ناگفتههايي از مصطفاي شهيد و نحوه اطلاع مادر از شهادت فرزند/ خانواده احمدی روشن از شهید نسل سوم انقلاب می گویند
یکسال از صبح روز چهارشنبهاي كه خبر انفجار يك ماشين در اثر چسباندن بمب مغناطيسي به يك پژو در ميدان كتابي تهران، تيتر يك تمام رسانهها شد؛ می گذرد. ترور ناجوانمردانهاي كه دقيقاً در سالروز شهادت دكتر مسعود عليمحمدي و در سالروز شهادت شهيد شهرياري دقيقاً با همان سبك ترور رخ داد، تا همهي دنيا بفهمند كه صهيونيستها در قبال ملت ايران آنقدر ضعيف و زبون شدهاند كه راه ديگري جز استفاده از ابزارهاي وحشيانه و غيرانساني ندارند.
مصطفی احمدی روشن فارغ التحصیل انقلابی و روشن دانشگاه شریف، هدف این حمله تروریستی بود. حمله ای که بعدها مشخص شد با طراحی و هدایت سرویس جاسوسی اسرائیل و همکاری میز مشترک سرویس های اطلاعاتی غربی، و برخی کشورهای همسایه به اجرا در آمده بود. مصطفی به زودی به نماد شهدای نسل سوم انقلاب اسلامی مبدل شد تا نشان دهد که عرصه جهاد نسل سوم نه در جبهه نظامی بلکه در عرصه جهاد علمی است.
اما در كنار شهادت مصطفي احمدي روشن، واكنش خانوادهي اين شهيد از همان روز اول بسيار قابل توجه بود. تأكيد بر ولايتمداري و هدف قرار دادن جبهه استكبار و صهيونيستها از سوي پدر، مادر و همسر شهيد، بهسرعت توطئه صهيونيستها را خنثي كرد. خانواده شهيد سال گذشته ميهمان رجانيوز شدند تا ناگفتههاي شنيدني از ابعاد شخصيتي شهيد مصطفي، اقدامات كليدي او در صنعت هستهاي، نقش بر آب شدن نقشه دشمن، تقدير از حضور ملت ايران در انتخابات و... را بيان كنند.
پدر و مادر شهيد با همان صلابت روزهاي نخست پس از شهادت مصطفي سخن گفتند، اگرچه بغض مادر و خواهر چند بار در ميان اين گفتوگو از يادآوري خاطرات فرزند و برادر بارها لبریز شد اما چيزي از حماسي بودن اظهاراتش نکاست. به مناسبت سالگرد شهادت شهید احمدی روشن مشروح اين گفتوگوي خواندني در ادامه آمده است:
حاج آقا! روزهاي بدون آقا مصطفی چگونه میگذرد؟
پدر: دیروز با خانم صحبت میکردیم و گفتم برای ما مسلم شده که به لطف خدا، ایشان جایش خوب است. چند روز پیش دغدغه فکری داشتم و این آیه شریفه قرآن یادم آمد که حضرت ابراهیم(ع) از خدا میخواهد که زنده شدن مردهها را ببیند و خداوند به ایشان دستور میدهد که چند پرنده را بگیر و بکش و گوشتهایشان را با هم مخلوط کن و هر بخش از آنها را بالای یکی از قلههای کوهها بگذار. حضرت ابراهیم(ع) این کار را میکند و خداوند میفرماید آیا ایمان نداری که چنین خواهد شد؟ حضرت ابراهیم(ع) پاسخ میدهد ایمان دارم، ولکن لیطمئن قلبي، میخواهم قلبم مطمئن شود.
ما هم راجع به مصطفی همین دغدغه را داشتم. میدانستم که شهید پس از شهادت، همه گناهانش ریخته و در جوار رحمت الهی از تمام نعمتها متنعم میشود، اما واقعیت این است که میخواستم قلبم آرام شود. دیروز به خانم میگفتم ما میدانیم که حالش خوب است و از این دنیای ناجور راحت شد. او جایش خوب است، پس بیائیم غصه مصطفی را نخوریم.غصه خودمان را بخوریم که از این به بعد، انشاءالله بتوانیم راهش را پیش ببریم. واقعیت این است که ما از این به بعد باید دغدغه فکری و کاری خودمان را داشته باشیم که انشاءالله در صراط مستقیم باشیم.
مصطفی به حق خودش رسید. جهادگونه خدمت کرد و خیلی از خودگذشتگی نشان داد و کارهایش را هم تقریباً به نتایجی رساند، بهطوری که ادامه آن کارها بعد از خودش هم زیاد مشکلی نداشته باشد. ایشان به حق خودش رسید، ولی ما باید حساب کار خودمان را داشته باشیم. گفتند شما آن دنیا که میروید، یک برگه شفاعت دارید. گفتم نه این جوری نیست. «گیرم پدر تو بود فاضل/ از فضل پدر تو را چه حاصل؟» حکایت ماست. درست است که من پدر شهید هستم، اما پسر نوح پیامبر هم بود. به او میگوید بیا سوار کشتی شو تا رستگار شوی، میگوید من میروم بالای قله کوه، آب به آنجا نمیرسد و هر چه پیامبر(ع) به او سفارش میکند، گوش نمیکند و در نتیجه تفرعن و غرور و سرکشی، میرود بالای کوه و غرق میشود. ما هم به همین نحو. اگر سوار آن کشتیای که مصطفی برای ما تدارک دیده بشويم، یعنی کشتی اطاعت از رهبری و پیروی از احکام دین، ممکن است به رستگاری برسیم، والا اگر غیر از این باشد و خدای ناکرده، پا کج بگذاریم، مثل پسر نوح غرق خواهیم شد.
چند روز پیش همسر شهید رضائینژاد میگفت که او از دو سال پیش تهدیدهائی را احساس میکرد. آیا شهید احمدی روشن هم چنین تهدیداتی را حس کرده بود؟
مادر: اگر هم بوده، مصطفی اصلاً عادت نداشت در باره چنین چیزهايی حرف بزند و در خانه ایجاد رعب و وحشت کند، ولی با دوستانش که صحبت میکردم متوجه شدم که او هم دو سالی بوده که به صورتهای مختلف تهدید میشده است، ولی اصلاً عادت نداشت که مشکلاتش را به خانه بیاورد باعث رنجش من و پدر و همسرش بشود.
ما که در چنین شرایطی قرار نگرفته و پدر و مادری را هم این طور احساس نکردهایم، ولی واکنش شما در روز اول و پس از این حادثه، عجیب بود. به نظر میرسید یک نیروی فرابشری به کمک شما آمده است. آیا خودتان هم چنین حسی داشتید؟
مادر: قطعاً همین طور است. من با مصطفی رابطه عاطفی زیادی داشتم.
تک پسر هم بود...
هم تک پسر و هم بسیار مهربان بود. دانشگاه که رفت، هنوز تلفن همراه به اين صورت فعلي نبود، یا اگر هم بود، ما به عنوان یک خانواده متوسط رو به پائین، امکان تهیه تلفن همراه برای او نداشتیم، به همین دلیل به خوابگاه دانشگاه که زنگ میزدم، دوستانش میدانستند که باید هر جور شده او را پیدا کنند که من با او حرف بزنم، چون اگر پیدا نمیشد، میدانستند که به هم میریزم. حتی همکاران مصطفی هم از این علاقه خبر داشتند و میگفتند تا کمر خم میشد یا اصطلاحات جالبی که به کار میبرد و میگفت: به به! سالار! ما چاکریم و خلاصه از این عبارات زیاد به کار میبرد که اگر در جلسهای جايی بوده و در جواب دادن کوتاهی کرده به این شکل جبران کند.
خیلی شیرین زبان بود و خلاصه کارش را پیش میبرد، به همین دلیل من عادت داشتم که هر وقت از نطنز به تهران میآمد، میرفتم و او را میدیدم. روزی هم که به شهادت رسید، دو روز بود که او را ندیده بودم. وقتی از نطنز برمیگشت، من دیگر صبر نداشتم که جمعه بشود و او با خانم و فرزندش به دیدن ما بیاید. ایشان معمولاً جمعهها به دیدن ما میآمد. صبح حول و حوش ساعت 8 و 12 دقیقه بود که به او زنگ زدم و فهمیدم در تهران است و گفتم میخواهم تو را ببینم. همیشه حول و حوش 10 و نیم، 11 با هم قرار میگذاشتیم. ایشان گفت باشد، بیائید، اما قبلش تماس بگیرید که من در جلسهای جائی نباشم.
من آن روز جائی کار داشتم و حاج آقا مرا بردند و رساندند و قرار شد بیایند دنبالم. ایشان یک ربعی زودتر از حد معمول به دنبالم آمدند و مرا بیرون صدا زدند. دیدم حاج آقا خیلی به هم ریختهاند. پرسیدم: چه شده؟ چرا ناراحتید؟ اما ایشان هم ماجرا را کامل نمیدانستند. ظاهراً چند تا مأمور آمده و چیزهائی گفته بودند. همین طور همسرشان تلفن زده و گریه کرده بودند.
سریع به خانه برگشتیم و خواهر وسطی مصطفی حسابی گریه کرده و اوضاع خانه هم در هم ریخته است. پرسیدم چه شده؟ گفتند میگویند در ماشین یک استاد دانشگاه در مقابل دانشگاه علامه بمب گذاشتهاند. او هم اسم داداشی بوده، ولی اشتباه کردهاند. گفتم: «قبول دارم که مصطفی دکتر نبوده، ولی مگر ما چند تا مصطفی احمدی روشن داریم؟ شما باور میکنید که اشتباه شده باشد؟» تلویزیون خبر شهادت را اعلام کرده بود. من در حال و روزی نبودم که بتوانم تلویزیون روشن کنم و فقط مرتب به موبایلش زنگ میزدم که زنگ میخورد، اما جواب نمیداد. زنگ زدم خانهاش، روی پیغامگیر بود و خودش صحبت میکرد و میگفت که پیغام بگذارید. من خیلی مستأصل شده بودم. زنگ زدم به چند تا از بچهها زنگ زدم که میتوانند از مصطفی به من خبر بدهند که همه رد تماس میدادند؛ تا اینکه یکی از همکارهایشان که همه جا از ایشان با عنوان مهندس نام میبرم و اسمشان را جایی نمیگویم، زنگ زد و من سراسیمه گوشی را برداشتم. تا جایی که یادم هست با التماس از ایشان میخواستم که بگویند که مصطفی هنوز زنده است؟ مهندس گفت که انشاءالله هنوز زنده باشد. تقریباً برایم جا افتاد.
ما در تهرانپارس زندگی میکنیم و ایشان در درّوس زندگی میکردند. با حاجآقا رفتیم خانه آنها، ولی انگار که این فاصله مسير، چند روز طول کشید. ایشان گریه میکرد و من مرتب از خدا میخواستم اگر اتفاقی هم افتاده، معجزهای پیش بیاید و مشکلی برایش ایجاد نشده باشد. وقتی رفتیم خانهشان، من آخرین کسی بودم که این جریان را فهمیدم. اکثراً لباس مشکی پوشیده بودند و خانه پر از خبرنگار بود. ساعتهای اول خیلی بههم ریخته بودم، تا اینکه دخترم از دانشگاه برگشت. خیلی حالش بد بود. خواهر بزرگش هم بهشدت بیتابی میکرد. در آنجا من يك لحظه به توفيق خدا، من خودم را جمع و جور کردم و به آنها گفتم: «چه خبر است؟ این چه اوضاعی است راه انداختهاید؟ مگر نمیبینید اینها دارند عکس میگیرند و فیلم تهیه میکنند؟ زشت است. داداشی از این حرکت شما بدش میآید».
دخترها را ساکت کردم و با خودم تصمیم گرفتم آرام باشم. مصطفی خیلی برایم عزیز بود. الان هم صبح تا شب دلشوره دارم و نمیتوانم آرام باشم. گاهی اوقات بهقدری دلم میسوزد که نمیدانم چه کار باید کنم، ولی با خودم گفتم او هدف بالایی داشت و مرد بزرگی بود. بهتر است حواسم را جمع کنم و مواظب باشم راه و عقیدهاش گم نشود. در همان دقایق اولیه کنترل خود را به دست گرفتم.
فردای آن شب، در روز پنجشنبه به معراج شهدا رفتیم. با این اوضاع و احوالی که هست، اگر خدا کمک نکند و چشم بصیرت به اغلب جوانهای ما ندهد، واقعاً تشخیص حق از باطل در این دوره و زمانه به باریکی مو شده است. جدا از مقام معظم رهبری که حسابشان از بقیه جداست. ایشان ولیفقیه ما هستند و همه ما مسلمانها و شیعیان که به ظهور آقا امام زمان(عج) اعتقاد داریم، ایشان را قبول داریم و ولایتفقیه جای هیچ صحبتی را باقی نمیگذارد. تبعیت از ایشان برای همه شیعیان یک امر واجب است. باید اشاره کنم که کارهای مصطفی خیلی گسترده بود. پس از شهادتش اعلام كردند كه مسئول تدارکات معاونت بازرگانی سایت نطنز است، ولی اینجوری نبود...
سازمان انرژی اتمی؟
بله، یعنی همه مسئولیتها را یک جا جمع کرده بودند و مدیریتش را به عهده او گذاشته بودند. او با گروههای مختلفی سر و کار داشت. حس کردم ممکن است دشمنان از فقدان او سوءاستفاده کنند، بنابراین در روز تشییعجنازه گریه نکردم و فقط نظارت کردم ببینم مردم دارند چه کار میکنند. یک حسی به من میگفت برو و به جایی که شهید را گذاشتهاند، نزدیک شو. آن موقع که داشتم میرفتم هنوز تصمیم نگرفته بودم چه کنم. تا اینکه رسیدم به جایگاهی که فیلمبرداری میکردند. خواهرزادهام همراهیم کرد و داداشم هم نزدیکم بود. گفتم میخواهم بیایم و با مردم صحبت کنم. وظیفه من بود که در آنجا خط مصطفی را بگویم. فکر میکنم بهترین موقعی بود که توانستم این کار را بکنم، چون اگر اطلاع داشته باشید، همان روزهای اول ـدقیقاً یادم نیست از چیذر برگشتیم یا روز قبلش بودـ شایعهای پخش کرده بودند که مصطفی را خودیها زدند و داشتند به این قضیه دامن میزدند و برداشت من این بود که باید با صحبتهایم دشمن را ناکام بگذارم.
آنها چه تصوري داشتند و خداوند چه چیزی را برایشان در نظر گرفت. فکر میکنم همه حرفهای من لطف و یاری خداوند بود، والا با آن اوضاع روحی و احساساتی که نسبت به مصطفی داشتم، شاید باید بهجای این کارها سر از بیمارستان در میآوردم، ولی خدا کمکم کرد بتوانم راه و هدف مصطفی را روشن ومشخص کنم و از کاری که کردم بسیار رضایت دارم و فکر میکنم خودش هم از این کار من خیلی راضی است.
همینطوری است که میفرمایید. نقش خانواده معظم شهید در این قضیه روشن بود؛ هم به خاطر نحوه مواجههتان که خیلی محکم و قاطع بود و هم به دلیل زمانش و همین موجب شد که برنامه دشمن کاملاً به هم ریخت. آنها از این قضیه سه هدف اصلی داشتند: یکی در دانشمندان هستهای ایجاد رعب و القا کنند که ما همه شما را میشناسیم و به وقتش هر کدام را که اراده کنیم، میزنیم. دوم اینکه میزان نفوذشان را نشان بدهند که ما این قدر نفوذ داریم که همه شما را میشناسیم و سوم اینکه وقتی مهرههای کلیدیتان را میزنیم، سرعت برنامه هستهایتان را کم میکنیم؛ بهویژه در مورد شهید مصطفی اینها برای اولین بار روی نقش اسرائیل خیلی تأکید کردند که یعنی اسرائیل آمده و این کار را کرده است. در گزارشهایشان هم به طور جزيي بود که این لحظه موتورسوار آمد بیرون و رفت و... و این اصلاً سابقه نداشت. دفعات قبلی یک رسانه غربی عنوان میکرد که اسرائیل این کار را کرده است، اما این بار خیلی صریح اعتراف کردند و میخواستند علامت بدهند که اسرائیل غیرقابل کنترل است و هر کاری را که دوست داشته باشد، در هر زمانی انجام میدهد و در عین حال ممکن است کارهایش را با امریکا هماهنگ نکند و خودش یک کاری بکند؛ بنابراین ممکن است به ایران حمله کند. کاری که شما کردید مثل آب سردی بود روی آتشی که آنها روشن کرده بودند. الحمدلله لطف خدا بود، با توجه به شرایط روحی و دلبستگی و آنچه که میفرمایید، در آن شرایط چنان مواجهای چیزی جز لطف و عنایت خدا نبود.
مادر شهيد: دوستان و همکاران مصطفی واقعاً خیلی لطف کردند. مصطفی دوستان مختلفی داشت. کسانی که با مصطفی زندگی کرده بودند، از احساس من و حاجآقا به مصطفی مطلع بودند و برای همین ما را تنها نمیگذارند. یعنی وقتی یک روز خانه ما خالی میشود، چه من و چه حاجی خیلی بیشتر نبودش را حس میکنیم، ولی این دلیل نمیشود که راهش را گم کنیم، چون هم من و هم حاجی مشوقش بودیم که در اینجایی که کار میکرد، بماند. اگر من و حاجآقا بگوییم اصلاً از کار بچهمان خبر نداشتیم و احساس خطر نمیکردیم، حرف درستی نزدهایم، چون دقیقاً میدانستیم مصطفی چه کار میکند و دشمن را زبون کرده است. مصطفی کالاهایی را میآورد که تحریم شده بودند. او وقتی با پیمانکاری قرارداد میبست، اینطور نبود که پیمانکار را رها کند که هر کاری دلش میخواهد بکند، بلکه لحظه به لحظه از او گزارش میخواست که این کالا از کجا حرکت کرده و حالا کجا میرود و راهنماییاش میکرد که برود و در کجا بماند. دائماً در فکر بود و کارهایش را پیگیری میکرد تا چیزی که خریده، سالم وارد ایران شود، تست شود و تست جواب بدهد.
کلاً خیلی درگیر بود. هم من میدانستم و هم حاجآقا که کارش چقدر خطرناک است. حاجآقا شب و روز مرتب دعایش میکرد. خودم دائماً برایش صدقه کنار میگذاشتم، قرآن میخواندم و هر کاری که از دستم برمیآمد، انجام می دادم، ولی هیچ وقت به خودمان اجازه نمیدادیم که به او بگوییم نرو یا این کار را نکن، چون میدانستیم چقدر به این شغل علاقه دارد.
در این باره خاطرهای را برایتان تعریف میکنم. گمانم دو سال پیش بود که رفتیم یزد به دیدار خالهاش که از مکه برگشته بود. وقتش خیلی کم بود. یک بعد از ظهر را آمده بود. بعد از اینکه ناهارش را خورد، گفت: «اگر بخواهید میتوانم همراهتان بیایم». من و حاجآقا و همين خواهرش رفتیم. حول و حوش ساعت 8 به یزد رسیدیم. رفتیم خانه داداشم. تا خوابیدیم ساعت تقریباً 11 شد. یک ساعتی بیشتر نبود که خوابیده بودیم. اواخر شهریور و هوا خیلی گرم بود. پدرش روی بالکن خوابیده بود. خواهرش مرا بیدار کرد که: مصطفي نگران است، برخاستم دليلش را پرسيدم، گفت: يك نقص فني است، گفتم: «اشکال ندارد. پاشو دو رکعت نماز بخوان» بلند شد و نماز خواند. صبح بعد از اینکه حاجآقا داشتند نمازشان را میخواندند، به ایشان گفتم: «حاجآقا! بهتر است مصطفي را ببری سايت.»
آن روز که برای بازدید سایت رفتیم، به من نشان دادند که روی سانتریفیوژها فشارسنجی نصب میشود. قبلاً پیمانکارهای مختلفی اینها را وارد میکردند که مسئولیتش با مصطفی نبود. اینها به قول خودشان کالاهای تحریمی را میخریدند، ولی از چه کسی؟ از واسطهها با چند برابر قیمتی که به ما میفروختند، خرج آن فشارسنج میکردند که در آن تراشه بسیار کوچکی کار بگذارند که ضمن کار منفجر شود. میگفتند اگر در حد سه چهار تا مولکول هوا وارد سانتریفیوژ شود، باعث انفجار داخلی سانتریفیوژ میشود. اینکه کسی این قدرت را داشته باشد که این کالا را بیاورد و از تیررس سرويسهاي جاسوسي مثل موساد دور باشد و نصب کند و به نتیجه همه برسد و منفجر نشود، خیلی اهمیت داشت. آن روز که من رفتم، دیدم چند سالن پر از دستگاه سانتریفیوژ بود. کسانی که در طول کار مصطفی رقبایش بودند و خودتان میدانید که در محل کارتان همه یکدست نیستند، ولی همه بهاتفاق اقرار میکردند مصطفی برای چند سالن دیگر و چند سایت اندازه سایت نطنز وسیله فراهم کرده است و مثل پدری که آذوقه خانهاش را تأمین میکند، همه اینها را برایشان فراهم کرده بود.
وقتی از آنجا بازدید کردم، فهمیدم چرا اسرائیل یا بهتنهائی و یا با همکاری آمریکا و آژانس و انگلیس، دست به ترور مصطفی زده، چون از دست مصطفی حسابی عاجز شده و دست به این اقدام زده است. مصطفی سازش ناپذیر بود. اصلاً خستگی سرش نمیشد. هم خودش و هم دوستانش میگفتند که سر میز مذاکره که مینشست، آستینهایش را بالا میزند.
پدر مصطفی بعد از اینکه از عقیدتیـ سیاسی شهربانی آمد بیرون و بعد از جنگ، چون خسته شده بود و اوضاع هم جوری بود که میگفت راضی نیستم و آمد بیرون و با هزینه زندگی ما را تأمین میکرد. مصطفی هم کنار حاجآقا خیلی کمکش میکرد. روزهایی که بیکار و تعطیل بود، با حاجی میرفت، از پنچرگیری ماشین، تمیز کردن و درست کردن ماشین کمک میکرد و بیشتر از یک مکانیک خبره در این کار وارد شده بود.مصطفی میگفت سر میز مذاکره که مینشینم، آستینهایم را بالا میزنم که یعنی لای پر قو بزرگ نشدهام، پوست و استخوان من از پول زحمت کشیده است و پای رکاب مینیبوس بزرگ شدهام و خدمت همهتان میرسم.
واقعاً هم جوری بوده که در جلسات، کسی از پس مصطفی بر نمیآمده، چون اصلاً از موقعیت شغلیش و از اینکه او را جا به جا کنند، نمیترسید و وقتی میخواست تصمیم بگیرد، فقط رضای خدا را در نظر داشت. سازشناپذیر، متعهد و متخصص بود و جهادگونه هم که خدمت میکرد، لذا از دستش عاجز شده بودند. آنها خیلی اطراف را گشتند، ولی بالاخره کسی را زدند که فکر و عقیده و تئوری بقیه را به صورت عملی پیاده میکرد و بنابراین برای آنها هدف مهمی بود.
آنها فکر میکردند نزدیک انتخابات هم هست و اوضاع به هم میریزد و خانوادهها به خاطر نداشتن محافظ و چیزهای دیگر ممکن است اعتراض کنند. میخواستند همکاران او را که در حد خودش بودند و الان هم در حال خدمت هستند، بترسانند که هیچ یک از اینها نتیجه نداد، یعنی اعضای خانواده مصطفی که نترسیدند، هیچ، خط مصطفی هم معلومتر و آشکارتر شد و از همه مهمتر ملت بودند که حق مصطفی را خیلی خیلی خوب ادا کردند و انتقام خون او را گرفتند. من واقعاً از دانشجوها، اساتید و همه مردم تشکر میکنم. ما هر جا که رفتیم، جز لطف و محبت مردم و بچههای بسیج و سایرگروهها ندیدیم. مصطفی شهیدی است که همه گروهها تحت تأثیر مظلومیت او قرار گفتند. دیروز فیلمهای انتخابات را که میدیدم، تیپهائی آمده بودند که انسان انتظار نداشت و طرف میگفت من به خاطر حفظ خون شهید آمدهام، به خاطر احمدی روشن آمدهام. کسی بود که دم از ولایت میزد و اگر او را بیرون از صف انتخابات میدیدید، باور نمیکردید که چنین آدمی باشد. مصطفی شور دیگری ایجاد کرده است.
من به خاطر همه این لطفهائی که خداوند در حق او کرده، خیلی خوشحالم و به خاطر اینکه کارش نتیجه داده، چون من آنجا که رفتم، دیدم کار نیمه کارهای ندارد، یعنی کارها جوری روتین هست که بچههائی که با او بودهند، میتوانند کارهایش را انجام بدهند، پس کلاً دشمن توی تاریکی تیر زده و برایش نتیجهای نداشته است.
در میان فرمایشات آقا وقتی به خانه شما تشریف آوردند، به نکتهای که شما را آرام و امیدوار کند، اشاره کنید.
پدر: تشریففرمائی ایشان به منزل شهید، آرامکننده و مسکّن بزرگی برای ما بود و حقیقتاً ما را آرام کرد. قدم ایشان برای ما مایه خیر و برکت بود. موقعی که ایشان نشستند و احوالپرسی کردند، خانم گفتند: «آقا! ما گریه نمیکنیم که دشمنان شاد نشوند.» ایشان فرمودند: «شما گریه کنید، گریه برای مادر، خوب است، اما دشمنان غلط میکنند که شاد بشوند.» این حرف آقا برای خانواده مسکن بزرگی شد و باعث گردید که عقدههای ما باز شود. ما مثل کلاف سر درگمی شده بودیم که سر کلاف پیدا نمیشد و فرمایش آقا باعث شد که عقده دل ما باز شود. ما به خیال خودمان داشتیم آبروداری میکردیم که دشمنان به ما نخندند و حضرت آقا با این فرمایش در واقع به داد ما رسیدند، چون همیشه گفتهاند که گریه مسکّن است و انسان را آرام میکند.
در این دو ماهی که از شهادت پسر بزرگوار شما میگذرد، با انرژی و تحمل خاصی به هر محفلی اعم از دانشگاهها، صدا و سیما دعوت شدهاید، پذیرفته و رفتهاید، در حالی که در چنین مواقعی معمولاً پس از چند روز اول که مراسم هست، خانوادهها ترجیح میدهند به خلوت خودشان برگردند. آیا این کار شما دلیل خاصی دارد؟
پدر: ما یک مسئله در بین خودمان داریم و یک مسئله در بین اغیار. مردم که نسبت به ما لطف و محبت دارند و اگر ببینند که ما ناراحت هستیم، برایشان جا افتاده است، اما برای کسانی که میگردند چنین چیزهائی را پیدا کنند، باید خود را قوی نگه داریم. ما در خانواده که یاد چهره شاداب و خنده رو و صحبتهائی که میکرد و باعث خوشحالی خانواده میشد، وقتی یاد تلاش او برای حفظ وحدت خانواده میافتیم، طبیعی است که غمگین میشویم. من واقعاً به یاد ندارم که او هرگز موضعگیریای کرده باشد که باعث تفرقه و تشتت در خانواده شده باشد. همیشه باعث خوشحالی و شادابی خانواده بود. از لحظهای که پا در خانه میگذاشت، با خودش شادی و نشاط میآورد و من و مادرش و سه تا خواهرش مثل پروانه، دور او میچرخیدیم. واقعاً فدائی خانوادهاش بود و هر وقت یادمان میآید که چطور برخورد میکرد و چه صمیمیت عجیبی داشت و چه شادی و نشاطی را به ارمغان میآورد، اینها باعث میشود که اشک ما در آید.
اما اینکه اقشار مختلف دعوتمان میکردند، ما باید خودمان را نگه میداشتیم و خود را مثل کوه نشان میدادیم، مخصوصاً که افراد معاند در هر جائی مترصدند که نكتهاي منفي به دست بیاورند و موضوعی را علم کنند و بگویند اینها از شهید شدن فرزندشان راضی نبودند که ما به لطف خدا در این جور جاها خودمان را نگه میداشتیم و گزک دست دشمنان نمیدادیم. حتی یادم هست که هر جا میرفتیم، عدهای با هر انگیزهای میآمدند و میگفتند این که نشد کار. چرا از اینها حفاظت نکردند؟ ما خودمان را ملزم میدانستیم که جواب دندانشکنی به آنها بدهیم و بگوئیم برای پسر ما محافظ گذاشتند، اما او خودش قبول نکرد. ما در قبال نظام جمهوری اسلامی که متصل به ولایت آقاست، یک وظیفه شرعی داشتیم و سعی کردیم در حد توانمان آن را انجام بدهیم.
شما در دانشگاه در چه رشتهای درس میخوانید؟
خواهر شهید: دانشجوي ترم آخر كارشناسي ارشد مهندسي شيمي گرايش پليمر رنگ
در دانشگاه واکنشها به چه شکل بود؟ آیا میگفتند کسانی که برای نظام کار میکنند، باید پای این چیزهایش هم بایستد یا اظهار انزجار از این ترورها میکردند؟
خواهر شهید: 40 روزی طول کشید تا توانستم به دانشگاه برگردم. روزهای اول، دوستانم میگفتند تو چرا هیچ وقت در باره برادرت با ما صحبت نکردی و نگفتی چنین شغل حساسی دارد که باعث شده دشمن به تنگ بیاید و او را ترور کند؟ شايد اکثر دانشجویان دانشگاه ما، اميركبير، را طیفهای دیگری تشکیل میدهند، اما اکثریت قریب به اتفاق معتقد بودند که دشمن بسیار وحشی است و حتماً مصطفی شغل حساس و مهمی داشته و خار چشم دشمن بوده که دشمن با او این کار را کرده است.
شما در مصاحبه تلویزیونی گفتید که انشاءالله پسر آقا مصطفی را هم با همان روحیه جهادی تربیت خواهید کرد. آیا واقعاً از ته دل راضی هستید که فرزندتان به آن شکل مجاهدت کند و هدف کینه دشمن قرار بگیرد؟
مادر: من وظیفه دارم که علیِ مصطفی را مثل خودش بزرگ کنم، البته من نمیخواهم این کار را بکنم، چون الحمدلله مادر دانا بینای مومن خیلی تحصیلکرده و باشعوری دارد، ولی اگر ایشان بخواهد در کنارش باشم و از تجربیات ما استفاده کند، پدر علی، مرد خیلی بزرگی بوده و من این بزرگی پدرش را جوری برای او جا میاندازم که از بچگی که دارد رشد میکند و بزرگ میشود، تقریباً چیزی بشود که مصطفی میخواست. مصطفی آن موقع میگفت و میخندید و من هم در کنارش تأئید و تکذیب میکردم، در حالی که او داشت در واقع وصیت میکرد. ایشان عقیده داشت که دوست ندارم علی نازپرورده بار بیاید و دوست دارم مثل خودم سختیهای زندگی را درک کند و مرد باشد و بتواند در جامعه، خودی نشان بدهد و مثمر ثمر باشد.
در نزدیکیهای قم کارخانهای هست که مصطفی و دوستانش در آنجا کارهای اقتصادی میکردند و مقداری از سهام آن کارخانه را داشت. میگفت علی ده دوازده ساله که بشود، باید برود در کارخانه کار کند و پسِ گردنش هم بزنند و حسابی از او کار بکشند که مرد شود و دستهای خودش را نشان میداد.
من واقعاً کمک میکنم که علی مثل مصطفی بار بیاید و راه و هدف مصطفی را هم به او نشان میدهم و مطمئن هم هستم که خون مصطفی نمیگذارد که خدای نکرده علی پایش را کج بگذارد. اگر هم شهادت نصیبش شود، فکر نمیکنم سعادت کمی باشد. گیریم مصطفی چند صباح دیگر هم زندگی میکرد، ولی من هر چه فکر میکنم میبینم شأن مصطفی این نبود که سکته یا تصادف کند و یا با بیماری از دنیا برود. من جگرم میسوزد و دوری او را بهسختی تحمل میکنم، ولی از اینکه به چنین درجهای رسیده است به او افتخار میکنم و منتهای آرزویم این است که پسرش هم مثل خودش مرد بزرگی بشود.
یک روز دخترم پرسید: اگر 8 سال پیش بود که مثل امروز همه چیز روشن نبود، باز هم اجازه میدادی مصطفی برود و در سایت نطنز کار کند؟ گفتم: بله اجازه میدادم، آن هم خیلی محکمتر و پا برجاتر از قبل،چون مصطفی آدمی نبود که برود پشت میز بنشیند و از صبح تا شب چند تا ورقه امضا کند و الکی وقت بگذراند و عصر هم برگردد به خانه و دست زن و بچه را بگیرد و برود قدمی در پارک بزند و سر برج هم برود حقوقش را بگیرد. مصطفی واقعاً مرد این جور زندگی نبود. دوست دارم پسرش هم همانی بشود که او میخواست.
در انتخابات سال 84 مصطفی حس کرده بود آقای دکتر احمدینژاد در خط ولایت است و با همان درآمد اندکی که داشت برای ایشان تبلیغات میکرد. او تازه به سایت نطنز رفته بود و هزینه رهن منزل و شروع یک زندگی تازه به عهدهاش بود و برای تبلیغات تمکن مالی زیادی نداشت. وقت هم نداشت، با این همه یادم هست که با موافقت خانمش، سکههای سر عقد را فروخته و چند پوستر و سی.دی تهیه کرده بود و برای دکتر تبلیغات میکرد. روز رأیگیری در همدان بود و هنوز به تهران نیامده بودیم و مرتب پیگیری میکرد تا ببیند اوضاع حوزهها چگونه است. بسیار تب و تاب داشت و وقتی به او خبر دادند که دکتر برنده شده است، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. دوستانش گفتند تو که این قدر تلاش کردی، بیا و برو و جزو مشاوران جوان رئیس جمهور شو، ولی مصطفی گفت این سایت نطنز که هستم بسیار کلیدی است و من باید در اینجا باشم و همین جا کار کنم. البته اگر برای کسی تبلیغات میکرد، معنیش این نبود که بعداً انتقاداتش را نگوید. او حتی به انتقادات دیگران هم گوش میداد و حتیالامکان آنها را منتقل هم میکرد. راهی را که میرفت، پشتش میایستاد و پیگیری میکرد.
همین حالا ما در انتخابات شرکت کردهایم. گروههای مختلفی هم بودند. این طور نباشد حالا که نمایندگانمان را انتخاب کردیم، آقایان که رفتند مجلس، مردم هم بروند توی خانههایشان بنشینند و از دور تماشا کنند که نمایندهای هر طور دلش خواست حرف بزند یا تصمیم بگیرد و هیچ واکنشی نشان ندهند. به نظر من باید کار نمایندگان را پیگیری کنند و اگر دیدند که آنها دارند خلاف شعارهايی که دادند، عمل میکنند، از آنها سئوال کنند. بسیاری از این نمایندگان تحت این عنوان که پیرو ولایت هستند، به میدان آمدهاند و بسیاری از مردم هم به همین دلیل به آنها رأی دادهاند. این طور نباشد که اینها بروند مجلس و هر کار دلشان خواست بکنند و مردم هم بنشینند توی خانههایشان و غصه بخورند. وظیفه مردم این است که کارهای نمایندگان خود را دنبال کنند و اگر کوچکترین تخطیای دیدند، از هر طریقی که ممکن باشد، حتما منعکس کنند.
حضور خانواده شهید در میان مردم برکت است. انشا الله که در سایه این برکت، توفیق شهادت نصیب ما هم بشود.
مادر شهید: انشاءالله که نعمت و توفیق خدمت بیشتر نصیب شما شود. همه چیز که با شهادت نیست. خیلیها با خدمتشان منشاء خیر و برکت هستند. در اینجا میخواستم از همه مردم به خاطر شرکت گستردهشان در انتخابات تشکر کنم که واقعاً تودهنی محکمی به رسانهها زدند.
در واقع انتقام خون آقا مصطفی را گرفتند.
مادر شهید: حتماً همین طور است. من وقتی نگاه میکردم، میدیدم با هیچ زبانی نمیتوانم از مردم تشکر کنم، بهجز اینکه بگویم دست تک تک شما را میبوسم. اول به خاطر اینکه از حق قانونی خود استفاده کردید و دوم اینکه تودهنی بسیار محکمی به بیگانگان و دشمنان این کشور زدید. بسیار از مردم تشکر میکنم. ما در کنار بقیه مردم از حق قانونی خود استفاده کردیم و در کنار آن از نمایندگانمان میخواهیم که مجلسی محکم و شجاع داشته باشیم و فقط خدا را در نظر بگیرند. در ضمن از سايت رجا نيز كه هم به پرشورتر شدن فضاي انتخابات در كشور و هم تبيين گفتمان انتخاب "اصلح" و شناساندن مصاديق آن، فعاليت كرد، تشكر ميكنم.
ارسال کردن دیدگاه جدید