ماجرای نمازخانه‌ای که به دست شهید برونسی روشن شد

پیرمرد، تور چراغ را باد کرد. جعبه کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد و گفت: نبند حاجي.
 

 

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، تو منطقه دشت عباس، سایت چهار، چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد.

آن موقع عبدالحسین، فرمانده گردان ما بود. با او و چند تا دیگر از بچه ها توی چادر فرماندهی نشسته بودیم. یکدفعه پارچه جلو چادر کنار رفت و مسئول تدارکات تیپ آمد تو.

یک چراغ توری تر و تمیز دستش بود. سلام کرد و گفت: به هر چادر فرماندهی، یکی از این چراغ توری ها دادیم، این هم سهم شماست. یکی از بچه ها رفت جلو. تشکر کرد و چراغ را گرفت.

او خداحافظی کرد و از چادر زد بیرون. آقای تنی، مسئول تدارکات گردان، سریع بلند شد.

گفت: از این بهتر نمیشه.

چراغ را گرفت. رفت وسط چادر. به خلاف سن بالا و محاسن سفیدش، فرز کار می کرد. با زحمت زیاد، یک آویز برای سقف درست کرد. حاجی گوشه چادر نشسته بود. داشت چفیه‌اش را بین دو تا دستش می چرخاند و همین طور میخ آقای تنی بود.

پیرمرد، تور چراغ را باد کرد. جعبه کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد و گفت: نبند حاجي.

آقای تُنی برگشت رو به او. با تعجب پرسید برای چی؟!

عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت: بگذارش این جا.

حاجی تنی زود رفت روی کرسی قضاوت. گفت: تا اونجا که نورش می رسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون باشه.

حاجی لبخند زد و گفت: نه بیار کارش دارم.

چراغ را گذاشت کنار حاجی. او هم خاموشش نکرد. همه مانده بودیم که می خواهد چه کار کند.

صدای اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش. یکی دو نفر پرسیدند: می خوای چه کار کنی حاج آقا؟

گفت: بیاین تا ببینین.

رفتیم تو چادری که برای نمازخانه گردان زده بودند. به آقای تنی گفت: حالا فانوس این جا رو باز کن و جاش این چراغ توری رو ببند.

تازه فهمیدیم چی به چی است. تُنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نمازخانه مثل روز، روشن شده بود.

حاجی، مسئول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی، یکوقت کسی بهش دست نزنه که تورش می ریزه.

ظرافتها و طرز کار چراغ را قشنگ، مو به مو براش توضیح داد. بعد هم رو کرد به ما و گفت: این چراغ دیگه مال نماز خونه شد.

بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی، حالا به جای چراغ توری، فانوس داشتیم؛ مثل بقیه چادرهای گردان.

خاطره ای از سید کاظم حسینی
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی