چرا سینمای واقع نما کمکی به اصلاح جامعه نمی کند؟

سرویس نقد رسانه 598/ امروزه شاهد کثیری از آثار سینمایی هستیم که سعی در نشان دادن عالم واقع دارند و در این واقع نمایی، غالبا متهم به سیاه نمایی و ترویج بداخلاقی و زشتی های عالم واقع می شوند. این واقع نمایی در سینما قدمتی به اندازه تاریخ سینما دارد و همزاد آن است. سینما از بدو شکل گیری خود با این معضل درگیر بوده و هست.

گروهی بر این باورند که سینما با واقع نمایی و نشان دادن مشکلات و زشتی های جامعه انسانی، سطح آگاهی و تحلیل ما را نسبت به زندگی افزایش می دهد. این گروه بر این اساس مدعی هستند که سینمای واقع نما، مانند یک «آینه» ایست که واقعیت زندگی را نشان می دهد و منجر به اصلاح کنش های آدمی می شود. همانگونه که آدمی در برابر آینه با دیدن زشتی ها و معایب خود در صدد اصلاح آنها بر می آید.

این نظرگاه که البته از جانب صاحب نظران طرح نمی شود و غالبا در میان «عوام تحصیل کرده» طرفدار دارد، ناتوان از پاسخ به چند انتقاد جدی است. سعی خواهم کرد این انتقادات را در این مجال طرح نمایم.

1- بکار بردن تمثیل آینه برای سینما چگونه حاصل شده است؟ آیا سینما را می توان با آینه مقایسه نمود و احکام آن را به سینما سرایت داد؟

آینه تسلیم محض است؛ یعنی نسبت به واقعیت هیچ نوع فعل و اثری ندارد. اما سینما بر روی مخاطب اثر دارد او را متاثر می سازد. شاد و غمگین می کند، خنده و گریه می آورد. تمثیل آینه گمراه کننده است، برای آنکه خنثی بودن آینه را به سینما سرایت می دهد.

2- اگر فرض را بر این بگذاریم که سینما مانند آینه زشتی ها را نشان می دهد تا مخاطب درصدد اصلاح آنها برآید، باید نتیجه گرفت که پس از یک قرن از تولد این هنر، جامعه انسانی می بایست بسیار بهتر و اصلاح شده تر باشد. به هرحال سینما امروزه با چنان گستردگی در همه جوامع و همه فرهنگها حضور دارد. مردمان بسیاری ساعات زیادی از عمر خود را به تماشای فیلم سینمایی می نشینند. از روستا تا شهر همه فیلم می بینند. اما با این همه، در طول یک قرن گذشته اگر نگوییم بسیاری از زشتی ها معلول این سینمای واقع نما است، حداقل می توان مدعی بود که این نوع از سینما هیچ توفیقی نسبت به مدعای خود نداشته و نتوانسته به اهداف خود دست یابد. جامعه انسانی در طول یک قرن گذشته، سقوط و انحطاطی بی سابقه را تجربه کرده است.

3-  برخی در توجیه این نوع از سینما می کوشند با ذکر نمونه های مثبت جزئی در جامعه انسانی، آنها را معلول آثار سینمایی بدانند. برای مثال شکل گیری برخی از جنبش های مردمی خیرخواهانه را معلول این نوع سینما بدانند. اما این مدعیان نمی توانند این رابطه علت و معلولی را نشان دهند و صرفا بین پدیده های خوب اجتماعی و این سینما مدعی این رابطه می شوند. این نوع از تفاسیر و توجیهات مانند توجیه پدران و مادرانی است که رفتار نیک فرزندان خود را از آن خود می دانند و معلول تربیت صحیح خود تصور می کنند و رفتار بد همان فرزند را معلول دوستان و اجتماع می پندارند.

4- سینمای واقع نما، مدعی است که واقعیات را نشان می دهد تا مخاطب با دیدن این واقعیات، بتواند آنها را اصلاح نماید. اما مدعیان این نظرگاه، هرگز روشن نمی گویند که فرایند این اصلاح گری چگونه رخ می دهد؟ آیا مخاطبانی که مشغول تماشای خیانت همسران به یکدیگر هستند، پیش از این با مفهوم خیانت آشنا نبودند؟ اگر این آشنایی وجود داشته و هر مخاطبی در جامعه شاهد آن بوده پس دیگر کشف جدیدی رخ نداده و مخاطب به کشف جدیدی نائل نشده. اگر مخاطب با این مفهوم ناآشنا بوده و اساسا هرگز با مفهوم خیانت همسر مواجهه فکری نداشته،(که این در دنیای امروز تقریبا ناممکن است) طبیعتا این آشنایی و ارائه یک تصویری اینگونه از جامعه به چنین مخاطبی، جز ایجاد تشویش و اضطراب، چه سودی برای چنین مخاطب فرضی خواهد داشت؟

مخاطبی که شاهد خیانت همسر است، چگونه به این نتیجه می رسد که خیانت چیز بدی است و نباید هرگز مرتکب آن شود؟ چنین تلقی از اصلاح گری، یا نتیجه ساده انگاری انسان و مخاطب است، یا اساساً در پس این تحلیل دروغ، سعی در توجیه تاثیرگذاری منفی خود دارد.

واقعیت این است که سینمای واقع نما نه تنها در اصلاح جامعه انسانی نمی تواند گامی بردارد، بل امتداد همان کثافات و زشتی هایی است که به نام «واقعیت» در عالم واقع می شناسیم. تاکنون هیچ کس نتوانسته است نشان دهد که یک اثر سینمایی واقع نما با نشان دادن زشتی های جامعه، چگونه می تواند منجر به فرایند اصلاح جامعه شود؟ این یک ادعای جاهلانه ایست که دیگر نه از سوی صاحب نظران ومنتقدان هنری، بل صرفا درمیان «عوام تحصیل کرده» مقبولیت دارد. عوام تحصیل کرده کسانی هستند که در مواجهه با هرچیزی به دنبال لذت نفسانی خود هستند و ملاک و مناط درستی و حقیقت هرچیزی نزد ایشان همین «حظ نفسانی» است. عوام تحصیل کرده کسی است که درباب «هنر»، «سیاست»، «اقتصاد»، «شعر»، «موسیقی»، و خلاصه هرچیزی براساس «میل» و «حظ نفسانی» خود نظر می دهد. گوشش هم به هیچ سخن صاحب نظری نیست.

فلان فیلم خوب است چون لذت بردم از تماشایش. فلان موسیقی خوب است چون از شنیدنش لذت می برم.

در مقابل این نگاه عوام تحصیل کرده به سینما، نگاه دیگری وجود دارد که معتقد است سینما در هیچ شرایطی اساساً نمی تواند صرفاً یک آینه باشد. حتی سینمای واقع نما نیز در یک رابطه دیالیکتیکی با عالم واقع و مخاطب است. دیالیکتیکِ این سه ضلع (سینما- عالم واقع- مخاطب) را نمی توان به هیچ ضلعی تقلیل داد. سینما هم از عالم واقع تاثیر می پذیرد و هم بر آن تاثیر می گذارد. مخاطب نیز در همین تعامل و ترابط است.

سینما تا جایی که معنای هنر برایش اهمیت داشته باشد و پرسش از آن نماید، می تواند راهی به حقیقت بیابد. گرچه امروزه اساساً سینما و هنر بطور کلی، فارغ از این دغدغه هستند و جستجوی «معنا» و «حقیقت» برای آن محلی از اعراب ندارد، اما هنوز می توان به امید روزی نشست که سینما بدین مهم دست یابد و راهی به ساحت این پرسش گشاید که هنر چیست؟ وکجاست؟

وقتی چنین فیلم هایی را می بینم، نخستین پرسشم این است که «معنای هنر» چیست؟ آیا باید برای همیشه «سینما» را از «هنر» جدا کنم؟ یا همان نظر معروف را بپذیرم که سینما یک «هنر- تکنیک» است؟

تازه از این سوالات که فارغ می شوم، پرسشی دیگر گریبانم را می گیرد که کدام معنای هنر را باید ملاک و میزان قرار دهم؟ آیا همینکه جریده ها (اعم از دریده گویشان یا گزیده گویشان) چیزی را هنر نامیدند، کافی است که آن را «هنر» بدانیم؟

آیا هنر آن است که بتوانی «واقعیت» را طابق النعل بالنعل، «منعکس» کنی؟ آیا اساساً اثر هنری تاب آن را دارد که «همه» واقعیت را منعکس کند؟

اگر اثر هنری نتواند همه واقعیت را منعکس کند، و تنها گوشه ای از واقعیت را بازنمایاند، آنوقت چه رخ می دهد؟ آیا این یک «حقیقت» است؟ و اساساً بازنمایی گوشه ای از واقعیت، وظیفه هنر است؟

ارسطو چه می گفت؟ آه یادم آمد. «هنر برای کاتارسیس است» یعنی پالایش روح.

آیا ارسطو نمیفهمید که هنرها انواعی دارند؟ برخی از آنها نه برای پالایش روح، بلکه برای خراشیدن روح و آزار و اذیت آن است؟ (بیچاره ارسطو کودن بود و این چیزها را نمی فهمید)

دنیا پیشرفت کرده است. دیگر کسی دُرشکه سوار نمی شود. معنی و تعریف هنر هم تغییر کرده. ارسطو هم اگر الان می بود، خودش را با تعاریف جدید وفق می داد!

افلاطون هم همینطور، او که کلاّ در عالم هپروت سیر می کرد و اسمش را می گذاشت «مثال». هنر هم برای او تقلیدِ تقلید بود. واقعیت تقلیدی از آن مثال بود، هنر هم تقلید این واقعیت. پس می شود تقلید تقلید. و چون حقیقت همان «مثال» بود، هنر دومرتبه از حقیقت دور می شود. برای همین هم پای «محاکات» را به میان می کشید.

«محاکات» افلاطون، «کاتارسیسِ» ارسطو، «شکوه امر جزییِ» کانت، «ظهور روح مطلق در اثر هنری» هگل، «انکشاف وجود» هیدگر، همه اینها را باید گذاشت کنار. باید دید بزرگان و عالمان این زمانه چه می گویند. بله. منظورم از بزرگان و عالمان این زمانه کاملا روشن است:

1-    روزنامه ها

2-    رسانه ها

3-    جشنواره ها

4-    سیاستمداران پشت پردۀ فرهنگ

تصمیم گیرندگان در باب معنا و حقیقت هنر در زمانه ما اینها هستند. عوام تحصیل کرده هم چشمشان به اینهاست. روزنامه خوانها، مجله خوانها، و اخیراً فیس بوک نویسها، همه و همه چشم و گوششان به این بزرگان «عصر جدید» است.

البته نیک می دانیم که فیلم های واقع نمای امروز، به تعریف «کانت» از هنر نزدیکتر اند: «هنر برای هنر». برای همین اساساً در هنر مدرن، سخن گفتن از «هنر و حقیقت» هیچ اهمیتی ندارد. عصر جدید، تصویر کاملی از تفکر کانت است و هنر عصر جدید هم هنری کانتی است.

عصر جدید گفتم، یاد چاپلین افتادم. سکانس آغازین فیلمش(گله گوسفند) چقدر تلخ و گزنده بود برای اهل این زمانه. خدایش بیامرزد.

پرسشها فراوان است و من در حیرت این پرسشها به تماشای فیلمها و شنیدن کنسرتهای موسیقی و دیدن نمایشگاه های نقاشی و هنرهای تجسمی و خواندن اشعار و نوشته ها دیگران می روم.
و در این میانه تنها یک سوال باقی می ماند: هنر کجاست؟

برای مشاهده کل اخبار کلیک کنید

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی