نقش رهبري و مراجع در نهضت مشروطه
براي اين که نقش رهبري و مراجع را در دو نهضت بررسي کنيم به ديدگاه برخي روشنفکران ميپردازيم که به نقش رهبري هم اشاره کردهاند.
گاهي در يک فضايي ممکن است برخي بخواهند نقش آفريني روحانيت و مرجعيت ولايي شيعي را در عرصه مشروطيت و انقلاب زير سئوال ببرند و تضعيف کنند يا ناديده بگيرند ولي اگر رويکرد روشنفکري را يک بازيانگاري سياسي به حساب آوريم ممکن است آنها نگاه گزينشي هم به تاريخ داشته باشند، چرا که اهداف و دغدغههاي روشنفکرانه دارد، از اين رو ميخواهند با جايگاه و نقش روحانيت و مرجعيت بازي کنند، براي همين ناچارند در برخي مواضع نقش روحانيت را انکار کنند يا آنها را خيلي ضعيف ببينند، ولي پررنگ ديدن نقش روحانيت از سوي روشنفکران در برخي مواضع هم برآمده از دغدغه ها و نگاههاي تاريخي خاصي است از اين رو ميکوشند تا ابعاد ويژهاي را پررنگ کند.
روشنفکران نميتوانند رهبري روحانيت و مرجعيت را در عرصه مشروطيت و انقلاب اسلامي به طور کلي انکار کنند ولي ميکوشند اين نقش را کمرنگ کنند تا اين که رهبري را به دست فرد ديگري بدهند.
دو رويکرد واقعگرايانه در برابر اين دغدغه روشنفکران اين است که ببينيم واقعيت چيست ؟ آيا روحانيت و مرجعيت اصلاً دخالت داشته يا نه ؟ در جاهايي ممکن است بگوييم دخالت قوي داشته، جاي ديگر دخالت کمتر و ضعيفتري داشته يا دخالت داشته ولي تضعيف شده است.
نقش روحانيت در مقاطع مختلف مشروطه
مشروطيت را ميتوان در چند مرحله بررسي کرد. در تأسيس مشروطيت، روحانيت مهمترين بخش رهبري آن را به دست داشته، در جهتدهي و هدايت عملي توأمان مشروطيت باز هم روحانيت نقش جدي و قوي داشته و به ويژه در تهران و نيز در عتبات اين نقش به خوبي ايفاء شد. در ادوار بعدي با شکستي که مشروطه مورد نظر روحانيت ميخورد مشروطه به دست ديگران ميافتد و نقش روحانيت تضعيف ميشود.
در مقطع دوم يعني در جهت دهي و هدايت عملي، مرجعيت و روحانيت با جناحها و سلايق مختلفي حضور دارند اما از همان اول گرايشهاي روشنفکري، لژهاي ماسوني، درباريان و جناحهاي عادي سياسي که رقابتهاي سياسي تنگاتنگي با هم دارند نيز دخيل در مسئله هستند و بايد نقش آنها را هم در نظر گرفت چرا که پديدههاي اجتماعي تک عاملي نيست و رهبري آن هم لزوماً تک عاملي نيست اما اين که نقش چه کسي در رهبري پررنگ است و اسم چه کسي و چه جرياني به عنوان رهبر مطرح است، در جريان مشروطه حتماً بايد گفت روحانيت.
خاستگاه اصلي مرجعيت، حفظ دين و استقلال ايران است و در اين جنبه همه مراجع مشترکند؛ چه مرحوم سيد کاظم يزدي چه مراجع سه گانه نجف، البته مرحوم ناييني در اين مقطع از علماي درجه دو است چون مرجعيت مرحوم ناييني براي دوره رضا شاه است لکن در جريان مشروطه مرحوم ناييني از حواريون مرحوم آخوند محسوب ميشد.
اهميت مرحوم ناييني در يک بعد ديگر در نگارش کتاب تنبيه الامه و تنزيه المله است که در حمايت از مشروطه نوشته است، لکن اين براي دوره بعد از مشروطه اول است و يک اهميت نظري دارد.
رويکرد علما کمکم متفاوت ميشود که بخشي از آن به دليل دور بودن علماي عتبات از تهران است، ولي کساني هم که در يکجا هستند رويکردهاي متفاوتي دارند، در اين زمينه بايد يک نگاه آسيب شناسانه جدي داشته باشيم که اين نگاه براي انقلاب اسلامي هم مؤثر و عبرت آموز است.
نگاه روشنفکران به رهبري در مشروطيت
مشي علماء و مرجعيت در اين واقعه تاريخي يک مشي خاص است، هر مقدار اصالت در افراد سراغ داشته باشيم اين اصالت خودش را نشان ميدهد.
مرحوم شيخ تک نبوده، بلکه در اين جريان تبديل به يک نماد شده، مرحوم رستم آبادي، فومني، آملي و بسياري از علماء بودند که نامشان در تاريخ برجسته نشده ولي در عين حال با شيخ هم نظر بودند، همه اصالتها يک طرف ميروند و آنها که مشکلات، کمبصيرتي، ساده انگاري و اطلاعات کم دارند به طرف ديگر ميروند.
يک نگاه انديشهاي به اين قضيه اين است که ببينيم کسي که دغدغه روشنفکري دارد وقتي سراغ نقش رهبري و رويکرد مرجعيت در مشروطه ميرود هدفش چيست ؟
نگاه روشنفکرانه اين را مطرح ميکند که اين مراجع و علما لزوماً ولايت فقيه را هم قبول نداشتند بلکه از باب حسبه و ضرورت در جنبش مشروطيت دخالت کردند. مثلاً اگر شيخ رهبري را به دست گرفت خيلي هم قائل به رهبري نبود بلکه در نظرش رهبري حداقلي بود و ميخواست کار را در نهايت به دست مردم بسپارد.
خوب اين مفهوم مبهمي است.سپردن کار به دست مردم يک وقت به عنوان وظيفه سياسي مردم مطرح ميشود، خوب اين درست است اما گاهي از اين عناوين سوء استفاده ميشود، مثلاً اين که مرحوم آخوند و ناييني براي مردم نقشي قائلند به معناي ديگر تعريف ميشود با اين بيان که رويکرد مرجعيت به مشروطه اين نبوده که دنبال تصدي حکومت باشند بلکه دنبال امر به معروف و نظارت و در نهايت سپردن کار به دست مردم بودهاند.
اين که ميگوييم مرجعيت، به معناي مرجعيت تقليد نيست بلکه مرجعيت حکم و تقليد بوده است، در دورهاي که ولايت فقيه متمرکز نداشتيم مرجعيت همان معناي ولايت فقيه را داشت. در جريان مرحوم ميرزاي شيرازي که حکم به تحريم تنباکو ـ و نه فتوا ـ صادر ميکند اين حکم صادر کردن يعني اعمال ولايت، اين که مرحوم آخوند و مراجع به صحنه ميآيند و دستور ميدهند، اين دستور دادن، فتوا نيست، فتوا تشخيص مصداقش دست مکلف است، اين حکم و اعمال ولايت است.
اما رويکرد روشنفکري سراغ مرجعيت مي آيد و آن را حداقلي تفسير ميکنند به اين بيان که اين يک امر عرفي است و چون مراجع، رهبران سنتي بودند و مردم به آنها اقبال داشتند، رهبري سياسي را هم به دست گرفتند، لکن اين مراجع هم ميخواستند در نهايت کار را به دست مردم بدهند.
رويكرد انحرافي به نقش مرجعيت در مشروطه
مرحوم آخوند معتقد است قدر متيقن ولايت فقيه است. فرض کنيد مرحوم آخوند ادله لفظي ولايت فقيه را قبول نداشته باشد اما در نهايت تصريح ميکند که تنها فقيه ميتواند عهدهدار زمام امور شود.
براي مراجع و علما در دوره مشروطه تلگراف ها و جملات ساختگي بسياري وجود دارد و جناح غالب يعني مشروطه خواهان که تاريخ را نوشتهاند از اين اسناد ساختگي به وفور استفاده کردهاند، حال برخي روشنفکران اين جملات را برجسته و آن را به عنوان رويکرد مرجعيت مطرح ميکنند.
يک تحليل انحرافي ديگر درباره رويکرد مرجعيت اين است که علماء اختلاف فتوا داشتند. کساني مثل کديور معتقدند شيخ فضل الله طرفدار سلطنت بود در حالي که اين مسئله درست نيست.
وقتي شيخ ميبيند مجلس به دنبال برداشتن حجاب و مخالفت با دين و بايستههاي دين است و مجلسيها اين قدر وابسته به غربند و با دين ضديت، بين مجلس و سلطنت کدام را بايد برگزيند، کدام را ترجيح دهد، محمد علي شاه را که يک شاه سنتي و البته ظالم است و يا مجلسي را که دقيقاً وابستگي و ضديتش با دين مشخص است، شيخ فضل الله از ابتداء دنبال محدودسازي شاه بود و اين که با نظارت مجلس، ظلم شاه را کنترل کند، براي همين در ابتداء از مشروطه حمايت کرد، اما وقتي ديد اين استبداد تبديل به استبداد مضاعف، استبداد اکثريت و وابستگي به غرب شد، شروع به مخالفت کرد و در اين جريان تنها هم نبود.
خوب پس نمي توان گفت شيخ فضل الله سلطنت طلب است، اين که امثال کديور مطرح ميکنند که فقهاء در پي تعطيلي " فقه حکومت " بودند حرف بيمعنايي است، همينها به شيخ فضل الله نسبت ميدهند که ايشان قائل به مشروعيت سلطنت بود و ميگفت امور سلطاني و عرفي براي شاه و امور شرعي براي فقيه، اين دروغ بزرگ را به شيخ فضلالله نسبت
ميدهند در حالي که شيخ مبرا از اين است. اصلاً همين که ايشان در عرصه سياست دخالت ميکند يعني خودش را ولي امر حساب کرده است.
يک روش روشنفکران اين است که شما سراغ هرکسي که برويد آنها انديشهاش را بازخواني ميکنند و با فضاسازيهاي عجيب و غريب سعي ميکنند تفسير خود را به خورد مردم دهند، حتي در مورد امام خميني(ره) يا قائلين به ولايت مطلقه فقيه نيز اين وجود دارد و شبيه به اين مسئله در انقلاب اسلامي هم هست.
مطالبه روحانيت از مشروطه
در دوره مشروطيه پايگاه علماء خيلي تقويت شده است. شان و جايگاه ولي فقيه در ذهنيت عمومي بالا رفته بود، اگر فقيه و عالمي وجود داشت کمکم موقعيتش بالا رفته و مرجع تقليد شده بود، صرف مرجع تقليد هم نبود، مرجع حکم و تقليد بود به ويژه پس از جريان ميرزاي بزرگ و تحريم تنباکو. اين مسئله در مشروطه بيشتر خود را نشان داد و اين ولايت عيني خود را نمايانتر ساخت و زمينه را براي انقلاب اسلامي بهوجود آورد.
تا پيش از آن نميتوانستند سلطنت را بردارند و اگر با حکومت همکاري ميکردند از سر ناچاري بود چرا که حکومت سلاطين مشروعيت ندارد، حتي برخي بزرگان مثل ميرزاي قمي نسبت به تعبير اولوالامر براي شاه خيلي صريح موضع ميگيرند، اگر در جايي بخواهند به حکمت مشروعيت بدهند به صورت موردي اذن ميدهند که کار مشروع باشد لکن سلاطين را حاکم جور ميدانند، اين تا دوره مشروطه است، در دوره مشروطه يک فضاي جديدي ايجاد ميشود که اين فضاي جديد زمينه را براي الگوي رفتاري جديد براي علماء و مردم شيعه باز ميکند و آن اين که در اين مقطع هر چند نميتوانند سلطنت را حذف کنند اما ميتوانند تضعيف و تهديدش کنند، مشروطه يعني تهديد کردن سلطنت و محدودسازي قدرت.
شيخ فضل الله و ديگر بزرگان مشروطهخواه يا مشروطه از اين لحاظ ميخواستند سلطنت را محدود کنند، براي همين نوعي نظارت عملي و فائقه را بر دستگاه سلطنت پايهريزي ميکنند و مردم را هم به کمک ميگيرند. در مرحله بعد از نظر تاريخي به حذف سلطنت هم ميرسيم چرا که هم زمينهاش ايجاد ميشود و هم اين که مردم خودشان را به محک تجربه ميآزمايند و مي فهمند که قدرت سرنگون کردن سلطنت را دارند.




























ارسال کردن دیدگاه جدید