بوسه‌ای بر دستان مادر

چارقد: من هم مثل خیلی‌های دیگر نزدیکی‌های روز مادر که می‌شد، به صرافت می‌افتادم تا هدیه‌ای درخورِ مادرم تهیه کنم. از لابه‌لای حرف‌هایش سعی می‌کردم این نکته را دربیاورم که واقعا مادرم به چه چیزی احتیاج دارد، یا چه چیزی خیلی خوشحالش می‌کند.

روز مادر برای ما در عین شادی، با دلهره همراه بود و فکر می‌کردیم که «آیا مامان از این جوراب یا روسری یا شکلات‌خوری کوچک، خوشش آمده یا نه؟» جواب این سؤال را هم می‌سپردیم به روزهای آتی که ببینیم از هدیه‌ی ما استفاده می‌کند یا می‌گذارد توی بقچه و کمد.

مامان هم البته هوای ما بچه‌ها را خیلی داشت که معمولا از دیدن روسری بی‌ریختی که خریده بودیم، اظهار خوشحالی می‌کرد و در اولین مهمانیِ پیشِ رو سرش می‌کرد!

حالا سال‌ها گذشته… من شده‌ام «مادر» و دقیقا روزهایی که به روز مادر ختم می‌شوند، دلم خیلی می‌گیرد. نه برای نق‌ونوق‌های بچه‌ی کوچکی که صبح تا شبم را با او می‌گذرانم. نه! برای اینکه من حتی همان روزها که برای مادرم کادو می‌خریدم، دقیقا نمی‌دانستم که دارم برای چه چیز از مادر قدردانی می‌کنم. یعنی آن موقع‌ها خیال می‌کردم می‌دانم، اما الان که خودم مادر شده‌ام و گذشته‌ام را مرور می‌کنم، می‌بینم نمی‌دانستم که مامان واقعا چکار کرده که باید ازش تشکر کنم!

حالا با گذشت دو سال و اندی، تازه می‌فهمم که معنای «مادر بودن» یعنی چه! دارم برای دخترها و ایضا پسرهایی می‌نویسم که در فکر یک هدیه برای مادرند…

راستش را بخواهید قضیه‌ی بچه‌داری خیلی پیچیده‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. سختی‌های دوران بارداری بماند… سختی‌های تولد بچه بماند… سختی‌های روزهای اولی که یک نوزاد دلش برای بهشت تنگ شده و هی گریه می‌کند و هی گریه می‌کند و دخترِ تازه‌مادرشده نمی‌داند چه جوری باید این نوزاد لبویی‌اش را آرام کند بماند… عوض کردن پوشک بچه و دادنِ به‌موقع داروها که کلا (برای آینده) تأثیر زیادی در نخبه شدن یا نشدنش، ضعیف ماندن یا نماندنش دارد… پوشیدن لباسی که بچه نچاید و پهلوهایش سرما نزند… سرش هنگام خواب یک‌وری نیفتد… خدای نکرده ضربه‌ای به بخش نرم بالای سرش وارد نشود…

حالا این‌ها به کنار. کلا بچه‌ها آن پـُز سابقی که یک دختر، یک تازه‌عروس دارد، می‌شکنند. آن شکوه و تازگی زنان را یک‌باره تبدیل می‌کنند به کسی که (در نگاه عوام) باید یک گوشه بنشیند و بچه‌داری‌اش را بکند. دیگر خبری از ناز و اداهای سابق نیست. بچه گاهی روی بهترین لباست بالا می‌آورد! گاهی در رؤیایی‌ترین مراسم، که از مدت‌ها قبل برایش برنامه‌ریزی کرده‌ای، آن‌چنان عربده‌هایی می‌کشد که مجبوری هرچه زودتر مراسم را ترک کنی تا کمتر، از بقیه فحش بخوری!!!

از قدیم گفته‌اند: «تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود!» برای دیگران، بچه‌ی تو به چشم‌برهم‌زدنی بزرگ می‌شود، اما برای خودت حکایت ثانیه‌ها و دقیقه‌هایی‌ست که چشم از این فسقلی برنداشتی و به کوچکترین صدای ناله‌اش نگران شدی.

و باز از قدیم گفته‌اند: «بچه هر چه بزرگ‌تر شود، مشکلاتش هم با خودش بزرگ می‌شود» راست گفته‌اند! هی به خودت می‌گویی فردا، ماه دیگر، سال دیگر… و انتظار داری که این بچه آن‌قدر زود مستقل شود و روی پای خودش بایستد که تو بتوانی تمام کارهای عقب‌افتاده‌ات را که در تمام این سال‌ها به امیدِ استقلال فرزندت نتوانستی انجام بدهی، یک‌باره جبران کنی. اما دریغ! دریغ که هرگز آن روز نمی‌رسد!

بچه‌ها رؤیاهایی هستند که همیشه با تو می‌مانند؛ رؤیاهایی شیرین که:
زخم می‌زنند؛
آبرویت را می‌برند؛
نمی‌گذارند حتی چهار تا استکان و نعلبکیِ مانده توی سینک ظرفشویی را بشویی؛
نمی‌گذارند همایشی را که دلت برای از نزدیک دیدنِ مهمانش پر می‌زند، بروی؛
نمی‌گذارند در کلاسی که دلت می‌خواهد، ثبت‌نام کنی؛
و گیرم که ثبت‌نام کردی، نمی‌گذارند مشق شب همان کلاس را به‌موقع تحویل استاد بدهی…!

اگر هم بخواهی به همه‌ی این کارهایی که گفتم برسی، باید اندکی از نقش مادری‌ات کم بگذاری، یا اینکه باید وظیفه‌ی مادری‌ات را به دوش کسِ دیگری بیندازی؛ وگرنه نمی‌شود که هم مادر باشی و هم به همه‌ی کارها و برنامه‌ها و اهداف کوتاه و بلندمدتت برسی. رسیدن به همه‌ی این کارها مستلزمِ بودنِ کسی مثل همسر، مادر یا خواهر و همسایه‌ای‌ست که با آرامش خاطر، بخشی از وظیفه‌ی بچه‌داری‌ات را گردن بگیرد.

و گفتم این کودکان، رؤیاهای شیرین روزگارند. به خدا راست گفتم؛ که اگر در کنار همه‌ی این سختی‌ها شیرین نبودند، نمی‌شد و در عدالت خدا شک بزرگی به‌وجود می‌آمد. شیرین‌اند، چون ما مادرها دلمان برای این زحمات سنگینی که به دوشمان نهاده شده، حتی تنگ می‌شود. باور کنید!

ما مادرها حتی وقتی که بچه‌مان را جایی می‌سپریم (حتی اگر خیلی مطمئن باشیم) تا به کاری، همایشی، جلسه‌ای یا مهمانی بزرگی، بی دردسر برسیم، همان موقع هم دلمان می‌گیرد. سعی می‌کنیم خنده‌های از ته دلش را به‌یاد بیاوریم و خیال کنیم که حالا دارد بهترین لحظاتش را با بازی سپری می‌کند، وگرنه از غصه‌ی دوری‌اش همان وسط جلسه دق می‌کنیم و می‌میریم!

رؤیاهایی هستند که خدا به بعضی‌ها می‌دهد و به بعضی‌ها نه. و همین رؤیاها وقتِ بودنشان و وقتِ نبودنشان، چنان فکر و ذهن آدم را درگیر می‌کنند که گمان نکنم چیز دیگری جایگزین آن‌ها شود. با همین سختی‌هاست که «مادر» کلمه‌ای مقدس شده.

ماها مادرانمان را خیلی اذیت کرده‌ایم. با دیر برگشتن به خانه، نگرانشان کرده‌ایم. جلوی بقیه گاهی شرمنده‌شان کرده‌ایم و گاهی مانع ادامه‌ی تحصیلشان بوده‌ایم.

البته مادرهای ما در بچه‌داری، به‌مراتب کارهای دشوارتری داشتند، که به مدد تکنولوژی و زندگی مرفّهی که سوغات تمدن امروز است، ما دخترها که تازه مادر شده‌ایم، آن سختی‌ها را نمی‌فهمیم. حالا مای‌بِیبی هست و تخت‌خواب ننویی اتوماتیک و بازی‌هایی که آدم‌بزرگ‌ها را هم سرکار می‌گذارد، چه برسد به بچه‌ها!

اما رفقا! مادر شدن به من این را آموخت که بچه‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند بفهمند مادرانشان چه رنج‌هایی را متحمل شده و از چه خواسته‌هایی صرف نظر کرده‌اند. من گاهی در دفتر، برای فرزندم چیزهایی از این رنج عظیم، رنج «انسان» بودن و «مادر» بودن و «الگو» بودن را می‌نوشتم، اما باز هم آن چیزی را که خودم تجربه کرده‌ام، نتوانستم روی کاغذ بیاورم.

و بارها و بارها به دوستان و اطرافیانم گفته‌ام که روز تولد یک نفر، باید اول به مادرش هدیه بدهند، نه خودش. خودش که کاری نکرده. زحمتی نکشیده. سال روی سال آمدنِ عمرش هم که کار روزگار است. اما این مادران هستند که باید به هر مناسبتی و یا حتی بی هیچ مناسبتی ازشان تقدیر شود.

حالا که حوالی روز مادر هستیم، از مادرتان بپرسید به کدام خواسته‌اش با وجود شما هرگز نرسید. مطمئن باشید مادرتان از جواب دادن طفره می‌رود، چون این را خدا در ذات همه‌ی مادران کاشته است که زحماتشان را به رخ بچه‌ها نکشند…

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی