خانوادهای که در یک روز نصف شدند
«تا حالا شنیدید گردان بره، دسته برگرده یعنی چی؟ دسته بره، نفر برگرده یعنی چی؟». معمولا این جمله را از بچههای جنگ شنیدیم، زمانی که زخمی و مجروح از عملیات برمیگشتند و وقتی دور و برشان را نگاه میکردند، هیچکدام از همرزمانشان را نمیدیدند. این دقیقا حس و حال این روزهای خانواده «آچکزهی» است. خانواده اهل سنت افغانستانی که بعد از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان، قشنگ نصف شدند؛ با چهار شهید و دو جانباز!
به گزارش ایسنا، خانواده میراحمد آچکزهی از معدود خانوادههای شهدای حادثه تروریستی کرمان است که چهار شهید و دو جانباز تقدیم کرده است. خانوادهای افغانستانی، اهل سنت و اصالتا پشتون که باری دیگر نشان دادند اشتراکات فرهنگی، دینی، انقلابی و اعتقادی بین مردم ایران و افغانستان، محدود به مذهب و قومیت و زبان نیست. جواد شیخالاسلامی، خبرنگار ایسنا همزمان با ایام چهلمین روز شهادت این زائران، در سومین گزارشاش از شهدای افغانستانی حادثه تروریستی کرمان، به گفتوگو با خانواده این شهدا نشسته است.
خانوادهای با ۴ شهید و ۲ جانباز!
خانواده شهیدان «آچکزهی» سومین خانوادهای است که به آنها سر میزنم. از این خانواده هشتنفره، ۴ نفر شهید شدهاند و ۲ نفر جانباز. سخت است، نه؟ به خاطر همین هنگفت بودن و بیش از اندازه بودن این غم است که بُهت و دلهره سنگینی روی دلم افتاده است. پیش از ورود به خانه شهیدان آچکزهی، میدانم روز سختی برای گفتوگو خواهم داشت. حالا از خانواده آچکزهیها نازنین، لطیفه، معصومه و رازگل مادر خانواده دیگر در جمعشان نیستند. جالب این که اینبار هم شهدا از خانوادهای اهل سنت و اصالتا «پشتون» هستند؛ یعنی همان قومیتی که بعضی رسانهها و اکانتهای مجازی مدام آنها را تهدیدی برای امنیت ایران، تصویر میکنند. اما آیا واقعا اینگونه است؟
با دعوت «میراحمد آچکزهی» پدر خانواده وارد خانه میشوم؛ خانهای محقر و ساده مثل منزل سایر شهدای افغانستانی. و نیز مثل دیگر شهدای افغانستانی کرمان، اجارهنشین. به غیر از پدر خانواده، مدینه، احمد و محمد آچکزهی هم روبرویم نشستهاند. اگر تقدیر جور دیگری رقم میخورد، شاید امروز آنها هم در لیست شهدا بودند. تنها چند میلیمتر یا چند سانت اختلاف ممکن بود ترکشهایی که در تن مدینه و احمد نشست، اسم آنها را هم در لیست شهدا ثبت کند. اما امروز آنها، اگرچه زخمی و چاکچاک، زنده هستند و نشستهاند تا از خواهران و مادر شهیدشان روایت کنند.
از خدا راضی هستم که احمد و مدینه زنده ماندند
تا چای بخوریم و کم کم یخ جلسه آب شود، «جهان افشار» داماد خانواده هم به جمعمان اضافه میشود تا بار اصلی گفتوگو را به دوش بکشد. میراحمد آچکزهی پدر خانواده، ساکت است و سر به زیر. این کار مرا سخت میکند اما به او حق میدهم که با سکوت حرفهایش را بزند. سخت است دخترانت را که با ناز و نوازش بزرگشان کردهای، یکی یکی توی قبر بگذاری و باور کنی که دیگر نیستند. به وضوح میبینم که این مرد ناگهان کمرش شکسته و تا شده است. در جواب تسلیت و تبریک من، شمره شمرده و آرام میگوید: «از خدا راضی هستم. خداراشکر که دو تا از بچههای من زنده هستند. همین که خدا آنها را به من برگرداند، راضی هستم». بعد با دستش «احمد» ۶ ساله و «مدینه» ۱۵ ساله را نشان میدهد که گوشه اتاق نشستهاند. مدینه و احمد جانبازان خانواده هستند که هرکدام صدمات جدی دیدهاند و هنوز نتوانستهاند شوک روز حادثه را پشت سر بگذارند.
جهان افشار داماد خانواده که سکوت سنگین جمع را میبیند، سعی میکند گفتوگو را به دست بگیرد و صحبت کند. توضیحاتی درباره خانواده آچکزهی میدهد و از سختیهایی میگوید که این مدت پشت سر گذاشتهاند. سوالی در ذهن دارم که میترسم از افشار بپرسم. نمیدانم همسر او هم جزو شهداست یا نه؟ با سختی سوالم را میپرسم و میشنوم که «نه». خیالم راحت میشود که حداقل تازهداماد خانواده به عزا ننشسته است. افشار با دختر بزرگ آقای آچکزهی ازدواج کرده که آن روز به خاطر پذیرایی از مهمانهایی که به خانه آچکزهی آمده بودند به گلزار شهدا نرفته است، وگرنه شاید او هم جزو شهدا یا جانبازان خانواده میبود.
بچهها هرهفته با مادرشان به گلزار شهدا و مزار حاج قاسم میرفتند
آقای آچکزهی کماکان سرش پایین و توی فکر است. برای اینکه باب گفتوگو را باز کنم درباره علاقه همسر و دخترانش به حاج قاسم میپرسم. خیلیها در این مدت میگفتند مگر اهل سنت و پشتونهای مهاجر هم به زیارت مزار حاج قاسم سلیمانی میروند؟! آقای آچکزهی میگوید: «درست است که ما افغانستانی و پشتون هستیم ولی حالا چهل سالی میشود که در ایران حضور داریم. همه بچههای من در ایران متولد شدهاند و اینجا بزرگ شدهاند. همه آنها ایران را دوست دارند و عاشق حاج قاسم بودند. بچهها هر پنجشنبه به گلزار شهدا میرفتند و به مزار حاج قاسم سر میزدند. امروز که این را میگویم بعضیها باور نمیکنند، ولی واقعیت این است که ما هم مثل مردم ایران حاج قاسم را دوست داشتیم».
با خودم میگویم شاید خانوادهای، عزیزی، مرحوم و یا شهیدی در گلزار شهدای کرمان دارند که به صورت مستمر به آنجا سر میزدند. همین سوال را از میراحمد آچکزهی هم میپرسم. در کمال تعجب میگوید: «نه، ما کسی را در گلزار شهدا نداریم که بخواهیم به او سر بزنیم. خانواده به نیت شهدا و حاج قاسم به گلزار شهدا میرفتند. حاج قاسم را دوست داشتند و زیارت مزار او عادت همیشگیشان بود».
درباره روز حادثه هم میگوید: «روز سالگرد حاج قاسم قرار بود همه اعضاء خانواده به گلزار شهدا برویم. قرار گذاشته بودیم که همه با هم باشیم. از بخت خوب یا بد، آن روز برای ما مهمان آمد و مجبور شدیم دو نفرمان توی خانه بمانیم. با خودم گفتم زشت است همهمان راهی گلزار شویم و مهمانها را توی خانه تنها بگذاریم. به همین خاطر من و دختر بزرگم توی خانه ماندیم و نرفتیم. نازنین، معصومه، لطیفه، احمد، محمد و مدینه را همراه مادرشان رازگلخانم به گلزار شهدا فرستادم و تنها خودم و دخترم توی خانه ماندیم. خواست خدا بود که من آن روز به گلزار نروم، وگرنه امروز این بچهها نه پدر داشتند، نه مادر».
خانمم زنگ زد و گفت ما رفتیم، خداحافظ!
یاد آخرین مکالمهای که با رازگلخانم همسرش داشته میافتد و میگوید: «وقتی که انفجار رخ دو تا از دخترانم در لحظه شهید میشوند و همسرم به سختی مجروح میشود. بعد از انفجار اولین کاری که رازگل کرد، تماس با من بود. به من زنگ زد و پشت تلفن گفت میراحمد! من از پیشت رفتم، خداحافظ! به همین راحتی... من فکر کردم اینها سوار ماشین شدهاند و دارند به سمت خانه میآیند. نمیفهمیدم منظورش چیست. بعد که فهمیدم، حسرت خوردم که چرا برای آخرینبار صدایش را خوب نشنیدم...»
تنها ناراحتیاش جراحاتی است که احمد و مدینه را اذیت میکنند: «از یک طرف خوشحال هستم که چهار تا شهید دادهام. از یک طرف هم ناراحت هستم، چون احمد و مدینه به خاطر مجروحیتهایشان خیلی اذیت میشوند. بچههایم به سختی مجروح شدهاند و حالا با آن دست و پنجه نرم میکنند. کاش میتوانستم دردشان را کمتر کنم».
جهان افشار درباره اولین لحظاتی که خبر انتحاری را میشنوند، توضیح میدهد: «آن موقع هیچی به ذهن ما نمیرسید. ما فقط سعی کردیم هرطور شده خودمان را به محل حادثه و بیمارستان برسانیم. پیدا کردن و خبر یافتن از خانواده کار سختی بود. یکی دو نفر نبودیم؛ باید دنبال ۶ نفر میگشتیم. آرام آرام و یکی یکی بود که فهمیدیم شهید شدهاند. خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت. آنجا فهمیدیم که دو تا از خواهرخانمهایم سر صحنه شهید شده بودند. مادرخانمم آسیب شدیدی دیده بود و او را به آیسیو برده بودند. ما روز بعدش متوجه شدیم که ایشان در بیمارستان بستری بوده و بعد از چند عمل جراحی، به شهادت رسیده است. دیگر خواهرخانومم نازنین هم ضربه مغزی شده بودند و تقریبا بیست روز بعد از حادثه شهید شد. فقط خدا میداند توی این ۲۰ روز چه بر سر ما آمد. خیلی دعا کردیم که نازنین به ما برگردد، ولی انگار قسمت نبود».
با احمد بازی میکنند تا درد مجروحیت و فراق مادر را فراموش کند
احمد، جانباز ۶ ساله خانواده هم یک گوشه از اتاق نشسته است و توی خودش است. هنوز بچه است و همین تلخی ماجرا را بیشتر میکند. او هنوز نمیداند چرا در عرض یک روز مادر و سه تا از خواهرانش را از دست داده؟ به چه گناهی؟ چرا؟ سر و صدای پسرخالهها و پسرعمههایش توی خانه به گوش میرسد. حالا چهل روزی است که همه بچههای فامیل را آوردهاند توی خانه تا با احمد بازی کنند و حواساش را از این فکرها پرت کنند. سعی میکنم با احمد صحبت کنم ولی فایدهای ندارد. افشار میگوید با اینکه احمد کلا کمحرف است، بعد از این ماجرا کمحرفتر هم شده است: «خلقتنگی میکند. دیگر مثل قبل نیست و مدام توی خودش است. بچههای فامیل آمدهاند تا با احمد بازی کنند و نگذارند به مادرش فکر کند. با اینهمه شبها به یاد مادرش میافتد و بهانه مادرش را میگیرد. بچه خیلی سختی میکشد. جراحات سختی هم دیده و واقعا درد میکشد. هم پاهایش ترکش خورده، هم شکماش بدجور آسیب دیده».
احمد با اشاره پدرش، بی آنکه حرفی بزند، محل اصابت ترکش روی پاهایش را نشان میدهد و بعد پیرهناش را بالا میزند تا رد عمل جراحی روی شکماش را ببینم. با شش سال سن، حالا روی شکماش یک خط ممتد ده دوازده سانتی میبینم که تازه تازه است. رو به احمد میگویم: احمدجان! دوست داری درباره مادر و آبجیهات چیزی بگی؟ جواب نمیدهد. من هم اصرار نمیکنم و دوست ندارم اذیتاش کنم.
از همه سختتر شهادت نازنین بود که ۲۰ روز بعد به شهادت رسید...
آقای آچکزهی ساکت نشسته و فرمان گفتوگو را به دامادش سپرده، اما من دوست دارم به حرف بگیرمش. میپرسم درباره دخترها بگویید. دوری از آنها چقدر برایتان سخت است؟ سوالم کلیشهای است، ولی ذهنم برای چیدن کلمات یاری نمیکند. مختصر و آرام میگوید: «دختر بودند دیگر. آدم توی هر شرایطی بچههایش را دوست دارد؛ چه برسد به اینکه آنها دختر بودند و عزیز دل پدر و مادرشان. خدا به من پنج تا دختر داده و سه تا پسر. واقعا همهشان بچههای خوبی بودند. اذیت نمیکردند. بعضی بچهها هستند که به حرف پدر و مادر گوش نمیکنند، ولی بچههای من خیلی خوب بودند».
با حسرت درباره روزهای سختی که پشت سر گذاشتهاند، ادامه میدهد: «از خانواده ما چهار نفر شهید شدند و دو نفر مجروح. حتی خانوادههایی که یک شهید یا جانباز داشتند هم مدام بین بیمارستانها، پزشکی قانونی، گلزار شهدا و... سرگردان بودند. به هر دری میزدند تا از عزیزشان خبری پیدا کنند. حالا حساب کنید که ما باید دنبال شش نفر میگشتیم. شب و روزهای اول اصلا نمیدانستیم کجا دنبالشان بگردیم؟ هرکدامشان یک جا بودند. هرکدامشان وضعیت خاص خودشان را داشتند. واقعا داشتیم دیوانه میشدیم. توی یکی دو روز انواع و اقسام خبرهای سخت به گوش ما رسید. هر ساعتی که میگذشت میفهمیدیم چطور خانوادهمان دارد پرپر میشود. خبر شهادت و مجروحیت بچهها یکی یکی به گوشمان میرسید. از همه سختتر نازنین بود که نزدیک بیست روز بعد از حادثه شهید شد. هر روز منتظر بودیم که از روی تخت بیمارستان بلند شود، ولی...».
حالا هم پدرشان هستم، هم مادرشان!
با اینکه در این حادثه آسیب بزرگی به خانوادهاش رسیده، شکرگذاری از خدا را فراموش نمیکند: «یک جهان خدا را شکر. خداوند این اتفاق را سر ما آورده است. مجبور هستیم با آن بسازیم. دیگر مادرشان نیست که بچهها را جمع کند. حالا من جای مادرشان هستم. احمد که پیش از این کنار مادرش میخوابید، حالا شبها کنار من میخوابد. پسر خودم است. نه؟».
احمد در جواب پدر سرش را تکان میدهد و دوباره سرش را زیر میاندازد. محمد پسر ۱۳ ساله آقای آچکزهی آخرین کسی است که خواهرها و مادرش را قبل از حادثه دیده است. محمد درباره روز حادثه تعریف میکند: «آن روز من هم با مادر و خواهرهایم رفته بودم. دوست داشتم همراه آنها به مزار حاج قاسم بروم، ولی مادرم گفت صاحبکارت زنگ زده و گفته که به مغازه بروی. من توی مغازهای شاگردی میکنم و تقریبا اکثر کارهای مغازه با من است. از شانس من، صاحبکارم به مادرم زنگ زد و گفت که کسی مغازه نیست. به همین خاطر مادرم به من پول داد و گفت برگرد. اگر آن روز این اتفاق نمیافتاد، شاید الآن من هم کنار مادر و خواهرهایم بود. دلم خیلی برایشان تنگ شده. خیلی...»
مدینه هم تا اینجای گفتوگو حرفی نزده است. او مجروحیت سختی داشته و تا امروز چندبار پا، دست، کمر، شانه و گردناش جراحی شده است. حتی قسمتهایی از پوست بدنش را برداشتهاند و به کمرش پیوند زدهاند. مدینه ۱۵ ساله، این روزها حال و روز خوبی ندارد. دلتنگی برای خواهرها، دوری از مادر، یادآوری اتفاقات تلخ روز حادثه، عملهای جراحی متعدد و دردی که توی کل بدناش پیچیده، او را حسابی تکیده و آزردهخاطر و ساکت کرده است. هرچقدر اصرار میکنم که کمی حرف بزند، هیچ نمیگوید، هیچ. میگذارم توی حال خودش باشد و کم کم سر صحبت را باز کند.
مزار حاج قاسم، همیشه محل همدلی ایرانیها و افغانستانیها بود
در روزهای اول حادثه برای بعضیها غیرقابل باور بود که اهل سنت مهاجر و پشتونها هم به زیارت مزار حاج قاسم بروند. رو به افشار میگویم «بعضیها میپرسند شما را چه به حاج قاسم؟ اگر شیعه بودید، بیشتر قابل قبول بود. واقعا چرا حاج قاسم را دوست دارید؟». سوالم کلیشهای است، ولی حرفهای آقای افشار خیلی جدی و بدون تعارف: «حاج قاسم مرد بزرگی برای اسلام بود. این را همه میدانند. کسی بود که جلوی کفار ایستاده بود. واقعا برای اسلام یک ستون بود. کسی که در راه حق و دفاع از اسلام و مسلمانان میجنگد، برایش افغانستانی و ایرانی فرقی نمیکند. همه ما مسلمان هستیم. اگر حاج قاسم با داعش مبارزه نمیکرد، امروز داخل ایران هم ناامنی بود. ممکن بود حتی افغانستان کاملا به دست داعش بیفتد. سردار سلیمانی آدمی بود که همه مسلمانان برایش دعا میکنند. ما هم به او افتخار میکنیم. حاج قاسم نه تنها قهرمان ملی ایران، بلکه مایه مباهات تمام مسلمانان است».
