ماجرای عیدی شهید باکری به خانواده برادر شهیدش

آن موقع اگر کسی برگه نداشت، اجازه تردد در جزیره را به او نمی دادند، حتی اگر فرمانده لشکر بود. رفتم و برگه را تهیه کردم و آقا مهدی که آمد، تحویلش دادم. آقا مهدی رفت و شب هم نیامد.


عملیات خیبر تمام شده بود. با موتور داشتم از اهواز برمی گشتم که در بین راه متوجه شدم یک پیکان چراغ می زند کمی کشیدم کنار و با دست اشاره کردم برو اما پیکان همچنان چراغ می زد. راهنما زدم و رفتم توی خاکی کنار جاده، پیکان هم آمد.

برگشتم ببینم چه کسی داخل ماشین است، دیدم آقا مهدی پشت فرمان است و یک بنده خدایی هم جلو نشسته، دو تا خانم هم عقب ماشین هستند. بعد از سلام، آقا مهدی گفت: «برو تا من برسم، یه برگه تردد جزیره برام بگیر.»

آن موقع اگر کسی برگه نداشت، اجازه تردد در جزیره را به او نمی دادند، حتی اگر فرمانده لشکر بود. رفتم و برگه را تهیه کردم و آقا مهدی که آمد، تحویلش دادم. آقا مهدی رفت و شب هم نیامد.

فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که آمد. برایم سؤال شده بود چه کسانی سوار پیکان بودند. بعد از ظهر، وقتی با آقا مهدی تنها شدم، از او پرسیدم: «آقا مهدی! یه سؤال ازت بپرسم، ناراحت نمیشی؟» گفت: «نه برای چی ناراحت بشم؟» گفتم: «اونایی که با شما سوار پیکان بودن، کیا بودن؟» گفت: «برای چی میخوای بدونی؟» گفتم: «هیچی، همین جوری.» کمی ساکت ماند و بعد از چند دقیقه گفت: «اونایی که دیروز توی ماشین بودن، یکی شون خانم حمید بود، اون یکی هم خانم خودم. اون کسی هم که جلو نشسته بود داییم بود.»

گفتم: «اونا رو آورده بودی اینجا چی کار؟» گفت: «اونا از من عیدی می خواستن، من هم منظورشونو می دونستم که عیدی شون فقط حمیده. اونا رو آوردم جایی که حمید اونجا شهید شده و افتاده بود. پیش خودم گفتم، هیچ چیز بهتر از این نمیتونه اونا رو خوشحال کنه.»

راوی: صمد قدرتی
برگرفته از کتاب نمی‌توانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی