چهل سانت بیشتر نمی شد!

به گزارش خبرگزاری شبستان، بخشی از خاطرات خواندنی دفاع مقدس مربوط است به رزمندگان نوجوان، آن دسته ای که خیلی هاشان در اولین اقدام شان برای ثبت نام اعزام به جبهه، دست رد به سینه شان می زدند آن هم به خاطر جثه کوچک و سن کم شان. اما خیلی از همین رزمنده های کوچک ره صدساله هزاران عارف را یک شبه پیمودند و خیلی هاشان زودتر از مو سپید کرده های جبهه، به صف اصحاب عاشورایی سیدالشهدا پیوستند. مطلب زیر بخشی از خاطرات رزمندگان نوجوان است که در وبلاگ «کجایند مردان بی ادعا» منتشر شده است:

***

جبهه نیامده، رفته بود!

وقتی احمد رفت؛ از مدرسه برگشته و برنگشته، دیدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه، نهار می خوردم که آبجی زهرا با چشم های خیس آمد داخل.

ـ علی! نشستی؟ احمد رو بردن!

-کجا؟

-بهشت زهرا.

هنوز یک ماه نمی شد. توی مدرسه بغل دست خودم می نشست. نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه می دارم تا برگردد. به بهشت زهرا که رسیدم دیدم کفش نپوشیدم. از پایم خون می آمد. با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه.

شناسنامه جعلی

برای اولین اعزام، چهارده ساله بود. قبولش نمی کردند. دست برد توی شناسنامه اش و برای اینکه لو نرود، آن را هم با خودش برد. بیچاره مادرش برای گرفتن کوپن استشهاد محلی جمع کرد که شناسنامه اش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.

از درست عقب نمونی!

وسایل نیروهایم را چک می کردم، دیدم یکی از بچه ها با خودش کتاب برداشته؛ کتاب دبیرستان. گفتم: این چیه؟ گفت: اگر یه وقت اسیر شدیم می خوام از درس عقب نیفتم!

آخرین کنکور

کنکور که دادیم آمد در خانمان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد ثبت نام و بعد هم اعزام. توی منطقه وقتی پرسیدند کجا می خواهید بروید، زود گفت «تخریب». با آرنج آرام زدم به پهلویش و گفتم: چرا گفتی تخریب؟ گفت: آخه اینجا نزدیک تره.

بچه های روستا

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه های یک روستا بودند. فرماندشان که یک سپاهی بود، از اهالی همان روستا شهید شد. همه شان پکر بودند. می گفتند شرمشان می شود بدون حسن برگردند روستایشان. همان شب بچه ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستایشان نمی شدند.

می خوای از درس خوندن فرار کنی؟

صدایش می زدند «نیم وجبی»؛ ژ-3اش را که می گذاشت کنارش روی زمین کمی از آن بزرگ تر بود. مسئول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت دانش آموزی؟

- بله.

- می خوای از درس خوندن فرار کنی؟

ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتاب هایش را ریخت روی میز و گفت: نخیر! اونجا درسم رو می خونم. بعد هم کارنامه اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.

چهل سانتی

از دوره مدرسه صدایش می کردیم «کریم چهل سانتی». از بس قد و قواره اش کوچک بود. خمپاره که آمد، شهید که شد، واقعاً چهل سانت بیشتر نمی شد.
پایان پیام/

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی