کلوچه خوردن بعد از نماز شب

خدا رحمت کند شهید حمید کیانی را نماز شبش که تمام می‌شد، می‌آمد دم چادر و ما را بیدار می‌کرد و از ما سراغ کلوچه می‌گرفت.

به گزارش فارس، شهید محمود دوستانی دزفولی در اول تیر ماه سال 1342 در دزفول به دنیا آمد. او از کودکی به همراه برادر شهیدش، علی و خواهرزاده‌اش، شهید حسین ناجی، به مسجد امام حسن عسگری (ع) و در مجالس قرآنی شرکت می‌کرد.

در دوران انقلاب اسلامی نوجوانی 14 ساله بود که در راهپیمایی‌های ضد رژیم شرکت و در پخش اعلامیه‌های انقلابی و نوشتن شعار روی دیوارها فعالیت داشت. با آغاز تهاجم رژیم بعث عراق به میهن اسلامی ما در شهریور ماه سال 1359 به سوی جبهه شتافت و در جبهه شهدا در منطقه کرخه بود که مجروح گردید و یکی از انگشتان خود را از دست داد، اما پس از مداوای نسبی به سرعت به جبهه اعزام و در عملیات بزرگ فتح المبین شرکت کرد.

او خستگی نمی‌شناخت و در بین رزمندگان شایع بود که محمود می‌گوید: وقتی خسته شدی، تازه اول کار است. او پا به پای انجام آموزش‌ها و عملیات نظامی به خود سازی نیز می‌پرداخت و این را از نمازهای شب سرشار از گریه و زمزمه‌های زیارت عاشورا و دعای عهد در هر صبح او در می‌یافتیم. محمود اعتقاد داشت شرکت در جنگ یک تکلیف شرعی است و اگر کسی به این تکلیف الهی عمل نکند، فردای قیامت باید جوابگوی خون شهدا باشد. او در عملیات‌های مختلف از جمله فتح المبین، بیت المقدس، والفجر مقدماتی، بدر و سرانجام والفجر 8 و در بسیاری از مناطق پدافند شرکت کرد و حماسه‌ها آفرید. او توانست با هوش سرشار و پشتکار خود و با اصرار مسئولین به فرماندهی گروهان غواص گردان بلال از لشکر 7 ولی عصر (عج) مفتخر گردد و در عملیات والفجر هشت، این مسئولیت را به عهده داشت.

شهید محمود دوستانی دزفولی پس از پیروزی افتخار آفرین والفجر 8 و فتح فاو در هنگام برگشت از منطقه عملیاتی در تاریخ 5/12/64 در حالی که در کنار همرزمانش در اتوبوس نشسته بود، بر اثر اصابت راکت هواپیمای دشمن متجاوز، به شهادت رسید و به دوستان و برادر شهیدش پیوست.

آنچه خواهید خواند گوشه ای از دستنوشته های این شهید عزیز است که می نویسد:

 

*روزهای آمادگی

 

ماموریت ما با اعزام نیرو در 18/8/64 شروع شد. گردان بلال کادر خود را برای ماموریت با خبر کرده بود. بچه‌ها همگی، با این امید که عملیات در راه است، جمع شدند و صبحگاه هجدهم آبان با نام خدا از دزفول حرکت کردند.

بعد از گذشت یک روز و نصفی که در پادگان شهید مصطفی خمینی بودیم، نیروها را تقسیم کردند. کادر گردان بلال هم تقسیم شدند که حدود 130 نفر بودند و ما هم از آنها بودیم. از آنجا به پادگان کرخه رفتیم و دوباره بچه‌های قدیمی دور هم جمع شدند.

حدود 16 روز همان جا ماندیم. در آن مدت، کاری انجام نمی‌شود چون نیرو کم داشتیم و فقط جلسات قرائت قرآن و عقیدتی بر پا می‌شد.

یادم نمی‌رود که آنجا استادم حمید کیانی جلسه تفسیر نهج البلاغه داشت و با شور و حرارت خطبه‌های مولا علی علیه السلام را تفسیر می‌کرد به راستی هر چه پیرامون نهج البلاغه می‌گفت، در خودش دیده می‌شد.

آن 15 و 16 روز گذشتند یک روز که تنها نشسته بودم، فرمانده گردان، برادر عبد الحسین خضریان، آمد و گفت: که در این ماموریت قرار است یک گروهان غواص داشته باشیم و در این مورد صحبت‌های زیادی کرد.

از همان روز این جرقه در ذهنم زده شد که این عملیات باید چیزی فراتر از عملیات گذشته باشد که این همه نیروی غواص نیاز دارند. این ماموریت به ما محول شد. تعداد زیادی از بچه‌های زبده و کسانی که در عملیات بدر به عنوان غواص شرکت داشتند، انتخاب شدند. و گروهانی غواص از گردان بلال به نام گروهان مالک تشکیل شد، ولی هنوز نیرو کم داشت. سرانجام روز سی ام آبان گروهان تکمیل شد و با اينكه گردان هنوز کسری داشت، به سمت پلاژ حرکت کردیم.

 

حدود 5 الی 6 روز در پلاژ گذشت و بچه‌ها چند روز پیش از شروع تمرین و آموزش، به خود سازی بیشتری مشغول بودند و کمتر کسی را می‌توانستی بیکار پیدا کنی.

بعد از گذشتن 7 الی 8 روز کلاس‌های غواصی شروع شد و نخستین نفرات که وارد آب شدند 9 نفر بودند، البته نه دست لباس بیشتر نداشتیم.

 

یادم نمی‌رود که از همان لحظات اول، ماجراهایی آغاز شد که بسیار زیاد می‌باشند. گروهان‌های دیگر نیز کم کم کامل می‌شدند. گروهان ما نیز می‌بایست افرادی که پیش از آن در عملیات شرکت داشتند و به قول معروف، جبهه‌ای را یکی یکی انتخاب می‌کرد.

وقتی می‌خواستیم نیروهایی را که توان غواصی نداشتند از کادر گروهان جدا کنیم و به گروهان‌های دیگر که غواص نبودند بفرستیم، با یک شور و علاقه خاصی اصرار می‌کردند که به هر شکلی که باشد می‌مانیم، ولی در هر صورت آنها را جدا کردیم و به گروهان‌های خشکی فرستادیم.

 

همانطور که گفتیم روز اول که در آب رفتیم 9 نفر و روز دوم 15 نفر بودیم و به این شکل کار شروع شد.

در اواخر آذر ماه که کار غواصی را شروع کردیم هوا خیلی سرد بود بچه‌هایی که با ما بودند بچه‌های با حالی بودند و می‌توانستی روی آنها حساب کنی.

در راه شنا و غواصی، بچه‌ها صلوات می‌فرستادند و شعار می‌دادند. از همه باحال‌تر شهید عبدالنبی پور هدایت بود که خاطراتش از ذهن هیچ یک از بچه‌ها نمی‌رود و مربی غواصی هم در آموزش وقتی که در بچه‌ها خستگی می‌دید و می‌خواست روحیه بگیرند، به عبدالنبی اشاره می‌کرد و می‌گفت شعار بگیرد.

بچه‌ها نیز، از جمله شهید عبد النبی پور هدایت و شهید جمال قانع، در راه بازگشت از آموزش شعار می‌گرفتند و از سختی آموزش به شوخی انتقاد می‌کردند و با همین شوخی‌ها و پشت گرمی‌ها و نیز یکدلی بچه‌ها فشار ناشی از سختی آموزش کم می‌شد.

 

چند روز گذشت و کارهای مقدماتی انجام شد. کار ما حالت تاکتیکی گرفت و هیچ وقت یادم نمی‌رود آن روز که مربی غواصی آن را روز ریختن ترس بچه‌ها نام گذاشته بودم. آن روز بچه‌ها از یک بلندی به ارتفاع 15 متر می‌پریدند و با این همه خیلی شوخی می‌کردند و برای هر کس که می‌پرید صلوات می‌فرستادند.

 

بعد از باران، آب به شدت گل آلود شده بود. به قول بچه‌ها، مصیبت آنها این بود که هر وقت آب گل آلود می‌شد، مربی می‌آمد و می‌گفت: امروز، تمرین ما در آبهای گل آلود است. مربی می‌آمد و می‌گفت امروز، تمرین ما در آبهای زلال است. وقتی آب با تلاقی می‌شد، می‌گفت: امروز تمرین در آبهای باتلاقی است. خلاصه برای هر نوع آب یک نوع آموزش مخصوص آن نوع درست می‌شد.

یک روز وقتی در آب رفتیم آب آنقدر کم شد که دیگر چیزی نماند و تقریبا آب بسته شد. بچه‌ها نیز به شوخی به آقای علیزاده، مربی غواصی، گفتند: آقای علیزاده! در هر نوع آبی که شما گفته اید رفته‌ایم؛ آب زلال و با تلاقی و گل آلود. امروز دیگر هیچ توجیهی نخواهید داشت. مربی خندید. او واقعا درمانده بود که نام این آموزش را چه بگذارد.

 

وقتی به بچه‌ها نگاه می‌کردی، جز ایمانی که در دلشان بود چیزی دیگری نمی‌دیدی. چون کسی را نمی‌توانستی پیدا کنی که در اواسط آذر و دی ماه و در زمستان این گونه آموزش ببیند و تا کمر در گل فرو برود. وقتی نگاهشان می‌کردی، سراپا گل بودند و جز ایمان به خدا چیز دیگری در عملشان نمی دیدی.

بچه‌ها ساعت 5:30 صبح بیدار می‌شدند و بعد از خواندن نماز، برای آموزش آماده می‌شدند و به آب می‌زدند من خودم آن ساعت‌ها یاد سحرهای ماه مبارک رمضان می‌افتادم.

 

خدا رحمت کند شهید حمید کیانی را نماز شبش که تمام می‌شد، می‌آمد دم چادر و ما را بیدار می‌کرد و از ما سراغ کلوچه می‌گرفت.

برنامه ما به این شکل بود که قبل از اذان صبح بیدار می‌شدیم صبحانه یا به قول بچه‌ها، سحری می‌خوردیم و با اذان صبح نماز می‌خواندیم. پس از آن به خط می‌شدیم تا به آموزش غواصی در آب سرد برویم. در آن صبح‌های زود، هر کس بچه‌ها را می‌دید که وارد آب می‌شدند اگر چه لباس گرم به تن داشتند به جای آنها وحشت می‌کرد که البته همین صبر و استقامت بچه‌ها نتیجه ایمان آنها به خدا بود.

«ویژه نامه شب های عاشورای عملیات والفجر هشت در خبرگزاری فارس»

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی