خرمافروشی که عشقاش را با خون نوشت
میثم، میثم خرمافروش، آن عاشقی که برای نوشتن عشقاش با خون، لحظهشماری میکرد، یک تنه، تنها، با عمامهای از جنس لیف خرما و سری که به خدا سپرده بود در برابر پسر ابن مرجانه ایستاد، بیآنکه واهمهای از جان سپردن در راه حقیقت داشته باشد.
به گزارش فارس، آفتاب پاشید روی فرق سرش. چشمهایش را جمع کرد و عرق پیشانیاش را با آستینش گرفت. ارباب توی ایوان ایستاده بود و در انتظار میثم، این پا و آن پا میکرد: «کجا رفتی؟ چرا اینقدر طول کشید؟!»
میثم کیسهی پیازها را روی زمین گذاشت و نفس نفس زنان، به در اشاره داد؛ مردی بلندبالا و چهارشانه، جلوی در خانهی زنِ بنی اسدی که ارباب میثم بود ایستاده بود. زن، دستپاچه پایین دوید و با چشمغرهی تندی که نثار میثم میکرد، به مرد سلام داد. کمی نگران شده بود. مرد، اما مطمئن به نظر میآمد؛ برای خرید آزادی میثم، کیسهای زر از زیر ردایش درآورد و رو به ارباب میثم گرفت. زن، نیم نگاهی به میثم انداخت و کیسهی زرها را با نگاهی طولانیتر ورانداز کرد. لبخند رضایت ناخودآگاه بر لبهایش نشست: «میفروشم آقا؛ چه کسی بهتر از علی بن ابی طالب؟ به شما فروختم!»
میثم ناباورانه حکم آزادیاش را از دستان پینهبستهی علی بن ابی طالب (ع) گرفت. او دیگر بردهی زرخرید هیچکس نبود. آزاد. مثل همهی انسانهای دیگر؛ که یعنی میتوانست برود برای خودش کار کند، آقای خودش باشد، زن و بچه داشته باشد و جز خدایش از هیچ بنی بشری نترسد.
علی بن ابی طالب (ع) با محبت دستی به شانههای رنجور و تبدار میثم کشید: «نامت چیست برادر؟!» میثم با چشمانی که از شرم به زمین دوخته بود گفت: «سالم نام دارم آقا» امام علی (ع) میثم را به سویش فرا خواند: «رسول الله (ص) مرا خبر داد که پدر و مادر عجمات، هنگامه تولد، نام میثم را بر تو نهادهاند!» میثم هاج و واج سرش را بالا آورد: «به عظمت و جلالت خداوند سوگند، کسی از اهالی کوفه نبود که این اسمِ فراموش شده را بداند» علی بن ابی طالب (ع) با سکوت پیش رفت، اما لحظهای برگشت و در آستانهی خروجی محلهی بنی اسدیها، از او خواست که میثم باشد، همانگونه که بود؛ و میثم با خندهای که پس از سالها گمشدگی، سر و کلهاش به ناگاه بر لبهایش پیدا شده بود، دست بر چشمهایش گذاشت.
از فردای آن روز، سالم، شد همان میثم. دستهایش عجله داشت برای خودش بودن. برای اینکه آقای خودش باشد در شهر صد چهره کوفه؛ که دیگر او را برده صدا نزنند؛ که تحقیرش نکنند، چون عجم است و پایش را از گلیمی که همیشه برایش تنگ بافته بودند کمی درازتر کند و برود خانهی علی (ع): «مرا به شاگردی میپذیرید آقا؟»
میثم، در نخلستانها دنبال علی بن ابی طالب (ع) راه افتاده بود. دانههای خرما را از آغوش گرم نخلها میچید و توی انبانی که رد طنابش روی شانههایش خط انداخته بود جا میداد. دنبال نان حلال بود و کوفه برای مرد صاف و ساده و بی شیله و پیلهای مثل او مگر چقدر میهماننواز بود؟
علی بن ابی طالب (ع) پیش میرفت و میثم دنبال او بود. همیشه. تَمّار شده بود. خرمافروش. اما دلش در پی آقایی بود که او را زنده کرده بود و به یادش آورده بود تا خودش باشد! آن هم در میانهی شهری که هیچکس خودش نبود! یکی از شبهای تاریک کوفه بود. هر دو با هم در مسجد جحفی به نماز ایستادند. نجوای علی (ع) برای میثم شیرین و دلنشین بود: «معبودا. چگونه تو را بخوانم با آنکه نافرمانیات کردهام؛ و چگونه تو را نخوانمات با اینکه تو را میشناسم و مِهرت در دلم استوار است. دستی به سویت دراز کردهام که پر از گناه است و چشمی که پر از امید ...»
میثم، علی بن ابی طالب (ع) را شناخته بود. گناه؟! نافرمانی پروردگار؟! اینها چه بود که علی (ع) با خدایش میگفت؟! در کوفه، پاکتر از علی (ع) خودش بود. نگاهی به سرِ بر سجدهی علی (ع) انداخت و تناش لرزید: «اگر علی (ع) به خدا العفو میگوید، پس ما روسیاهان چه کنیم؟» میثم توی خودش فرو رفته بود. این چه رازهایی بود که تقدیر، از حقیقت، برایش آشکار میکرد؟
علی (ع) با لا حول و لا قوة الا بالله از سجاده بلند شد. میثم پیش رفت، اما علی (ع) با انگشت اشاره روی خاک خط کشید: «پیش از این پیش نیا میثم؛ برخواهم گشت.» و در میانهی سیاهی شب، هر لحظه دور و دورتر شد. میثم بر خود لرزید. ترسید که معاندان، بر جان علی (ع) چیره شوند. قدم تند کرد. دوید؛ و آقایش را دید که سر بر چاهی فرو کرده که محرم مناجاتش شده. «آه، تو چه تنهایی علی (ع)!»
علی بن ابی طالب (ع) به سمت صدا برگشت: «تو کیستی؟» میثم با صدایی که از شرم میلرزید جلو آمد: «منم آقا!» حضرت فرمود: «مگر دستور ندادم از خط بیرون نیایی؟» میثم دستپاچه سرش را بیشتر بر سینهاش خم کرد: «ترسیدم نااهلها قصد جان مبارکتان را کنند آقا. دلم آرام نمیگرفت.» امام علی (ع) به دیواره چاه تکیه داد: «از حرفهایم چیزی شنیدی؟!» میثم به نشانهی نفی سر تکان داد؛ و علی بن ابی طالب (ع) به آسمان خیره شد در حالی که شعری بر لبهای مبارکش جاری بود: «و فی الصدر لبانات، اذا ضاق لها صدری، فمهما تنبت الارض، فذاک النبت من بذری» «در سینهام اسراری است که، چون سینه تنگ شود، زمین را با دست حفر میکنم. راز خویش را بدان میگویم؛ و وقتی از زمین گیاهی میروید، آن گیاه حاصل بذرهای من است.»
میثم به چاههای کوفه که رازدار نالههای شبانهی علی (ع) شده بود حسودی میکرد. او شیفته مرام حیدر کرار شده بود؛ درست مثل یتیمان کوفه که جز از دستان علی (ع)، نانی به دهنشان مزه نمیکرد. سینهی میثم هر روز بیشتر از دیروز مخزنالاسرار علی (ع) میشد؛ و علی (ع) برای میثم، آن تنها خرمافروش نترسِ کوفه، از رازهایی میگفت، که جز او، مردی، جرأت فاش ساختناش را در برابر شیطان نداشت:
«ای میثم! چه خواهی کرد آن روز که فرزند ناپاک بنیامیه از تو بخواهد از من بیزاری بجویی؟» میثم با چشمانی که غیرت در آنها میجوشید با صدایی رسا گفت: «نه! به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد.» علی (ع) فرمود: «در غیر این صورت تو را بر همان نخلی که از آن ارتزاق میکنی به دار میآویزند و زبانت را میبُرند.» میثم با صورتی که از شادی به درخشیدن افتاده بود خندید: «صبر و مقاومت میکنم آقا. این برایم در راه خدا قابل تحمل است.»
میثم خرمافروش، پس از آشکار شدن این راز، هر روز به نخلی که قرار بود چوبهی دارش شود سر میزد. زیرش را آب و جارو میزد. قربان صدقهاش میرفت؛ و با زبانی به صیقل شمشیرهای هندی، گلهی مردم کوفه را که شیطان به آنها زده بود را به یاد روزهای خدا و محمد (ص) و علی (ع) میانداخت: «آهای جماعت مات و متحیر کوفی! باز چه بلایی بر سرتان نازل شده که دهانتان از تعجب باز مانده و زبانتان به کامتان چسبیده. رواست پسر مرجانه بر منبر خانهی خدا رجزخوانی کند و کسی متعرضش نشود؟ یزید لشکر به سوی کوفه فرستاده؟ خب فرستاده باشد. پسر مرجانه، حسین (ع) را دور از جان با ابولهب و پسر نوح قیاس کرد که هر دو منفور و مغضوب قرآن کریماند، اما خاکش بر دهان که از سنت پیامبر (ص) و احادیث نبوی حرفی نزد.ای عالمان دین،ای قاریان قرآن،ای صحابهای که محضر رسول خدا را درک کرده و ناظر بر عمل و سخن پیامبر بودهاید؛ آیا رسول خدا نفرمود «اهل بیت من به سان کشتی نوح است که، چون در آن داخل شوید محفوظید و، چون به آن پشت کنید هلاک میشوید؟».
اما کدامین سینه بود که حرفهای حقِ میثم را که رازهای مکشوف علی بن ابی طالب (ع) بر او بود، به جان بخرد؟ «مردک هزیان میگوید!» «آفتاب به سرش خورده، نترس شده!»
«توی صورت شُرطه دارالحکومة میایستد و علی علی میکند!» «شنیدهاید چه گفت؟
میگوید علی (ع) به او گفته که ابن زیاد او را بر نخلاش میبندد و زبان از کامش بیرون میکشد!» «بهتر نیست سرش به خرمافروشیاش گرم باشد؟ مردک را چه به حقطلبی؟!
ما که زورمان به ابن زیاد نمیرسد.» «هزار بار نصیحتش کردم که چهارتا بد و بیراه به علی بگو و یک کیسه زر بگیر و خانهات آباد کن؛ و الله علی هم اینطور راضیتر است!»
و میثم، میثم خرمافروش، آن عاشقی که برای نوشتن عشقاش با خون، لحظهشماری میکرد، یک تنه، تنها، با عمامهای از جنس لیف خرما و سری که به خدا سپرده بود در برابر پسر ابن مرجانه ایستاد، بیآنکه واهمهای از جان سپردن در راه حقیقت داشته باشد.
بیآنکه بگوید من تنها یک نفرم؛ و بیآنکه حتی برای یک لحظه از حُب محبوبش و مولایش علی بن ابی طالب (ع) دست بکشد. پیرمرد جانی برای شمشیر کشیدن نداشت. دستها و پاهایش را بریده بودند. او را به تنهی نخل بستند. اما کدامین طناب بود که میتوانست زبان حقگو و فریاد رسایش را به بند بکشد حتی اگر به خونش آغشته باشد؟
«ای مردم، هر کس میخواهد احادیث یادگاری از سرچشمه زلال علوم اسلامی، علی بن ابی طالب (ع) بشنود، به سوی من بشتابد که به خدا سوگند از آنچه از امروز تا روز قیامت انجام خواهد شد، به شما خبر خواهم داد و هر فتنه و آشوبی که تا روز قیامت بر پا خواهد شد، با شما در میان میگذارم.»
کوفیان گرد بدن نیمه جان میثم حلقه زدند؛ و او لبهای شکافتهاش را به حق گشود در حالی که چشم به راه آمدنِ کاروان محبوبش حسین (ع) داشت و قطرات سرخ خونش بر دامن گناهآلود کوفه میچکید. اما مگر شیطان را توان و طاقت صبر در برابر حزباللهِ نُجبا هست؟ فریادهای میثم خرمافروش کار خودش را کرده بود و کاخ ابن زیاد را به رعشه انداخته بود. پسر مرجانه، بر آستانه مرمری کاخش ایستاد و دستور داد تا زبان علی (ع) را، آن همهمهی حقطلبانهی مردان خدا را، اینبار از دهان میثم تمار بیرون بکشند! و میثم، پس از سالها انتظار، شیرینی شهادت را همانگونه که علی بن ابی طالب (ع) به او وعده داده بود و آنگونه که سزاوار مردی، چون او بود، چشید.
ارسال کردن دیدگاه جدید