فکر نمیکنم افشار تا حالا واژه «خونشریکی» را شنیده باشد، اما هرچه میگوید گویی در توضیح و تفسیر و معنای همین کلمه است: «نمیدانم شما سر مزار حاج قاسم رفتهاید یا نه، اما از همان زمانی که حاج قاسم شهید شد، افغانستانی و ایرانی با هم سر مزار حاجی میرفتند. اینطور نبود که کسی بگوید چرا افغانستانیها اینجا هستند؟ در این چهار سال یکبار هم نشنیدیم که کسی بگوید حاج قاسم فقط مال ایرانیها است. به خاطر همین بود که همیشه بخش زیادی از زائران مزار حاج قاسم مهاجران افغانستانی بودند. همین که در روز حادثه خون ایرانیها و افغانستانیها با هم روی زمین ریخته شد، نشانه همین بود که ایرانی و افغانستانی با هم عاشق حاج قاسم هستند و فرقی بینشان نیست».
مهاجران افغانستانی چه هزاره چه پشتون، عاشق ایران و انقلاباند
حتی من که از نزدیک با مهاجران افغانستانی آشنا هستم، نمیدانستم اهل سنت و به خصوص پشتونهای مهاجر تا این حد به ایران و انقلاب نزدیک باشند و با آن احساس نزدیکی کنند. بیتعارف، ما همیشه فکر میکردیم قشری که به ایران بسیار نزدیک است، تنها شیعیان و فارسزبانها هستند. معمولا در جامعه ایران نگاه مثبتی به پشتونهای مهاجر نیست.
افشار درباره این قرابتهای فرهنگی و عدم شناخت ما از پشتونهای ساکن ایران میگوید: «در جامعه همه جور آدمی زندگی میکند. عموم مردم میدانند که مهاجران افغانستانی، حتی اهل سنت و کسانی که پشتون هستند، به لحاظ فرهنگی خودشان را به ایران نزدیک میدانند. پشتونهایی که در ایران ساکن هستند، اگر خودشان را به ایران نزدیک نمیدیدند، اصلا به ایران مهاجرت نمیکردند. ولی متأسفانه این اشتراکات و پیوندها تا امروز روایت نشده است. بعضی از مردم که از مهاجران افغانستانی شناخت زیادی ندارند، فکر میکنند پشتونها برای جامعه ایران تهدید هستند. متأسفانه بعضی رسانهها و صفحات مجازی هم درباره این قضیه زیاد سیاهنمایی میکنند ولی واقعا کسی که به پشتونهای مهاجر نزدیک شده باشد، میداند که آنها هم عاشق ایران هستند. اصلا اینطور نیست که هرکس اهل سنت یا پشتون باشد، با ایران زاویه دارد و فقط شیعیان و هزارهها با انقلاب اسلامی همدل هستند. خود پشتونها از ظلم و جور در افغانستان به ایران پناه آوردهاند و ایران را ملجأ خودشان میدانند. ضمن اینکه واقعا و حقیقتا به ایران و انقلاب اسلامی باور دارند و حاضرند برای آن جان بدهند».
بعد درباره خانواده آچکزهی توضیح میدهد: «همین خانواده همسر من نزدیک ۴۰ سال است که در ایران هستند. همه برادرها و خواهرخانمهای من در ایران به دنیا آمدهاند. خود من در ایران به دنیا آمدهام. ما روی همین خاک بزرگ شدیم و با مردم ایران رشد کردیم. اگر سختی بود، با هم کشیدیم. اگر خوشی هم بود، با هم شادی کردیم. در حادثه گلزار شهدا هم دیدیم که هم شهدای ایرانی بودند، هم شهدای افغانستانی. ما چطور میتوانیم با مردم ایران غریبه باشیم؟ یکی هستیم و یکی خواهیم بود».
چرا «اتباع بیگانه؟»/ تلاشی برای شناخت مهاجران افغانستانی نداشتهایم
بعد که با افشار بیشتر صمیمی میشوم، متوجه میشوم که وسط همه این گرفتاریها، برگزاری مراسم شهدا، پذیرایی از مهمانها و تسلی دادن به همسرش، پیگیرِ بازیهای تیم ملی فوتبال هم بوده است. خیلی جدی عملکرد تیم ملی در بازیهای جام ملتهای آسیا را تحلیل میکند و درباره چینش بازیکنان و تعویضهای امیر قلعهنویی نکتههای دقیقی بیان میکند.
حین صحبتهای افشار درباره تیم ملی و تعصبی که روی آن دارد، با خودم چطور به تمام مهاجرین افغانستانی «اتباع بیگانه» میگوییم؟ اصلا این کلمه از کجا و کی انتخاب شد؟ با چه پیشزمینه و ایده و دقتی؟ چرا تصویری که رسانهها از مهاجران افغانستانی میسازند، با آنچه که در واقعیت است، زمین تا آسمان متفاوت است؟ و چرا در تمام این سالها به مهاجران اهل سنت و پشتوزبانها نزدیک نشدهایم و راوی اشتراکات و پیوندها و همدلی آنها با جامعه ایران نبودهایم؟ امیدوارم خون شهدای افغانستانی گلزار شهدای کرمان سبب شود به جامعه مهاجر نزدیک شویم و بیش از پیش روی اشتراکات و پیوندهای فراوانمان دست بگذاریم. تنها از دریچه شناخت است که میتوانیم تهدیدها را تبدیل به فرصت، و در مقابل مهاجرستیزان و کسانی که دنبال تفرقه بین مردم ایران و افغانستان هستند، بایستیم.
شهیده رازگل آچکزهی با خیاطی خرج خانواده را درمیآورد/ مسئولان حمایت کنند
صحبت کردن از وضعیت اقتصادی خانواده آچکزهی در مقابل روح بزرگ و ارادتی که به ایران و انقلاب و حاج قاسم دارند، کار چندان خوبی نیست. ولی من که وضعیت منزل و وسایل بسیار ساده و قدیمی آن را میبینم از افشار میپرسم «بعد از شهادت مادر خانواده، سه تا از دخترها و مجروحیت دو تا از فرزندان مطالبهای هم دارید؟». آنطور که افشار میگوید بار اصلی مخارج خانواده روی دوش رازگلخانم مادرخانوماش بوده است و حالا که او نیست، زندگی سختتر از قبل ادامه پیدا میکند: «خودتان میدانید که مهاجران در ایران برای کار مشکلاتی دارند. پدرخانوم من هم مستثنی نیست. به خاطر اینکه شرایط کاری پدرخانومم بیرون از منزل مساعد نبود، بار اصلی مخارج خانواده به دوش مادرخانومم بود. شهیده رازگل آچکزهی خیاطی میکرد و سعی میکرد از داخل خانه، خرج بچهها را دربیاورد. برای همسایهها و دیگر مهاجرین لباس میدوخت. کارش دوخت لباس سنتی افغانستان بود و با همین خیاطی خرجی خانه و بچهها را به دست میآورد. حالا که مادرخانومم شهید شده است، وضعیت مالی خانواده بدتر میشود. پدرخانومم کار ثابت ندارد و شرایط هم اجازه نمیدهد که راحت کار پیدا کند. امیدوارم مسئولان از خانواده همسرم که چهار شهید تقدیم کردهاند و دو تا جانباز هم دارند، حمایت کنند. واقعا این خانواده از درون پاشیده است. تنها امید ما این است که مسئولان ما را تنها نگذارند و چه در بحث معیشت و چه در درمان احمد و مدینه، کنارمان باشند».
سمت چپ بدنم از سر تا پا ترکش خورده و مجروح شده است...
احساس میکنم هنوز حرفهایی زیادی درباره شهدا وجود دارد که به زبان نیامده است. مدینه هم هنوز صحبت کرده و بیشتر شنونده است. در نهایت پس از اصرارهای من حاضر میشود چند کلمهای صحبت کند. در حالی که صدایش را به سختی میشنوم، درباره روز حادثه تعریف میکند: «آن روز اعضای خانواده خانواده کنار هم بودیم و دستمان توی دست هم بود. داشتیم برمیگشتیم که ناگهان چیزی منفجر شد و سر تا پای من خونی شد. از موقع انفجار چیزی یادم نیست؛ فقط یادم است که سه بار بلند شدم و تلاش کردم دنبال مادرم بگردم، اما هربار که بلند میشدم دوباره روی زمین میافتادم و نمیتوانستم حرکت کنم. بعد هم بیهودش شدم و توی بیمارستان به هوش آمدم».
درباره مجروحیتاش میگوید: «طرف چپم که رو به انفجار بود، کلا صدمه دیده است. از پایین پا تا کمر و دست و شانه و گردنم ترکش خورده است. بدنم پر از ترکش است و هنوز قسمتی از ترکشها درون بدنم است. قسمتی از کمرم صدمه زیادی دیده است و پوست و گوشتاش کنده شده است. به همین خاطر از پوست پایم جدا کردهاند و به کمرم پیوند زدهاند. بعد از حادثه نزدیک پانزده روز بستری بودم و چندبار جراحی شدم. هنوز جراحات تازه است و بدنم درد میکند».
حتی تصورش هم سخت است که دختر باشی و نصف بدنات از سر تا پا، مجروح شده باشد. شاید خیلی از ما درک نکنیم که مدینه چه آسیبی از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان دیده است، اما پدرش خوب میداند که این صدمات میتواند بخشهایی از زندگی دخترش را برای همیشه دچار آسیب کند.
از مدینه میخواهم درباره سه خواهر شهیدش هم برایمان صحبت کند. سکوت میکند. نه اینکه حرفی نداشته باشد، نمیتواند حرف بزند. همه خاطرات از پیش چشماش رد میشوند؛ همه شوخیها، خندهها، بازیها، حتی سختیها و اشکها و خندهها. خودش را بیشتر توی خودش جمع میکند. نگاه منتظر من را میبیند و سرش را پایین میاندازد.
مدینه تا امروز درباره روز حادثه با کسی صحبت نکرده بود/ ما بیگانه نیستیم
جهان افشار به کمک خواهرخانمش میآید و میگوید: «حرف زدن برای مدینه سخت است. قبل از اینکه شما بیایید خیلیها به ما سر زدند ولی مدینه حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود. اینکه امروز چند کلمهای صحبت کرد، به خاطر شما بود. آن هم به خاطر اینکه شما دغدغه معرفی شهدای افغانستانی را دارید و میدانید که ما چقدر نسبت به ایران و انقلاب اسلامی عرق و علاقه داریم. وقتی میبینیم کسانی هستند که از پیوندها و اشتراکات ما با جامعه ایرانی اطلاع دارند و برای معرفی شهدای ما تلاش میکنند، باعث میشود اعتماد کنیم و راحتتر حرف بزنیم. وگرنه مدینهخانم تا امروز درباره این حادثه با هیچکس حرف نزده است؛ با هیچکس».
از مدینه آچکزهی تشکر میکنم و دعا میکنم هرچه زودتر جراحاتی که پیدا کرده است، التیام پیدا کند. جهان افشار باری دیگر به اشتراکات جامعه مهاجر با جامعه ایران اشاره میکند و میگوید: «تنها گلایهای که داریم این است که عدهای از مردم به خاطر عدم شناخت، ما را از خودشان نمیدانند. فکر میکنند ما با آنها فرق داریم، ولی واقعا اینگونه نیست. تمام خانواده ما خودشان را متعلق به ایران میدانند. واقعا مهاجرانی که دهها سال پیش به ایران آمدهاند، هیچ شناخت و پیوندی با افغانستان ندارند. تمام این بچهها با علاقه به ایران بزرگ شدهاند. وقتی آدمی روی خاک کشوری به دنیا میآید و زندگی میکند، خودش را متعلق به همان خاک میداند. درست است که بعد از چهل سال زندگی در ایران هنوز به ما افغانستانی و مهاجر و اتباع بیگانه میگویند، ولی ما خودمان را جزو این خاک میدانیم. به این خاک عرق و علاقه داریم. شهدای خانواده ما هم همین حس را داشتند. این واقعیت را باید گفت و دربارهاش حرف زد. ما مهاجران دلداده ایران و انقلاب با پوست و گوشت و استخوان عاشق ایران هستیم، ولی هنوز کسانی هستند که ما را بیگانه میپندارند. وقتی که خون ما مردم ایران و افغانستان با هم روی زمین میریزد، چطور میتوانیم بیگانه باشیم؟».
مجروحیت و مشکل قلبی شیرمرد ۶ ساله/ در انتظار جراحی و همراهی!
حالا که حرف از آشنایی و بیگانگی شد، دوست دارم بدانم که آنها مثل مردم ایران برای شهدا مراسم میگیرند یا آداب و رسوم خودشان را دارند؟ پیشتر شنیده بودم که مردم افغانستان برای درگذشتگانشان مراسمهایی نظیر هفتم و چهلم برگزار نمیکنند، اما آقای افشار جوابی میدهد که نشان میدهد جامعه مهاجر در ایران در بسیاری از مسائل خودش را با جامعه میزبان هماهنگ کرده است: «بله، ما هم برای شهدایمان مراسم گرفتیم و قربانی کردیم». برای اینکه سوالم را بهتر متوجه شود میپرسم یعنی شما برای شهدا سوم و هفتم هم گرفتید؟ میگوید: «بله، ما برای شهدا هم سوم گرفتیم، هم هفتم. برنامه داریم برای چهلمشان هم مراسم بگیریم. البته نازنین بیست روز دیرتر شهید شد که انشاالله برای او هم چهلم خواهیم گرفت».
میان صحبتها احمد را میبینم که میآید و توی بغل پدرش مینشیند. کمی بدخلقی میکند و محل اصابت ترکش روی پاهایش را میخاراند. پدرش دستی به سر و روی احمد میکشد و میگوید: «احمد پسرم خیلی مظلوم است. خیلی گناه دارد. احمد پیش از حادثه گلزار شهدا هم مشکل قلبی داشت و یکبار عمل جراحی قلب شده بود. قرار است چند وقت دیگر دوباره قلباش را دوباره عمل کنیم و باید در بیمارستان بستری شود. حالا او هم قلباش جراحی شده، هم شکماش. با این جراحات تازهای که پیدا کرده خیلی نگراناش هستم. پسرم شش سال بیشتر ندارد که باید اینهمه درد را تحمل کند. امیدوارم مسئولین به ما کمک کنند و ما را تنها نگذارند. تحمل داغ چهار شهید به تنهایی سخت است، چه برسد که دو تا جانباز هم داشت باشی و بچههایت بیمادر هم شده باشند».
جانمازهایی که از شهدا به یادگار مانده است
درباره مادر خانواده، شهیده «رازگل آچکزهی» زیاد صحبت نکردهایم. بچهها کمحرف هستند و پدر خانواده هم به سختی صحبت میکند. رو به داماد خانواده درباره رازگلخانوم میپرسم. جهان افشار درباره مادرخانوماش میگوید: «حاجخانوم زنی بود که من لنگهاش را ندیده بودم. واقعا بدون تعارف و اغراق میگویم، نه اینکه چون شهید شده. معمولا دامادها با مادرخانومشان چالشهایی دارند و رابطهشان خیلی خوب نیست، ولی من و حاجخانوم اصلا اینطوری نبودیم. مادرخانومم زن خیلی مهربان و فداکاری بود. من واقعا به صداقت و پاکی او ایمان داشتم. رازگلخانم کسی بود که نمازش یک وعده هم قضا نمیشد. قسم میخورم هروقت که سرش خلوت میشد، تسبیح دست میگرفت، ذکر میگفت و دعا میخواند. من کسی را به خوبی این زن ندیده بودم».
درباره علاقه شهیده رازگل آچکزهی به حاج قاسم هم میگوید: «نسبت به شهدا دید خیلی خوبی داشت. همیشه به گلزار شهدا میرفتند و برای شهدا فاتحه میخواندند. بعضی روزها که وقت داشتم، خودم آنها را به مزار شهدا میبردم. خیلی وقتها هم خودشان میرفتند و برمیگشتند». جهان افشار درباره تربیت دینی بچهها توسط شهیده رازگل آچکزهی ادامه میدهد: «حاج خانوم هشت تا بچه داشت که دو سه تا از آنها کوچک بودند و نماز خواندن بر آنها واجب نبود، با اینهمه توی خانه نُه تا جانماز داشتند. مادرخانمم برای تمام بچهها جانماز گرفته بود و وقتی که اذان میشد، آنها را صدا میکرد برای نماز خواندن. همه بچهها جانمازشان را میآوردند و ردیف هم پهن میکردند. واقعا صحنه جالب و قشنگی بود. کم گیر میآید توی خانوادهای که شش تا بچه به سن نمازخواندن دارند، نُه تا جانماز وجود داشته باشد».
آسمان روز طاقچه...
محمد به یاد مادر و خواهرهایش، بلند میشود و از توی اتاق جانماز آنها را میآورد. یکی یکی توی اتاق پهنشان میکند و ناگهان میبینیم که نصف اتاق مزین شده به جانماز شهدا. روی جانمازها دست میکشم؛ واقعا جانانه و سنگین هستند، نه از این جانمازهای سبک و ساده. برای پهن کردن و جمع کردنشان باید حوصله و سلیقه خرج دهی. انگار یک تکه قالیچهاند؛ قالیچه حضرت سلیمان. هر جانماز مخصوص یکی از شهدا است. با خودم فکر میکنم این شهدا روی همین جانمازها حاجتشان را گرفتهاند و از روی همین جانمازها به آسمان رفتهاند. یک تکه آسمان جلوی رویم پهن است. آسمانی که احمد و محمد پس از چند لحظه از پیش رویم جمعاش میکنند و میگذارند روی طاقچه.
ارسال کردن دیدگاه جدید