نمونهای از امداد غیبی در عملیات فتحالمبین
روزی استاد و برادر عزیز جناب آقای اصغر یزدی از رزمندگان پاسدار دفاع مقدس از شهر قم، خاطره ای از عملیات ها را تعریف نمودند که شیرینی و لذت آن همیشه با من بود.
به گزارش الخیرات، روزی استاد و برادر عزیز جناب آقای اصغر یزدی از رزمندگان پاسدار دفاع مقدس از شهر قم، خاطره ای از عملیات ها را تعریف نمودند که شیرینی و لذت آن همیشه با من بود.
همگام با مژده فرا رسیدن بهار طبیعت در آخرین روزهای زمستان سال 1360 پادگان ” دوکوهه ” که در حد فاصل شهرهای ” اندیمشک ” و ” دزفول ” قراردارد حال و هوای دیگری داشت. عید نوروز در پیش بود اما بر خلاف سنت های مرسوم، آنجا و در آن روزها همه در فکر روز موعودی دیگر بودند و خانه تکانی ها نیازی به ابزار نداشت. آن دلهای پاک با راز و نیازی که با خدایشان داشتند اصلاً جایی برای گرد و غبار نفسانی باقی نگذاشته بودند. شور و شوق حضور در عملیاتی که ” فتح المبین” نامیده شد در قاموس هیچ جمله ای نمی توان وصف یا بیان کرد. شور و حال آن روزها و آن لحظه های ناب اصلا قابل قیاس نبود با هر شور و شوقی که امروزه در زندگی مادی و روزمره خود احساس می کنیم.
آخرین روز زمستان (29/12/1360) با جلسات توجیهی فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله (ص) ” جاویدان اثر حاج احمد متوسلیان “ برای فرمانده هان و گردان های مستقر در پادگان سپری شد. در آغازین روز بهار سال 1361 بعد از ادای نماز جماعت ظهر و عصر و صرف ناهار، فرمانده گردان و گروهان ها آخرین توصیه ها را به نیروهای تحت امر خود نمودند و در آخرین ساعات نور افشانی خورشید اولین روز بهار گردان های عملیاتی به وسیله خودروهای نفربر نظامی جهت عزیمت به منطقه عملیاتی آماده حرکت شدند، بچه ها با طلب حلالیت و التماس دعاهایی که با اشک شوق همراه بود از زیر قرآن عبور و همدیگر را بدرقه می کردند. ما نیز از این قاعده مستثنی نبودیم و گردان “مالک اشتر” هم که بنده توفیق حضور در آن را داشتم حدود ساعت پنج بعد از ظهر از پادگان خارج و به سمت پل “کرخه ” حرکت کردیم.
با بیش از یک ساعت حرکت در پیچ و خم جاده ها و عبور از پل کرخه در منطقه ای که تپه های نسبتا مرتفعی آنجا را احاطه کرده بود از خودروهای نفربر پیاده شدیم و بعد از خواندن نماز مغرب و عشا و صرف تغذیه مختصری که به همراه داشتیم با توجه به موقعیت حساس منطقه باید ادامه مسیر را برای رسیدن به محل پیش بینی شده و درگیری با دشمن پیاده طی می کردیم. طبق برنامه ریزی هایی که فرماندهان عملیات کرده بودند با توجه به این که فرمان عملیات در ساعت 30 دقیقه بامداد دوم فروردین ماه با رمز مقدس ” یا زهرا (س)” صادر شده بود ما باید حدود ساعت 2 تا 3 بامداد با شکستن خط پدافندی دشمن ماموریت مورد نظر را انجام می دادیم.
در طول مسیر که بیشتر حرکت گردان ما از درون شیارها و رودخانه های فصلی شنی بود هر از چند گاهی “خمپاره های منور” دل تاریک شب و صدای شلیک توپخانه های دشمن، سکوت زیبای آن را می شکستند، حدود ساعت 3 بامداد بود که به یکباره گردان را توقف دادند. ابتدا فکر کردیم برای رفع موقت خستگی ناشی از پیاده روی چندین ساعته متوقف شده ایم اما چند لحظه بعد از گوشی بی سیم “پی آر سی 77 ” که بر دوشم بود، از مکالمات فرماندهان با یکدیگر متوجه شدم که راهنمای محلی مسیر را اشتباهی آمده است و باید تغییر مسیر بدهیم در غیر این صورت هر آن امکان داشت در دام دشمن قرار می گرفتیم. از طرفی گردان های همجوار ما نیز که لازم بود بعد از درگیری با دشمن از جانب ما حمایت شوند دچار مشکل شده بودند و ما نیز با تدبیر فرمانده گردان تغییر مسیر داده و به حرکت خود ادامه دادیم.
طبق برنامه های قبلی ما باید حداکثر تا ساعت 3 بامداد با عبور از سد دفاعی دشمن و پاکسازی منطقه در ارتفاعات ” میش داغ ” مستقر می شدیم و با گردانهای همجوار الحاق می کردیم، دائما از طریق بی سیم از ما موقعیت می خواستند که سریعتر خود را به اهداف مورد نظر برسانیم تا الحاق با گردان های همجوار صورت گیرد. منطقه بسیار حساس بود اگر یک گردان الحاق نمی کرد گردان های دیگر مورد تهدید واقع می شدند و دشمن می توانست از همان نقطه نفوذ کرده و با محاصره گردان های درگیر، ضربات سنگینی به نیروهای ما وارد و عملیات را با مشکل جدی رو برو سازد.
حرکت از میان ناهمواریها و عوارض طبیعی زمین و نیز طی مسافت طولانی بچه ها را خسته کرده بود و حتی خیلی از بچه ها کوله پشتی هایشان را در مسیر رها کرده بودند. ساعت از پنج صبح گذشته بود، نماز صبح را به ناچار در حال حرکت خواندیم، طلوع خورشید در صبحگاهان و روشنایی هوا با توجه به این که دشمن بر روی ارتفاعات مستقر بود برای ما تهدید بزرگی بود و شاید می توانست بر سرنوشت عملیات در آن منطقه تاثیر گذار باشد.
گروهان ها با دستور فرمانده گردان ” شهید حاج حسین صبوری “ جهت اجرای ماموریت خود هر کدام به سمت اهداف تعیین شده حرکت کردند. مسیر ما چنان که اشاره شد از بین شیار تپه ها، درون یک رودخانه فصلی شنی می گذشت و تمام سعی ما این بود که با کمترین سر و صدا به حرکت خود در پیچ خم تپه ها ادامه دهیم. صدای شلیک و انفجار توپخانه و خمپاره ها همراه با شلیک های پراکنده تیربارهای سبک و سنگین که با فاصله ای نسبتا دور به گوش می رسید و نور افشانی خمپاره منورهای دشمن در این منطقه، حکایت از درگیری رزمندگان با متجاوزان بعثی در خطوط دیگر و رعب و وحشت دشمن در همین منطقه داشت.
با عبور از پس یک تپه، ناگهان تیربارهای دشمن به طرف ما خودنمایی کردند، تمامی گروهان به ناچار زمین گیر شدیم. ارتفاع تیرهای “رسام” که قابل مشاهده بودند خیلی پایین بود، خمپاره منورها در بالای سر ما با شدت بیشتری منطقه را روشن می کردند، صدای عبور تیرها را از بالای سر خود به خوبی احساس می کردیم. دشمن به طور دقیق متوجه حضور ما در منطقه شده بود. تاریکی شب با طلوع صبح در حال شکسته شدن بود و شدت آتشبارهای دشمن به کسی اجازه نمی داد از جای خود حرکت کند به نوعی که احساس می کردیم اگر سر خود را اندکی از سطح زمین بالا بیاوریم مورد اصابت تیر ها قرار می گیریم.
لحظات سختی بود به خصوص برای فرمانده گروهان ” شهید ناصر شهریاری “ که در کنار من بود و می بایست در چنین شرایطی برای اجرای ماموریت خود تصمیم بگیرد، کاملاً غافلگیر شده بودیم و فرمانده گردان هم دائماً از طریق بی سیم از ما می خواست که سریعتر با دشمن درگیر شویم، در چنین لحظاتی که یقینا همه ناامید از توان نیروی انسانی خود بودیم به درگاه الهی تمسک جستیم، با چشمان خود نقطه به نقطه مواضع دشمن را نگاه می کردم امیدوار بودم که خداوند کمکمان خواهد کرد و شاید در آن لحظات کمتر کسی بود که ورد زبانش این آیه شریفه از سوره یاسین در کلام الله مجید نبود ” و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون ” که در این هنگام ، ناگهان احساس کردم نسیم خنک و معطری فضای آکنده از بوی تند “باروت” را تحت الشعاع خود قرار داده است ، لحظه ای به ستارگانی که در آسمان در حال غروب کردن بودند نظری انداختم و بعد به اطراف خود نگاهی کردم کاملا برایم محسوس بود که اتفاقی در حال رخ دادن است ناگهان در میان آتش دشمن یکی از بچه های سپاهی به نام “شهید مرادی”* که همراه گروهان ما بود و مقداری جلوتر از من قرار داشت از جای خود بلند شد و رو کرد به سایر نیروهایی که به شدت زمین گیر شده بودند و با صدایی بلند که هنوز هم بعد از گذشت سالها در ذهنم باقی مانده و برایم زنده است فریاد زد:” به خدا امام زمان جلو داره حرکت می کنه، میگه پاشید بیایید ! “
با این ندا و در میان آن همه آتش، همگی از جا بلند شدیم و با صدای تکبیر و درگیری با دشمن به جلو حرکت کردیم. بعد از یک درگیری چند دقیقه ای دشمن پا به فرار گذاشت و با نفوذ نیروهای ما به داخل مواضع آنها تعدادی از مزدوران دشمن کشته و تعدادی هم که داخل سنگرهایشان به صورت ذلت باری مخفی شده بودند به اسارت در آمدند و ما در آغازین ساعات صبح همگام با تابش اشعه های طلایی خورشید بر روی اهدافی که از قبل تعیین شده بود مستقر شدیم.
هوا دیگر کاملا روشن شده بود، (معمولاً در ساعات اولیه بعد از عملیات منطقه کمی آرام می گیرد تا اینکه دشمن مجدداً بتواند خود را سازماندهی و شروع به پاتک نماید) خیلی از بچه ها از فرط خستگی در گوشه و کنار از این آرامش نسبی و موقت استفاده کرده و خوابشان برده بود. حدود ساعت 9 صبح به همراه یکی از هم رزمانم “شهید روح الله محمودی “ با هماهنگی فرمانده گروهان کمی از خطی که روی آن مستقر شده بودیم به عقب برگشتیم تا ببینم مسیری که آمده ایم چه گونه بوده است؟ قدم زنان با پشت سر گذاشتن چند تپه که در گوشه و کنار آنها سنگرهای منهدم شده دشمن بود خود را به خط دفاعی دشمن که در خط الراس تپه های مشرف بر آن رود خانه بود رساندیم، در کمال حیرت دامنه تپه و حاشیه رودخانه را با انبوهی از میادین مین و سیم های خاردار مشاهده کردیم که دشمن ایجاد کرده بود. ما از آنجا عبور کرده بودیم بدون این که با مانعی برخورد کنیم و من در این مسیر ندیدم که مجروح یا شهیدی داده باشیم.
این واقعه هیچ دلیلی نمی تواند داشته باشد جز امدادهای غیبی خداوند متعال و لطف و حمایت آقا امام زمان (عج) که در طول دوران دفاع مقدس به انحاء مختلف شامل حال همه رزمندگان اسلام و یاوران رهبر جاودانه انقلاب حضرت امام خمینی(س) بوده است.
والله در محاسبات و تخیلات هیچ منطق مادی نمی گنجد که دهها نفر از منطقه ای با انبوهی از مین و سیم های خاردار عبور کنند ولی هیچ اتفاقی برایشان نیفتد.
آن روز برایم روز قشنگی بود چون خود شاهد این امداد غیبی خداوندی بودم و برایم این آیه شریفه کلام الله مجید که می فرماید ” ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم “ به عینیت رسید، هرچند شهادت تعدادی ازدوستانم در پاتک های دشمن از جمله ” شهید مرادی “که شب عملیات وقتی در اوج ناامیدی بودیم نوید حضور حضرت امام زمان (عج) را به گردان اعلام کرده بود برایم سخت و غمناک بود.
در اولین شب بعد از عملیات از فرط خستگی در میان آتش های گاه و بیگاه توپخانه و خمپاره دشمن که می خواستند به نوعی اعلام موجودیت کنند ساعتی را به خواب خوشی فرو رفتم و خوش تر آن که در آن شب، رویای شیرینی را خداوند برایم رقم زد. در عالم رویا دیدم در همان منطقه عملیاتی با تمام آن عوارض طبیعی که در روز مشاهده کرده بودم، ” امام خمینی “ با یک کلاه شب مشکی و قبایی طوسی دست در دست فردی که شالی سبز بر سر و گردن دارد در حال گشت وگذار در حاشیه تپه ها هستند و چون من از پشت سر آنها را می دیدم به طرف آنها رفتم و وقتی که به نزدیکی آنها رسیدم امام خمینی برگشت و به طرف من آمد دستی بر سرم کشید ، عرض ادب کردم و از ایشان سوال کردم :” آن شخص کیست و اینجا چه کار می کنید ؟ ” پاسخ دادند: ” آقا آمده سری به بچه ها بزند” و من خواستم به طرف آقا بروم که امام خمینی با مهربانی مانع شد و من در همین لحظه از خواب بیدار شدم و دقایقی بعد یکی از دوستانم صدایم کرد و گفت اذان صبح است اصغر پاشو برویم وضو بگیریم!
“والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین”
توضیحات:
* تا آنجا که به خاطر دارم شهید مرادی لهجه ای ترکی داشت و بعد از شهادتش از دوستانم شندیم که اصالتاٌ همدانی بوده است.
ارسال کردن دیدگاه جدید