روايت علامه مصباح يزدي از كرامت امام رضا(ع) نسبت به زوج آمريكائي

تبيين: به مناسبت ولادت با سعادت حضرت علي بن موسي الرضا(ع) روايتي از علامه مصباح يزدي در خصوص كرامت اين امام رئوف نسبت به يك زوج آمريكايي براي كاربران انتخاب شده است.
به گزارش تبيين ، علامه مصباح نقل كرده اند كه: شخصى مورد اطمينان و وثوق برايم نقل كرد كه در مشهد مقدّس و در منزل يكى از دوستان با دو دانشجوى آمريكايى كه زن و شوهر بودند ملاقات كردم. براى آن دو، داستان شگفت آورى رُخ داده بود كه به تقاضاى ميزبان آن داستان را براى ما نقل كردند: آن دو جوان آمريكايى گفتند: وقتى كه ما در يكى از دانشگاه هاى آمريكا مشغول تحصيل بوديم، پيوسته در خود احساس خلأ مى‌كرديم. با اشاره به سينه‌اش گفت: احساس مى‌كردم كه اينجا خالى است. سپس خيال كردم كه اين خلأ و كمبود ناشى از غريزه جنسى است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلأ پر مى‌گردد. از اين رو، هر دو تصميم گرفتيم كه با همديگر ازدواج كنيم؛ اما پس از ازدواج نيز آن خلأ پر نشد و كماكان آن كمبود و خلأ را در خود احساس مى‌كرديم. از اين امر سخت ناراحت گشتم و با اين‌كه به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمايلى به او نشان نمى‌دادم و گاهى حتّى حوصله صحبت كردن با او را هم نداشتم.
روزى براى عذرخواهى به او گفتم: اگر گاهى مى‌نگرى كه من حال خاصّى دارم و از شما دورى مى‌گزينم، خيال نكنيد كه علاقه‌اى به شما ندارم؛ بلكه اين ناراحتى و افسردگى و احساس خلأ از دوران دانشجويى در من بوده و تاكنون رفع نشده است و هر از چندگاه بدان مبتلا مى‌گردم. همسرم گفت: اتفاقاً من نيز چنين حالتى دارم. پس از آن گفتگو، پى بردم كه احساس خلأ درونى درك مشترك هر دوى ماست، و در نتيجه تصميم گرفتيم كه براى رفع آن چاره‌اى بينديشيم. در آغاز، بنا گذاشتيم كه بيشتر به كليسا رفت وآمد داشته باشيم و به مسائل معنوى بپردازيم، شايد آن خلأ برطرف گردد. ارتباطمان را با كليسا و مسائل معنوى گسترش داديم و در آن زمينه، كتاب هايى را نيز مطالعه كرديم؛ اما آن خلأ و عطش معنوى رفع نشد. چون شنيده بوديم كه در كشورهاى شرقى، بخصوص چين و هندوستان، مذاهبى وجود دارند كه مردم را به رياضت و انجام تمرين هاى ويژه‌اى براى رسيدن به حقيقت دعوت مى‌كنند، تصميم گرفتيم كه به آن كشورها سفر كنيم؛ و چون چين، از ديگر كشورهاى شرقى، به آمريكا نزديك‌تر است ابتدا به چين سفر كرديم.
در چين، از مسؤولان سفارت آمريكا درخواست كرديم كسانى را كه در آن كشور در زمينه مسائل معنوى و رياضت كشى سر آمدند به ما معرفى كنند و آن‌ها شخصى را به ما معرفى كردند كه گفته مى‌شد رهبر روحانيون مذهبى چين و بزرگترين شخصيت معنوى آن كشور است. با كمك سفارت، موفق شديم نزد او برويم و با راهنمايى و كمك او مدّتى به رياضت مشغول شديم؛ اما كمبود معنوى و خلأ درونى مان برطرف نگرديد.
از چين به تبّت رفتيم و در آنجا و در دامنه هاى كوه هيماليا معبدهايى بود كه عده‌اى درآن‌ها به عبادت و رياضت مى‌پرداختند. به ما اجازه دادند كه به يكى از معبدها راه يابيم و مدّتى را به رياضت بپردازيم. رياضت هايى كه آنجا متحمل مى‌شديم بسيار سخت بود، از جمله چهل شب روى تختى كه روى آن ميخ هاى تيزى كوبيده بودند، مى‌خوابيديم. پس از گذراندن مدّتى در آنجا و انجام رياضت ها و عبادت، باز احساس كرديم خلأ درونى ما كماكان باقى است و رفع نگرديده. از آنجا به هندوستان رفتيم و با مرتاضان زيادى تماس گرفتيم و مدّتى در آنجا به رياضت پرداختيم، اما نتيجه نگرفتيم و مأيوس گرديديم. بالاخره اين تصور در ما پديد آمد كه اصلا در عالم حقيقت واقعيتى نيست كه بتواند خلأ درونى انسان را اشباع كند.
نااميدانه تصميم گرفتيم كه از طريق خاورميانه به اروپا و سپس امريكا رهسپار گرديم. از هندوستان به پاكستان و از طريق افغانستان به ايران آمديم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شديم و آن را شهر عجيبى يافتيم كه نمونه آن را تاكنون مشاهده نكرده بوديم. در وسط شهر ساختمانى جالب و با شكوه با گنبد و گلدسته هاى طلا كه پيوسته انبوهى از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب كرد. سؤال كردم: اينجا چه خبر است و اين مردم چه دينى دارند؟ گفتند: اين مردم مسلمانند و كتاب مذهبى آنان قرآن است و در اين شهر و اين ساختمان يكى از رهبران مذهبى آن‌ها كه به او امام مى‌گويند دفن شده است. پرسيدم: امام كيست و چه مى‌كند؟ گفتند: امام انسان كاملى است كه به عالى ترين مراحل كمال انسانى رسيده است و او با رسيدن به آن مقام، ديگر مرگى ندارد و پس از رخت بر بستن از دنيا نيز زنده است. چون اين مسلمانان چنين اعتقادى دارند، به زيارت ايشان مى‌روند و با عرض ادب و احترام حاجت مى‌خواهند و امام حاجت آن‌ها را برآورده مى‌سازد.
گفتم: قسمت هاى برجسته‌اى از قرآن را براى ما نقل كنيد؟ به ما گفتند: در يكى از آيات قرآن آمده است كه هر چيزى خداوند را تسبيح مى‌گويد! آن سخنان براى ما معمايى شد كه چطور با اين‌كه امام آن‌ها مرده است، باز او را زنده مى‌دانند و به علاوه، معتقدند كه همه چيز، حتّى كوه ها و درختان، خدا را تسبيح مى‌گويند؟ باور نكرديم و تصميم گرفتيم براى تماشا وارد مشهد رضوى شويم. در صحن، يكى از خادمان كه وسيله‌اى شبيه چماق با روكش نقره در دست داشت، وقتى متوجه شد ما خارجى هستيم از ورودمان به صحن جلوگيرى كرد و گفت: ورود خارجى ممنوع است!
گفتم: ما چندين هزار كيلومتر در دنيا سفر كرده‌ايم و به اماكن گوناگونى وارد شده‌ايم و هيچ كجا به ما نگفتند كه ورود خارجى ممنوع است، چرا شما از ورود ما جلوگيرى مى‌كنيد؟ قصد ما تنها تماشاى اين محل است و نيّت بدى نداريم. هر چه اصرار كردم فايده‌اى نبخشيد و از ورود ما جلوگيرى كردند و ما با ناراحتى از آنجا دور شديم و در آن حوالى روبروى مسافرخانه‌اى لب جوى آب نشستيم و مدّتى من به فكر فرو رفتم كه نكند در عالم حقيقتى باشد كه در اينجا نهان است و ما نشناسيم؟ ما كه آن همه زحمت و رياضت را تحمّل كرده و نتيجه‌اى نگرفته ايم، اگر در اينجا خبرى باشد و آنان ما را راه ندادند كه از آن مطلع گرديم، برايمان سخت حسرت آور و رنج آور است كه با آن همه زحمت، تلاش و تحمّل رنج سفر از رسيدن به آن حقيقت محروم بمانيم. بى اختيار گريه‌ام گرفت و مدّتى گريستم.
ناگهان اين فكر به ذهنم خطور كرد كسى كه آنجا مدفون است، يا امام و انسان كامل است و آن‌ها راست مى‌گويند، يا دروغ مى‌گويند و او انسان كامل نيست. اگر آن‌ها راست بگويند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش مى‌داند كه ما به دنبال چه هدفى اين همه راه آمده‌ايم و بايد ما را دريابد؛ و اگر آنان دروغ مى‌گويند، ضرورتى ندارد كه ما به تماشاى آنجا برويم. همين طور كه اشك مى‌ريختم و خود را تسلّى مى‌دادم، دست فروشى كه تعدادى آيينه، مهر و تسبيح در دست داشت نزدم آمد و به انگليسى و با لهجه شهر خودمان گفت: چرا ناراحتى؟ سر بلند كردم و جريان را براى او گفتم كه ما براى كشف حقيقت به چندين كشور سفر كرده‌ايم و سال ها رياضت كشيده‌ايم و اكنون كه به اينجا آمده ايم، به حرم راهمان نمى‌دهند.
گفت: ناراحت نباش، برو، راهتان مى‌دهند. گفتم: الان ما به آنجا رفتيم و راهمان ندادند. گفت: آن وقت اجازه نداشتند. من در آن لحظه، فكر نكردم كه چطور آن دست فروش به انگليسى آن هم به لهجه محلى با من حرف زد و از كجا خبر داشت كه قبلا خادمان حرم اجازه نداشتند كه ما را راه دهند و اكنون اجازه دارند؛ و چرا من راز دلم را براى او گفتم. بالاخره به طرف حرم راه افتاديم و وقتى به در صحن رسيديم، خادم مانع ورود ما نشد. پيش خود گفتم، شايد ما را نديده، برگشتيم و به او نگاه كرديم؛ اما او عكس العملى نشان نداد. وارد صحن شديم و به راهرويى رسيديم كه جمعيّت انبوهى از آنجا وارد حرم مى‌شدند، ما نيز همراه جمعيّت وارد راهرو شديم. فشار جمعيّت ما را از اين سو به آن سو مى‌كشاند، تا اين‌كه به در حرم رسيدم و گرچه فشار جمعيّت زياد بود، اما ناگهان من احساس كردم كه اطرافم خالى است و هر چه جلو رفتم، پيرامونم خلوت‌تر مى‌شد و بدون مزاحمت، ناراحتى و فشار جمعيّت به پنجره هاى ضريح مقدّس رسيدم و مشاهده كردم كه در درون ضريح شخصى ايستاده.
بى اختيار تعظيم و سلام كردم، آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چه مى‌خواهى؟ من هر چه قبلا در ذهنم بود، يك باره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگويم كه چه مى‌خواهم، چيزى به ذهنمم نيامد؛ فقط يك مطلب به ذهنم آمد كه در محضر حضرت گفتم و آن اين بود كه من شنيده‌ام در قرآن نوشته شده همه موجودات خدا را تسبيح مى‌گويند. وقتى آن مطلب را عرض كردم، فرمودند: به تو نشان مى‌دهم. بعد بى اختيار از حرم بيرون آمدم و باز احساس كردم كه پيرامون من خلوت است و كسى مزاحم من نمى‌شود. خداحافظى كردم و از حرم خارج شدم، اما مبهوت شده بودم. وقتى از حرم خارج شدم و به صحن وارد گرديدم، حالتى به من دست داد كه مى‌شنيدم هر آنچه پيرامون من هست، از در و ديوار و درخت و زمين و آسمان، تسبيح مى‌گويند. با مشاهده اين صحنه، ديگر چيزى نفهميدم و بى هوش بر روى زمين افتادم. پس از به هوش آمدن، خود را در اتاقى و بر روى تختى ديدم كه عده‌اى آب به صورتم مى‌ريختند تا به هوش آيم.
پس از آن واقعه، من متوجه شدم كه در عالم حقيقتى وجود دارد و آن حقيقت در اينجاست و انسان مى‌تواند به مقامى برسد كه مرگ و زندگى براى او يكسان باشد و او مرگ نداشته باشد و هم چنين پى بردم كه قرآن راست مى‌گويد كه همه چيز تسبيح گوى خداست.
نكته جالب در داستان فوق اين است كه با آن رخداد خارق العاده همه حقايق از طريق شهود براى آن جوان ثابت شد. مسلّماً از طريق برهان و بررسى هاى علمى فرصت زيادى لازم بود كه او به همه حقايق واقف گردد؛ چون وقتى خواهان شناخت خدا مى‌شد، بايد مدّتى را براى اثبات وجود خدا صرف مى‌كرد و پس از آن، نوبت به اثبات نبوّت و پس از آن اثبات امامت و ساير مسائل مى‌رسيد. اما با يك حادثه، همه چيز براى او ثابت شد: او با شناخت امام هشتم(عليه السلام) و حقانيّت ايشان، حقانيّت شيعه و معتقدات آنان را نيز شناخت و دريافت كه امام مرگ ندارد و مرگ ظاهرى معصوم تأثيرى در رفتار و تداوم فعاليّت ها و تصرفات تكوينى و معنوى ايشان ندارد. هم چنين حقانيّت قرآن و ساير مقدّسات و اصول مذهبى و دينى ما براى او ثابت شد.
برگرفته از كتاب به سوي خودسازي علامه مصباح يزدي صفحه 225 الي 231
 

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی