عصای یحیی

دست مجروحش را روی دسته مبل خاکی گذاشته و سرش را جوری زاویه داده که انگار می‌خواهد دوربین روی پهپاد را تحقیر کند. مرد مثل یک رئیس وسط قاب میدان‌داری می‌کند. مدتی خیره می‌ماند. دوربین هم انگار ترسیده. چند ثانیه بعد، دست سالم مرد بالا می‌رود و چیزی شبیه چوب، عصا یا اسلحه را پرتاب می‌کند سمت سلاح دشمن.

 

فرهیختگان نوشت:  دوربین از بالا دارد ویرانی‌های شهر را قاب می‌گیرد. صحنه، آخرالزمانی است؛ پر از ساختمان‌های ویران و خالی از انسان. انگار دست شیطان در کار بوده تا این شهر سابقاً آباد به این حال و روز بیفتد. دوربین به سمت چپ خیز برمی‌دارد و از میان آوارها وارد یک واحد مسکونی ویران می‌شود. رؤیاهای خاک گرفته ساکنان این خانه را می‌شود وسط چوب و سنگ و آجرهای آوار شده بر زندگی تماشا کرد. جایی در عمق تصویر اما چیزی پیداست. درست ثانیه‌ای قبل از اینکه چشم بیننده به عمق تصویر برسد، مشتی خاک در فضا پراکنده می‌شود و از پس آن خاک، شمایل یک انسان پیداست. مردی چهره پوشیده که تیر نگاهش، دوربین دشمن را زخم می‌زند. نشسته روی مبلی که انگار از آخرین بقایای زندگی در این گوشه دنیاست. نوع نشستنش شباهتی به آدم‌های محاصره‌شده ندارد. دست مجروحش را روی دسته مبل خاکی گذاشته و سرش را جوری زاویه داده که انگار می‌خواهد دوربین روی پهپاد را تحقیر کند. مرد مثل یک رئیس وسط قاب میدان‌داری می‌کند. مدتی خیره می‌ماند. دوربین هم انگار ترسیده. چند ثانیه بعد، دست سالم مرد بالا می‌رود و چیزی شبیه چوب، عصا یا اسلحه را پرتاب می‌کند سمت سلاح دشمن.

مرد جان ندارد. ضربه‌اش کاری نیست بر پهپاد، اما تاریخ را می‌شکافد. معنا می‌سازد. جاودانه می‌شود. مرد در آن لحظات آخر به چه فکر می‌کرده است؟ شاید داستان زندگی‌اش. می‌گویند در لحظات احتضار، تمام زندگی آدم می‌آید جلوی چشمش. یحیی هم لابد در آن لحظات داشته این شصت و چند سال را مرور می‌کرده. از ۱۹۶۲. ۱۴ سال پس از روز نکبت و تأسیس رژیم غاصب در ۱۹۴۸ به‌دنیا آمد. او متولد اردوگاه پناهندگان بود، در میان مردمی متولد شد که دشمن همه‌چیزشان را اشغال کرده بود، خانه و سرزمین و حتی امیدشان را. کودکی یحیی درست وسط اخبار ناامیدکننده جنگ شش‌روزه و جنگ «یوم کیپور» گذشت. وسط پیش‌روی‌های مداوم رژیم اشغالگر. او اما در میان اردوگاه، به فردایی فکر می‌کرد که طلوع انقلاب اسلامی ایران، نویدش را می‌داد. یحیی هم‌سن‌وسال همان سربازان در گهواره رهبر انقلاب بود؛ همان سربازانی که خمینی در اوج سختی، نوید آمدن‌شان را می‌داد. تازه از مرزهای نوجوانی عبور کرده بود که فهمید برای او و تمام اهالی غزه، راهی جز «مقاومت» وجود ندارد. برای همین پیوست به «حماس» و همراه شد با شیخ احمد یاسین. زندگی برای ساکنان آن باریکه چیزی جز دویدن و رفتن پیوسته بود. دویدن به سمت زندگی و رفتن به‌سوی شهادت تا جایی که پیروزی رخ نشان دهد. جوانی یحیی در حبس گذشت. از ۱۹۸۸ تا ۲۰۱۱ تمام آنچه در چشمان او قاب گرفته شد، دیوار بود و زندان. آن سال‌ها را چگونه تاب آورد؟ نمی‌دانیم؛ اما از آن روزهای یحیی یک کتاب در اختیار ماست؛ یک رمان. او «خار و میخک» را در دوره زندان نوشت. رمانی دوجلدی که احوالات مردم غزه را به زبان داستان روایت می‌کند. یحیی اندیشه‌هایش را کلمه کرد، کلمه‌هایش را سلاح و از ۲۰۱۱ که در جریان تبادل اسرا از زندان آزاد شد، روز و شبش را گذاشت برای مبارزه. هیچ‌وقت از غزه بیرون نیامد. زندگی‌اش را وقف مظلوم‌ترین جغرافیای جهان کرد. رفت و آمد و ساخت و شناخت و رسید به آن روز که نامش را سنجاق کرد به تاریخ.

دوباره امید مردم فلسطین را نشانه رفته بودند. اسمش «توافق ابراهیم» بود؛ اما رسمش عهد ابلیس. افتاده بودند به «عادی‌سازی» تا جهان اسلام به شرّ مطلق اسرائیل عادت کند. این پروژه اگر به ثمر می‌رسید، چیزی از رؤیای فلسطین باقی نمی‌ماند. فلسطینی‌ها دست بالا می‌شدند اقلیّتی بی‌اراده در دل سرزمین صهیونیسم. یحیی و دوستانش که روزهای تلخ بدون مقاومت را دیده بودند، نمی‌خواستند جهان به شرّ عادت کند و غزه در محاصره اشرار باقی بماند. طرحشان طوفان شد در تاریخ. ۷ اکتبر را جاودانه کردند در تقویم‌های جهان.  زدند به خط و حیثیت اسرائیل را کشتند. از همان روزهای اول، یک نام در تمام اخبار مربوط به «طوفان‌الاقصی» پرطنین بود: یحیی سنوار. تمام زندگی‌اش دراماتیک بود. از تولد در اردوگاه پناهندگان تا زندان ۲۳ساله و نوشتن رمان. اما این سال آخر را خدا جور ویژه‌ای برایش تقدیر کرده بود. فکرش را بکن؛ یک‌سال تمام در یک باریکه تحت محاصره باشی و دشمن تمام همتش را بگذارد برای زدنت و نتواند. داستان یحیی این‌طور بود. اول گفتند زیر زمین است. بعد گفتند اسرای صهیونیست را سپر انسانی خودش کرده. بعد گفتند اصلاً از غزه خارج شده و رفته قطر. دست آخر هم انگ جاسوسی چسباندند به پیشانی‌اش و گفتند عامل دشمن است! هم در میدان نبرد و هم در میدان رسانه به سمتش گلوله پرتاب کردند اما نمی‌توانستند پیدایش کنند تا یک‌سال و ۱۰ روز بعد از آن حماسه، وقتی داشت لابه‌لای آوارها کنار هم‌رزمانش با نظامیان صهیونیست می‌جنگید. با صورتی پوشیده. با اسلحه‌ای وصله‌پینه شده. با کتاب مناجاتی در دست. در آن لحظات آنچه برایش باقی‌مانده عصایی بود که آن را هم پرتاب کرد به سمت دشمن. عصایش تاریخ را می‌شکافد. معنا می‌سازد. جاودانه می‌شود.

زندگی یحیی سنوار هیچ پیرایه و اضافه‌ای نمی‌خواهد. خودِ خودِ اسطوره است. زندگی‌نامه‌اش بدون نیاز به بازنویسی بهترین فیلمنامه است و قصه زندگی‌اش بدون ویرایش، بهترین رمان. ما در روز ۲۶ مهر ۱۴۰۳ صحنه‌ای را دیدیم که هیچ کارگردانی نمی‌توانست آن را به این خوبی میزانسن دهد، قابی را تماشا کردیم که بهترین قاب آخر برای داستان زندگی یک قهرمان است. این بار حقیقت از خیال جلو افتاد. «مردی چنین میانه میدان» حالا برای ما قصه‌ای ساخته که می‌توانیم تا سال‌های سال تعریفش کنیم. ما مردی را دیدیم که آرمانش آزادی بود و زندگی و برای آرمانش برخاست، طرح نوشت، نقشه کشید، به دل دشمن زد، عملیات کرد و تاآخرین‌نفس جنگید. ما مردی را دیدیم که قصه‌اش رفت وسط لالایی مادرها و حکایت پدرها. از حالا دشمن باید بیشتر بترسد، چون نام تمام فرزندان جغرافیای بدون مرز مقاومت، یحیی‌است.

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی