خاک مقتل یک شهید گمنام نشان نامزدی ما شد
کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین، حمید گفت: «مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده، اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید.» تشکر کردم و گفتم: «حمید! چشماتو ببند.» خندید و گفت: «چیه، میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟»
این چند مین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم. خیلی وسواس به خرج دادم. دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد. زنگ خانه را که زد، سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم. پایین پله ها منتظرم بود. هر کاری کردم بالا نیامد.
کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین، حمید گفت: «مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده، اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید.» تشکر کردم و گفتم: «حمید! چشماتو ببند.» خندید و گفت: «چیه، میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟»
گفتم: «کاری نداشته باش، چشماتو ببند، هر وقت هم گفتم باز کن.» وقتی چشمهایش را بست، گفتم: «کلک نزنی، خوب چشماتو ببند. زیر چشمی هم نگاه نکن.»
چندثانیه ای معطلش کردم. کادو را از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم. گفتم: «حالا میتونی چشماتو باز کنی.» چشمش که به هدیه افتاد، خیلی خوشحال شد. اصلاً انتظارش را نداشت. همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد. برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود.
این تریت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود. آرامش خاصی کنارش داشتم.
حمید کلی تشکر کرد و گفت: «هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمیکنم.» و بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:«دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه. قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم.»
به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید
برگرفته از کتاب «یادت باشد»؛ خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
ارسال کردن دیدگاه جدید