از قول من به آقا سیدعلی بگویید «نفسی اگر هست فدای شما»
الان هم با اینکه آن چالاکی سابق را ندارم، اما همچنان سربازی آماده در رکاب رهبر عزیز و جانبازمان هستم. از قول من به ایشان بگویید: آقا سید علی عزیز «اگر نفسی از سیده تاج خانم میآید، برای رهبر است، ما همه چیزمان فدای رهبر است.»
به گزارش فارس ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سرجمع دوران نقاهتاش شاید به سه ماه هم نکشید و عجیب اینکه، همان چیزی شد که خودش پیشبینی کرده بود: «تا عید تکلیفم روشن میشود، یا خودم با پاهایم میروم «برار» یا شما مرا میبرید» و چه باشکوه رفت، حق هم همین بود که اینگونه از او تجلیل شود.
روز جمعه بیستم اسفند 1389 در حالی که سرمای سرد زمستانی و برف و باران توأمان، روستای برار را فراگرفته بود، پیکر این شیرزن در میان خیل انبوه مشایعتکنندگان، به سمت آرامگاه ابدیش تشییع شد تا در کنار مزار فرزند شهیدش آرام گیرد. روزی که آسمان هم بغض کرده بود و برای این مادر شهید که به واقع نه تنها برای «کرامت»اش بلکه برای همه، مادری کرده بود، اشک میریخت.
«حاجیه سیدتاج خانم» واقعاً شخصیتی منحصر به فرد بود و زندگیاش مصداق عینی زنان صدر اسلام. تکریم شخصیت او، احترام به تمام مادران و پدران شهیدی است که هر روز شاهد غروب خورشید زندگی آنها در این کره خاکی هستیم. آنانی که رنج هجران فرزندانشان را به بهای بقای انقلاب، مظلومانه تحمل کردند و دم برنیاوردند.
مطلبی که در ادامه میخوانید مصاحبه گلعلی بابایی است با «حاجیه سیدتاج خانم» مادر مهربان روستای برار که بسیاری از فرزندان پسری که او به دنیا آورد، به شهادت رسیدند و فرزند شهید خودش را نیز با دستان خود به خاک سپرد.
* من و دیگر زنهای روستایی، هم مرد خانه بودیم و هم زن خانواده
هفتم آبان سال 1305 در روستای برار از توابع شهرستان چالوس متولد شدم. پدرم مرحوم آقا سیدصالح از روحانیون و وعاظ مشهور منطقه «بیرون بشم» بود. وقتی به سن 6 سالگی رسیدم و توانستم خوب را از بد تشخیص دهم به توصیه پدرم، به مکتبخانه شیخ موسی کیاجمالی رفتم تا الفبای عربی و عمجزء را یاد بگیرم.
9 سالم بود که پدرم را از دست دادم. از آن پس خانواده بیسرپرست ما امورات زندگیاش را با کشاورزی و کاشت گندم و ارزن به سختی میگذراند. 14 ساله بودم که با یکی از جوانان هممحلی خودم به نام «عینالله داخته» ازدواج کردم.
شریک زندگیام به همراه اکثر مردان روستا از همان ابتدا کارگر کارگاههای تولید ذغال بود. محل کار آنها در دل جنگلهای انبوه غرب مازندران قرار داشت و آنها کارگرانی بودند که به صورت تمام وقت با تنههای بزرگ درخت دست و پنجه نرم میکردند. حاصل تلاش آنها ذغالهایی بود که اجاق خانه و کرسی شبهای زمستانی شهرنشینان را گرم میکرد.
مردان ما گاهی 6 ماه یکبار هم نمیتوانستند به خانواده خود سری بزنند؛ من و دیگر زنهای روستایی، هم مرد خانه بودیم و هم زن خانواده.
* بعد از تولد دومین فرزندم، شدم مامای روستای خودمان
شوهران ما در پی لقمه نانی دور از خانواده در میان جنگلها زندگی میکردند و همین، از آنها انسانهایی ساخته بود که تمام هم و غمشان تأمین امورات زندگی بود، زندگی در آن شرایط واقعاً سخت و طاقتفرسا بود. بعد از تولد دومین فرزندم توسط مادرم که زن قابلی بود، مامائی را یاد گرفتم و شدم مامای روستای خودمان و همه روستاهای اطراف. بیچاره بچههای من، حالا دیگر هیچ سر و سامانی نداشتند، پدرشان هرچند وقت یکبار میآمد روستا سری میزد و میرفت پی کار و شغل خودش؛ من هم که حالا شده بودم مامای روستاهای منطقه، کارم این بود که از این روستا به آن روستا بروم و درد زایمان مادران روستایی را کم کنم.
*بیش از 200 بچه را بدون استفاده از دارو به دنیا آوردم
کار من شب و روز نمیشناخت، وقت و بیوقت میآمدند سراغم و با هر وسیلهای که بود میبردنم برای زایمان زائو، در کار خودم خیلی خبره شده بودم؛ به حدی که در پایان عمر ماماییگریام بیش از دویست بچه را بدون استفاده از حتی یک آمپول یا داروی دیگری به دنیا آوردم، بدون اینکه حتی یک نفر تلفات مادر داشته باشم، البته بعضی وقتها تلفات نوزادان را داشتم که آنها هم بیشتر، قبل از تولد در شکم مادر مرده بودند، اما تلفات مادر هیچوقت نداشتم. خود من هم، بعضی وقتها خیلی اذیت میشدم، آخر شوخی که نبود، آن موقعها بدون ماشین از این روستا به آن روستا رفتن و کار مردم را حل کردن.
* سوار بر اسب به داخل دره برفی پرتاب شدم
یادم هست یک روز سرد زمستان هنگامی که برف همه روستا و جنگلهای اطراف را سفیدپوش کرده بود، خبر آوردند «عروس شیخ محمدعلی در روستای گلامره، درد زایمان دارد» از روستای ما تا آن روستا حدود یک فرسنگ (6 کیلومتر) راه کوهستانی بود. من بودم و آن هوای توفانی و برفی و شوهر آن زن که با یک اسب آمده بود تا مرا برای نجات همسرش ببرد.
بوران زیاد باعث شده بود تا هم ما و هم اسب نتواند راه را به خوبی پیدا کند. صدای زوزه گرگهای گرسنهای که از اطراف میآمد، بیشتر از آنکه من را بترساند، آن مرد بیچاره را نگران کرده بود. با هر مشقتی بود، نصف راه را طی کردیم. به جایی رسیده بودیم که راه شیب تندی داشت، در آنجا که یک منطقه سنگلاخی هم بود، اسب کنترل خودش را از دست داد و به سمت دره واژگون شد. من هم که بر ترک اسب نشسته بودم، همراه او به زمین غلتیدم. برای یک لحظه چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که دیدم حدود 300 متر از مسیر راه به سمت دره پرت شده و در حالی که اسب روی سینهام افتاده بود، زمینگیر شدم. هر چی صدا زدم کسی صدایم را نشنید. احساس کردم شوهر آن خانم از ترس در حال سکته است. فریاد زدم «آهای! من زندهام. بیا کمک کن تا از زیر این اسب نجات پیدا کنم». اسب هیچ حرکتی نداشت و به نظرم آمد از ترس قالب تهی کرده است، با هر مشقتی بود با کمک آن مرد آن اسب از روی سینهام جدا شد و من توانستم روی پای خودم بایستم. در حالی که برف تا بالای زانو بود، بقیه راه را پیاده رفتم تا رسیدم به روستای موردنظر و خدا کمک کرد و توانستم آن خانم که بچهاش قبل از تولد در شکمش مرده بود را نجات دهم.
تا میآمدم استراحتی بکنم، یکی دیگر میآمد و مرا برای تولد نوزادی دیگر میبرد، خلاصه اینکه آرام و قرار نداشتم.
*علاوه بر مامایی، غسّالی و مردهشویی میکردم
علاوه بر مامایی، غسّالی و مردهشویی روستای خودمان و خیلی از روستاهای اطراف را هم من انجام میدادم. اگر خانم و یا کودکی از دنیا میرفت، میآمدند دنبال من. راه و چاه این کار را هم از مادرم یاد گرفته بودم که چطوری مرده را غسل بدهم، آب سدر و کافور بریزم و بعد هم کفن کنم و او را بگذارم داخل قبر. هیچ وقت یادم نمیرود، آن موقعها از واکسن خبری نبود. وقتی میشنیدیم سرخک و یا سیاهسرفه به فلان روستا رسیده تنم میلرزید. آخر شوخی نبود، وقتی سرخک و سیاهسرفه از راه میرسید، بچههای معصوم روستا را درو میکرد. بعضی سالها روزی میشد که 12 تا 13 بچه را تنهایی چال میکردم. سه تا از بچههای خودم را هم که سرخک آنها را تلف کرده بود، شخصاً گذاشتم داخل قبر.
* شغل سوم؛ حضور در رکاب امام خمینی(ره)
شغل سوم من این بود که با شروع نهضت امام خمینی(ره) خدا کمک کرد تا در رکاب آن پیرمرد باصفا باشم. اوایل شروع انقلاب، امام پاریس بودند و من در یکی از روستاهای دورافتاده شمال از نظر مسافت زمینی خیلی با هم فاصله داشتیم، اما احساسم این بود که هر وقت امام حرف میزند من هم کنارش هستم. این بود که از همان ابتدای انقلاب به افتخار بسیجی بودن نائل آمدم و شدم سرباز کوچکی برای ولایت. البته این، فقط کار من نبود، چون بعد از پیروزی انقلاب و شروع کار شوراهای روستایی، به عنوان یکی از اعضای اصلی شورای محل کمک حال مردم روستایمان بودم.
هر کس هر مشکلی داشت پیش من میآمد، سعی میکردم تا آنجایی که در توان دارم، مشکل او را حل کنم. در کنار همه این کارها، خانهداری و سرو سامان دادن به زندگی خودم و فرزندانم را هم وظیفهام میدانستم. سر و سامان دادن به زندگی یک دختر و شش پسر و همسری که همچنان به دنبال لقمه نانی دور از خانه کار میکرد.
* جنگ که شروع شد کار من هم درآمد
جمع کردن وسایل مورد نیاز برای رزمندهها. از این روستا به این روستا میرفتم و چون برای همه هم شناخته شده بودم، وسایل زیادی برای جبههها جمع میکردم. از تخممرغ گرفته تا کله قند و کدو و... را بار وانت میکردم و میبردم ستاد پشتیبانی جنگ تحویل میدادم.
همان موقعها دو تا پسرهای من «کرامت» و «الیاس» رفته بودند بسیج و داشتند آموزش میدیدند تا بروند برای جبهه. البته قبل از اینها پسر بزرگترم آقا «نعمت» جبهه بود و بعد از او کرامت هم رفت جبهه و الیاس ماند پیش خودم.
*با شنیدن خبر شهادت بچههایی که خودم آنها را به دنیای خاکی آورده بودم، دلم میسوخت
رفتن کرامت و دیگر جوانهای روستایی که همگی در حکم فرزندان خودم بودند و بیشترشان هم چون میدانستند من «مامایی» بودم که آنها را به این دنیای خاکی آوردم، به من مامان میگفتند، قلبم را میسوزاند. با شنیدن خبر شهادت هر کدامشان دلم آتش میگرفت و احساس میکردم یکی از بچههای خودم شهید شده است. شهدایی مثل علیاصغر خونرز، ایمان بابایی، وحید رحیمی، فردوس کیاپاشا، وحید کیاپاشا، نورالدین غلامقاسمی، حسین رحیمی، بیژن رحیمی، سلطان قیس کیاپاشا، محسن کیاپاشا، و تقیمیرزا پرچی.
* بعد از شهادت کرامت، او را با گل و گلاب شستم و داخل قبر گذاشتم
کرامت، بچهای با روحیه بسیار لطیف و روشن بود. در کارهای خانه خیلی به من کمک میکرد، مثل یک دختر کارهای آشپزخانه را انجام میداد و دنبال این بود که همیشه من را از خودش راضی نگه دارد.
اواخر پاییز 1365 وقتی برای بار آخر میخواست برود جبهه نمیدانم چرا خیلی دلتنگی میکردم. هنوز چند روزی از اعزام او نگذشته بود که پدرش در اتوبان تهران ـکرج با یک خودرو تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. کرامت برای مراسم تشییع و ختم پدرش هم نتوانست، بیاید. آخر آنها درگیر عملیات «کربلای 4» بودند و توی شلمچه داشتند با نیروهای عراقی دست و پنجه نرم میکردند. عملیات که تمام شد، کرامت هم آمد مرخصی. داغ مرگ پدر روح این بچه را خیلی مکدّر کرده بود. درست است که بچههای من زیاد پدرشان را نمیدیدند، اما چنان عشقی از او در دلشان داشتند که برای خود من هم تعجبآور بود. به او دلداری دادم و گفتم «پسرجان! ناراحت نباش خواست خدا بوده و ما هم باید در برابر آن تسلیم باشیم».
چند روزی پیش ما ماند و بعد هم رفت برای عملیات «کربلای 5». او بود و وحید رحیمی و یونس کیاپاشا، وقتی رسیدند به مقر لشکر خودشان، دیدند همه اعزام شدند و رفتند جنوب. آنها هم سریع خودشان را با ماشینهای کرایهای میرسانند تهران.
داداشِ کرامت، یعنی آقانعمت آن موقعها در جهاد مرکزی ـ پشتیبانی جنگ ـ تهران کار میکرد. رفتند پیش او تا ترتیب اعزام آنها را بدهد. نعمت به آنها گفت باید امشب تهران بمانید تا فردا شما را با یک خودرو بفرستم جنوب. آنها ناچار شب را منزل برادر بزرگتر کرامت «ابن یامین» ماندند. صبح آنها را از زیر قرآن رد کردند و آنها هم با ماشین پشتیبانی جهاد رفتند شلمچه و خودشان را رساندند به لشکر 25 کربلا ـ گردان مسلمبن عقیل. فرمانده گردان کسی نبود جز محراب رجوانی، جوان برومندی از اهالی روستای «شهرستان» در نزدیکی روستای خودمان. شاید او هم یکی از بچههای خودم بوده!
بچههای هممحلی همراه کرامت در این عملیات غیر از وحید رحیمی و یونس کیاپاشا، موسی رجوانی و شهرزاد رجوانی هم بودند. عملیات تکمیلی «کربلای 5»، شب یازدهم اسفند 1365 در منطقه شلمچه شروع شد. آنطور که همرزمان کرامت برایم گفتند، بچههای ما آن شب با نیروهای زیادی از دشمن مواجه شدند. جنگ سختی هم کردند و مظلومانه به شهادت رسیدند که حتی جسدشان را نتوانستند به عقب منتقل کنند. پیکر کرامت را 22 روز بعد برایم هدیه آوردند. یعنی روز سوم عید سال 1366. خودم رفتم داخل معراج شهدا بچهام را شناسایی کردم. با گل و گلاب شستم و بعد هم خودم داخل قبر گذاشتمش.
*سفارشهایی که به فرزند شهیدم کردم
من تا آن موقع خیلیها را دفن کرده بودم. پیر، جوان، نوعروس، کودک، اما هیچوقت فکر نمیکردم، روزی برسد که جگر گوشه خودم را هم داخل قبر بگذارم. کرامت را داخل قبر گذاشتم و گفتم «کرامت جان، شهادتت مبارک، من از تو راضیام. خدای من هم از تو راضی باشد؛ کرامت جان، یادت باشد این مادر پیرتو فراموش نکنیها، حتماً دست من را بگیر و از سرپل صراط ردم کن»
با او نجوا کردم و گفتم «عزیز دلم، مگر نگفتهاند شهدا پیش خدا ارج و قرب دارند و میتوانند خیلیها را شفاعت کنند. پس تو هم حق فرزندی را برای من و بابای زجرکشیدهات ادا کن و دست ما را بگیر.»
* نخواهم گذاشت خم به ابروی «سیدعلی عزیز» بیاید
یکی دو سال بعد، جنگ تمام شد. سهم من از جنگ همینقدر بود. میدانم در مقابل آنهایی که چند شهید دادند، سهم زیادی نیست، اما هرچی هست امیدوارم خدا قبول کند. یک سال بعد از جنگ، امام فوت کرد و ما را در غم بزرگ خودش تنها گذاشت. اما غم مرگ امام با انتخاب حضرت آیتالله خامنهای کمی فروکش کرد و ما احساس کردیم که آنقدرها هم تنها نشدهایم.
الان هم با اینکه آن چالاکی سابق را ندارم، اما همچنان سربازی آماده در رکاب رهبر عزیز و جانبازمان هستم. از قول من به ایشان بگویید: آقا سید علی عزیز «اگر نفسی از سیده تاج خانم میآید، برای رهبر است، ما همه چیزمان فدای رهبر است.»
اگر ایشان اشارهای بکند، حاضرم با همه پیری و از کارافتادگیام فرمان او را اجابت کنم و نگذارم خم به ابروی ایشان بیاید. خدا گواه است وقتی میبینم حوادث این روزهای اخیر چقدر ایشان را ناراحت کرده، دلم نمیآید تلویزیون را روشن کنم و این صحنهها را ببینم. تحمل دیدن ناراحتیهای ایشان را ندارم.
یک پیام هم برای آنهایی دارم که به فکر توطئه در این کشور امامزمانی هستند، آنها بدانند «تا وقتی من و دیگر پدر و مادرهای شهدا زندهایم و نفسی داریم، نمیگذاریم این انقلاب، که با خون جگرگوشههای ما به ثمر رسیده به دست دشمنان اسلام بیفتد.»
ارسال کردن دیدگاه جدید