يهوديان هم در كنار يهوداي خائن ابزار مشيت خدا براي تصليب مسيح و آمرزش گناه ذاتي بشر به تصوير درميآيند و گناهِ شكنجه و كشتار مسيحيان را با ظرافت از يهوديان فريسي و صدوقي دنياطلب دور ميكند و به خواست خدا فرو ميكاهد و نوعي جبرگرايي و مشيّتگرايي را به خورد مخاطب ميدهد.
«مصائب مسيح» در قرن بيست و يكم: شايد مهمترين اثري كه در سالهاي اخير در مورد تصليب يسوع ساخته شده است فيلم مل گيبسون (2004م) باشد. در اين فيلم كه دوازده ساعت آخر زندگي حضرت به تصوير درميآيد، شاهد خيانت يهودا، انكار پطروس، شكنجه هولناك مسيح، تحمل و رضايت عاشقانه مسيح در برابر خواست خدا، قساوت گروهي از حاخامهاي فريسي و مخالفت برخي دريگر از حاخامهاي يهودي در شوراي سنهدرين، ادعاي پسر خدا بودن توسط مسيح و تصليب و آمرزش و رستگاري هستيم. در اين فيلم عيسي صليب را در آغوش ميكشد و كاملاً ذلتپذير و مشيتگرا تصوير ميشود. از طرفي فيلم به علّت مخالفت يهوديان با مسيح نميپردازد و تأكيد خشونتآميزي بر شكنجههاي مسيح توسط روميان دارد. كارگردان فيلم (گيبسون) با ارجاعاتي به گذشته و كودكي عيسي و فلاش بكهاي متعدد خود، عشق مادر و پسر را به تصوير ميكشد و بيرحمانه عاطفه مخاطب را به بازي ميگيرد و با موسيقيهاي به جاي «جاني بني» روح مخاطب فيلم را از شدت رنجهاي مسيح ميآزارد. مل گيبسون كه در ساختن فضايي فوق خشونت تخصص دارد، به شدت احساسات مخاطب را برميانگيزاند و مسيح را به گفتةخودش همچون گاندي تابع سياست «مبارزة صلحجويانه» و «ظلمپذيري» معرفي ميكند. وي در اين صحنهها به فلسفة اخلاق دوران كنوني نزديك ميشود كه: «هر كه با شمشير بكشد، با شمشير نيز كشته ميشود.» و «هر كه با شما دشمني كند هم او را دوست داشته باشيد.» انگار مبارزات حضرت با فريسيان روبه صفت و مجاهدتهاي مسيح با روميان ستمگر، كه حتي در انجيل محرّف كنوني هم آمده است ، اصلاً مورد توجه گيبسون قرار نگرفته است و آموزه هاي بوديستي رو به رشد در غرب، پيامبري ظلمپذيري و غير مجاهد و سكولار از مسيح ساخته است. مطمئناً تا زماني كه حدود دو ميليارد مسيحي جهان تحت سلطة اين آموزههاي استعماري باشند يهوديان با تعداد اندك خود، نبض شريانهاي حيات غرب را در اختيار خواهند داشت.
با همين تحليل با درصد بالايي از اطمينان ميتوان گفت كه اين فيلم برخلاف تبليغات موجود، اثري ضد يهودي نيست و با ترويج و تثبيت آموزهاي غلطي چون تثليث و سكولاريسم و جبرگرايي و ذلتپذيري و فداء و تقديس دموكراسي يوناني و تجسيم خدا و عقلگريزي و حاكميت تاريخي فرهنگ و زبان عبراني ـ يهودي در فلسطين (سرزمين موعود ادعايي يهود)، بيشترين خدمت را به يهوديان و صهيونيستهاي هاليوود كرد و عملاً تبليغات ظاهري عليه فيلم به نفع فروش فيلم تمام شد. (در نهايت حدود هفتصد ميليون دلار فروخت.) گرچه گيبسون و كليساي غافل و يهودي زدة كاتوليك پندارند كه به دين خدا خدمت كردهاند. اين مطلب را نمايش بسيار وسيع فيلم در سينماهاي آمريكاي شمالي تأئيد ميكند(حدود 4000 سينما همراه با هم اين فيلم را نمايش دادند) ؛ چرا كه از شواهد و تاريخ سينما در غرب برميآيد، بيشترين سهم را در صنعت سينما و سينماداري در غرب، يهوديان و صهيونيستها دارند و به راحتي ميتوانستند جلوي پخش گسترده فيلم را بگيرند؛ دقيقاً مثل كارتون «محمد، آخرين پيامبر (ص)» كه همزمان با يازده سپتامبر در آمريكا توليد شد و چهرة مثبتي از پيامبر اسلام (ص) به نمايش ميگذاشت ولي چون با تبليغات صهيونيستي و ضد اسلام آن زمان همخواني نداشت، تا چهار سال در تعداد بسيار محدودي سينما (فقط حدود پنجاه سينما) به نمايش درآمد و اخيراً در حال نمايش وسيعتري در آمريکا ميباشد.
«رمز داوينچي»، تبليغات گمراه كننده براي فروش بيشتر: اخيراً فيلم «رمز داوينچي» يا «کدداوينچي» با بودجه صد ميليون دلاري توسط «ران هاوارد » ساخته شد. اين فيلم براساس كتاب «دن براون» ساخته شده و در آن شخصيتي به اسم «رابرت لنگدون» بايد رمز تعدادي از بزرگترين آثار هنري جهان را كشف كند و پرده از راز صد ساله فرقهاي خطرناك و مرموز بردارد. در اين فيلم تئوري ازدواج حضرت مسيح و تولد فرزندان او به مانند فيلم آخرين وسوسه مسيح مطرح ميشود. در اين فيلم چنين مي نماياند كه مردانِ تابلوي «شام آخر» لئوناردو داوينچي، حواريون عيسي (ع) نيستند و فرزندان او هستند. به همين دلايل مورد نقد و حمله بسياري از كليساها واقع شده است ولي در روزنامة واتيكان طي يادداشتي با عنوان «هياهوي بسيار براي هيچ» آمده است كه: «تبليغات موجود به احتمال بسيار، عظيمترين استراتژي فروش يك كتاب يا فيلم است كه در چند دهة گذشته مورد استفاده قرار گرفته است. » دقيقاً مثل تبليغات معكوس براي فيلم مصائب مسيح كه فروش آن را كه با بودجه بيست و پنج ميليون دلاري ساخته شده بود تا حدود هفتصد ميليون دلار بالا برد و حتي خود گيبسون هم از اين فروش بالا تعجّب كرد. تكنيكي كه هميشه پولپرستان و شهرتطلبان عالم به كار بردهاند: «عملي يا حرفي خلاف عرف و شرع مردم بزن يا غلو کن تا بزرگ شوي» و تا جايي بعضي ستارههاي فاسد هاليوود پيش رفتهاند كه حتي با هماهنگي قبلي شايع ميكنند كه به كودكي تجاوز كردهاند تا دادگاهي و تبرئه شوند و مشهور شوند(!) آري، اين است چهرة واقعي و منفور دنياطلبي و اومانيسم. متأسفانه همين روند ناميمون در سالهاي اخير در كشور ما هم در برخي مطبوعات توسط برخي به كار گرفته شده است و همچون بردهاي، بيچون و چرا برخي در کشورمان اسير و منفعل از تبليغات غرب هستند كه بايد براي سامان دادن آن فكري كرد.
ساير آثار مسيحي
در مورد فيلمهاي مسيحي هاليوود اشاره به فيلمهاي مطرح ديگري هم ضروري به نظر ميرسد: «ديويد وارك گريفيث» با فيلم «تعصب» در نيمه اول قرن بيستم، نخستين تصوير سينمايي از مسيح را به نمايش گذاشت و تبديل به الگويي براي تقليد آيندگان از خود شد. در سال 1953م. فيلم «خرقه» براساس داستاني از «لويدسي داگلاس» به كارگرداني «فرانك روس» در كمپاني يهودي «فوكس قرن بيستم» ساخته شد، كه در آن فراز اصلي و دراماتيك ماجرا يعني محاكمه و محكوميت حضرت توسط رهبران ديني و سياسي يهود (حاخام«قيافا» رهبر حاخامها و پادشاه يهود «هرود» يا «هيروديوس» )به فراموشي عمدي سپرده شده است و تصليب، صرفاً آمرزش و سعادت را، منهاي فريسي ستيزي حضرت، به نمايش ميگذارد و محور داستان را به مسابقة عشق «گاليو» فرماندهي رومي و امپراطور روم (كاليگولا) برسر «ديانا» ميكشاند.
فيلم «عيسي مسيح، سوپر استار» در سال 1973م توسط «نورمن جويسون» ساخته شد كه به سبك جديد و كنايي به زندگي مسيح پرداخته بود. فيلم «بزرگترين داستان عالم» كه توسط «جرج استيونس» ساخته شد، جايي براي «مريم» مادر حضرت، وجود نداشت و بازيگران مو بور و چشم سبز نقشها را با همان مدل خطاي هاليوودي بازي كردند. اين فيلم با نگرشي گزينشي به داستان زندگي آن پيامبر راستين، نقش خيانت يهودا و پادشاه يهود «هيرود» را كمرنگ كرد و گناه تصليب را به گردن «پيلاتوس» فرماندار رومي فلسطين انداخت.
در فيلمهايي كه در مورد حضرت مسيح ساخته ميشود پايبندي نابجايي بر دموكراسي ديده ميشود كه نتيجة نگاه تمدن ليبرال دموكراسي غرب به تاريخ است که نقطه طلايي و اوج تاريخ بشر را حاکميت ليبرال دموکراسي بر بشر ميپندارد و لذا اصول آن را از خدا هم مهمتر تلقي ميکند.
شايد يكي از مهمترين فيلمها در مورد حضرت عيسي (ع) فيلم «انجيل به روايت متّي» اثر پازوليني باشد كه از نظر كليساي كاتوليك فيلمي عالي ارزيابي شد. در اين فيلم برخلاف فيلم گريفيث كه مسيح «بره ّاي آرام بود كه به مسلخ فداء رفت» شخصيتي شورشي و سياسي از ايشان به نمايش گذاشته شد. به گفتة خود كارگردان: «مسيح در اين اثر، طغيانگري و چپگراست كه در يك محيط خرده كارگري آماده شورش، ظهور ميكند.» پازوليني چون متي (ماتيوس) را «نزديكترين فرد به مسائل واقعي يك دوران تاريخي و انقلابيترين حواري عيسي (ع)» ديد فيلمي را براساس انجيل متّي ساخت ؛ گرچه اكثر فيلمهاي مسيحي اکثراً براساس انجيل يوحنا كه به افكار پولس (يهودي مسيحينما) نزديكتر است ساخته ميشود.
در سال 1979 (فيلم «عيسي» به كارگرداني «جان كرشي» و«پيتر سايلس» توسط دو كمپاني «بريتيش» و «كلمبيا» (محصول مشترك آمريکا و انگليس) ساخته شد. نويسنده فيلم «برايانت فيشن» بود كه براساس انجيل لوقا، تصليب مسيح در فيلم را به دور از خشونتهاي گزافي چون فيلم «مصائب مسيح» تصوير كرد و يهود را ابزار اجراي مشيت الهي معرفي كرد كه با اجراي اصول دمكراسي مسيح را به قربانگاه بردند. همانطور كه در اكثر آثار هاليوودي و غير هاليوودي در مورد مسيح شاهديم، در اين فيلم هم حضرت پطرس شمعون (ع) كه جانشين واقعي حضرت عيسي (ع) بود، خيانتكار نشان داده ميشود در حالي كه از نظر روايات اسلامي وي وصي معصوم بوده است. خودآگاه يا ناخودآگاه دقيقاً همان جرياني كه از صدر مسيحيت سعي در تضعيف پطرس (ع) و تعالي پولس داشت، در اين فيلمها هم تلاش خود را با تأكيد موسيقايي و طراحي چهره ادامه ميدهند. در فيلم «مصائب مسيح» هم شخصيتي با چهرهاي منفي و منکرحق عيسي در اوج مظلوميت وي از پطرس (ع) نمايش ميدهد.
« فرانكو زفيرللي» نيز با ساخت «عيسي بن مريم» و با قطاري از ستارگان تاريخ سينما، همان مسيح آرام و تسليمپذير ساير آثار را تكرار كرد و به معجزات عيسي (ع) اصالت داد. «مسيح مونترال» در سال 1989، عيسي (ع) را در دوران معاصر بازسازي كرد كه مانند فيلم «مسيح سوپراستار» حق زيادي براي يهوداي اسخريوطي قائل است و داستان را از زبان او ميشنويم. فيلم «آهنگ برنادرت» و «راهبه» اثر در «فرد زينهمان» و فيلم «نرگس سياه» اثر «مايلك پاول» و «امريك پرسبرگ» (1976) به زندگي راهبههاي مشهور عالم مسيحيت پرداخته و آثاري تبليغي ـ تبشيري براي مسيحيت با هدف قرار دادن دختران جوان ميباشند كه در كنار فيلمهايي چون «برادر خورشيد، خواهرماه» و «فرانچسكو» به زندگي عرفاني و انزواطلبانه و سكولار راهبان مسيحي ميپردازند كه در بين مخاطبان غافل، جذبه زيادي نسبت به مسيحيت ايجاد ميكند. متأسفانه تلويزيون ما هم با بيتوجهي آشكاري، بسياري از اين آثار را حتّي بدون نقد و بررسي پخش ميكند و در ترويج آيين خرافي و تحريف شده مسيحيت، بهترين كمك را در تيراژ ميليوني ببيننده به اربابان هاليوود ميكند.
بخش سوم: ريشههاي هندوئيسي ـ بوديستي سينماي هاليوود
آيين بودا يكي از شاخههاي كيش هندوست كه در هندوستان آغاز شد و به دليل داشتن انديشههاي لطيف عرفاني و گسترش در مناطق پرتراكم جمعيتي، رشد زيادي داشت و اخيراً در غرب از استقبال زيادي برخوردار شده است؛ پس مناسب است ابتدا نظري بر هندوئيسم داشته باشيم تا پس از آن بوداييگرايي را بهتر بشناسيم. هندوان پيرو «آنيميسم» يا جان پرستي هستند كه براي همة مظاهر طبيعت جان و روح قائل ميشوند و گويند كه براي بهرهبرداري از آنها بايد به نيايش و سپاس و ستايش آنها پرداخت. اين كيش مجموعهاي از سنتهاي اجتماعي است كه با تهذيب نفس همراه با رياضت همراه است. پرستش خداياني فراوان كه هنديان به ظهور آنها در قديم اعتقاد دارند، از اصول ديني آنهاست. ديگر اصول ديني آنها عبارت است از اعتقاد به انواع تناسخ (قانون كارما)، جاودانگي روح، نوعي جبرگرايي در آفرينش افراد در طبقات مختلف، رعايت مقررات طبقات اجتماعي در معاشرت و ازدواج، احترام به موجودات زنده خصوصاً گاو، اعتقاد و احترام به كتب باستاني و سنتهاي ديني برهمنان (روحانيان هندو).
هندوان مشركاني هستند كه به خداي حقيقي هم قائلند كه برهما (خداي حفظ كننده) و ويشنو و شيوا تثليت هندي را ميسازند كه هر كدام از خدايان تجليات مختلفي دارند. خدايان هندو داراي اسماء و صفات عجيب و غريب ميباشند و در شكل انسان و حيوان جلوهگري ميكنند و تعداد زيادي دارند كه هر كدام بتخانههاي خاصي خود را دارند و با هم خويشاوندي سببي و نسبي دارند. نام برخي معروفترين خدايان هندو جنين است: آگني (آتش) و ارونا (آسمان)، ايشوارَ (قادر متعال)، رودرا (وحشتناك) يا ما (ارابه ران) و ... شدت طبقهبندي اجتماعي در بين هندوان چنان زياد است كه دستهبندي خدايان در ارتباط با طبقات اجتماعي نيز معهود است و عملاً طبقهاي از مردم هندوستان خود را به نام «بخسها» ميشناسند كه در زيرترين طبقات اجتماعي جاي ميگيرند و خود هم اين وضعيت را پذيرفتهاند اين نظام طبقاتي به همراه پذيرش جبرگرايي و تناسخ راه را براي ظلمپذيري اين مردمان هموار كرده است به نحوي كه يكي از استعمارگران انگليسي در جايي نوشته بود: «تسلط بر مردم هند براي استعمارگران راحتترين است!»
هندوان تنها راه رهايي از گردونه تناسخ و تولدهاي مكرر در جهان پررنج را پيوستن به نيروانا ميدانند.(نيروانا لغتاً يعني خاموش و آرامش و اصطلاحاً فنا در برهماست) عرفا و حكيمان هندو خدايان بيشمار را مظهر يك خداي واحد ميدانند و همة اين جهان را اجزاي آن را در حقيقت يك خيال ميدانند كه ما يا (فريب و وهم) نام دارد كه دولتها تنها تمامي اين صور و مني نابود ميشوند و فقط برهماست كه ثابت و پايدار است. در سالهاياخير عرفان هندويي غربِ متحير را مسحور خود كرده است و قوانين اخلاقي و تصوف هندويي بر مسيحيت و فرقههاي انحرافي اسلام تأثير زيادي گذاشتته است و اكنون در حال پيشرفت ميباشد كه بايد در كشور خود موافظ باشيم. اصول آن الوهيت روح، وحدت موجودات، وحدت خدايان، وحدت مذاهب و اديان ميباشد. طبق عقيدة هندوها دستيابي به حقيقت و اتحاد با قادر متعال از طريق يوگا (يوغ نهادن) حاصل ميشود كه شامل رياضتهاي طاقتفرساست و گاهي اين رياضت كشف و كراميت در فرد يوگي حاصل ميكند كه بايد از آن گذشت تا به حقيقت رسيد.
آيين جين و آيين سيك و آيين بودا انشعابات اصلي هندوئيسم هستند كه بوديسم فعلاً در كانون توجهات هاليوود و غرب قرار گرفته است؛ چرا كه بوديسم يك اصلاحگري درون هندوئيسم بود كه آغاز و انجامي براي جهان قائل نيست و متافيزيكي منهاي خدا و معاد است؛ آنچه اهميت دارد رهايي از رنج زندگي و وصول به حقيقت است كه پرهيز از هر نوع دشمني تأكيد ميكند البته دستورات اخلاقي زيادي دارد كه هر نفس و نوعدوستي آن را تأييد ميكند، مانند پرهيز از آزار جانداران و پرهيز از دزدي و دروغ و مستي و بيعفتي و بدگويي و خودخواهي و ناداني «با رعيات اين پرهيزهخا به درستي ميتوان رسيد كه از راه هشتگانة ايمان و عزم و سخن و كردار و كار و كوشش و انديشه و تمركز «درست» ميتوان به تعادلي بين رنج مفرط و لذت مفرط رسيد.
سه فرقة عمده در بوديسم موجود است كه عبارتند از: مهايانا (چرخ بزرگ يا آيين شمالي كه در چين رواج دارد)، هينايانا (چرخ كوچك يا آيين جنوبي كه در سريلانكا و جنوب شرق آسيا رواج دارد) و وجريانا (چرخ الماس يا آيين لامائيسم كه در تبت رواج دارد). آنچه اكنون براي ما اهميت دارد لامائيسم ميباشد که اکنون در غرب و سينماي آمريکا و اروپا بيش از هر مکتب شرقي ديگري در کانون توجهات قرار گرفته است. تنزين گياتسو، به عنوان چهاردمين دالايي لاما، 66 سال است که رهبر اين فرقه است. محوريت بوداي شمالي در غرب چنان واضح شده که وي در سال 1898م. به دليل مبارزات غيرمسلحانه اش با سلطه چين بر تبت، جايزه صلح نوبل را گرفت! او از سال 1595م. به همراه صدهزار نفر از پيروانش توسط چين به هند تبعيد شد و هم اكنون در دانشگاههاي معتبر غرب، به او كرسيهاي متعددي دادهاند تا مروج رسمي عرفان سكولار و مبارزه مسالمت جويانه (ذلتپذير) و معنويت بدون خدا و متافيزيك بدون معاد و پيامبري و وحي باشد. اخيراً مدال طلاي كنگره، بالاترين نشان غير نظامي آمريكا در دوران جنگطلبان بر اين كشور، توسط جرج بوش 16 اُكتبر 2007 (24 مهر 1386) به دالايي لاما اهدا شد! همچنين او بطور واضحي با صهيونيست هاي ساکن فلسطين اشغالي، روابط گرمي دارد. وي فقط در سال 2006 م. چهار بار به بيت المقدس(اورشليم) مسافرت کرد و در برابر ديوار ندبه يهوديان تعظيم کرد. ديوار غربي قدس که صهيونيست ها ادعا دارند باقيمانده معبد سليمان است؛ معبدي که صهيونيست ها مسيحي و يهودي برآنند که آن را بر ويرانه هاي قدس شريف بسازند!
البته اين ارتباطات راهبردي در تاريخ هم سابقه دارد. بودائيان مخصوصاً بودائيان تبتي، يك كينه عميق تاريخي از مسلمانان دارند؛ چرا كه حوالي سال 1200 ميلادي پس از يك دوره افول آيين بودا در هندوستان، مسلمانان ضربة مهلكي بر پيكرة آن وارد كردند و بوديسم را به پشت مرزهاي هند در تبت منتقل كردند. مغولان بودايي نيز، در حدود قرن دوازدهم و سيزدهم ميلادي به ياري صليبيون يهودي و مسيحي شتافتند تا جهان اسلام را از سمت شرق تحت فشار بگذارند و در همكاري استراتژيك با مسيحيان و يهوديان جنگطلب، دولتهاي مصر و عباسيان را براندازند ؛ همچنين در ادامه سياست حمله مغولان، در نقشة سعد الدولة يهودي وزيرِ دربارِ ارغون، پادشاهِ بودايي مغول برنامة تخريب كعبه و الزام مسلمانان به بتپرستي و كشتار مسلمانان پيشبيني شده بود. همين يهودي و يارانش بودند که در دربار ارغون شاه،مسلمانان زيادي را در ايران قلع و قمع کردند.
جالب است كه اسطورهسازان غربي براي يارِ استراتژيكِ جديدشان، «بوديسم تبتي»، دست به افسانهپردازي زدهاند و تأكيد زيادي بر كشتار بيش از يك ميليون بودايي تبتي و تخريب شش هزار معبد بودايي توسط دولت چين دارند.
وحي و پيامبري در سينماي بودايي-هندوئي با قرائت غربي
هندوگرايي و خصوصاً بوداييگروي در سالهاي اخير در جهان غرب بسيار رشد يافته است و خصوصاً بوديسم تبتي(لامائيسم) هميار صهيونيسم بين الملل شده است و اين دو با هم، روند رشد اسلام ناب شيعي را در غرب كند كردهاند. در بوديسم، انديشه معاد و خدا مورد توجه قرار نميگيرد. بودا ادعا داشت كه با تلاش و فراست بشري ميتوان به تعالي رسيد؛ لذا «پيامبري» در بوديسم به معناي توحيدياش هيچ محلي از اعراب ندارد. فيلمهاي بسياري در تداوم و ترويج ايدههاي معنا گرايانه انحرافي در هاليوود ساخته شدهاند كه بر اساس آنها هر فردي مي تواندبه عنوان انسان متعالي مورد نظر آنها، با رياضت و مراقبه و تأمل به مقام «برترين انسان» (بودا شدن) و به مقام رهايي از هر انقيادي (نيروانا) برسد. سينماي هند (باليوود) هم در كنار سياستمداران تندروي هندو و سيك، هندوستان را به يكي از پايگاههاي ترويج بوديسم و هندوئيسم و مبارزه با فرهنگ اسلامي در جهان تبديل كردهاند. گرچه، تاريخ نفوذ فرزندان صهيون در هند به قرنهاي پانزدهم و شانزدهم ميلادي ميرسد كه بعد از ورود غاصبانه به بعضي بنادر هند ارتباطات گستردهاي بين هندوها و بودائيان و صهيونيستها برقرار شد تا به عمر امپراطوري مسلمان گوركانيان هند پايان دهند. آنها مسلمانان و خصوصاً شيعيان را از هند اخراج كرده، و پاكستان را از هند جدا كردند و سپس به راحتي منابع غني و جمعيت فراوان مصرف كننده و نيروي كار ارزان براي شركتهاي صهيونيستي چند مليتي به دست آوردند. متأسفانه اخيراً برخي مراكز ظاهراً مطالعاتي و فرهنگي و انتشاراتي با شدت و حدّت در حال تبليغ بوديسم و لامائيسم (بوديسم تبتي به رهبري دالايي لاما) هستند. آثاري كه ترويج بوديسم را سر لوحه خود قرار دادهاند بعضي مثل «ماتريكس 1 و 2 و 3» به صورت غير مستقيم و برخي مستقيماً بوديسم و خصوصاً بوديسم تبتي را ترويج ميكنند. يكي از آثاري كه تبليغ مستقيم در آن وجود دارد فيلم «هفت سال در تبّت» ميباشد.
فيلم «هفت سال در تبّت»: اين فيلم 5/2 ساعته هاليوودي را كارگردان فرانسوي «ژان ژاك آنو» در سال 1997.م ساخته است. اين فيلم را «بكي جانسون» از روي زندگي نامة خود نوشتِ (اتوبيوگرافيك) «هاينريش هرر» نوشته است. دو تهيه كننده فيلم «هفت سال در تبّت» تهيه كنندة فيلم «گذري به هند» اثر «ديويد لين» هم هستند. آهنگ ساز اين فيلم «جان ويليامز» رفيق صميمي «استيو اسپيلبرگ» است كه سرآمد صهيونيستهاي يهودي هاليوود است. جان ويليامز موسيقي حدود صد فيلم را ساخته و پنج بار جايزة اسكار موسيقي فيلم را برده است كه چند مورد آن، فيلمهايي به شدت صهيونيستي هستند مثل: «فهرست شيندلر» و «ويولن زن روي بام». اسپيلبرگ و ويليامز در كنار هم، يكي به عنوان كارگردان و ديگري آهنگساز، خالق آثاري چون «نجات سرباز رايان»، «فهرست شيندلر»، «آميستاد»، «پارك ژوراسيك» و «ئيتي» بودهاند. البته فراموش نشود كه يكي از دلايل ماندگاري چنين آثاري در هاليوود، همسويي آنها با تبليغات جهاني صهيوني و تأييديه حاكمان واقعي هاليوود است.
«هاينريش هرر» در اين داستان روايتگر كوهنوردي است كه تحت تأثير تبليغات برتري نژادي نازيها، سعي دارد مثل بسياري از اتريشيهاي ديگر، با صعود بر قلههاي مرتفع جهان، برتري نژاد آريايي را اثبات كند. فيلم را ميتوان به سه بخش تقسيم کرد: در قسمت اول قهرمان فيلم به تبت ميرود تا قلل هيماليا را فتح كند. هاينريش و دوستش پيتر به شهر لهاسا ميرسند كه يكي از مراكر مهم بودائيان جهان است. در اين قسمت كارگردان در شخصيت پردازي قهرمان فيلم چندان موفق عمل نكرده است ولي با توصيف زيباييهاي طبيعت و كوهستان، فيلم را تا حدي غنا بخشيده است. در قسمت بعدي فيلم، شهر لهاسا به عنوان آرمانشهري توصيف ميشود كه نوعي «اتوپياي بودايي» است؛ مردمي مهربان و ديندار و بيمشكل در لهاسا؛ تبليغي بودن فيلم براي بوديسم تبّتي را پررنگتر ميكند.
در قسمت سوم فيلم، «دالايي لاماي چهاردهم» (رهبر فعلي بودائيان تبتي) كه در سنين نوجواني است، وارد داستان ميشود و با «هاينريش هرر» رابطة دوستانهاي برقرار ميكند. داستانپردازي چنان است كه گويي «هرر» معلم واقعي «دالايي لاما»ست. مطمئناً عمق تفكر «اروپا محورانه» كارگردان كه ريشه در نظريات نژاد محور و قوم محور غربيان پس از رنسانس دارد، در پيشبرد داستان مؤثر بوده است. شخصيتپردازي وديالوگهاي «دالايي لاما» از موفقيّتهاي فيلم محسوب ميشود و فيلم اين ايالت چين و مردمش راچنان جذاب به تصوير ميكشد كه به گفته برخي منتقدين، «انگار اين فيلم کارت پستالي است براي ادارة جهانگردي تبت كه ميخواهد رغبت جهانگردان را به منطقهاش جلب كند(!)»، بايد به اين حرف اضافه كرد كه بوديسم تبّتي در عرصة انديشه همچون مأمني زيبا و مطمئن و آرام نمايانده ميشود تا افكار مسيحيان و مردم خسته از ماشين و تكنولوژي و سكس و خشونت را به سوي خود بكشاند. حقيقت اين است كه مسيحيت عقل ستيز و خرافي و يهوديت مادهگرا و مكاتب مادي خشن و دلگير، بشرِ عصر پست مدرنيسم را خسته كرده و او را وادار به رفتن به سوي معنا و متافيزيك كرده اند؛ ولي دستگاه تبليغاتي هاليوود باز هم آدرس اشتباهي ميدهد. بوديسم، معنويتي كه منهاي خدا و شريعت و معاد و ملكوت بوده، و متافيزيكي زميني ـ اومانيستي است و سينماي بوديسم يك سينماي معناگر است ولي معنايي بدون معنا، عرفاني بدون حضور خداي عارفان!
قابل تأمل است كه بين داستان زندگي «هاينريش هرر» و فيلمنامة «هفت سال در تبّت» تفاوتهايي هم وجود دارد. در فيلم شاهد اشارات و كنايات سياسي زيادي هستيم؛ از جمله در صحنههايي كه قهرمان فيلم از عضويت خود در حزب نازي اظهار پشيماني ميكند، بيش از آنكه يك حزب فرو پاشيده مدّ نظر باشد،آشكارا قصد زير سؤال بردن چينيها را دارد. البته تغيير دادن يك اثر هنري در نسخة سينمايي در جهت آرمانهاي هاليوود، شيوهاي مرسوم است.
ماتريكس، بوديسم نقابدار: برادران واچوفسكي سهگانة ماتريكس را در سالهاي 1999 م، 2001 و 2003 م. بيرون دادند و اسطورهاي جديد به جعليّات تاريخپردازي يهودي افزودند. «جوئل سيلور» تهيه كننده يهودي اين فيلم ميباشد و شركت «برادران وارنر» که از ابتداي تأسيس تاكنون در چنگ يهوديان صهيونيست بوده، آن را ساخته است. محور اين فيلم نيز نجات شهر صهيون يازايان يا همان اورشليم و بيت المقدس از دست ابركامپيوتر شيطاني« ماتريكس» است. در اين فيلم هم دقيقاً مانند تعاليم بودايي، قهرمانان كه اهالي شهر صهيون هستند، ميكوشند براي نجات جهان از شر اين اهريمن تكنولوژيك، به مردم اسير در چنگ ماتريكس «راه رهايي» و «رسيدن به حقيقت» را بفهمانند. در اين مسير هيچ سخني از خدا و وحي و پيامبرانش نيست و افراد بشري با تأكيد بر توان خود و بدون معنويت الهي با دشمنانشان براي رهايي «صهيون، سرزمين موعود و آرماني صهيونيسم» ميكوشند. قهرمان فيلم، آقاي نئو (اندرسون) ميكوشد با مسائلي نظير «تمركز و مراقبه» به« نيروي فناناپذير» (نيروانا) برسد و با «آزاد كردن ذهن خود» به حقيقت برسد. نئو همانطور كه در بسياري از نقدها آمده است همان« نيوكرايس» يا «مسيح جديد» است كه طبق تعاليم يهودي در آخر الزمان ميآيد و يهود را دوباره به «پادشاهي داوودي» ميرساند. جالب است كه نقش اين پيامبر ماتريكسي را «كيانو ريوز» بازي ميكند؛ کسي كه به داشتن تعلّقات بودائي در هاليوود مشهور است.
از طرف ديگر علاقه و مطالعات زياد لري و اندي واچوفسكي، نسبت به بوديسم زبانزد است و خود آنها به گفته يكي از اساتيد مطرح، يهودي هستند. حتي اگر يهودي نباشند كشف شدهها و رشد يافتههاي «جوئل سيلور» يهودي هستند كه در سال 1995 م به برادران واچوفسكي اعتماد کرده و تهيه كنندگي فيلمنامه «قاتلين» آنها را قبول كرد و سپس در 1999 م پروژه عظيم «ماتريكس» را به آنها سپرد و آنها را به اوج ثروت و شهرت رساند،( با همكاري كمپاني يهودي برادران وارنر) در ادامه نكات بيشتري از پيوند و يهوديت بوديسم را ذكر خواهيم كرد.
هاليوود يهودي به سمت بوديسم و اديان جديد
درهياهوي دوران پس از مدرنيسم، اديان جديدي با انگيزه هاي مختلف شکل گرفته اند که هر کدام نگاه ويژه اي به بحث وحي و پيامبري دارند؛ از جمله اخيراً موجي در بين غربيان شكل گرفته كه آنها را از درياي متلاطم و مغشوش اديان تحريف شده مسيحيت و يهوديت به جزيره «بوديسم» كشانده است. ستارههاي سينمايي مشهوري چون «كيانوريوز»،« برادپيت» (بازيگر فيلم «هفت سال در تبت»)، «اوماتورمن»،« ريچاردگر»، «جت لي»، «استيون سيگال»، «شارون استون»، «لئوناردو دي كاپريو» (بازيگر نقش اول «تايتانيك»)، «جان كليز»،«آلانيس مورليست»، «استينگ»، «گلدي هاون» و« اورلاندو بلوم» به داشتن تعلقات بودايي در هاليوود مشهور شدهاند.
اكنون حدود سه ميليون بودايي در آمريكا هستند كه بسياري از آنها آسيايي تبارها هستند و بسياري در پنجاه سال اخير بودايي شدهاند. در تبليغات رسمي غرب، در راستاي مظلوميتنمايي و جذب بيشتر غربيها به بوديسم تبتّي، تأكيد زيادي بر روي كشتار بيش از يك ميليون تبّتي و تخريب شش هزار معبد بودايي توسط چين ميشود. بوديسم ازدهههاي 1950 و 1960 م تاكنون در آمريكا محبوبيت پيدا كرده است. طبق آمار، سي درصد تازه بودايي شدهها از يهوديت به بوديسم گرويدهاند. يهوديان، در طول تاريخ به صورت تاكتيكي به مسيحيت يا اسلام ميگرويدهاند كه به «مارانوها» و «دونمهها» معروفند و بعضاً پس از گذشت چند نسل، دوباره بعد از اتمام نقشههاي از پيش طراحي شده به يهوديت باز ميگشتهاند، مثل خاندان «لوپز» در قرن شانزدهم و هفدهم و هيجدهم.
جوبوها، يهوديان بودايي
اکنون در بين «جوبوها»ي آمريکا ترکيبي از عبادتهاي بودايي و يهودي شکل گرفته است و در ماه آوريل عيد «ذن سدر» را جشن ميگيرند که در آن آزادي بنياسرائيل از مصر را با آزادي بودا از رنج و دردها مقايسه ميكنند و در محراب عبادتشان يك مجسّمه بودا را به همراه سنگي رنگين و منقوش به كلمة عبري صلح يعني «شالوم» (سلام)، به كار ميبرند و ميپندارند كه بوديسم باعث تقويت يهوديت آنها شده است.
رايليان، فرقه اي شبيه يهود و مويد بهائيت
فرقة تازه تأسيس «رايليان» به رهبري روزنامهنگاري فرانسوي به نام «كلود ويريلون (ويريلهون)» (معروف به رايل) ارتباطات و مشابهتهايي قابل تأمل با يهود و بوديسم دارد. رهبر اين فرقه ادعا ميكند كه پيامبر و واسطهاي است بين موجودات فرازميني «الوهيم» و انسانها از نظر وي الوهيم خالق و خداي انسانها و انسان گونههايي هستند كه هزاران سال در علم ژنتيك و تكنولوژي از بشر جلوتر هستند. الوهيم با علم مهندسي ژنتيك (كلونينگ) انسانها را آفريدهاند.
رايل اديان گذشته را زير مجموعه اي از خود ميداند و ميگويد: «الوهيم، پيامبران گذشته از جمله موسي (ع)، عيسي (ع)، بودا، زرتشت ، محمد (ص)، بهاء الله و ديگران را براي هدايت بشريت به نمايندگي خود برگزيدند تا ما را به دوران كنوني علم و پيشرفت راهنمايي كنند.» رايل، رهبر الوهيم را «يهوه» ميداند كه همان نام خداي قومي يهوديان ميباشد(!) البته الوهيم هم در بين يهوديان براي اطلاق بر خدا استفاده ميشود. ضمناً يكي از مهمترين سمبلهاي رايليان ستاره شش پرصهيون ميباشد(!) رايل، شعارِ «علم، جايگزين مذهب» را برگزيده است و مثل بوديسم «شريعت مذهبي» ندارد و در ادامة حركتهاي صهيونيسم در دوران پس از رنسانس، سعي در كنار زدن مذهب از زندگي بشر دارد. رايليان با توجه به چنين تفكراتي به بوديسم نظر ويژه دارند و مدعياند كه بودا مورد توجه الوهيم قرار گرفته است و بودائيان بيشترين آمادگي را براي پيوستن به اين فرقة تازه تأسيس دارند. رايل ميگويد: «مذهب بودايي، بيشتر و بيشتر در زمين موفق است و اين خوب است؛ چرا كه مذهبي است كه به حقيقت و به تعادل بين علم و روحانيت كه براي انسانهاي عصر نوين لازم است، نزديكترين است... مذهب بوديسم بدون گذشته افسانهاي آن، مذهب رايلي ميشود و بوداييهاي بيشتري رايلي خواهند شد.»
«ئيتي» و «هوش مصنوعي» در راستاي فرقه رايليان
ميتوان فيلم «ئيتي» اثر «استيون اسپيلبرگ» (سرآمد يهوديان صهيونيست هاليوود) را مقدمهسازي براي انتشار اين كيش جديد بدانيم و همينطور انتهاي فيلم «هوش مصنوعي» اسپيلبرگ هم ميتواند مويدي بر گرايشهاي رايلي او باشد، آنجا كه «ديويد» ربات انساننماي فيلم، پس از دو هزار سال از خواب برميخيزد و انسانگونههاي عجيبي، مادرش را دوباره زنده ميكنند. جالب اين است كه اين خالقان مادر، با استفاده از باقيماندههاي ژن او و از تكّههاي تارموي مادر كه به وسيلة ديويد نگهداري ميشده، او را «شبيهسازي ژنتيكي» و زنده ميكنند و صدايي هم كه كارگردان به اين موجودات انسان ـ خدا گونه داده است، تأكيدي بر خالقيت و آفريننده بودن شان دارد. البته، كارگردان، گرايشهاي يهودي خود را هم فراموش نكرده است و با تأكيد مستمر بر نقش ديويد و مادر و «بازگشت ديويد پس از مشكلات بسيار به دامن مادر»، اسطوره «سرزمين موعود» و «بازگشت دوباره داوود، پادشاهي بزرگ يهوديان» را در اذهان زنده ميكند. به علاوه اسطوره «داوود كوچولو» را كه نماد مظلوميت و استعداد فوق العاده يهود در تفوق بر مشكلات است در اين فيلم به نمايش ميگذارد.
ساير فيلمهاي مروج بوديسم
سينماي بوديستي در فيلمهايي چون كارتون «اي كييوسان» الگوي تمام عيار از يك راهب جوان بودايي را ارائه ميدهد كه با شيرين كاريها و «تأملات و تمركزش» مشكلات عديدهاي را حل ميكند و در دل نوجوان و مخاطب خود جاي خوبي باز ميكند. و البته در اين کارتون هم سخني از وحيي که از جانب خداي متعال و يگانه بر پيامبري نازل شده باشد، نيست. فيلمهايي چون «بوداي كوچك» و «كوندون» اثر مارتين اسكورسيزي و «انيميشنهاي ماتريكس يا انيماتريكس» هم به ترويج بوديسم و خصوصاً بوديسم تبّتي پرداختهاند. با توجه به اين شواهد و اينكه امروزه اعضاي بزرگترين مجلة بودائيان جزء يهوديان بودايي شده هستند، به قطع و يقين ميرسيم كه بوديسم و يهوديت به «اتحاد استراتژيك» عليه معنويت ناب اسلامي رسيدهاند و جالب است كه بدانيد بوديسم سكولار و گوشهگير سابق، امروزه آمريكايي و سياسي شده است ولي به نفع صهيونيسم و صهيونيسم مسيحي و البته عليه اسلام. آثار شاخص ديگري مانند: بوداي كوچك، كاندون، نفرين مجسمه سياه، لبة تيغ، كتيبة جادوئي، تن تن در تبت، بودا، بهار تابستان پاييز زمستان ... و بهار، سمسارا، معبد شائولين، ايكييو سان، جواهري در قصر (يانگوم بزرگ)، بودا از شرم فرو ريخت، راهب خشمگين، روشنايي تضمين شده، بوديسم و سرمايه جهاني، اوسه آم، چه آرزوهايي كه ميآيند، بابا عزيز، پرسشهايي براي دالايي لاما، تبّت، تفكر ذن و ... در حال مطرح کردن اين نوع معناگرايي وارونه در جهان هستند.
بخش چهارم: اسلام هاليوودي در مواجهه با وحي و پيامبري
جمعيت مسلمانان آمريكا در آمار مشهور شش ميليون نفر ذكر ميشود؛ ولي به گفته دكتر مرتضي آقاتهراني كه سالها رهبري شيعيان نيويورك را به دست داشت، بيل كلينتون، رئيس جمهور سابق آمريکا در جلسهاي رسمي جمعيت مسلمانان ساكن آمريكا را سيزده ميليون نفر ذكر كرد، ولي آمار واقعي تا هيجده ميليون نفر هم ميرسد. عليرغم اين كثرت جمعيت، در هاليوود نقش بسيار ضعيفي به مسلمانان داده شده است و تهيه كنندههاي يهودي و صهيونيست مسيحي راه رشد را بر آنها بستهاند و هيچگاه براي تهيه فيلمهايي در تأئيد و ترويج اسلام خصوصاً اسلام شيعي و انقلابي پول خرج نميشود. البته از خوي استكباري و ماديگراي آنها غير از اين انتظاري نيست؛ ولي لازم است براي شناخت دقيقتر خودمان، چند رويكرد مهم هاليوود در برخورد با فيلمهاي مربوط به اسلام را گوشزد كنيم:
اخيراً در خبرها ديديم كه يك اسلام صلحطلب و ذلتپذير افراطي به اسم «يورو اسلام» يا اسلام اروپايي در برخي مجلات غربي ترويج ميشود و توصيه به تساهل و تسامح در احكام و عقايد اسلام بسيار زياد شده است؛ تا جائيكه در برخي كشورهاي غربي زنان را به امامت جمعه مسلمانان هم رسانده و تبري را از اسلام حذف كردهاند و با «انگ اسلام سياسي» و «تروريسم» جلوي رشد «اسلام انقلابي» را گرفتهاند. امام راحل (ره) در يك كلمه زيبا اين اسلام را به ما شناساند: «اسلام ناب آمريكايي». امام، مسلمانان را از افتادن به دام اين نوع دين تصنعي بر حذر ميداشتند. در فيلمهاي هاليوودي و جشنوارههاي هاليوودي شده، از اسلامي كه به فكر مستضعفان نباشد، به دنبال امامت و ولايت شيعي نبا شد، روحانيت را تخريب كند، فقط به فكر صلح و مدارا باشد، جبرگرا باشد و همه چيز را با نام «خواست خدا»، «توجيه» كند، كوتاه فكر باشد و داراي روحية پرسشگر نباشد، مسلمانان را عقب مانده وسياهبخت به نمايش بگذارد، کاري به اسطورههاي يهودي و صهيونيسم مسيحي نداشته باشد، ظلمپذير باشد، ارزشهاي اسلامي را زير سؤال ببرد، مسلمانان را جنگجو و تروريست و شهوتران و تنبل جلوه دهد، وحي الهي و قرآن را داراي كاستي جلوه دهد، قرائتهاي مختلف از دين و پلوراليسم را به رسميت بشناسد تجليل ميشود. در يك كلام از ترويج اسلام آمريكايي به نيكي ياد ميشود و جوايز زيادي به اين قبيل فيلمها ميدهند؛ ولي حتي توان تحمل پخش برنامههاي شبكه «سحر» ايران و «المنار» حزبالله لبنان را هم ندارند و برخي سينماگران متعهد ما را به يهودستيزي و تحريك تنفرنژادي متهم ميكنند.
البته لازم به ذكر نيست كه در فيلمهايي چون «محاصره»، «دلتا فورث»، «دروغهاي حقيقي»، «مردي كه آينده را ديد /پيشگوئيهاي نوسترآداموس» ، «منجي» ، «مگيدو» ، «امگاكد» و ... به طور مستقيم مسلمانان و اسلام را دليل اصلي مشكلات جهان و غرب معاصر معرفي ميكنند و فيلمهايي چون «ماتريكس»، «هري پاتر»، «جنگير»، «جنگ ستارگان، بازگشت امپراطور» و ... به طور غير مستقيم و با کمک گرفتن از تکنيکهاي بصري و صوتي، مسلمانان و اسلام را محور شيطاني و ياران «لوسيفر» و «دجال» و «وحشي» و« اژدها» معرفي ميكنند. اميد كه در مجالي بسيار گسترده بتوانيم تك تك اين فيلمها و محصولات بسيار زياد ديگري از هاليوود (ع) را به نقد بنشينيم. در رابطه با بحث وحي و پيامبري در هاليوود با بررسي نكاتي در مورد فيلم «الرساله» يا «محمد رسول الله (ص)» بحث را به پايان ميبريم.
«الرساله»، تصوير گزينشي هاليوود از پيامبر اعظم (ص)
اين فيلم هاليوودي كه در ايران به اسم «محمد رسول الله(ص)» معروف شد، با سرمايةدولت ليبي و توجه ويژه معمّر قذافي، رهبر آن و به كارگرداني مصطفي عقاد در سال 1976 ساخته شد. موسيقي متن فيلم را هم «موريس ژاژ» فرانسوي ساخته است. بازي «آنتوني كوئين» در نقش حضرت حمزه، شخصيتهاي ديگر را کاملاً تحت الشعاع قرار ميدهد. همكاري همين چهار نفر (قذافي، عقاد، ژاژ، كوئين) باعث توليد فيلم «شير صحرا» يا «عمر مختار»، در مورد زندگي قهرمان ليبي در مبارزه با فاشيسم ايتاليا (موسوليني) شد؛ البته فيلم «محمد رسول الله» در دو نسخه توليد شد و هر دو را خود عقاد كارگرداني كرد؛ يكي را با بازيگران عرب و يكي را با بازيگران آمريكايي. نويسنده فيلمنامه هم «اچ اي ال. كرگ» ميباشد كه افراد ديگري هم در نوشتن فيلمنامه (كه سه سال طول كشيد) به او كمك كردند؛ مانند «توفيق الحكيم» داستاننويس معروف مصري. همين آقاي« اچ اي ال. كرگ» فيلنامه عمرمختار را هم نوشت. فيلم «محمد رسول الله » با بودجه 000/000/17 دلار ساخته شد و عقاد به واسطه اين فيلم اسكار بهترين فيلمنامه غير اقتباسي را برد.
فيلم «الرساله» تاريخ پيامبر مكرم (ص) را از شروع پيامبري تا فتح مكه، به تصوير ميكشد. عقاد ميخواست با اين فيلم عزت و گذشتة قدرتمند و منطق و اقتدار و مهرباني پيامبر (ص) و مسلمانان را به جهانيان نشان دهد. او در مصاحبهاش در مجله سوره ارادت خود را به انقلاب اسلامي، امام خميني (ره) و مقام معظم رهبري بيان ميدارد و علاقة وافر خود به «شيعه» را هم مخفي نميكند؛ ولي در همانجا ميگويد: «من فرد خيلي مذهبي نيستم، مذهب براي من مثل يك مليت است، يك فلسفه زيستن، بنابر اين براي من سني و شيعه، مسأله نيست،... شيعيان اجتهاد را دارند و فكر بازتري دارند... من به لحاظ سياسي، شيعه هستم؛ به لحاظ سادگي در ايمان، سني هستم و بالاتر از همه يك مسلمانم و دشمنان، روي تفرقه بين شيعه و سني كار ميكنند... .»
مصطفي عقاد شيوه بيانِ مورد نياز مخاطب غربي را تا حد زيادي ميشناخت و مثلاً براي جذب مخاطب مسيحي، صحنههاي مناظره جعفر بن ابيطالب و نجاشي را چربتر كرده بود. فيلم محمد رسول الله به گفته استاد طالبزاده «از لحاظ تكنيك خيلي پيشرفته نيست، ساده است و معتدل. تميز ساخته شده با بازيهاي خوب؛ ولي اينطور نيست كه به لحاظ بصري پلان به پلان شگفتانگيز باشد. همين كه ماندني است و آدم از ديدن آن خسته نميشود، بالاتر از شگفتانگيز است.»
عقاد در نظر داشت كه پروژه «صلاح الدين ايوبي» را هم بسازد و اقتدار و مردانگي او را در فتح اورشليم (بيت المقدس) و آزاد گذاردن و انتقام نگرفتن اين سردار مسلمان از مسيحيان و يهوديان را به رخ جهان بكشد و با پروژة «اندلس» ميخواست ثابت كند كه پيشرفت علم به دليل عملكرد علمي و پژوهشي مسلمانان در قرون پيشين بوده است و اسلام همهاش جنگ نيست. او تأكيد بسيار داشت كه منظورش از غصب ليبي توسط ايتاليا در فيلم «عمر مختار يا شير صحرا» همان غصب فلسطين توسط صهيونيسم است. او به اين دليل مستقيماً اسم فلسطين را نياورده كه به قول خويش «در هاليوود همه چيز حتّي سوژه هم كنترل ميشود... همه كاره توليد كنندگان و تأمين كنندگان مالي صهيونيست هستند كه هرگز حتي اجازة مطرح كردن سوژه چنين كاري را هم به كارگردان نميدهند.» او حتي براي تأمين مالي فيلم محمد رسول الله (ص) هم مدتها دنبال تأمين كننده ميگشت كه بالاخره چند تهيه كننده كويتي و مراكشي و ليبيايي او را ياري رساندند. به علاوه او در شخصيت عمر مختار، امام خميني (ره) را ديده بود و به اوج رسانيده بود.
با همة اين مطالب ما هم به عنوان يك منتقد؛ نكاتي را نسبت به فيلم محمد رسول الله (ص)بيان ميكنيم و اميد كه اين نكات، براي ساختن آثار ديگر در اين زمينه مفيد واقع شود. مهمترين مطلب، كمرنگ بودن نقش دو عنصر كليديِ اسلام در اين فيلم است: «ولايت» و «دشمني با ماديگرايي يهودي و مبارزات گستردة پيامبر اسلام با يهوديان»، البته اگر با نگاهي شيعيتر فيلم را نظاره كنيم نقش منفي منافقان صدر اسلام هم خيلي كمرنگ در اين فيلم آورده شده است، كه با توجه به هدف كارگردان از ساخت اين فيلم ـ كه وحدت و عزتمندي همه مسلمين بوده ـ بر مسئله اخير پافشاري نداريم.
کمرنگي بحث ولايت در فيلم: در اين اثر در مورد بحث ولايت و نقش محوري حضرت امير المؤمنين علي (ع) در پيشبرد دين مبين اسلام واقعا كم لطفي شده است؛ حتي بر مبناي روايات اهل سنت (همانطور كه کتاب چندين جلدي الغدير با استحكام، از منابع اهل سنت مهيا شده است)، به نظر ميرسد، كتمانِ گسترهاي وسيع از تاريخ صدر اسلام صورت گرفته است، كه چنين لايق نبود. البته فيلم اشارهاي مختصر به مسئله غدير خم دارد ولي در صحنههاي مختلف، نبردها و نقش بيبديل حضرت امير (ع) در جريان هجرت، مورد اشاره قرار نگرفته است. تقريباً هيچ اثري از توصيههاي فراواني كه پيامبر حكيم اسلام (ص) در برهههاي مختلف، نسبت به وصي و جانشين خليفه بعد از خود داشتهاند (كه در منابع دسته اول اهل سنت هم موجود است) در اين فيلم نيست.
کتمان نقش يهود در تاريخ پيامبر اسلام (ص): در مورد نقش محوري يهود در دشمني با اسلام، بد نيست دو آية قرآن را از نظر بگذرانيم: در آيه 82 سورة مباركه مائده ميخوانيم : «لَتجدنّ اشَّد الناسِ عداوهً للذين امنوا اليهود والذين اشركوا»؛ در اين آيه خداوند متعال با بيش از ده تأكيد ادبي و محتوايي، اصليترين دشمن مؤمنان را يهود و مشركان ميداند. در آيه 120 سورة شريفه بقره هم ميخوانيم: «و لن ترضي عنك اليهود و لا النصاري حتي تتّبع ملتهم» يعني «و تا ابد يهود و نصاري (مسيحيان) از تو راضي نخواهند شد، مگر اينكه از آيين (تحريف شده) آنها پيروي كني.» البته حدود هزار آية قرآن در مورد يهود ميباشد كه در آنها، از صفات دنياپرستي و حرص و زراندوزي يهوديان سخن گفته شده است. اگر در بحث ولايت كسي ميتوانست مسألهاي را بهانه كند، در اين بحث، شيعه و سني، همه قرآن را قبول دارند و خود عقاد هم به مسئله يهود وبرخورد آنها با اسلام واقف بود؛ ولي اينكه چرا اصلاً به آن بحث نپرداخته است، محل تأمل جدي ميباشد، مگر اينكه سلطه گسترده يهود بر هاليوود و اجازة پخش فيلم در كشورهاي غربي دليل آورده شود؛ كه ما نيزميگوييم همانطور كه عقاد دو نسخه از الرساله ساخت، آيا نميتوانست در فيلم دومش، بيرون از هاليوود به اين بحث با اهميت بپردازد؟!
در شدت حضور يهود د رتاريخ صدر اسلام، همين بس كه چهار نبرد مهم رسول گرانقدر اسلام (ص) به طور مستقيم با يهوديان بود: نبردهاي «بني قريظه»،« بني نضير»، «بني قينقاع» و «خيبر» كه منجر به تبعيد و كشته شدن تعداد بسيار زيادي يهودي شد و در بسياري از نبردهاي ديگر صدر اسلام، نقش واسطي يهود بين قبايل مشرك و منافقين دور از نظرها نيست. رباخواري و حرص يهوديان در هميشة تاريخ مصروف بوده و در قرآن هم به آن اشاره شده است، همچنين همكاري يهود با سران جبت و طاغوت، قابل رد كردن نيست. تحريك مشركان به نبرد با پيامبر و وجود دژهاي مستحكم نظامي يهود از شمال مکه و داخل مدينه تا خيبر و تبوك و موته که دقيقاً در مسير بيت المقدس و مکه بودند، در تاريخ آمده است. تمام اين نكات به شيوة حماسي و مقتدرانه ميتوانست در بيان داستان رشد اسلام، مورد استفاده قرار بگيرد. کارگردان فيلم محمد رسول الله ميتوانست حداقل در حدود گفتار مل گيبسون در« مصائب مسيح» يا در حد فيلم «عيسي» (1979) اثر «جان كرشي» و« پيتر سايلس»، گوشههايي از حقايق را بگويد و حتّي ميتوانست ايمان آوردن برخي از اهل كتاب و فداكاريهاي آنها در توسعه حق و فضيلت را به تصوير بكشد. فيلم الرساله فيلمي منهاي تولي و تبري به معناي جامعش ميباشد و برخي گوشههاي گزينشي تاريخ اسلام را به تصوير درآورده است.
انتقاد ديگري كه برخي منتقدين به اين اثر وارد دانستهاند تأكيد بيش از حد بر جنبههاي شكوه بيروني و نظامي اسلام است و اينكه فيلم، كمتر به جنبههاي علمي و منطقي و عرفاني اسلام پرداخته است. اين تصوير ميتواند به تصوير تا خوشايند اسلام در نظرگاه غربيان نزديك شود؛ چرا كه برخي مستشرقين مغرض يا جاهل غربي پيامبر اسلام را با شمشير و ترور و جنگ مساوي پنداشته و تروريست بودن مسلمان را در سينماي امروز غرب به وفور تكرار كردهاند. مصطفي عقاد ميتوانست همانطور كه شخصيت حماسي حمزه را در بازي «آنتوني كوئين» به تصوير کشيد، شخصيت، يكي از شخصيتهاي علمي يا عرفاني بارز صدر اسلام را هم در بازي گرفتن از يك بازيگر مناسب، به منصة ظهور برساند و استدلالهاي اسلام در مواجهه با مشكلات كلامي و عقيدتي و عرفاني را هم در فيلم وارد كند. مطمئناً قوّتِ كارگرداني عقاد ميتوانست همين مسائل را هم به صورت غير مستقيم و قوي و باورپذير براي مخاطب غربي در فيلم به اوج برساند تا فيلمش به جامعيت برسد.
حرکتهايي رو به جلو
در سالهاي اخير حركتهاي بسيار مثبتي بين مسلمانان رخ داده است ونمونههايي چون «امام علي (ع)» «ميرباقري» و «ولايت عشق» «فخيمزاده» و «اصحاب كهف» «فرج الله سلحشور» و «مريم مقدس» «شهريار بحراني» توانستند تأثير بسيار خوبي بر مخاطبان و حتّي غير شيعيان و غير مسلمانان بگذارند. در عرصة انيميشن هم مجموعه كارتون هاي پيامبران الهي و انيميشن سينمايي «خورشيد مصر» «بهروز يغمائيان» اخيراً در ايران ساخته شده است و انيميشن «محمد (ص)، آخرين پيامبر» توليد شركت عربستاني «بدر اينترنشنال» به رياست «موفق الهريتي» در هاليوود توليد شده است كه «ريچارد ريچ» آن رانوشته و «برايان نيس» آن را كارگرداني كرده است. اين فيلم سعي دارد زندگي پيامبر مكرم اسلام را به دور از خشونت و با پيامي مثبت به كودكان معرفي كند. البته با يد صبر كرد و پس از ديدن فيلم قضاوت كرد كه آيا اين فيلم هم به سمت مبارزه منفي بوديستي رفته است يا بر معيارهاي اسلاميپايبند مانده است. اين فيلم در آمريكا دچار بايكوت شد و با اينكه بنا بود در سال 2002 م به نمايش درآيد؛ به دليل موقعيت رسانهاي خاصِ پس از يازدهم سپتامبر، با تحريمِ ناگفتة سينماهاي آمريكايي روبرو شد و اكنون پس از چهار سال ـ كه رسانهها و سينماي غرب هر آنچه خواستند نسبت به اسلام گفتندبه تصوير کشيدند ـ به تازگي شروع به اكران سراسري در آمريكا كرده است.
چند پيشنهاد
بجاست در انتها توجه شما را به اين مهم جلب كنم كه در مسأله سينما غرب با تمام قوا در حال كار است و فقط هاليوود حدود هزار فيلم در سال روانه بازار ميكند! ما ميتوانيم از تاريخ و شهدايمان، از جنگ تحميلي و تراژديهاي انساني و ناجوانمردانه نسبت به مردم عراق، فلسطين، افغانستان، رواندا و سرخپوستها، سياهپوستها، بردههاي آسيايي و استراليايي و كشتارهاي ناجوانمردانه غربيها در اقصي نقاط عالم همچون شصت ميليون كشتة سرخپوست در سيصد سال در قاره آمريكا، بيست و پنج ميليون نفر در آفريقا در صد سال بردهكشي، حدود صد ميليون كشته سفيدپوست در جنگهاي خانمان سوز جهاني اول و دوم و ... فيلمهاي بسيار جذاب، انساني و تأثيرگذار بسازيم و روانه بازار بين المللي كنيم. اين امر مستلزم آن است كه هنرمندان بيادعا و دلسوز و متواضع دست همكاري به سوي دانشگاهها و خصوصاً حوزهها دراز كنند و مطالعات و دانش علوم انساني خود را گسترش داده، خود را محبوس در قفس تكنيكهاي رايج نكنند و با نوآوري و تلاش به اين سمت حركت كنند. به علاوه بر حوزهها و دانشگاههاست که به طور جديتر به سمت تبيين تئوريک و پشتيباني علمي از سينما برخيزند و دولت و وزارت ارشاد و صدا و سيما از تساهل و تسامح دست بردارند و با طرح و برنامه و با كمك منتقدين متعهد كه نظري هم به محتواي واقعي فيلمها دارند، به نقد و شناخت دقيق غرب و سينمايش و آبادي سينماي مستند و غير مستند و انيميشن كشورمان بپردازند كه «آينده از آن افرادي است كه برنامهريزي و تلاش بيشتري داشته باشند.»
منبع:
مجله فرهنگ پويا شماره 1
فرج نژاد
ارسال کردن دیدگاه جدید