علم گرایی
سیّد محمود نبویان
چکیده:
علوم تجربی در عالم غرب، بیش از سایر علوم، دستخوش تحول عظیم شده است. تکنولوژیهای برتر و صنایع توسعه یافته به عنوان ارمغان بزرگ علوم تجربی، موجب شد تا علوم تجربی در رأس علوم قرار گیرد و روش کشف حقایق تلقی شود به طوری که هر امری که با این روش، قابل بررسی نباشد، باطل و غیر واقعی به حساب میآید.
این مقاله در صدد تبیین این فرایند و ذکر برخی از لوازم آن از جمله تأثیر علومتجربهگرایی در حوزه دین میباشد.
علم یکی از برجستهترین و ارزشمندترین کمال برای انسان است و بشر بر اثر نیروی فطری حقیقتطلبی خود، تلاشهای بسیاری در راه به دست آوردن آن در طول تاریخ حیات خود انجام داده است. ارزش بسیار والای علم سبب گشته است که کاملترین موجود در دایره هستی که همه کمالات را به صورت بی نهایت واجد است، خود را متّصف به این صفت والا و نیز اوّلین معلّم بشرّیت بداند: «لاجرم أنّ الّله یعلم ما یسرّون و مایعلنون انّه لایحّب المستکبرین»؛ یعنی محقّقا خدا بر باطن و ظاهر آنها آگاه است و به کیفر اعمالشان میرساند و او هرگز متکبّران را دوست نمیدارد. «و هو بکلّ شیءٍ علیم»؛ یعنی و او به هر چیز دانا است. «علّم الانسان ما لم یعلم»؛یعنی و به انسان آنچه را نمیدانست تعلیم داد.
همچنین صفت تعلیم و معلّم بودن را به اولیا و برگزیدگان خود در میان بشریّت؛ یعنی انبیای الهی نیز نسبت میدهد:
«لقد منّ اللّه علی المومنین اذ بعث فیهم رسولاً من أنفسهم یتلو علیهم آیاته و یزکّیهم ویعلّمهم الکتاب و الحکمة و ان کانوا من قبل لفی ضلال مبین»
یعنی: خداوند بر اهل ایمان منّت گذاشت که رسولی از خودشان در میان آنان برانگیخت که بر آنها آیات خدا را تلاوت کند و نفوسشان را از هر نقص و آلایش پاک گرداند و به آنها احکام شریعت و حقایق حکمت بیاموزد، هر چند از پیش گمراهی آنان آشکار بود.
بنابراین، خداوند به انسان که در لحظه تولّدش واجد هیچ گونه علم حصولی نبوده است، ابزار گوناگونی عطا نموده تا انسان با به کارگیری صحیح آنها، به این متاع ارزشمند؛ یعنی معرفت و علم دست یابد:
«والّله أخرجکم من بطون أمّهاتکم لا تعلمون شیئا و جعل لکم السمع و الابصار و الافئدة لعلّکم تشکرون»
یعنی: و خدا شما را از بطن مادران بیرون آورد در حالیکه هیچ نمیدانستید و به شما چشم و گوش و قلب داد تا مگر دانا شوید و شکر این نعمتها را بهجای آورید. و با اعطای ابزار معرفت، از انسان خواسته است که نسبت به امری که به آن علم ندارد پیروی نکند:
«ولا تقف ما لیس لک به علم انّ الّسمع و البصر و الفواد کلّ اولئک کان عنه مسؤولا»
یعنی: و (ای انسان) هرگز بر آنچه علم و اطمینان نداری دنبال مکن (و بی تحقیق در پی سخنی مرو و کسی را نیک و بد مخوان و از احدی نکوهش و ستایش روا مدار و به کسی ظّن بد مبر) که (در پیشگاه خداوند) چشم و گوش و دلها همه مسؤولند.
انسان نیز به مدد این نیروی خدادادی، تلاشهای بسیار فراوانی انجام داده است و علوم فراوانی را کسب نموده است، امّا اسباب و عوامل گوناگونی موجب گشته است که بشر، همّت خود را مصروف به دست آوردن علوم و معارف خاصّی از طریق برخی از ابزارهای معرفتی خویش نماید.
انسانی که میتوانست با دقّت در قابلّیت و نیز محدودیت ابزارهای معرفتی خود؛ یعنی حواس و عقل و قلب خویشتن را بی نیاز از هر یک و بویژه بینیازی از وحی؛ یعنی ابزار معرفتی دیگر نداند، امّا دنیاخواهی و تبعیّت از هوی و هوس او را واداشته است تا با ردّ و طرد هرگونه معارف دیگر، صرفا به معرفتهایی که از راه حواس و تجربه و عقل تجربت اندیش و سود انگار دنیوی خود به دست آورده است، اعتماد نماید و در صدد برآمده است که تمام معارف دیگر را فقط در صورت سازگاری با معارف تجربی به دست آمده از تلاش محدود خود قبول و در غیر این صورت آنها را نفی نماید.
علم تجربی گرایی آفتی شده است تا انسان مغرور به دستاوردهای علمی خود، محدودیتهای آن را نادیده گرفته و جهان هستی را فقط در دایره معرفتهای تجربه خود، تفسیر نماید. این مقال، سعی دارد تا تاریخچهای کوتاه از سرنوشت علمتجربیگرایی بشر و نیز وجوه مختلف و لوازم و جلوههای گوناگون آن را در برخی از حوزهها و بویژه دین به صورت اجمال بازخوانی نماید. امّا روشن است که اشتراک لفظی، یکی از مهمترین مغالطاتی است که رهزن اندیشههای بشری میباشد و عدم توجّه در مورد معانی گوناگون یک لفظ و عدم دقّت در معنای مورد بحث ـ از میان معانی مختلف یک لفظ ـ در یک بررسی عالمانه و محققّانه، موجب سردرگمی و سقوط در ورطه جهالت میباشد. مسأله مورد بحث در این مقام نیز، دچار همین مشکل میباشد؛ یعنی واژه علم دارای معانی بسیار مختلف لغوی و اصطلاحی است که عدم توجّه به معنای مورد بحث، بررسی غیر صحیح را در مورد مسأله علمگرایی در پی خواهد داشت. ازاین رو، سعی خواهیم کرد تا برای رهایی از مغالطه اشتراک لفظی، در ابتدا معانی لغوی و اصطلاحی علم و سپس به بیان معنای مورد نظر وتبیین بحث در مورد آن بپردازیم.
معنای لغوی علم
گرچه علم، مفهومی بدیهی و بینیاز از هر گونه تعریف حقیقی ـ اعم از رسمی و حدّی ـ بوده و بلکه ارائه تعریف حقیقی از آن ممکن نیست،امّا برای آن، موارد مختلف لغوی و مصادیق اصطلاحی مختلفی ذکر شده است که آنها را بیان میکنیم، ولی در ابتدا به ذکر معانی لغوی آن میپردازیم. در کتب لغوی، دست کم به دو صورت مصدری و اسممصدری، برای لفظ علم، معانی متعددی به قرار ذیل بیان شده است:
الف) حالت مصدری
1ـ دانستن، در حقیقت معنای اصلی و اولّیه علم همین معنا است که نقیض جهل نیز میباشد.
2ـ یقین کردن، (وقتی که به دو مفعول متعدی شود، مانند: «علمت العلم نافعا». البته علم به معنای معرفت هم میآید، ولی باید توجّه داشت که میان علم و معرفت تساوی کامل معنایی برقرارنیست، بلکه معرفت اخصّ مطلق از علم است؛ یعنی هر معرفتی علم است، ولی هر علمی معرفت نیست؛ زیرا معرفت در موردی اطلاق میشود که عالم، شیء معلوم را به صورت جزئی و خاص و با توجّه به لوازم آن، بشناسد، ولی علم، اعم از آن است. بنابراین، لغویین مورد اعتماد، میان علم و معرفت، فرقهای مختلف را ذکر مینمایند، به عنوان مثال، تاجالعروس در این مورد آورده است که: «معرفت عبارت است از ادراک یک شی ء به همراه تدبّر و تفکّر در آثار آن و لذا معرفت اخص از علم است، و میان معرفت و علم دو فرق موجوداست.»
اوّل: فرق لفظی
فعل «عَرَفَ» ومشتقات آن یک مفعولی است، ولی فعل «عَلَمَ» ومشتقات آن دو مفعولی است و اگر در موردی، علم با یک مفعول متعدّی شود، در حقیقت به معنای معرفت میباشد.
دوّم: فرق معنوی
1- معرفت به ذات شیء تعلّق میگیرد. ولی علم به احوال شیء تعلّق میگیرد.
2- ضّد معرفت، انکار است. ولی نقیض علم جهل است.
3- معرفت، درک وفهم شیء است، به صورت مفصّل. ولی علم به صورت مجمل نیز به شیء تعلّق میگیرد.
3ـ استوار کردن.
4ـ اتقان.
ب) حالت اسم مصدری
1ـمعرفت و دانش.
2ـ یقین.
3ـ هنر.
4ـ فضل.
معانی اصطلاحی علم
لفظ علم در اصطلاحات گوناکون به معانی مختلفی استعمال میشود که برخی از استعمالات آن به قرار زیر است:
1 ـ علم در اصطلاح مباحث معرفت شناسی در میان اندیشمندان اسلامی، به معنای مطلق
آگاهی و انکشاف اعم از انکشاف حضوری و انکشاف حصولی است.
2ـ در اصطلاح منطق، علم، مختص آگاهیهای حصولی اعم از تصّور و تصدیق است، چنان که در تعریف علم آوردهاند:
حصول صورت شیء در عقل.
3ـ در بعضی از اصطلاحات، علم به معنای تصوّر به کار رفته است. چنان که در منطقیات فارابی آمده است:
«و لفظة العلم تقال باشتراک علی التصدیق والتصوّر.»
یعنی: لفظ علم به اشتراک لفظی بر تصوّر و تصدیق اطلاق می شود.
4ـ گاهی علم به معنای ادراک کلّی می آید، عدّهای در فرق میان معرفت و علم، به این معنی اشاره نمودهاند :
«والمعنی الحقیقی للفظ العلم هو الادراک... والعلم یقال لادراک الکلّی او المرکب و المعرفة لادراک الجزئی او البسیط.»
یعنی: معنای حقیقی لفظ علم، ادراک است.... و علم به ادراک کلّی یا مرکب اطلاق میشود و معرفت به ادراک جزئی و بسیط.
5ـ در اصطلاح دیگر، علم صرفابه ادراک تصوّری که از راه تعریف حدّی ماهیات به دست میآید، اطلاق میشود. در بصائر در مقام توضیح لفظ علم آمده است:
«و یقال علم لتصّور الماهیات بالحد.»
یعنی: علم به تصوّر ماهیت از راه تعریف حدی اطلاق میشود.
6ـ گاهی علم فقط به علم حصولی ـ اعم از تصدیق ظنّی و تصدیق یقینی ـ اطلاق میشود. در مطالع آمده است :
«و قد یطلق العلم و یراد به التصدیق.»
یعنی: و گاهی علم استعمال میشود و مقصود از آن تصدیق است.
7ـ علم در اصطلاحی دیگر، صرفا به علم حصولی تصدیقی جازم ـ اعم از جزم و یقین تقلیدی، جهل مرکب و یقین بالمعنی الأخصّ ـ اطلاق میشود.
«و قد یطلق العلم و یراد به التصدیق الیقینی.»
یعنی: و گاهی علم، استعمال میشود و مقصود از آن، تصدیق یقینی است.
8ـ گاهی علم در مورد تصدیق جازم مطابق با واقع ـ اعم از ثابت و غیر ثابت ـ اطلاق میشود.
«و العلم: هو الاعتقاد الجازم المطابق للواقع.»
یعنی: و علم عبارت است از اعتقاد جازم مطابق با واقع.
9ـ گاهی نیز علم فقط به علم حصولی تصدیقی یقینی ـ یقین بالمعنی الأخص ـ اطلاق میشود. در این استعمال، یقین به دست آمده از راه تقلید و نیز جهل مرکب، علم تلقی نمیشود.
یقین بالمعنی الأخص؛ یعنی تصدیق جازم مطابق با واقع ثابت.
10ـ مجموعه مسائلی که پیرامون امر واحد ـ اعم از جزئی، کلّی، اعتباری و حقیقی ـ بحث میکنند، اصطلاح دیگر علم است.
این اصطلاح شامل علومی مانند: تاریخ، جغرافیا، دستور زبان، علوم تجربی و فلسفه میشود.
11ـ مجموعه قضایا و مسائل کلّی ـ اعم از اعتباری و حقیقی ـ که محور خاصّی برای آن لحاظ شده است، این اصطلاح شامل علوم اعتباری مانند علم لغت و دستور زبان و نیز علوم حقیقی مانند علوم تجربی میگردد.
12ـ مجموعه قضایای حقیقی که از امر واحدی بحث مینمایند، در این اصطلاح، علومی مانند دستور زبان و تاریخ ، علم تلقی نمیشوند.
13ـ مجموعه قضایای کلّی حقیقی که محور خاصّی داشته و با روش تجربی به بحث میپردازد.
14ـ در بعضی از اصطلاحات، به انفعال نفس نسبت به صورت حاصله نزد نفس، علم اطلاق میگردد.
15ـ در اصطلاح دیگر، به رابطه و اضافه صورت حاصله نزد نفس با معلوم، علم اطلاق میشود.
16ـ در بعضی از اطلاقات، علم به معنای مهارت و فنّ نیز به کار میرود، چنان که در بعضی از روایات از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله نقل شده است:
«علّموا اولادکم السّباحه والّرمایة.»
یعنی: به فرزندانتان، شنا کردن و تیراندازی بیاموزید.
17ـ لفظ علم به معنای ملکه حاصل از ادراک مسائل مستدل نیز به کار رفته است:
«العلم....وقد یطلق....علی الملکة الحاصلة عن ادراک تلک المسائل أی ادراک المسائل عن دلیل.»
یعنی: علم...گاهی اطلاق میشود...بر ملکه حاصل از ادراک مسائل از راه دلیل.
18ـ در اصطلاح معرفت شناسان غربی، علم به معنای باور صادق موجّه میباشد.
19ـ در اصطلاح کانت، معرفت به قضیّیه ترکیبی (نه تحلیلی) اطلاق میشود.
معنای مقصود
ملاحظه میشود که علم در لغت و اصطلاح، دارای معانی مختلف بوده، و به اصطلاح، مشترک لفظی است. از این رو، برای پرهیز از خلط میان معانی مختلف، باید معنای مقصود در این بحث، تعیین گردد.
مقصود از لفظ علم در این بحث (علم گرایی)، معنای سیزدهم ـ علم تجربی ـ میباشد؛ یعنی
محور قرار دادن علومی که صرفا با روش تجربی، مورد بحث وبررسی واقع میشود، و معتبر ندانستن معارف دیگری که از غیر روش تجربی به دست میآیند.
علم تجربی
مقصود از علم تجربی، همان معنایی است که از واژه «science» اراده میگردد، در توضیح لغت «science» آوردهاند:
فعّالیّت نظری و عملی مشتمل بر تحقیق سیستماتیک پیرامون ساختمان و رفتار جهان مادّی وطبیعی از طریق مشاهده و آزمایش.
معرفتی که از تحقیق سیستماتیک و رفتار جهان فیزیکی به دست میآید، چنین معرفتی مشتمل بر آزمایش و اندازهگیری و توسعه تئوریها برای تبیین نتایج رفتارهای جهان طبیعی است.
علم تجربی عبارت است از تحقیق در مورد ماهیت اشیا (و موجودات) طبیعی و رفتارهای آنها و معرفت به دست آمده در مورد آنها.
در تبیین واژه «science» در تعریفهای یاد شده ـ که تقریبا همین بیان با مراجعه به فرهنگ لغتهای دیگر نیز قابل دست یابی است ـ بر دو امر تأکید شده است: 1ـ مطالعه وتحقیق پیرامون جهان مادّی و طبیعی و موجودات در آنها. 2ـ تأکید بر روش مشاهده و آزمایش.
بنابراین، در صورتی که اوّلاً متعلّق معرفت، اموری غیر مادّی و طبیعی باشد وثانیأ روش کسب معرفت، غیر از مشاهده و آزمایش باشد، چنین علمی، علم تجربی نمیباشد. از این رو، معرفتهای به دست آمده از راه عقل (به معنای مورد نظر نزد فلاسفه مسلمان وتابعین آنها)، کشف و شهود عرفانی و وحی، علم تجربی خوانده نمیشوند.
ساینتیسم
علم تجربی بویژه در عصر جدید توانسته است تکنولوژی و صنایع مهمّی را برای بشر به ارمغان آورد و از این رهگذر، زندگی و دنیای مادّی بشر را تا حدّی و از بعضی حیثیّات، راحت نماید.
بیماریهایی که در دوران نه چندان دور، برای بشر لاعلاج تلقی میشده است، امروزه به مدد پزشکی توسعه یافته جدید، به راحتی درمان میشود. سفرهایی که انسان میبایست ماهها و بلکه سالها آن را پیموده و در مسیر راه خود با هزاران خطرهای انسانی، حیوانی وطبیعی مواجه بوده است، در این عصر به برکت علوم تجربی جدید در زمان بسیار کم میپیماید. مشکلات ناشی از عدم روشنایی در این عصر با اختراع برق و استفادههای بسیار گوناگون از آن رفع شده است.
در صحنه معرفتهای بشری، اختراع صنعت چاپ، وجود کتابخانههای بسیار مدرن و بویژه اختراع جعبه جادویی کامپیوتر، سرعت در دستیابی به اطّلاعات وتحلیل آنها را به طور چشمگیر و شگفتزدهای افزایش داده است.
این امور و موارد بسیار فراوان دیگری که انسان در جنبههای گوناگون حیات مادّی و طبیعی خود از آن بهرهمند است، از دستاوردهای علوم تجربی است.
امّا آنچه که شایسته تأمل است، این است که این تحولات موجب گشته است که انسان نوین، خود را از حیثیت جهانبینی و نیز بعد هستی شناختیاش، محدود در این عالم مادّه نموده و جز زندگی دنیوی و بهرهوری هرچه بیشتر از آن، هدف دیگری را دنبال نکند و بویژه با رّد هرگونه ابزار معرفتی دیگر و نیز معارف به دست آمده از آن ابزارها و بویژه با عدم توجّه به محدودیتهای بسیار متنوع و مختلف روش تجربی، علم تجربی و روش آنرا یگانه معیار بررسی معارف دیگر و صحّت و سقم آنها دانسته است.
همین امر است که مسأله بسیار مهم «علم تجربی گرایی» را پدید آورده است.
این نوشتار، سعی دارد تا با نگاهی ـ هر چند اجمالی ـ به تاریخ پیدایش علم جدید و بویژه به مسأله مهم محور قرار دادن علوم تجربی و بعضی از لوازم آن در ابعاد گوناگون به خصوص در حوزه اعتقادات دینی و بررسی انتقادی در مورد اعتبار تئوریهای علمی در مقال بعد، گامی در جهت ایجاد تعادل میان معارف گوناگون بشری و نگاه واقعبینانه به هر یک از آنها بردارد.
علوم تجربی جدید، مقرون به مؤلّفه هایی است که آن را کاملاً از علوم تجربی قبل از خودش ممتاز میسازد.
علوم تجربی در زمان قرون وسطی، تنها در صدد معرفت به جهان و شناخت اسراری بود که خدای متعال در خلقت جهان به کار برده بود تا از این طریق بر خداشناسیاش بیافزاید. امّا در دنیای جدید، علوم تجربی در پی کشف اسرار الهی نیست. بلکه هدف عمده آن، شناخت جهان به قصد مهار و تسلّط بر آن برای بهرهوری هر چه بیشتر از عالم طبیعت میباشد.
در عصر جدید بر اساس تبیینهای فلسفی انجام شده، جهان خالی از جلوههای الهی دانسته شد و در نتیجه به طبیعت با نگاهی ابزاری نگریسته شده است. از این رو، هدف علم، تمجید خداوند نبود. بلکه هدف تازه آن، بسط تسلّط انسان بر طبیعت بود. در این مرحله علم بیشتر انسانی و کمتر الهی است.
علوم تجربی که با هدف شناخت جهان و مهار طبیعت و پیشگویی نسبت به آینده پدید آمد، در اندک زمانی، موفّقیتهای چشمگیری به دست آورد، و کارآمدی خود را در برابر رقیبانش در تفکّر مسیحیت و دنیای مغرب زمین؛ یعنی آموزههای دینی مسیحیت به نمایش گذاشت. این امر سبب شد که اولاً مردم در اعتقادات و باورهای سنتی خود و کار آمدی آنها تشکیک نمایند و ثانیا با موفّقیّت ممتاز و چشمگیر علوم تجربی در صحنه حیات طبیعی و حل مشکلات مادّی، گرایش مردم و متفکّرین به آن، چنان شدید گشت که معیار درستی و بطلان معارف دیگر با او سنجیده میشد و هرچه با او در تعارض قرار میگرفت، خرافه پنداشته میشد. از سوی دیگر، به علّت موفّقیّتهای مختلف علوم تجربی، روش آن نیز یگانه روش دستیابی به حقیقت تلقّی شده، و همه علوم دیگر با آن سنجیده میشد. گالیله (1642 - 1564) - یکی از پدید آورندگان بزرگ علوم تجربی - با رّد روش اندیشمندان قرون وسطایی که به دنبال فهم ماهیّت و جوهر نهانی اشیا بودند، میگوید:
«هدف تحقیق علمی، کشف ماهیّت درست وجوهر نهانی اشیا نیست بلکه فقط معرفت صفات آنهاست.»
وسپس با تأکید بر روش تجربی میگوید:
«محال است که تجربه محسوس، مخالف حقیقت باشد.»
تأکید بر روش تجربی، منحصر به عالمان علوم تجربی نبوده است، بلکه اندیشمندان حوزههای دیگر نیز تحت تأثیر کامل آن واقع شده بودند. به عنوان مثال لئوناردو داوینچی (1519-1452) نیز با این که عالم تجربی نبوده است، ولی تحت تأثیر غلبه روش تجربی میگوید:
«به نظر من علومی که از تجربه که مایه همه یقینهاست، نمیآید و با مشاهده سر و کار ندارد؛ یعنی همه علومی که منبع یا روش یا نتیجه آن با یکی از حواس پنجگانه سر و کار ندارد،
باطل و پر از اشتباه است.»
در روش علمی همه چیز مشکوک است و باید از بوته آزمایش بگذرد و پس از آن نیز قطعیّت و مقبولیّت تام و همیشگی نمییابد؛ زیرا نظریهها ساخته دست بشرند و دیر یا زود به کاستی آنها پی برده میشود.
علوم طبیعی شاید نمایانترین دستاورد این مشرب جدید دانش است، ولی به هیچ روی تنها رشته نیست. روح انتقاد را، که دستمایه علم است، به همین سان، میتوان در تاریخ و علوم انسانی دیگر و نیز در زمینه باور دینی استفاده کرد.
در میان عالمان علوم تجربی، میتوان «فرانسیس بیکن» (1626ـ1561) را بنیانگذار علم جدید نامید ،او با کار و تلاش خود سبب شد تا هدف و دیدگاه علم جدید، به طور کلّی از هدف علم سنتی فاصله گیرد. هدف علم جدید، تسلّط بر طبیعت و دیدگاه آن به طبیعت و جهان، دیدگاهی مکانیکی بود. «بیکن» جهان را با چشمانی دیگر ـ متفاوت از دیدگاه یونانیان قدیم ـ مینگریست، او نمیخواست فقط به تماشای طبیعت بنشیند، بلکه میخواست روشی برای کنترل آن بیابد.
علم در نظر یونانیان، فقط عبارت از مطرح کردن چراهای متافیزیکی چیزها بوده است. ولی او معتقد بود که علم باید درباره چگونگی چیزها تحقیق نماید و هدف صحیح علم نیز جز به دست آوردن کشفیّات و قدرتهای جدید نیست.
برای این که روشن شود همه محقّقان فیزیک در این هدف عملی علم هماهنگ بودند و اعتقاد به این امر مختصّ به این پیامبر علوم تجربی جدید؛ یعنی بیکن نبوده است، کافی است عبارت معروف دکارت (1650-1596) را که ضمن آن مسیر جدید همه دنیا را خلاصه کرده بود، شاهد بیاوریم که میگوید:
«میتوان معرفتی بسیار سودمند برای زندگانی به دست آورد. میتوانیم فلسفهای را که در قرون وسطی در مدارس کهن تدریس میشد، به یک فلسفه عملی مبدّل کنیم. هنگامی که به کمک این فلسفه عملی، نیروی آتش و آب و هوا و ستارگان و آسمانها و اجسام اطراف خویش را شناختیم و به همانگونه که صنعتها و صنعتگران را میشناسیم، کار این موجودات مذکور را میفهمیم و خواهیم توانست به همان سان این چیزها را در راههای درستی که برای همان آماده
شده است، به کار اندازیم و بدین وسیله خود را فرمانروا و مالک طبیعت کنیم.»
پس از فرانسیس بیکن و با استفاده از نظریّات او درباره علم جدید، چهار شخصیّت مهم در تکوّن علم جدید سهم بسزایی را ایفا نمودند که عبارتند از: کوپرنیک، کپلر، گالیله و نیوتن.
«کوپرنیک» (1543-1473) در مطالعات خود به این نتیجه رسیده است که نظریّه زمین مرکزی قرون وسطی که توسّط عالمان دینی ترویج میشد، باطل است و در واقع خورشید مرکز عالم است.
در آغاز کار، چنین به نظر میرسید که انقلاب کوپرنیک فقط صلاحیّت نظریه بطلمیوس ـ منجّم اسکندرانی قرن دوّم میلادی ـ را نقض میکند. ولی در واقع این انقلاب انسان را از مقامی که با غرور بدان چنگ زده بود و خود را مرکز و هدف جهان میشمرد، بیرون انداخت و مقام او را به گوشهای ناچیز بر ستاره درجه سومی گردان به دور خورشید درجه دهمی آورد که همگی در محیط کیهانی بیانتها شناورند.
از سوی دیگر «کپلر» (1630-1571) رهآورد بزرگی را در صحنه علم به ارمغان آورد. کشف بزرگ او این بود که سیّارات در مدارهای بیضوی حرکت میکنند نه مدارهای مستدیر.
اهمیّت کار او با یکی از ویژگیهای برجستهای که بر اساس آن علم نوین از علم قرون وسطایی متمایز میگردد، مشخّص میشود. اندیشمندان قرون وسطی مایل بودند که با تکیه بر اصول مفروض اولیّه و پیشینی، استدلال کنند که حقیقت باید چنین و چنان باشد. ولی علم نوین بر این اعتقاد اصرار میورزدکه تنها راه کشف حقیقت، مشاهده و نظر کردن به امور است.
اگر میخواهید بدانید که در کنگو درخت بلوط وجود دارد یا نه، با نشستن روی صندلی راحتی در منزلتان و استدلال با تکیه بر اصل پیشینی که میگوید در آنجا درختان بلوط باید باشد یا این که نمیتواند در آنجا درخت بلوطی وجود داشته باشد، چیزی نمیتوان فهمید. بلکه لازم است که به امور واقع نظر کنیم؛ یعنی به کنگو رفته تا از واقعیّت باخبر شویم.
در واقع استدلال قرون وسطایی که سیّارت باید در مدارهای مستدیر حرکت کنند، چون دایره یک شکل کامل است، از همان خصوصیّت استدلال پیشینی برخوردار بوده است که علم نوین و ویژگی کار کپلر آن را از بین برد. کپلر معتقد بود که باید به امور واقع؛ یعنی حرکت سیّارات نظر کنیم و پس از مشاهده است که در مییابیم مدار حرکت سیّارات بیضوی است.
در این میان، نقش گالیله از دو متفکّر پیشین در پایه گذاری علم جدید بیشتر است.
کشف بزرگ گالیله قانون اول حرکت بود که اگر چه این قانون به صورت روشن و واضحی در آثار نیوتن مطرح شد، ولی گالیله اوّلین شخصی بود که آن را درک نمود، اگر مثلاً خودروی شما با سرعت پنجاه مایل در حرکت باشد و شما موتور آن را خاموش کنید، سرعت آن کم شده و به تدریج متوقّف میشود؛ بنابراین، برای این که این خودرو به همان سرعت خود باقی باشد، لازم است که به طور مداوم نیرویی به آن خودرو وارد شود. این امر مورد تأیید همه مشاهدات متعارف مربوط به اجسام بوده است. ارسطو نیز تصوّر میکرد که این امر یک قانون طبیعی است و به عنوان قانون طبیعی سرتاسر قرون وسطی تا عصر گالیله پذیرفته شد. همین قانون را در مورد سیّارت و ستارگان به کار میبستند. آنها دائما در آسمان در حال حرکتند. بنابراین، نوعی نیرو باید آنها را به جلو براند یا به طرف خود بکشاند. اعتقاد همگان این بود که ارواح یا فرشتگان آنها را به دنبال خود میکشند. حتّی عالمان بر همین فرض بودند که نیروی محرّکی لازم است. از این رو، دکارت پیشنهاد میکرد که فضا مملو از گردابهای اثیری است که سیّارات را به دوران میاندازد. آنچنان که در گرداب نیروی آب، اجسام شناور را به همراه خود به چرخش در میآورد.
امّا گالیله برعکس آن فکر میکرد. قانون اوّل حرکت به ما میگوید که هیچ نیرویی لازم نیست تا شیئی را با سرعت یکنواخت به حال حرکت نگاه داریم. این قانون بیان میکند که یک جسم حالت سکون یا حرکت یک نواخت در خطّ مستقیم را همیشه ادامه میدهد مگر هنگامی که نیرویی برآن وارد شود. تا آنجا که به وضع یک جسم در حالت سکون مربوط میشود، این قانون با فهم متعارف سازگار است. اگر جسمی در حالت سکون باشد، همیشه در حالت سکون باقی میماند مگر این که نیرویی آن را از مکانش به سوی جلو براند یا به سوی خود بکشاند. امّا آنچه این قانون در باره جسم در حال حرکت بیان میکند، انقلابی است بزرگ.
این قانون میگوید اگر خودرویی با سرعت پنجاه مایل در ساعت حرکت کند، با موتور خاموش به حرکت مستقیم در مسیر مستقیم خود با سرعت پنجاه مایل برای همیشه ادامه خواهد داد مگر این که نیرویی برآن وارد شود تا آن را از حرکت باز دارد و این نیرو همان اصطکاک است و اگر نیروی اصطکاک نباشد، خودرو هرگز از حرکت باز نمیایستد.
این نظریّه تغییر مهمّی در نگرش به پدیدهها و حوادث عالم طبیعت ایجاد نمود. بر اساس این نظریّه، فرض وجود خداوند فقط برای لحظه اوّل پیدایش جهان و حرکت اجسام و سیّارات ضرورت داشت ولی بقای این جهان بدون وجود خدا و دخالت او نیز به راحتی قابل تبیین بود.
موجوداتی که در این لحظه در جهان پدید میآیند و نیز تبدیل و تبدّلاتی که در جهان رخ میدهد، بدون فرض وجود خداوند و صرفا با اعتماد به پدیدههای مادّی و طبیعی قابل تبیین است. براین اساس، یک چرخش کامل پدید آمد. تا قبل از گالیله و نیز علوم جدید سعی میشد تا جهان با تئوریهای دینی تبیین شود. ولی از آن زمان، با فرض عدم نیاز به خداوند، در بقای موجودات و به گوشه راندن خداوند به لحظه پیدایش جهان، تبیینهای دینی حوادث نیز رخت بربست.
پس از گالیله، دانشمند بزرگ در علوم تجربی؛ یعنی «نیوتن» (1727-1642) ظهور نمود. او نابغه بزرگی بود که کار بنیانگذاری علم نوین را تکمیل کرد.
نیوتن مسأله جاذبه را مطرح نمود. او برآن بود که نیروی گرانش میان دو جسم به طور مستقیم متناسب است با حاصلضرب جرمهای آنها و به صورت معکوس متناسب است با مجذور فاصله آنها.
وی بر اساس این قانون، رابطه و اوضاع سیّارت را مورد بررسی قرار میداد. امّا نکتهای که در کار او شایسته توجّه است این است که او در حرکات سیّارت، بینظمیهایی را مشاهده نمود که بر حسب قانون او، قابل تبیین نبود؛ یعنی حرکات واقعی سیّارت با آنچه بر اساس قانون وی محاسبه میشد، اختلاف جزئی پیدا میکردند. علاوه بر این، اگر این بی نظمیها جمع شونده بودند، با گذشت زمان، چنان انحرافات عظیمی پدید میآمد که تعادل کلّی منظومه شمسی را بر هم میزدند؛ یعنی سیّارت یا به درون خورشید فرو میافتادند، یا از کنترل خورشید خارج میگشتند و به فضای اطراف پرتاب میشدند. ولی به چه دلیل این واقعه روی نمیدهد!
نیوتن با توسّل به خدا به این سؤال پاسخ داد. او معتقد بود که خداوند گهگاه مداخله میکند و سیّارت منحرف را به مسیر اصلیشان باز میگرداند و به همین سبب عالم به حال خودش باقی است.
«لایب نیتس» (1716-1646) ـ فیلسوف و ریاضی دان آلمانی- در مورد دید گاه نیوتن نسبت به دخالت خداوند در عالم میگفت که خدای نیوتن مکانیسین و آنهم یک مکانیسین کم تجربه است؛ زیرا او فقط توانسته بود ماشینی را بسازد که با تعمیرهای مکرّر، میتواند به کار خود ادامه دهد.
بعد از نیوتن، «لاپلاس» (1827-1749) نشان داد که بی نظمیهای حرکت سیّارات، که نیوتن نمیتوانست با قانون گرانش خود تبیین کند، جمع شونده نیستند، بلکه خود تصحیح کنندهاند؛ یعنی در یک دوره نسبتا طولانی، یکدیگر را تعدیل میکنند. بنابراین، لازم نیست خدا را وارد این جهان نمود تا آن بی نظمیها را تصحیح کند. به علاوه لاپلاس معتقد بود همانگونه که وجود خدا برای تصحیح این اختلالها لازم نیست، برای آفرینش منظومه شمسی نیز لازم نمیباشد. چون منشأ آن اکنون با فرضیّه سحابی تبیین میشود.
نقل شده است که روزی ناپلئون به لاپلاس گفت: آقای لاپلاس! شنیدهام که شما کتاب بزرگی در مورد نظام عالم نوشتهاید و در آن حتّی اشارهای به خالق آن نکردهاید. لاپلاس پاسخ داد: من نیازی به چنان فرضیهای ندارم.
بدین ترتیب فرض وجود خداوند که در نظریّه گالیله و نیوتن برای حدوث و خلقت جهان لازم شمرده میشد، به وسیله لاپلاس غیر لازم تلقّی گشت و دیگر نیازی به فرض وجود خداوند (نه در خلقت جهان و نه در اداره آن موجود) نبوده است و در نتیجه بر اساس چنین نظریهای، علوم تجربی در تبیین عالم مستقل گشت و دین و آموزههای آن نمیتوانستند هیچ گونه دخالتی در تبیین عالم داشته باشند. توفیق اعجابانگیز علم، چشم همه را خیره کرده بود. به طوری که به تدریج این اعتقاد پدید آمد که وقتی با علم تجربی میتوان همه مسائل بشر را حل نمود، نیازی به امور دیگر از جمله دین باقی نمیماند. به علاوه همه معرفتها را نیز باید بر اساس تجربه به دست آورد؛ زیرا تجربه تنها معیار کشف حقیقت و واقعیّت است. از این رو، همه علوم و از جمله علوم انسانی برای توفیق خود باید از این روش بهرهمند شوند.
«هولباخ» (1789-1723) فیلسوف فرانسوی قرن هیجدهم میگوید:
«این فیزیک و تجربه است که انسان باید در همه تحقیقاتش به آن متوسّل شود. او باید به آنها در موضوعهای دین، اخلاق، حکومت سیاسی، علوم و هنرها و حتّی در خوشیها و مصائبش متوسّل شود.»
ورود تجربهگرایی به قلمرو فلسفه، از چند جهت اهمیّت داشته است. از یک نظر تجربه گرایی بر روشهای فلسفی گروهی از فیلسوفان تأثیر گذاشت و فلاسفه تجربه گرا، منشأ معرفت را تجربه میدانستند.
امّا واقعیّتی که به مراتب مهمتر است، این که چون تجربهگرایی در میان فیلسوفان پایگاهی به دست آورد، نگرش کلّی وابسته به آن نیز بناچار به زمینههای دیگر راه یافت. فلسفه با همه انواع اندیشه پیوند دارد. بویژه اندیشه سیاسی متأثّر از فلسفه است. بر اساس تجربه گرایی نباید هیچ اصل ثابت که صدق آن به صورت پیشینی معلوم شده باشد، باور داشت و اصول سیاست را بر اساس آن تنظیم نمود. در حقیقت هیچ اصل ابدی وجود ندارد و اصولی که میتوان به آن معتقد بود، اصولی هستند که از تجربه موارد در سطح جامعه به دست میآیند؛ امّا آنچه که در اینجا در صدد تفصیل بیشتر آن هستیم، تأثیر غلبه اندیشه تجربی «ساینتیسم» در حوزه دین و باورهای آن است.
برخی از نتایج و پیامدهایی که به لحاظ منطقی و یا روانشناختی، از علوم تجربی جدید به دست آمدهاند، عبارتند از:
1ـ تبیین علمی جهان
دین در نهاد خود جهان را هدفمند دانسته و پدیدههای جهان را بر اساس اهداف و اغراض تبیین مینماید. ولی ویژگی علوم تجربی جدید این است که کاملاً این تبیین را کنار گذاشته و به دنبال تبیین پدیدهها از طریق علل فاعلی مادّی و طبیعی آنهاست. «ایان باربور» در این مورد میگوید:
«جستجوی غایات تا حدّی نتیجه این تصوّر بود که هر چیز برای خود جایی در سلسله مراتب هستی دارد؛ چراکه آفریده خداوندی هست که قصد و غایت دارد. فرض کنید کسی بپرسد: چرا آب در فلان درجه به جوش میآید...؟ دانشمند امروزه احتمالاً درجه معیّن و معلوم را به سایر بودهها و قوانین و نظریّههای مربوط به ساختمان مولکولی ربط میدهد، ولی سرانجام به نقطهای میرسد که میگوید: این دیگر یک واقعیّت مبرم و توجیهناپذیر است و پرسش از این که چرا چنین است، بی معنی است.»
به دست دادن تبیین غایی یک واقعه، ارائه یک هدف و علّت غایی آن پدیده است. ولی به دست دادن تبیین ماشین انگارانه و مکانیکی، (که همان تبیین علمی است) ارائه علّت فاعلی آن واقعه است. ـ تبیین ماشین انگارانه را میتوان تبیین از طریق قوانین طبیعی نیز تعریف نمودـ ویژگی مهمّ نگرش نوین که از علم به دست آمده، این است که جهان نگری آن تقریبا ماشین انگارانه است و نگرش غایی به جهان را بکلّی طرد نموده است.
این انقلاب در تغییر نگرش به جهان از شاه کارهای گالیله است. گالیله این تفکّر را بنیان نهاد که به جای تبیین رویدادها بر اساس علل غایی، آنها را بر اساس علل فاعلی توضیح دهیم؛ یعنی روشن نماییم که آنها به نحوی در پی رویدادهای پیشین میآیند. پس رویدادها در پی هدفی نیستند،بلکه فشار وارده از پشت آنها را ماشین وار جلو میبرد.
این تفکر که توسط گالیله پی ریزی شد، در نیوتن به اوج شکوفایی خود رسید و پس از انقلاب علمی قرن هفدهم، این تلقّی که پدیدههای طبیعی عالم همانند یک ماشین هستند و نباید برای آنها به دنبال هدف بود، به یک تلقّی رایج تبدیل گردید.
امّا نکته بالاتر این که این اندیشه که عالم یک ماشین است، سریعا همه اروپا را فرا گرفت و بسیاری از متفکّرین غربی معتقد شدند که نه تنها جهان یک ماشین است، بلکه هر چیزی در دنیا یک ماشین است.
«هابز» (1588-1679) بدن انسان را با یک ماشین مقایسه کرد.
«هیوم» (1776-1711) در قرن هجدهم نوشت:
«به دور تا دور دنیا نظری بیافکنید. چیزی به جز یک ماشین عظیم نخواهید دید که به تعداد بیشماری از ماشینهای کوچکتر تقسیم شده است.»
بر این اساس، تنها تبیین قابل قبول، تبیین علمی و ماشینی است و تبیین غایی، تبیینی «غیرعلمی» است. «برتراند راسل» پس از ارائه شرحی در باب علم، در قطعه مشهوری نوشت:
«به طور خلاصه، جهانی که علم برای اعتقاد ما عرضه میکند، تا بدین حد و حتّی بیش از این بی هدف و تهی از معناست.»
2- زوال تبیینهای ماوراء الطّبیعی و حذف خداوند
نتیجه منطقی تبیین ماشینی جهان که روح علوم تجربی جدید است، زوال تبیینهای ماورایی است.
وقتی از یک طرف پدیدهها را نباید با اهداف آنها در نظر گرفت و صرفا باید از طریق علّت فاعلی تبیین شوند و از طرف دیگر علّت فاعلی نیز منحصر و محدود به فاعل طبیعی است و خداوند نیز بر اساس تفسیر گالیله و نیوتن، صرفا در حدوث عالم دخالت داشته و نه در بقای آن. درنتیجه، هر پدیدهای از طریق خود پدیدههای دیگر طبیعت تبیین میشود و نیازی به ارتباط آن با خداوند یا موجودات ماورایی دیگر نیست. به عبارت دیگر، بر اساس تفسیری که از حرکت، از ناحیه گالیله و نیوتن ارائه گردید، مولّد حرکت فقط برای پیدایش و حدوث حرکت لازم است. ولی برای این که به بقای خود ادامه دهد، هیچ نیازی به آن نیروی مولّد ندارد.
ثمره کلامی و فلسفی این تفکّر آن است که خداوند صرفا در حدوث و پیدایش این عالم دخالت داشته ولی در بقای این جهان هیچ دخالتی ندارد. در حقیقت خداوند این عالم را با تمام احتیاجات و لوازم آن آفریده است و پس از آفرینش، آن موجودات طبیعی، مستقلّا و بدون دخالت خداوند تأثیر نموده و عمل مینمایند. به همین جهت میبینیم که در زمان گالیله، مسأله خدای ساعت ساز مطرح میشود و خداوند همانند ساعت سازی تصویر میشود که ساعت را ساخته و خود به کناری نشسته است و بدیهی است که برای کار ساعت، نیازی به دخالت لحظه به لحظه ساعت ساز نیست و تنها موتور و فنرهای به کار رفته در آن کافیست.
البتّه چنان که بیان گردید، لاپلاس، حتی پا را فراتر نهاده و قائل شده بود همان طوری که خداوند در بقای موجودات و تحوّلات موجود در عالم نقشی ندارد، در حدوث این عالم نیز نقشی نخواهد داشت؛ زیرا فرضیّه سحابی برای حدوث عالم، تبیین و توجیه قابل قبولی بوده و دیگر نیازی به فرضیه های خداوند برای تبیین حدوث عالم نیست.
بدین ترتیب، خداوند از دخالت در پدیدههای عالم به طور کامل هم در حدوث آنها و هم در بقای آنها منعزل گشت و در نتیجه هر پدیدهای در زنجیره بسته مادّی و طبیعی دیگر تبیین میگردد.
در واقع، این اندیشه علمی به معنای اصالت طبیعت و سکولاریسم تمام عیار است؛ زیرا معتقد است که یگانه توضیح قانع کننده هر پدیده در طبیعت، پیوند آن به شیوه منظّم با پدیدههای دیگر و نشان دادن این واقعیّت است که آن پدیده مصداق و نمونهای از یک الگوی تکرار شونده است. از این رو، هر گونه تبیین ماورایی، رو به افول گذاشت.
از زمان نیوتن تا به امروز، این اعتقاد جزمی که هیچ پدیدهای، هر قدر هم که عجیب به نظر برسد، اصلاً نباید با علّتهای فوق طبیعی تبیین شود، به شکل اعتقادی مطلق در آمده است. از اینرو، روش کار قطعی علمی این است که در هیچ موردی استثنایی برای قوانین طبیعی وجود ندارد و اگر در موردی پدیدهای موجود است که اکنون قادر نیستیم با علّتهای طبیعی آنرا تبیین کنیم، ولی در عین حال، چنین علّتهایی باید وجود داشته باشند و باید در جستجوی آنها بود.
اندیشه سکولاریستی فوق، آرام آرام از اندیشمندان تجربی غرب به میان مردم عادّی نیز سرایت نمود و مردم عادّی هم معتقد شدند که خداوند هیچ نقشی در جهان ندارد و علّت زلزله، خشکسالی، طوفان و....، گناهان مردم، ظلم، امور ماورایی و خلاصه اموری که نتوان از آن تبیین علمی و دنیایی ارائه داد، نیست. بلکه حادثه و پدیده دنیایی، علّتی دنیایی و تبیین این جهانی دارد. از این رو، اموری از قبیل دعا و نماز و عبادت در زندگی انسان نقشی ندارند و به جای توجّه به خداوند و خودشناسی و خود سازی، تمام توجّه انسان باید به طبیعت و شناخت آن، جهت کنترل و مهار و تسلّط بر آن معطوف گردد.
3- نسبی شدن ارزشهای اخلاقی
ازنتایج عمده، انقلاب علمی، انتقال منشأ و مرجع ارزشهای اخلاقی و اجتماعی از خداوند و دین، به انسان است؛ زیرا وقتی خداوند در تحوّلات این عالم دخالتی ندارد طبیعی است که انسان نیز به عنوان یک پدیده از پدیدههای عالم از این قاعده مستثنی نیست.
انسان همانند پدیدههای دیگر، مثل یک ماشین عمل میکند و نباید برای رفتارهای او تبیین فرجام شناسانه ارائه نمود، بلکه رفتارهای او نیز براساس قواعد ماشینی وعلل فاعلی طبیعی تبیین میشود و اگر هنجار و ارزشی در نظر گرفته میشود، باید بر اساس همین فرایند مورد لحاظ واقع شود.
از طرف دیگر، طبیعت نیز که صرفا یک ماشین و زنجیرهای از علتهاست نمیتواند برای انسان ارزش و هنجار آفرین باشد و در حقیقت، توقع پاسخ مسائل ارزشی و اخلاقی از طبیعت و واقعیّت، ناشی از عدم دقّت و خلط میان واقعیّت و ارزش است.
بنابراین، انسان باید بدون نیاز و توجه به آموزههای دینی و نیز پدیدههای طبیعی، ارزشهای خود را از درون تجربه زندگی فردی و اجتماعی خود به دست آورد و چون این تجربیات در حال تحول و تغییر هستند، ارزشها نیز تغییرپذیر بوده و نسبی میباشند.
«هابز» با پذیرش تمام عیار نسبیت ارزشهای اخلاقی مینویسد:
«هر انسانی به سهم خود،آنچه را که خودش دارد و برای او لذّت بخش است، خوب و آنچه را ناخوشایند اوست، بد مینامد. به همان اندازه که هر انسانی با دیگری از حیث نهاد فرق دارد. راجع به تمایز عام بین خوب و بد نیز، با یکدیگر فرق دارند. چیزی مانند خیر مطلق بدون لحاظ نسبت وجود ندارد.»
بدین ترتیب، هابز به صورت کامل اخلاقیات انسانی را تابع امیال بشر میداند و در نظر او، «خوب» و «بد» اسامی سادهای هستند که ما به موضوعات مورد علاقه یا نفرت فردی خاص خود دادهایم. هیچ قانون خوب و بدی که ریشه در ماهیّت خود موضوع داشته باشد، وجود ندارد. بلکه این مفاهیم متعلق به آن کسی آست که آنها را به کار میبرد؛ یعنی هر آنچه موضوع هر یک از این امیال وخواهشهای آدمی باشد، «خوب» به شمار میرود و هر آنچه موضوع نفرت و بیزاری او باشد، «بد» خوانده میشود و نیز هر آنچه موضوع بی میلی وی قرار گیرد، «بیارزش» محسوب میگردد.
البتّه میان دو معنا از نسبی گرایی باید فرق نهاد:
1ـ این که اقوام مختلف، اخلاقیات مختلف دارند.
2ـ این که اخلاقیات هر قومی برای همان قوم صحیح نیز میباشد.
و میان این دو معنا فرق است. عینا همان فرق میان این که بگوییم آدمیان در یک عصری گمان میبردند که زمین مسطح است و در دیگری بگوییم در آن عصر زمین مسطح بود، وجود خواهد داشت. این معنای دوم از نسبی گرایی است که خصیصیه نگرش نوین است.
نقد و بررسی اجمالی
گرچه علوم تجربی رفاه انسانها را از بعضی جهات در دنیای نوین به ارمغان آورده است، ولی محور قرار دادن روش تجربی و نیز دستاوردهای علوم تجربی در مورد سایر ابعاد انسانی و نیز معارف مورد نیاز بشر و اخذ نتایج مختلف از آن، به صورت روانی یا منطقی، امری غیر معقول و محل تأمّل است.
با عنایت به اینکه، روش بحث در معارف مختلف بشر متنوع و گوناگون است و برخی به صورت عقلی قابل حلّ است و برخی با روش نقلی و تاریخی قابل بررسی بوده و برخی از مقولههای معارف عرفانی است که از راه کشف و شهود و علوم حضوری قابل دستیابی است. چگونه میتوان با عنایت به موفّقیّتهای متعدد در علوم تجربی، مغرورانه و با عدم دقّت، روش تجربی را برای بحث و بررسی هر نوع معرفتی معیار و محور قرار داد؟
تلقّی ماشینی از انسان و تنزّل انسان به مرحله موجودات ساده طبیعی، به منزله یک ماشین سادهسازی امور و در گمان یک سویه خود، سیر کردن و چشم بستن از تفاوتهای دقیق موجودات و بویژه امتیازهای انسان به عنوان یک موجود بسیار پیچیده و ناشناخته در مرحله خواستهها، امیال، امور فطری و... نسبت به سایر موجودات عالم مادّه است.
علاوه بر اشکالات مختلف بر رویکرد ساینتیسم، دو اشکال مهم را میتوان ذکر نمود:
1ـ گزارههای علوم تجربی از صدق یقینی و قطعی برخوردار نبوده و تقسیم گزارههای علوم تجربی به تئوری و قانون، صحیح نمیباشد و بر اساس اندیشههای فیلسوفان جدید علم، هیچ گزاره اثبات شده؛ یعنی قانون در هیچ علم تجربی نداریم.
از این رو، محور قرار دادن علوم تجربی، از ارزش منطقی و عقلانی کافی برخوردار نیست.
2ـ توجّه به نتایج بیان شده در زمینه آموزههای دینی، این امر را بخوبی روشن میسازد که اندیشههای متفکرین غربی بویژه متفکرین یاد شده از نارسایی فلسفی رنج میبرد.
به چه دلیلی، کشف این امر که مثلاً باران به سبب تابش آفتاب و تبخیر آب و رفتن بخار به فضای جوّی سرد و تقطیر آن و بر گشتن دوباره آن به صورت آب پدید میآید، موجب میشود که استناد باران به خداوند و موجودات ماوراء الطبیعی باطل باشد؟
این سخن، ناشی از این مبنای فلسفی است که علتها فقط یک دسته بوده و آنهم علل عرضی میباشند. بدیهی است در علل عرضیه، هر معلولی فقط یک علت دارد و در محل بحث، وقتی فهمیدیم که پدیده باران، معلول علت طبیعی است، دیگر نمیتوان آن را به علت ماوراء الطبیعی نسبت داد.
ولی سخن فوق از اساس باطل است. در حقیقت علتها بر دو قسم است: 1ـ علل طولی و 2ـ علل عرضی. و روشن است که در علل طولی، یک معلول میتواند مستند به علتهای مختلف در طول هم باشد. به عنوان مثال، حرکت قلم در دست من، که این کلمات را پدید میآورد، معلول: 1ـ حرکت دست من 2ـ اراده من 3ـ و من میباشد. (در این علتها، علت پایینتر، معلول علت قبل از خودش نیز میباشد؛ یعنی حرکت دست، معلول اراده و اراده معلول من است و تا من نباشم، ارادهای نیست و تا اراده نباشد، حرکت دستی نیست و در نتیجه معلول مورد نظر؛ یعنی حرکت قلم پدید نمیآید.
به چنین علتهایی که غیر مستقل از هم بوده و هر یک معلول قبل از خودش و مجموع آنها معلول یک علت مستقل هستند، علل طولی گویند بنابر این، اگر علتها در عرض هم باشند، هر معلولی فقط یک علت دارد. به عنوان مثال، سخن واحدی که شنیده میشود، یا معلول حسن است و یا معلول حسین و یا... و چون حسن و حسین دو علت مستقل از هم برای ایجاد این سخن هستند، معلول؛ یعنی آن سخن واحد فقط به یک علت میتواند مستند باشد. به چنین علتهایی که برای تأثیر و علیّت خود محتاج و وامدار امر دیگر نیستند، علتهای در عرض هم اطلاق میشود.
ولی اگر علّتها در طول هم باشند، یک معلول میتواند دارای چندین علت باشد. و چون خدای متعال به عنوان علت پدیدههای عالم در طول موجودات میباشد (نه در عرض آن). بنابراین، استناد پدیدههای طبیعی به علل طبیعی موجب نمیشود که نتوان همان پدیده را در سطح عالیتر و در مرتبه دیگر به خدای متعال نسبت داد.
در حقیقت، سخنان و موضعگیری افرادی مانند گالیله و نیوتن، ناشی از عدم توجه به رابطه طولی میان علل طبیعی و خداوند میباشد. به سخن دیگر، ناشی از نارسایی مفاهیم فلسفی غرب است.
استاد شهید مطهری رحمهالله در این مورد آورده است:
«دومین علتی که در مورد گرایشهای مادی دست جمعی در جهان غرب بسیار قابل اهمیت است، نارسایی مفاهیم فلسفی غرب است. حقیقت این است که غرب در آنچه حکمت الهی نامیده میشود، بسیار عقب است و شاید عدهای نتوانند بپذیرند که غرب به فلسفه الهی مشرق و خصوصا فلسفه اسلامی نرسیده است. بسیاری از مفاهیم فلسفی که در اروپا سر و صدای زیادی به پا میکند، از جمله مسائل پیش پا افتاده فلسفه اسلامی است. در ترجمههای فلسفی غرب، به مطالب مضحکی بر میخوریم که با عنوان مطالب فلسفی از فیلسوفان بسیار بزرگ اروپا نقل شده است و هم به مطالبی بر میخوریم که می بینیم فیلسوفان دچار برخی مشکلات در مسائل الهی بودهاند و نتوانستهاند آنها را حل کنند؛ یعنی معیارهای فلسفیشان نارسا بوده است. بدیهی است که این نارساییها، زمینه فکری را به نفع ماتریالیسم آماده میکرده است.»
با دقت در نکته فلسفی یاد شده در مورد انواع علل، بی پایه بودن نتایج بر آمده از محوریت علوم تجربی در مورد حذف خدا و جایگزینی علل طبیعی به جای علل ماورای طبیعت روشن خواهد شد.
پایان مقاله
منبع:www.nabaviyan.com




























ارسال کردن دیدگاه جدید