ماجرای گریه‌ شهید خرازی از سیلی که زده بود

فضله ی موشی داخل برنج ها بود. چهره اش برافروخته شد و گفت: «آقای ترابی بلند شو بیا اینجا ببینم!» ترابی آمد. حسین پرسید: «این برنج ها رو کی پاک کرده؟» ترابی گفت: «من خودم پاک کردم.» تا گفت خودم پاک کردم، حسین محکم گذاشت زیر گوشش.
 

حسین معمولاً هر چند وقت یک بار به آشپزخانه سرکشی می کرد. یکی از همین دفعات من هم دنبالش رفتم.

داخل آشپزخانه، مرد سن داری به نام ترابی، مشغول پاک کردن برنج بود. حسین رفت سمت سینی برنج های پاک شده و همین جوری دست انداخت زیر برنج ها. یکی دو بار این کار را کرد و دفعه ی سوم، چیزی را دید که نباید می‌دید.
 

فضله ی موشی داخل برنج ها بود. چهره اش برافروخته شد و گفت: «آقای ترابی بلند شو بیا اینجا ببینم!» ترابی آمد. حسین پرسید: «این برنج ها رو کی پاک کرده؟» ترابی گفت: «من خودم پاک کردم.» تا گفت خودم پاک کردم، حسین محکم گذاشت زیر گوشش.

تا خواستم جلویش را بگیرم، سیلی دیگری نثار ترابی کرد. او را از ترابی دور کردم و گفتم: «حسین آقا یه ذره خودت رو کنترل کن.» عصبانی رفت سمت ماشین. به ترابی گفتم: «حاجی جون، با این کار، برای غذای بچه های مردم مشکل درست می شه یه مقدار دقت کن!»

حسین به شدت عصبانی بود و نمی شد با او حرف زد به اتاق فرماندهی که رفتیم، دوباره گفتم: «حسین آقا، یه ذره خودت رو بیشتر کنترل می کردی.» گفت: «راست می گی. داشتم به همین فکر می کردم. اولیش رو به خاطر خدا زدم، دومیش رو برای نفسم زدم.

خاک بر سرم!»  این را که گفت، گریه اش گرفت. گفتم: «حالا طوری نیست، من می رم از دلش در می آرم، شما که قصد و غرضی نداشتی.»

دوباره با گریه گفت: «نه، اولیش برای خدا بود، دومیش برای نفسم.» گفتم: «حالا
عیبی نداره، شما یه رادیو و قرآن بهش بدین، من از دلش در می آرم.»

زنگ زدم به بچه های تبلیغات و یک رادیو جیبی و یک قرآن جور کردم. بعد هم رفتم به «کریم رفیعی» که مسئول آشپزخانه بود، گفتم: «ترابی را با خودت بیاور فرماندهی، حسین آقا کارش داره.»

وقتی آمدند، حسین بی مقدمه به ترابی گفت: «خدا میدونه من قصد و نیتی نداشتم و این جا مسئولم. شما بهتر از من می دونی که یه فضله اگه تو دیگ باش، کل دیگه نجسه، مثل یه قطره مشروب می مونه که اگه تو جایی ریخته بشه، همه رو نجس می کنه.

این حرفها به کنار؛ من دو تا زدم تو گوش شما، اولیش رو واسه خدا زدم، اما دومیش رو برای نفسم زدم، بلند شو بیا یه دونه بزن تو گوش من.»

صورتش را هم آورد جلو و گفت: «یا الله، بزن، قیامت نمی تونم جواب بدم!» ترابی گریه اش گرفت و گفت: «من ناراحت نشدم این که خوردم، چوب استاد بود.»

می خواست دست و پای حسین را ببوسد، اما حسین اجازه نداد و به هر نحوی بود دست ترابی را توی صورت خودش خواباند.

برگرفته از كتاب « زندگی با فرمانده» مجموعه خاطراتی از شهید حسین خرازی
راوی: علیرضا صادقی

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی