وقتی دو فرزند هم بخاطر پدر شیمیایی میشوند +عكس
جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمیداند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.
امان از آییننامه و قانون اگر خروجیاش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث بردهاند؟ اصلا میخواست ازدواج نکند ...
میگفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا میخواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم.
بنیاد شهید مصوبهای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.
میگفت وقتی به خانهشان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در "زیر زمین" است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد...
میگوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمیآید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم...
روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانهشان غنيمت است! میگوید: نوبتي نفس ميكشيم، زير كپسول!
حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شدهاند و همسری که او هم تحفهای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.
با هر سرفه ای که میکند، یکی از تاولهای بدنش سر باز میکند و خس خس سینه با سوزش بدنش توامان آتش به جانش مینشاند.
یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان که تمام هستیاش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.
شرح فداکاریهای او
شرح فداکاریهای او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان "زود پرستو شو بیا" به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند.
در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان " هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم." آمده که در ادامه می آید:
فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: ميخوام يك خبر بدي به شما بدم. دلها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نميخورد. نميدانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همينجا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه انشاء الله... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد.
بچهها ناراحت و دلگير بودند. صفها به هم خورد. حوصلهها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق ميزد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم... چند وقته داريم مال بيتالمال ميخوريم. همينطوري بيهدف. اين كه نشد. بعضيها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصلهها سر رفته بود، همين. مثل اينكه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچهها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگرها. بعضيها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نميزديم. چند دقيقه همينطور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم. گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد ميكنه. خستهام يعقوب. بچهها خيلي آرام بيرون قدم ميزدند. بعضيها هم دور هم نشسته بودن و حرف ميزدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي ميگردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد. سيد گفت: خواب ديدي خير است انشاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشمهايم آسمان را رصد ميكرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم. گفتم: بيا اومدن. بچهها همه حيران و ويران به آسمان نگاه ميكردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچهها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد ميزد كه تا يك كيلو مترهم صداش ميرفت.
بيهدف ميدويديم
همه هراسان و بيهدف در گوشه و حاشيه كوه ميدويدن. معلوم نبود چرا داخل سنگر نرفتن. فرمانده و معاونين نميدانم كجا رفته بودند. شايد هم داخل سنگر بودند و شايد هم رفته بودند شناسائي يا ستاد يا قرارگاه. همهمهاي شده بود. هواپيماهاي عراقي غول پيكر ناگهان مثل كركس در آسمان نمايان شدند. صادق هم مثل شيپورچي ميدويد بچهها را به سنگرها هدايت ميكرد. تا رفتيم به خود بيايم، هواپيماها رسيدند. يكي، دو تا، سه تا، چهار تا، دو طرف ما كوه بود و ما توي گردنهاي كه به صورت يك پيچ بزرگ به نظر ميآمد، بيهدف ميدويديم. بعضيها به طرف بالاي كوه ميدويدند. من به طرف سنگر رفتم.
هنوز به سنگر نرسيده بودم كه صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد. همينطور كه ميخواستم خيز برم، دو متري سنگر، ناگهان پشتم سوخت. ميان انبوهي از دود و غبار، قرار گرفتم. محكم چسبيدم به زمين. احساس كردم پرس شدم. پشتم ميسوخت. فرياد كشيدم: سوختم. يا علي(ع)! يا زهرا(ع)! همينطور مرتب فرياد ميكشيدم. راكت دوم، سوم؛ هواپيماها همينطور ميزدن. آسمان غبار گرفته بود. هيچ جا ديده نميشد. جز ناله هيچي نبود. از بالاي كوه تا كوه مجاور را بمباران كردن و فرار كردند. حدود سيصد نفر نيرو مستقر بود. همينطور داد و فرياد ميكردم. از هر گوشه صدايي بلند بود. يكي ناله ميكرد. يكي داد ميزد. يكي «الله اكبر» ميگفت و يكي «يا زهرا». كل منطقه را دود و گرد و غبار گرفته بود. اصلا صادق را فراموش كردم. شايد هم مشكل خودم باعث شده بود فراموشش كنم.
صادق داد زد: شيميايي
همينطور كه روي زمين ميغلطيدم، داد ميزدم. يكي پشت سرم، صدام زد. يعقوب! يعقوب چي شده؟ نگاش كردم. سيد صادق بود. گفتم: پشتم. پشتم. بادست اشاره كردم به كتفم. ديدم داره ميخنده. گفتم: ديوانه! من دارم ميسوزم، تو ميخندي؟ گفت: تركش كجا بود؟ پوسته راكته. دلم هري ريخت؛ پوسته راكت شيميايي! دو ـ سه متر دورتر گلولهاي افتاده بود كه از ميانش دود غليظي بالا ميرفت؛ لوله ميشد و توي هوا پخش ميشد. صادق داد زد: شيميايي زدن. بچهها ماسك. ماسكاتونو بزنيد!
پوسته را كه پشتم چسبيده بود، كند و كمي آرام شدم. ديگه ترسم ريخت، ولي پشتم به اندازه يك بشقاب كاملا سوخته بود. بعضي ماسكهاشون را زده بودن. همراه صادق به داخل سنگر رفتم. بلافاصله آمپول آتروپين را برداشتم و فرو كردم توي كشاله رانم. صادق هم همينطور ميزد. صادق هم همراه من بيرون آمد. بچهها به طرف چشمهاي كه بالاي كوه بود، ميدويدند. من هم رفتم. كمكم احساس تشنگي كردم. بچهها روي چشمه پرشده بودن. هنوز فضا را غبار گرفته بود و كاملا بوي سير احساس ميشد. ماسكم را برداشتم و چفيهام را خيس كردم. غافل از اينكه آب هم آلوده شده، شروع كردم به آب خوردن. از جا بلند شدم. سيد صادق پيداش نبود. هر كس همينطوري بيهدف ميدويد و داد و فرياد ميكرد. چند تا تويوتا پايين كوه بچهها را سوار ميكردند. تنم يخ بود. باز داغ ميشدم و گُر ميگرفتم. آتش در تنم زبانه ميكشيد و شعله ميشد. شعلهها در آسمان اوج ميگرفتند. انگار آنجا پايان زندگي بود. دنيا پايان گرفت و در پس مه غليظي فرو رفت. به راستي پس از مرگ چه خواهد شد؟ كاش بچههايي كه الان در آن پايين آرام خفتهاند، ميتوانستند خبري از آن جهان بدهند. در مرز زمين و آسمان معلق بودم. پس انتظار كي پايان خواهد گرفت؟ سرد و سرگردان و گريزان، به كجا بايد پناه برد؟
هر از گاهي يك بار نفس عميقي ميكشيد و خون بالا ميآورد
از كوه كه سرازير شدم، بعضيها وسط راه توي سراشيبي زانو ميزدند و هق ميزدند و بالا ميآوردند. هنوز من سر پا بودم. خودم را نزديك تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم كه برم بالا ناگهان يادم آمد كه سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم دراز كشيده و خون بالا آورده. تمام لباسهاش خوني بود. گرفتمش روي دوشم و از سنگر بيرونش آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي ميزد و نه نالهاي. هر از گاهي يك بار نفس عميقي ميكشيد و خون بالا ميآورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. كمكم داشت آرام ميشد. برام خيلي سخت بود كه در انتظار شهادتش باشم. اما همين حسرتي بر دلم بود. راننده دستم را گرفت و از ماشين پايينم كشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار.
بچهها شهدا را عقب تويوتا ميگذاشتن. ديگه سيد صداق تنها نبود. آمبولانسها هم سر رسيده بودند. به طرف آمبولانس رفتم. در عقب آمبولانس را باز كردم، دو نفر امداد گر كه نميدانم از كجا آمده بودن و برانكارد داشتن، از شون خواهش كردم كه سيد صادق را بذارن عقب آمبولانس. گفتن شهدا رو با تويوتا ميبرن و شما مجروحين را با آمبولانس. سرگران بودم. دلم نميخواست قبل از صادق از منطقه برم. كمكم تنم داشت داغ ميشد. ناگهان هق زدم. تشنگي، تنگي نفس، احساس خستگي و بيحسي. رفتم طرف آمبولانس. دومتري آمبولانس بودم كه حركت كرد. همينطور به زانو افتادم روي زمين و شروع به هق زدن كردم. بالا آوردم. ماسك را از صورتم برداشتم. اصلا ديگه كار از كار گذشته بود. ماسك جز اينكه دست و پا گير باشه، كاري ديگه ازش بر نميآمد. بچهها را به طرف بيمارستان صحرايي ميبردند. تويوتاها شهدا و مجروحين را به بيمارستان صحرايي ميبردند و بر ميگشتند.
صادق كه رفت، خيالم راحت شد و همراه ديگر مصدومين شيميايي، عقب تويوتا قرار گرفتم. بيشتر بچهها مثل من بودند؛ حالت تهوع، استفراغ. چند نفري هم بودند كه بينايي شان را از دست داده بودند. بالا آوردن عادي شده بود. نميدانم، مگر چقدر خورده بوديم كه آنطور زرداب بالا ميآورديم؟ تويوتا به سرعت باد ميرفت. هيچكس ناي حرف زدن نداشت. فقط ناله ميكردند. جلوي بيمارستان صحرايي يك كپه بزرگ آتش روشن كرده بودند و بچهها همه لخت دور آتش خودشان را گرم ميكردند. همين كه پياده شديم، پزشكان لباسهايمان را از تن ما بيرون آوردند و داخل آتش اندختند. هوا تاريك شده بود و سرما تا عمق تن نفوذ ميكرد. دور آتش حلقه زده بوديم. انگار يكي اون وسط داشت زنجير پاره ميكرد. آتش زبانه ميكشيد. گر گرفته بود. بعضيها دلشان ميخواست وسط شعلهها برقصند. ميناليدند و پنجه به خاك ميكشيدند. استفراغ ميكردند. چهره سيد صادق را در ميان شعلهها ميديدم كه دارد آرام آرام ذوب ميشود و همراه زبانه آتش در آسمان محو ميشد.
بچهها همه نابینا شدند ...
كم كم هوا برايم تاريك و تاريكتر ميشد. احساس ميكردم نور چشمهايم كمسوتر ميشود. ذرهذره كم ميشد. تهوع، سرگيجه. اتوبوسي جلوي چادر صحرايي توقف كرد و بچهها را به بيمارستان ميبرد. بچهها نميديدند. يك نفر كه معلوم نبود پزشك است يا امدادگر، روپوش سفيدي داشت و چو ن شبحي مثل آدم برفي توي جمع بچهها بود. ميگفت: دستهاتون رو بديد به هم. كسي محلش نداد. دوباره داد زد: برادرا دستهاتون رو به هم زنجير كنيد. يكييكي دست بچهها را به هم قفل ميكرد. بچهها همه نابينا شده بودن. دستها به هم زنجير شده بود. امدادگر نفر اول را كه داخل اتوبوس كشيد بقيه هم تكان خوردند و كشيده شدند. يكي داد زد: براي سلامتي رهبر انقلاب، صلوات. بچهها با همان حال صلوات بلندي فرستادند.
بوي گند استفراق، صداي هق زدن
يكي يكي از اتوبوس بالا ميرفتند، روي پلههاي اتوبوس سكندري ميخوردند و بالا ميرفتند. مواظب باش! باشه رفيق. يكييكي هم را ميكشيدند و به ته اتوبوس كه صندليهاش را برداشته بودند، ميرفتند. يك موكت خشك كف اتوبوس پهن كرده بودند. سوار اتوبوس شدم. بعضيها ضجه ميزدند. بعضيها ناله ميكردند. ببخشيد اخوي. نميبينم. نميدانم كجاي اتوبوس نشسته بودم. وسط بود يا جلو يا عقب. مهم هم نبود كجا هستم. همه مثل هم بوديم. اتوبوس حركت كرد. تكاني خورد. يكي كه استفراغ ميكرد، بچهها هم شروع ميكردند. كف اتوبوس ليز شده بود. بوي گند استفراق، صداي هق زدن. گاهي تو همان حال ياد راننده اتوبوس ميافتادم. چه دلي داشت. خوب بود كه ما نميديديم. رودههام داشت بيرون ميآمد.
همه ناله ميكردند. همه داد ميزدن: آب، يه جرعه آب ميخوام. نشنيدين؟ گفتم از تشنگي دارم كباب ميشم. بعد همينطوري صداش قطع ميشد. نفر بغلياش كه ميفهميد ديگه شهيد شده، براش يه صلوات ميفرستاد. بچهها همه متوجه ميشدن كه يكي ديگه پريد. تا اتوبوس برسه به مقصد، ده نفر شهيد شدن.
گاه روي سينه شهدا رو لگد ميكرديم
نميدانستم كجا هستيم. اتوبوس توقف كرد و در اتوبوس باز شد. بايد هم را ميچسبيديم و زنجير وار بيرون ميرفتيم. بچه مواظب فرشتهها باشيد. شهدا رو لگد نكنيد. توي اتوبوس آنقدر زردآب جمع شده بود كه وقتي لگد ميكرديم، ليز بود. گاه روي سينه شهدا رو لگد ميكرديم. از توبوس كه پايين رفتم، نسيم خيلي سردي تنم را نوازش داد. نميديدم. همينطوري يكي را صدا زدم. مخاطبم را نميديدم. داد زدم تا كسي بشنود: ما كجا هستيم؟ يكي جوابم را داد. اينجا بيمارستان كرمانشاه هست. شهدا رو نفهميدم كجا بردن و چگونه بردن. بعد گفت: همينطور از سمت راست ديوار را بگيريد و بريد. خودمان را به داخل سالن بيمارستان رسانديم. مستقيما ميبردن لباس ما رو عوض ميكردن و زير يه دوش. بوي تعفن ميداديم. يكي يكي ما را روي تخت ميخواباندند. چند دقيقه بعد يك آمپول زدند. و رفتند هنوز درد آمپول خوب نشده بود كه پرستاري ديگر. از صداي پاي پرستار متوجهاش ميشديم. باز دوباره يك آمپول ديگه. پرسيدم: خانم پرستار، آخريش بود؟ پرستار جوابم را نداد. دور شد.
هر روز يك نفر از بچهها شهيد ميشد
نيم ساعتي گذشت. چند نفر ديگه آمدن. لباسهامون را دوباره عوض كردند. يكييكي ما را از روي تخت پايين آوردند و دوباره داخل محوطه بيمارستان بردند و ما را سوار آمبولانس كردند. پرسيدم: كجا بايد بريم؟ گفتند: فرودگاه. احتمالا شما را ميبرن تهران. هواپيما هم انگار باري بود. چون وقتي ميخواستيم سوار هواپيما بشيم از روي يك شيب بالا رفتم. متوجه شدم باري هست. قبلا سوار شده بودم. ما را چه به اينكه هواپيماي درجه يك سوار بشيم! هواپيما صندلي نداشت. كف هواپيما هم موكت پهن بود. نفري يك پتو به ما دادند. روي زمين، يعني كف هواپيما دراز كشيديم. همينطوري كه دراز كشيده بوديم، پتوي هم را اشتباهي ميكشيديم. نيم ساعتي گذشت كه هواپيما بلند شد. حدود ده دقيقه طول نكشيده بود كه هواپيما دوباره برگشت و نشست. متوجه شديم كه ميراژهاي عراقي ما را هدف قرار داده و هواپيما مجبور به نشستن شد. نيم ساعتي در فضاي ناهنجار هواپيما بوديم كه دوباره هواپيما با اسكورت دو ميراژ به طرف تهران حركت كرد.
فرودگاه تهران كه پياده شديم، ما را به بيمارستان بردند. نام بيمارستان را نميدانستيم. براي ما مهم هم نبود كه اصلا چه اسميداشته باشد. توي بيمارستان كه بستري شديم، دوباره ما را لخت كردند و لباسهايمان را بردند. حمام كرديم و روي تخت دراز كشيديم. تازه متوجه تاولهاي پشت دست و گردن شديم. پوستمان سياه شده بود. سياهي پوست را پرستار به ما گفته بود و تاولها را حس ميكرديم. هر روز يك نفر از بچهها شهيد ميشد و من باز ياد سيد صادق ميافتادم.
هر روز كه ميگذشت، تعداد ما كمتر ميشد. اين رنج آورتر بود كه ما اينگونه ميمانديم. خوش به حال بچههايي كه شهيد ميشن. من هم هر روز در انتظار پرواز بودم و لحظه شماري ميكردم. نابينايي از يك طرف، شهادت همرزمانم، تاولها و... هيچ كس از خانواده ما از سرنوشت ما خبر نداشت. تا اينكه سه هفته گذشت و برادرم را كه در تهران بود، شمارهاش را به يك نفر كه براي عيادت جانبازان ميآمد، دادم.
پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش كن! نميبيني مگه آلوده است!
دو روز بعد برادرم به بيمارستان آمد. توي راهرو بيمارستان روي يك صندلي نشسته بودم كه متوجه شدم كسي از پرستار سؤال ميكند اينجا يعقوب ديلم داريد. صداي برادارم امير بود. جا خوردم، من سياه و داغون بودم. يك لحظه به دلم زد خودم را اصلا شناسايي ندم، ولي باز دلم برايش سوخت. داد زدم امير! برادرم به طرف من آمد. ميترسيد باور كند كه من يعقوب هستم. شايد از صدا مرا شناخته باشد، ولي نميخواست باور كند. چون كاملا چهرهام به هم ريخته، سياه و تاول زده بود. باورش نميشد كه برادر كوچك نوجوانش را در اين وضع ببيند. حيرت زده و ماتم زده، بغلم گرفت: واقعا تو خودت هستي؟ گريه افتاد. من هم گريه كردم. روزي كه با هم خداحافظي كرديم، جواني بودم با گونهاي سرخ و صورتي بور سفيد و شاداب، اما حالا با مردي روبهروست كور و سياه سوخته. سياه كه نگو، مثل لاستيك چرخ اتومبيل؛ تاول زده، چشمهاي پف كرده، موههاي ژوليده، گل گرفته و دستهاي ورم كرده. پرسيد: يعقوب واقعا تو خودت هستي؟ اگه خودت هستي، بگو اسم برادرات چيه؟ گفتم: جعفر، امير و علي اوسط. ناگهان خودم حيرت كردم. واقعا من چه بر سرم آمده كه برادرم نميتواند مرا بشناسد.
گلويم خشك شده، تشنگي دوباره سراغ من آمد. زبانم به زحمت ميچرخيد. بغض برادرم تركيد و بغلم كرد. اشكهايش شانهام را خيس كرد. پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش كن! نميبيني مگه آلوده است! برادرم جا خورد: آلوده است؟ خودم هم دچار حالتي خاص شدم. يعني من تا آخر عمر...
برادرم شروع به گريه كرد. بغض كودكانهام تركيد شانه به شانه هم اشك ريختيم. پشيمان نبودم از راهي كه رفته بودم. اين شايد از غربتي بود كه دلم را گرفته بود و شايد هم از غربت دل برادرم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. فرداي آن روز، اسم ما را نوشتند براي رفتن به آلمان. تنم هنوز پر از تاول بود؛ طوري كه ديگه نميتوانستم از روي تخت هم پايين بيام. حتي وقتي ميخواستن مرا جابهجا كنند، نميتوانستند تنم را دست بزنند. مجبور بودند از طناب استفاده كنند. نميدانم چرا مرا فراموش كردند و ديگر حرفي از رفتن به آلمان هم پيش نيامد. خودم شيفته رفتن نبودم، اصلا انتظار ماندن را هم نداشتم. تازه روزي كه آمدند فرم اعزام به آلمان را پر كردند، گفتم چه سود؟ جز يك ضرري به بيتالمال براتون، چيزي مگر هست؟! همه بچهها رفتن شهيد شدن به خاطر اينكه من برم آلمان؟
زير پاهام پنبه گذاشته بودن و آرام تاولها را با نوك سوزن سوراخ ميكردند و آب آن را ميكشيدند. يك ماه گذشت. خانوادهام سروكلهشان پيدا شد. از ديدن چهره و تاولها شوكه شدند. از برادرم پرسيدم: راستي شما جلوي بيمارستان نديدي اسم بيمارستان چيه؟ گفت: بيمارستان چمران. دو ماه طول كشيد و گفتند كه حالت بهتر شده، بايد بري خانه استراحت كني. كمكم هم چشم و هم زخمهاي تاول خوب خواهد شد و چهرهات مثل اول خواهد شد.
مدتي بود چشمهام بسته بود. روزي كه مرخص شدم، همين كه پام را از در سالن گذاشتم بيرون، انگار نور آفتاب ميخواست چشمهامو كور كند. برگشتم عقب. همه ترسيدن. گفتن: چيه؟ گفتم: نور چشمهامو آزار ميده. با يك تكه پارچه مشكي چشمم را بستند و از بيمارستان بيرون رفتم.
هرگونه نور تا عمق وجودم را میسوزاند
يكي از رهگذران از برادرم پرسيد: اين سوخته؟ گفت: شيميايي شده. يك خودروي پيكان از گرگان آورده بودند و من هم قرار شد با همان ماشين برگردم. با وضع چشمهام رفتن چندين برگ روزنامه و چسب تهيه كرده و كاملا عقب را روزنامه چسباندن و فاصله جلو و صندلي عقب را به وسيله يك پرده جدا كردند و شيشههاي عقب را هم روزنامه زدند تا كاملا تاريك باشد. هر گونه نور تا عمق وجودم را ميسوزاند. نميدانستم چه سرنوشتي خواهم داشت؛ ماندگار هستم يا رفتني. فقط ميدانم آمدهام و روزي برده خواهم شد. حركت كرديم.
جاده هراز، ميان كوههاي بلند و كشيده. ماشين ميناليد. از سرما هواي پاك كوهستاني احساس ميكردم كميراحتتر نفس ميكشم. تك سرفههايي در زوزه باد و خرناسه ماشين گم ميشد. نميدانستم چگونه با مادرم روبهرو شوم؛ گريه خواهد كرد؟ حتما گريه ميكند. نه، براي چه؟ اين همه بچههاي مردم شهيد و زخميشدن، من هم مثل ديگران؛ مثل سيد صادق. ناگهان گر گرفتم. داغ شدم. چهره سيد صادق را در خيالم مجسم كردم؛ بور، زيبا. حتي آخرين نفسهايش را ميكشيد. الان چه ميكند؟ آيا در بهشت به يادم هست؟ زندگاني جريان داشت و من هيچ اطلاعي از آينده خود نداشتم. آيا براي هميشه نابينا خواهم ماند. بوي ده، خانههاي گلي، ديوارهاي سنگ و گل و بوي خاك را حس ميكردم. بوي سفال خانهها، بوي پرچينها، روستا، كوچههاي پر پيچ و خم و صداي آشنا، صداي فرياد پدرم كه صلوات ميفرستاد، مادرم سرش را داخل ماشين كرد و مرا تنگ در آغوش كشيد.
آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقبتر رفتند
دلم لرزيد. آشفته و هراسان، گنگ مانده بودم. ميترسيدم نكند آلودگي را به مادرم و خانوادهام منتقل كنم. ولي پزشكان گفته بودند خطري همراهان مرا تهديد نميكند. به غير از خانوادهام، هيچ كس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. ميناليد. گريه ميكرد. اشك ميريخت. روزي پسري نوجوان كه هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه با زخمهاي بسيار، سرفه و.... سرماخوردي ننه جان؟ چرا اين قدر سياه شدي؟ اين زخمها چيه؟ تركش خوردي؟ مادر شيميايي شدم. شيميايي، دلها را ميلرزاند. آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقبتر رفتند. بعد بهانهاي ميگرفتن و عقب ميرفتن و در ميرفتن. تو بايد استراحت كني. انشاءالله بعداً ميآم خبرت را ميگيريم. رفتند، برادر بزرگم قبل از وارد شدنم، برق اتاق را خاموش كرد. چارهاي بايد انديشيد. تاريكي مگر ميشود؟ اتاق نيمه روشن بود. هوا رفته رفته تاريك ميشد.
حتي يك متري من هم نميآمدند
اتاق را بلافاصله دو تكه كردند و در ته اتاق، رختخوابي پهن كردند و من روي آن دراز كشيدم. با پارچهاي ضخيم و تيره، نيمياز اتاق را تاريكتر كردند. لامپ را عوض كردند. نيمي از لامپ را كه طرف من بود، با يك تكه مقواي كلفت پوشيدند تا نور به طرف من نتابد. خبر دهان به دهان در روستا پيچيد: يعقوب شيميايي شده. صورتش سوخته. تنش تاول زده. از همه بدتر، مرضش واگير داره. گروه گروه مردم ده ميآمدند. هنوز دو ـ سه ساعتي بيشتر از آمدن من نگذشته بود كه تمام مردم روستا به طرف خانه ما هجوم آوردند. جلوي در، دور از من مينشستند. به تماشا آمده بودند. ميخواستن بدانند اين پديده چيست؟ هيچ كس حتي يك متري من هم نميآمد، جز خانوادهام و تنها دوستي كه جفت من نشسته بود. بقيه واقعا ميترسيدند. همان جلوي در ورودي اتاق، چند دقيقهاي با هراس و دلهره و ترس... وقتي از جام تكان ميخوردم، آنها نيز ناخودآگاه تكان ميخوردند. بعضيها هم استراحتم را بهانه ميكردند و ميرفتند. هيچ كس نزديكم نميشد. همان جلوي در مينشستن و نگاهم ميكردن. دو سال گذشت. خوب كه شدم دوباره به جبهه رفتم. فراموشم شده بود آن همه رنج. الان بعد از سالها دوباره بازگشتن همان تاولها. همان سرفهها، روزي يك ساعت زير كپسول مينشينم. دو فرزندم و همسرم هرسه آلوده شدن. شيميايي..
ارسال کردن دیدگاه جدید