روایتی تکان دهنده از سرنوشت یک زندانی عقیدتی در آمریکا/17 سال حبس به خاطر ترجمه چند متن!
«فردا»: در 15 آپریل 2012 وبسایت صلح انگلستان رولیتی را به قلم گِلین گینوالد منتشر کرد که به سرنوشت تارُخ مِهنا شهروند مسلمان امریکایی می پرداخت. این فرد در دادگاه فدرال شهر بوستن در 12 آپریل سال 2012 به 17 سال زندان محکوم شد. او را بهخاطر حمایت از مبارزه عیه اشغالگری آمریکامحکوم کردند و به گونه ای شگفت آور گفتند این حمایت از طریق ترجمه تعدادی متن به زبان انگلیسی و بیان «دیدگاههای همراهی کننده» با این گروه انجام گرفته است!!
همچنین وی به توطئهچینی در «قتل» سربازان امریکایی در عراق محکوم شده است، یعنی دقیقاً همان جنگی که دولت امریکا علیه یک کشور مسلمان در پیش گرفته و دنبال کرده است.آنچه گه می خوانند دفاعیه شورانگیز و افشاگرایانه مهنا در دادگاه فدرال است. این دفاعیه به مثابه سندی راهبردی نمونه ای از نقض آشکار حقوق مدنی در کشوری است که ادعای رهبری جهان را دارد.
اظهارات تارُخ مِهنا در دادگاه
به نام خداوند بخشنده مهربان
دقیقاً چهار سال پیش از این ماه، شیفت کاریام را در بیمارستان محلی تمام کرده بود. همانطور که قدمزنان بهسمت ماشین خودم میرفتم، دو مامور فدرال به من نزدیک شدند. یکی از آنها گفت من یک حق انتخاب دارم: یا راه آسان را انتخاب کنم یا اینکه راه سخت را برگزینم.
آنها توضیح دادند که راه «آسان» این است که خبرچین دولت بشوم، به این شکل هیچوقت پایم به دادگاه نخواهید رسید و به هیچ زندانی محکوم نخواهم شد. راه «سخت» هم این بود. همین راهی که انتخاب کردم و همینجایی که اکنون هستم، بخش عمدهای از چهار سال گذشته را در زندان انفرادی بهاندازهی یک کمد گذراندم، در آن بیستوسه ساعت در روز را حبس بودم. افبیآی و ماموران آن کار واقعاً سنگینی انجام دادند و میلیونها دلار از مالیات مردم را خرج کردند تا مرا به این سلول بیندازند.
وقتی قبول نکردم خبرچین دولت باشم، دولت مرا متهم به «جرم» حمایت از مجاهدین مسلح و معترض به اشغال کشورهای مسلمان در سرتاسر جهان کردند. یا همان نامی که دولت به آنان داده است، «تروریستها».
بااینحال من در کشوری مسلمان به دنیا نیامدهام. من همینجا در امریکا متولد و بزرگ شدهام و همین باعث خشم بسیاری از مردم شده است: چگونه من امریکایی هستم وچنین چیزهایی باور دارم، چگونه چنین جایگاهی را اتخاذ کردهام؟ محیط اطراف به یک انسان شکل میدهند و من مستثنی نیستم.
وقتی شش سال داشتم، مجموعهای گسترده از کتابهای کمیک استریپ داشتم. بتمن ذهنم را پر کرده بود، مرا به چهارچوب شکل دهندهی جهان معرفی کرد: استعمارگرها و استعمار شدهها وجود دارند، و آنانی که از استعمار شدهها حمایت میکنند و به نفع آنان میجنگند. این ذهنیت تمام کودکی مرا پر کرد.
تا زمان دبیرستان و شروع کلاسهای واقعی تاریخ، فرا گرفته بودم که این فرمول جهانی چقدر معتبر است. در این کلاسها دربارهی بومیهای امریکا آموختم و سرنوشت آنان در دست مهاجرین اروپایی. دریافتم چگونه اروپاییها زیرنظر استبداد پادشاه جورج سوم به استثمار مشغول بودهاند.
دربارهی پائول رِوری، تام پِین و امریکاییهایی خواندم که تلاش مسلحانه علیه نیروهای بریتانیایی را شروع کرده بودند – چیزی که ما امروز به نام جنگهای انقلابی سالروز شروع آن را جشن میگیریم. وقتی بچه بودم به اردوهای کوتاه در نزدیکی مدرسه و خانهمان رفتیم. در این اردوها دربارهی هریت توبمن، نات تِرنر، جان بروان و دیگر کسانی فهمیدم که علیه بردهداری در کشور جنگیده بودند.
با اِما گلدمن، یوجین دِبز و نامهایی آشنا شدم که برای حقوق سندیکاهای کارگری، طبقهی کارگر و فقرا جنگیده بودند. تمامی آموختههای این سالها، حرف شش سالگی مرا تایید میکرد: در طول تاریخ، نبردی ممتد بین استعمارگرها و استعمار شدهها وجود داشته است. با هر کدام از این درگیریها که آشنا میشدم، خودم را بیشتر طرف استعمار شدهها میدیدم و آنانی که از حق این مردم دفاع کرده بودند، بدون توجه به ملیتها، بدون توجه به مذهبها این کارها را کرده بودند.
در میان چهرههای تاریخی، یک نفر والاتر از دیگران قرار میگرفت. من تحتتاثیر فراوان مالکوم ایکس قرار داشتم، هرچند فراتر از هرچیزی، دلمشغول ایدهی تغییر بودم، تغییر درونی او. نمیدانم فیلم «ایکس» ساختهی اسپایک لی را تماشا کردهاید یا نه، فیلم سه ساعت و نیم طول میکشد و در آن مالکوم در ابتدا، موجودی کاملاً متفاوت از ایکس نهایی فیلم است.
او مجرمی بیسواد است اما درنهایت یک همسر، یک پدر، یک محافظ و یک رهبر اجتماعی برای مردم خود میشود، گروهی از مسلمانان که به حج میروند و عاقبت، او شهید میشود. زندگی مالکوم به من آموخت که نمیتوان اسلام را ارث برد. این یک روش زندگی است، یک وضعیت ذهنی است که میتوان را انتخاب کرد، اصلاً هم اهمیت ندارد که از کجا آمده باشی یا اینکه توسط چه کسانی بزرگ شده باشی.
بههمینخاطر نگاه دقیقتری به اسلام انداختم و درگیر شدم. من فقط یک نوجوان بودم اما اسلام به سوالاتی برایم جواب میداد که بزرگترین ذهنهای علم به آن بیتوجه مانده بودند، سوالی که ثروتمندان و مشهورترین انسانها را به افسردگی و خودکشی میاندازد چون پاسخی برایش ندارد: هدف زندگی چیست؟ چرا این جهان وجود دارد؟
اما اسلام همچنین جواب این سوال را هم داد که چگونه باید زندگی کنیم. و چون هیچگونه سلسلهمراتب یا کشیشگرایی در اسلام وجود ندارد، من مستقیماً و بدون فاصله آموختن را از قرآن کریم شروع کردم و به آموختههای محمد (ص) مراجعه کردم، به این شکل مسیر درک من آغاز شد، نظر اسلام را دربارهی بشر آموختم، به عنوان یک فرد، برای مردمان اطراف من، برای کلیت جهان؛ هرچه بیشتر میآموختم، اسلام برایم بیشتر شبیه به طلای خالص میشد.
این بحث نوجوانی من بود اما حتی امروز، بهرغم تمام فشارهای چند سال اخیر، همینطور که اینجا روبهروی شما در سالن دادگاه ایستادهام، یک مسلمان مغرور به مذهب خود هستم.
در نتیجه، توجهام به سرنوشت مسلمانان در کشورهای مسلمان در گوشه و کنار جهان معطوف شد. هرجایی که مینگریستم، قدرتهایی را میدیدم که در تلاش نابودی چیزهایی هستند که عاشق آن بودم. آموختم سوسیالیستهای شوروی چه بر سر مسلمانان افغانستان آوردهاند. دربارهی صربها و مسلمانان بوسنی آموختم. دربارهی روسیه و مسلمانان چچن آموختم. دربارهی بلاهای اسراییل علیه لبنان آموختم – روندی که امروز در فلسطین ادامه دارد – و مورد حمایت کامل سازمان ملل نیز قرار گرفته است.
و همچنین دربارهی اعمال خود امریکا علیه مسلمانان آموختم. دربارهی جنگ خلیج فارس آموختم، دربارهی استفاده از بمبهای حاوی اورانیوم ضعیف شده که هزاران نفر را در عراق کشت یا به سرطان مبتلا ساخت آموختم.
دربارهی تحریمهای به رهبری امریکا آموختم که مانع رسیدن غذا، دارو و تجهیزات پزشکی به عراق شد و چگونه – طبق آمارهای سازمان ملل – بیش از نیم میلیون کودک عراقی در نتیجهی همین تحریمها کشته شدند. یاد کلیپی در برنامهی «شصت دقیقه» افتادم که در آن مادلین آلبرایت دیدگاهاش را دربارهی مرگ این کودکان گفت: «ارزشاش را داشت.»
در یازده سپتامبر تماشا کردم چگونه گروهی چند هواپیما را ربودند و آنها را بهسمت ساختمانهایی راندند که بانی مرگ همین کودکان شده بودند. بعد تماشا کردم امریکا بلافاصله به عراق حمله برد. در اولین روز یورش، تاثیر آن را در برنامهی «شوک و ترعیب» دیدم – بچههایی که در بیمارستان بودند، چون ترکش موشکها، به پیشانیشان اثابت کرده بود. (البته هیچکدام از این تصویرها را سیانان نشان نداد.)
دربارهی عابر ال-جَنَبی آموختم، دختر چهارده سالهی عراقی که مورد تجاوز گروهی پنج سرباز ارتش امریکا قرار گرفت، آنها سپس به سر او و اعضای خانوادهاش شلیک کرده بودند، بعد جنازههای آنان را به گلوله بسته بودند. فقط میخواهم همانطور که شاهد هستید اشاره کنم که زنان مسلمان حتی مویشان را به مرد نامحرم نشان نمیدهند.
حالا تصور کنید یک دختر بچهی معصوم چهارده ساله را که لباساش را پاره میکنند، او را نه فقط یک نفر، نه دو نفر، نه سه نفر، نه چهار نفر بلکه پنج سرباز امریکایی مورد تعرض جنسی قرار میدهند.
اولین چیزی که من از اسلام آموختهام تعهد آن است، برادریاش است – هر زن مسلمان، خواهر من است، هر مرد مسلمان، برادر من است و همراه هم، ما جسم گستردهای را شکل میدهیم که باید از هم مراقبت و حفاظت کنیم. به عبارتی دیگر، نمیتوانستم شاهد باشم که چنین کارهایی با برادران و خواهران من میکنند- آن هم توسط کشورهایی مانند امریکا – و موضوع بیتوجه باقی میماند.
در این دادگاه به وضوح تمام به اثبات رسیده است که من «امریکاییها» را در بازار یا هر جای دیگری، به قتل نرساندهام. دولت امریکا خود شاهد است که این ادعا چقدر صحت دارد، متخصص بعد از متخصص قبلی در این دادگاه ایستادهاند، ساعتها تمامی کلمات مرا بحث کردهاند، باورهای مرا توضیح دادهاند.
علاوه بر این، وقتی من آزاد بودم، دولت ماموری پنهانی برای من فرستاد تا مرا درگیر یکی از «برنامهی ترور» خودشان بکند اما من قبول نکردم تا در این برنامه همکاری داشته باشد. بااینحال، دادگاه بهطرزی مشکوک نمیخواهد به این ادعای من حتی گوش بکند.
پس این دادگاه دربارهی دیدگاه ذهنی من نسبت به مسلمانانی نیست که شهروندان امریکایی را میکشند. بلکه دربارهی دیدگاه من نسبت به امریکاییهایی است که مسلمانان را به قتل میكشانند، و این مساله که مسلمانان باید از خاک خود در مقابل هجوم بیگانگان حفاظت کنند. این باور من است. این باور تروریسم نیست، این باور افراطگرایی نیست. مساله واضح است: از آب و خاک خود دفاع کنید.
یک مسالهی دیگر را نیز در کلاس تاریخ آموخته بودم: امریکا در طول تاریخ خود از فاسدترین سیاستها علیه اقلیتهای خود دفاع کرده بود – اعمالی که توسط قانون انجام میشدند – فقط به گذشته نگاه کنید و بپرسید: «ما آن موقع چه فکر میکردیم؟» به بردهداری فکر کنید... تمامی اینها مورد قبول عمدهی جامعهی امریکایی بود، توسط دادگاه عالی از آن دفاع میشد.
اما زمان گذشت و امریکاییها تغییر کردند، هم مردم و هم دادگاهها تغییر کردند، حالا به گذشته نگاه کنید و بپرسید: «ما آن موقع چه فکر میکردیم؟»
دولت افریقای جنوبی، نلسون ماندلا را تروریست میخواند و او را به حبس ابد محکوم کرد. اما زمان گذشت، دنیا تغییر کرد، و فهمیدند چقدر سیاستهایشان سرکوبگر بوده است، فهمیدند او تروریست نیست، و او را از زندان آزاد کردند. او رئیسجمهور همین کشور شد. پس همهچیز متغییر است – حتی کل ماجرای «تروریسم» و اینکه چه کسی «تروریست» است. همهچیز به زمان و مکان بستگی دارد و اینکه قدرت برتر آن زمان که باشد.
در چشمان شما من تروریست هستم و این حرف برایتان کاملاً منطقی است اما یک روز، امریکا تغییر میکند و مردم میفهمند امروز چه گذشته است. آنها نگاه میکنند و میبینند صدها هزار مسلمان به قتل رسیدهاند و ارتش امریکا چگونه به کشورهای بیگانه هجوم برده است، حال من جزو کسی بودهام که در امریکا به جرم «قتل» به زندان رفتهام – چون از حق مجاهدین در دفاع مردم خود، حمایت کردهام.
دولت میگوید من معتاد به خشونت هستم، معتاد به«کشتن امریکاییها» هستم. اما من مسلمانی هستم که در این زمانه زندگی میکند و فکر میکنم هیچ چیزی تلختر از این شوخی آنان نیست.
ارسال کردن دیدگاه جدید