پولی که دکتر بهشتی داد تا قرائتی از پای تخته تکان نخورد/ ماجرای پسری که در خیابان دختر متر می‌کند!

به گزارش خبرنگار برنا، حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در سلسله جلسات درسهایی از قرآن با عنوان «تربیت نسل پاک» در قسمتی از صحبت‌های خود گفت:«فساد زیاد شده چون پدر و مادرها نمی‌دانند دختر و پسر در چه شرایطی هستند.

من دیشب یكجایی بودم. یک پسر 26 ساله بود. به او گفتم: داماد شدی؟ گفت: به پدرم بگو.گوش نمی‌دهد!

من به یك جوانی گفتم: چرا داماد نمی‌شوی، مادرش می‌گفت: تقصیر خودش است. می‌گوید: زنی می‌خواهم 182 سانت باشد. من باید یک متر بردارم در خیابان دخترها را متر كنم.

آخر این جوان خل است. حالا یك سانت این طرف و آن طرف، اصل این است كه وقتی نگاه به همسرش می‌كند، به دلش بنشیند. حالا یك سانت و دو سانتش... آخر من فوق لیسانس هستم، شوهر من دیپلم باشد. مگر ازدواج مدرک است. ما عین بت پرست‌ها شدیم.

بت‌پرست‌ها با دست خودشان بت درست می‌كردند و مقابل آن گریه می‌كردند. اوه اوه اوه... این چیه؟ بابا خودت تراشیدی؟ سنگ است. ما با دست خودمان آداب و رسوم را درست كردیم و پای آداب و رسوم گیر كردیم. باید بشكنیم آداب‌ها را.

حجت الاسلام قرائتی در بخش دیگری از حرفهایش ادامه داد:خدا دكتر بهشتی را رحمت كند. حدود 32، 33 سال است انقلاب شده است. تقریباً 37 سال پیش. به من زنگ زد گفت: می‌خواهم خانه‌ شما بیایم. من طلبه‌ی جوانی در قم بودم، ایشان هم دكتر بهشتی در تهران.

گفت: می‌خواهم به خانه‌ی شما بیایم، اینقدر هم دقیق بود كه می‌گفت: 55 دقیقه است. گفتم: خوب بگو یک ساعت. گفت: نه! بعد از خانه‌ تو می‌خواهم خانه‌ حقانی بروم. شهید حقانی كه امام جمعه‌ بندرعباس بود، گفتند فاصله خانه‌ قرائتی و حقانی 5 دقیقه است. خیلی دقیق بود. ضمنا گفت: هیچ‌كس هم در خانه‌ شما نباشد.

من خصوصی كار دارم. این چه كاری است كه ما یك طلبه‌ گمنام، حالا مشهور شدیم در تلویزیون هستیم. 37 سال پیش كسی ما را نمی‌شناخت. یك طلبه‌ گمنام، دكتر بهشتی معروف بود. او آمد خانه‌ ما یك ساعت خصوصی گفتیم چه كار دارد و خیلی حواسمان را جمع كردیم.

بالاخره تشریف آورد و گفت: آمدم به تو تبریك بگویم و آمدم بگویم: خطر خطر! اما تبریک به خاطر معلمی تو، تو معلم خوبی هستی. چون من خودم معلمی كردم در جاهای زیاد. نگاه به معلمی تو می‌كنم، تو در معلمی قوی هستی. این معلمی را به شما تبریک می‌گویم.

اما خطر خطر! می‌ترسم دست از تخته سیاه و گچ برداری، تو را به جاهای دیگر ببرند. و من نگران هستم از معلمی دست برداری و به شغل دیگر بروی، آمدم خرجی تو را بدهم. ماهی چقدر خرج تو است؟ هرچه خرج تو است ماه به ماه برو از بانک بگیر. كه تو از بچه‌ها و تخته سیاه دست برنداری.

یک كسی از تهران آمده خانه‌ یك طلبه‌ گمنام این را می‌گوید. پیداست معلمی چه شغلی است. بعد من گفتم: آقای دكتر بهشتی چه پولی است؟ گفت: پول سهم امام است. گفتم: سهم امام را باید خیلی با احتیاط خرج كرد.

و من آدم محتاطی نیستم. من كباب هم گیرم بیاید می‌خورم. عسل هم گیرم بیاید می‌خورم. گیرم نیاید مجبور هستم نان خالی بخورم. ولی گیرم بیاید می‌خورم. بنابراین من آن تقوای لازم را می‌ترسم نداشته باشم. ولی تشكر می‌كنم كه شما از تهران بلند شدی به خانه‌ من آمدی كه بگویی دست از این كارت برندار.

من به خاطر این ارزشی كه شما برای معلم قائل هستی، من قول شرف می‌دهم تا آخر عمرم دست از تخته سیاه برندارم. گفت: بسم الله! دست داد و از من بیعت گرفت كه تا آخر عمر قرائتی از تخته سیاه جدا نشود. و خیلی هم خوب شد كه جدا نشدیم. چون خیلی از رفقای ما كه جای دیگر رفتند، آمدند گفتند: پشیمان شدیم. همین راه خوب است.

وی در قسمت دیگری از سخنان خود گفت:من نگران هستم اگر یك زمانی مردم ایران تصمیم بگیرند همگی در مسجد نماز بخوانند آبروی من بریزد. چون این مسجدهایی كه در بازار تهران است، این برای صد سال پیش است كه بازار تهران، دو هزار تا آدم داشته است.

الآن كه جمعیت انبوهی در بازار تهران است اگر یك روز تصمیم بگیرند در مسجد نماز بخوانند جا نداریم. اصلاً همه مردم تهران خواسته باشند در مسجد نماز بخوانند، آبروی همه ریخته است. آبروی آخوند و غیر آخوند، می‌گوید شما 32 سال از انقلاب رفته هنوز مشكل مسجد را حل نكردی.

نباید پول گاز را از مسجد بگیریم. چطور سالن ورزش كه می‌خواهیم گل بزنیم، گازش مجانی است. تا می‌رویم می‌گوییم: الله اكبر، می‌گویند: پول بده! در مصلی كه می‌رویم نماز بخوانیم، حتی مصلی قم كه بهترین شهر مذهبی ما قم است.

هر هفته در مصلی دور می‌زنیم كه آقایان كمك به مصلی. آخر كدام ورزشگاه، ورزشكاران كمك به ورزشگاه! حق پدر و مادرتان را بیامرزد هركس دو تا آجر داد! آخر چرا برای ورزش مفت، برای نماز پول. همان نگاهی كه به آنها می‌كنید، به مسجد هم بكنید. این بد است یك خرده غیرت و همت‌مان را... مساله‌ مسجد باید حل شود.

می‌گویند وقت تمام شد. یک خرده از حرفم پرت شدم. از بس كه تلفن به من می‌شود راجع به نبود مسجد، نبود مسجد از بس كه تلفن می‌شود من هروقت می‌روم حرف بزنم، مسجد هم درون آن می‌آید.

یك نفر گرسنه بود، گفتند: دو دو تا؟ گفت: چهار تا نان. خوب این نان كه در دو دو تا نبود. منتها چون گرسنه بود این نان هم در این دو دو تا گذاشت. ما هم حالا چون مسؤول نماز هستیم، به هر مناسبتی یك حاشیه به نماز می‌زنیم.

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی