سرنوشتی که نواب برای سوزاننده قرآن رقم زد + تصاویر
نواب صفوی به کسروی گفت: شنبه صبح توي روزنامه اطلاعات و كيهان مينويسي كه من سيد احمد كسروي غلط كردم آن حرفها را در آن مجله (شيعهگري) نوشتم و الا...
به گزارش مشرق، 27 دیماه امسال پنجاه و هفتمین سالروز شهادت جمعی از فدائیان اسلام است. جمعیتی که اولین گروه در تاریخ مبارزات ملت مسلمان ایران علیه طاغوت با هدف تشکیل حکومت اسلامی بودند.
به همین دلیل سایت مشرق سعی دارد تا در سلسله مطالبی که با همین موضوع از امروز منتشر میشود، به بررسی برخی مقاطع و زوایای مبارزاتی این گروه به رهبری سید مجتبی میرلوحی (نواب صفوی) بپردازد.
فدائیان اسلام اولین بار پس از ترور ناکام احمد کسروی از روزنامه نگاران و محققان منحرف آن سالها توسط شهید نواب صفوی بود که توسط برخی جوانان متدین و مبارز و انقلابی شکل گرفت و بعدها آنها توانستند تعدادی از سران حکومت پهلوی ازجمله عبدالحسین هژیر وزیر وقت دربار، حاجیعلی رزم آرا نخست و وزیر وقت و همین احمد کسروی را اعدام انقلابی کنند.
در این بخش به ماجرای احمد کسروی و نحوه به قتل رساندن او در دو مرحله توسط فدائیان اسلام خواهیم پرداخت.
اسدالله صفا از اعضای این گروه در گفتگویی به روایت ماجرای درگیری شهید نواب صفوی با احمد کسروی از زبان خود شهید می پردازد که منجر به مجروحیت او و دستگیری نواب صفوی شد؛ اقدامی که اولین جرقه را برای تشکیل گروه فدائیان اسلام زد.
اسدالله صفا میگوید:
احمد كسروي ابتدا، معمم بود و درسخواندهی نجف. وقتي آمد در تهران و اوضاع تهران، قم و حوزه علميه را ديد، آرام آرام از لباس روحاني درآمد و سرو صورت خودش را تيغ انداخت و با كت و شلوار و كراوات رفت و آمد كرد.
احمد کسروی در ایام جوانی
ابتدا كارهاي قضاوت و وكالت و حتي چند كار دولتي هم يادم هست كه در دستگاه پهلوي گرفت.
اول خيابان فردوسي خياباني است كه در قديم به نام سوم اسفند معروف بود؛ نبش همين خيابان، ساختماني بود با چند اتاق، آنجا را گرفت و شروع به فعاليت كرد.
اول مجلهاي به نام «بهائيگري» چاپ كرد. وقتي اين مجله را چاپ كرد، عدهاي از متدينين بازار خوششان آمد كه اقلاً يك نفر پيدا شد كه بهائيها را بكوبد و به آنها حمله كند، چون آن موقع اگر كسي ميخواست از اين حرفها بزند، برايش دردسر درست ميكردند.
در اين مجله كسروي شروع كرد حمله به بهائيها كه دينشان غلط است، خرافي هستند، يك دين جعلي است و ... خوب! بين يك عده بازاري و روحاني جا باز كرد.
اين مجله خوب كه جا افتاد، بعد از مدتي مجلهاي چاپ كرد به نام «صوفيگري». بعد اين مجله هم طرفداراني بين مردم پيدا كرد زيرا مردم دوست داشتند اين صوفيگريها و درويشبازيها جمع شود.
احمد کسروی
در اين مجله هم به عقايد و مناسك صوفيها به شدت حمله ميكرد. اين دو مجله كه خوب در اذهان مردم جا افتاد، يك دفعه كسروي مجلهاي چاپ كرد به نام «شيعهگري». اين سه مجله را كه ميگويم، الان هست و اسناد آن موجود است. اين مجله «شيعهگري» كسروي، به دست آقاي نواب ميافتد.
آن موقعي كه ما در زندان بوديم، با شهيد نواب، غذاي زندان را نميخورديم؛ بچهها از بيرون وسايل غذا را ميآوردند و خودمان غذا درست مي كرديم.
يك روز گوشه حياط نشسته بوديم و داشتيم به همراه شهيد نواب براي غذا برنج پاك ميكرديم. به مرحوم نواب گفتم: «آقا، ميخواهم چند چيز را از شما بپرسم، اجازه ميدهيد؟» گفت: «هرچه سؤال دلت ميخواهد بپرس.» اول چيزي كه سؤال كردم، همين بود كه شما اول كسي بوديد كه كسروي را زديد، دوست دارم اين ماجرا را برايم تعريف كنيد.
مرحوم نواب گفت كه من آن مجله «شيعهگري» كسروي را خدمت آيتاللهالعظمي حاج آقا حسين قمي بزرگ كه در زمان خود از مراجع بزرگ نجف بودند، دادم و گفتم: «حاج آقا! اگر كسي به اين گفتهها اعتقاد و باور داشته باشد، حكم آن چيست؟» حاجآقا گفت: «يك هفته به من وقت بده.»
حاجآقا مجله را برد و بعد از يك هفته داد به من و گفت: «هركس اعتقادش بر اين مطالب باشد و با آگاهي نوشته باشد، حكم قتلش بر هر فرد مسلماني واجب است.»
من اين را كه از حاج آقا شنيدم، بلند شدم و يكسره آمدم منزل آيتالله كاشاني. آنجا خودم را به آقاي كاشاني رساندم و گفتم كه يك چنين جرياني است و من خود آمادهام. تكليفم اين است كه بروم و آن (كسروي) را بزنم. آقاي كاشاني به من گفت: «فرزندم، حالا صبر كن، دست نگه دار.» حالا مرحوم آيتالله كاشاني چه حسابي ميكرد، نمی دانم.
شهید نواب در کنار آیتالله کاشانی
نواب گفت كه بيرون آمدم و گفتم: «خدايا كمكم كن.» به چند نفر ديگر از علما هم سر زدم. سراغ يكي ازعلما كه در خيابان ظهيرالدوله (ظهيرالاسلام فعلي) نرسيده به ميدان بهارستان، مسجدي داشت، به نام آقاي طالقاني (نه مرحوم آيتالله سيد محمود طالقاني) رفتم. وقتي مسايل و قضايا را گفتم به ايشان، گفت: «چه كمكي از دست من بر ميآيد كه به شما بكنم؟» گفتم: «من هيچ چيز از شما نميخواهم. فقط يك اسلحه براي من فراهم كن.» گفت: «من يك نفر را پيدا ميكنم كه اين اسلحه را به تو بدهد، اما به مادرت فاطمه زهرا(س) ما را ديدي، نديدي!» گفتم: «باشد.»
اسلحه را گرفتم و بستم كمرم و رفتم طرف دفتر مجله كسروي. از پلهها بالا رفتم. ديدم كسروي آنجا نشسته است و براي تعدادي از جوانان دارد سخنراني ميكند. سلام كردم و نشستم.
سخنرانياش كه تمام شد، كسروي گفت: «سيد، با من كار داري؟» گفتم: «بله» رفتيم در يك اتاقي و نشستيم.
گفتم كه يك چنين مطالبي در مجله شما چاپ شده است. گفت: بله، همينطور هم هست؛ اين مفاتيح هرچه درش نوشته شده است، درست نيست و اينكه پيامبر و اهل بيت (نعوذبالله) مال 1400 سال پيش هستند؛ حرفهايشان براي آن روز خوب بود نه الان كه عصر اتم و برق، پيشرفت و... است. با همديگر مقداري صحبت كرديم.
آخر سر به من گفت: «ببين سيد! اگر وضعت از نظر اقتصادي و مالي خراب است، اگر هم بيكاري، من كار برايت درست ميكنم، چه ميخواهي؟»
گفتم: «اينهايي كه گفتي هيچ كدامش به درد من نميخورد.»
گفت: «خب، پس يك چيز ديگه به تو بگويم؛ بيا نزديك.»
من را برد سر يك كمد. در كشو را باز كرد و گفت: «به جدت، دفعه ديگر بيايي مزاحم من بشوي، با اين جوابت را ميدهم.»
ديدم يك هفتتير در آن كشو است. خنديدم. به من گفت: «چرا ميخندي؟» گفتم: «من هم اتفاقاً آمدم همين را به تو بگويم. امروز چهارشنبه است، فردا پنجشنبه است، جمعه هم هيچ، شنبه صبح توي روزنامه اطلاعات و كيهان مينويسي كه من سيد احمد كسروي غلط كردم آن حرفها را در آن مجله (شيعهگري) نوشتم. اگر نوشتي و آن را پخش كردي كه هيچ؛ اگر نه، سروكارت با هماني است كه در آن كشو است... خداحافظ شما.»
از پلهها آمدم پائين و رفتم.
شنبه روزنامهها را گرفتم، ديدم هيچي در آنها نيست. قبل از آن، منزلش را شناسايي كرده بودم.
(نزديكيهاي ميدان حر فعلي كوچه خورشيد بود.) روز يكشنبه يا دوشنبه، تك و تنها رفتم كه در خانهاش را بزنم، ديدم در را باز كرده، دارد از خانه بيرون ميآيد. تا من را ديد، دستش را برد براي اسلحه؛ من هم اسلحه را از كمرم درآوردم و سه تير به طرفش شليك كردم كه افتاد.
صداي تير كه بلند شد، مردم ريختند بيرون. (آن موقعها كسي باور نميكرد طلبه اسلحه به دست بگيرد. اگر يك فشنگ ازت ميگرفتند پوست سرت را ميكندند.)
مردم ميگفتند بگيريدش. (فكر ميكردند كس ديگري زده است.) گفتم: «كي را بگيرند؟ من او را زدم.» مردم باور نميكردند. كسروي را بردند. چند پاسبان هم من را به پاسگاهي در ميدان توپخانه بردند و من هم چند وقتي آنجا زنداني بودم.
علماي نجفنامه زدند به تهران، تلگراف زدند. حتي خود آيتالله كاشاني اعلاميه پخش كردند در بين مردم و تهديد كردند كه اگر يك مو از سر اين سيد (نواب) كم شود، دست به اقدامات جدي و اساسي خواهيم زد.
مردم و علما دستگاه را بيچاره كردند. آنقدر كه اعتراض و داد و فرياد زدند، دستگاه مجبور شد اعلام كند: «سند بياوريد تا نواب را موقتاً آزاد كنيم تا محاكمهشان شروع شود.»
به جدم فاطمه زهرا(س) مردم دو تا گوني سند كولشان كرده بودند عوض يك سند! براي آزادي بنده و سرانجام مردم از زندان شهرباني ما را با سلام و صلوات گذاشتند روي كولشان و با شعارهاي الله اكبر، زندهباد اسلام، زنده باد قرآن، در كوچه، بازار و خيابان نقل و شيريني پخش كردند، گاو و گوسفند سر بريدند. كسروي را هم بردند بيمارستان، چند وقت بيمارستان بود و نمرد. بعد دوباره برگشتم نجف، علماي نجف هم بسيار استقبال گرم و خوبي از ما كردند.
بعد از این ماجرا، عدهاي كه بعدها به جمعیت «فدائيان اسلام» مشهور شدند، دور و برما جمع شدند.
......
وقتی مواجهه نواب و کسروی در اردیبهشت 1324 نتیجه نداد و نواب به زندان افتاد، موضوع لزوم از میان برداشتن کسروی مطرح شد. عده زیادی به این فکر افتادند، ولی فدائیان اسلام در این میان آمادگی و برنامه مناسبتری برای اقدام داشتند. در این بین، احمد کسروی هم خود بر تحریک مخالفانش میافزود.
او در مراسم جشن کتابسوزان با صراحت به سوزاندن قرآن اذعان و حتی به آن افتخار کرد و گفت: «چون دیدیم سرچشمه گمراهیها کتاب است، این است که داستان کتاب سوزان پیش آمدهاست. جشن کتابسوزان در یکم دیماه است و یک دسته سوزاندن مفاتیحالجنان و جامعالدعوات و مانند اینها را دستاویز گرفته و هوچیگری راه انداختهاند. قرآن هم هر زمان که دستاویز بدآموزان و گمراهکنندگان گردید، باید از هر راهی قرآن را از دست آنان گرفت. گرچه نابود گردانیدن آن باشد»
(احمد کسروی دادگاه- ص13 شرکت سهامی چاپاک)
در آن زمان، براساس شکایات فراوان مردم علیه کسروی، دادگستری تهران، وی را محاکمه میکرد.
یک روز که او عازم جلسه دادگاه بود، فدائیان اسلام براساس طرح قبلی دست به کار شدند.
از میان داوطلبان شرکت در قتل وی، سیدحسین امامی، سیدعلیمحمد امامی، مظفری، قوام، علی فدایی، الماسیان، رضا گنجبخش، صادقی، مداح، علیحسین لشکری، حسن لشکری (دو برادر ارتشی) برای شرکت در عملیات انتخاب شدند.
از راست: شهید سید عبدالحسین واحدی، شهید سید مجتبی نواب صفوی و سید شهید حسین امامی
روز بیستم اسفند 1324 کسروی و ده همراهش به کاخ دادگستری تهران وارد شدند که دو نفر از اعضای فدائیان اسلام (سید حسین امانی و سید علیمحمد امامی) به وی حمله کرده و با ضربات متعدد چاقو، او را از پای درآوردند
امامي وقتي كه از دادگاه بيرون آمد در حالي كه كارد خونآلودي در دست داشت فرياد الله اكبر سر داد و گفت: «من كسروي را كشتم. همان كسي كه قرآن ميسوزاند.»
این موضوع تأثیر زیادی در روحیه دیگران داشت، به گونهای که مطبوعات روز بعد نوشتند: «فدائیان اسلام ده روز پس از صدور اعلامیه «دین و انتقام»، کسروی را با افتخار از پای درآوردند.»
ضاربان کسروی بازداشت شدند و این موضوع بازتاب زیادی در جامعه داشت. اکثر علما و مراجع با صدور بیانیه یا ارسال نامه به دربار یا فراهم کردن تجمع مردمی، خواستار آزادی زندانیان شدند.
آیتالله العظمی حسین قمی (از مراجع بزرگ شیعه) از نجف به نخست وزیر (احمد قوام) تلگراف زد و خواستار آزادی سریع ضاربین شد.
ایشان حتی از قتل کسروی دفاع هم کرد و گفت: «عمل آنان مانند نماز، از ضروریات بوده و احتیاجی به فتوا نداشته؛ زیرا هر کسی به پیغمبر(ص) و ائمه(ع) جسارت و هتاکی کند، قتلش واجب و خونش هدر است.»
چند روز بعد، دادگاه تجدید نظر نظامی، تحت فشار علما و افکار عمومی، حکم به برائت فدائیان اسلام داد و سید حسین امامی و سید علیمحمد امامی را آزاد کرد.
شهید سید حسین امامی
چهار سال بعد حسین امامی، عبدالحسین هژیر (وزیر وقت دربار) را در مسجد سپهسالار در ۱۳ آبان ۱۳۲۸ به قتل رساند و خود نیز چهار روز بعد اعدام شد.
ارسال کردن دیدگاه جدید