پلیس حکومت افغانستان که شهید مدافع حرم شد

بعد از شهادت علیرضا خواهرش برای ما از حالات او قبل از اعزام به سوریه روایت می‌کرد شبی که قرار بود فردایش راهی سوریه و جنگ با تکفیری‌ها شود، آرامش خاصی در چهره داشت و تمام رفتارش اینگونه نشان می‌داد که دیگر برنمی‌گردد.

 

روزنامه جوان: همین چند روز پیش بود که به ولدآباد محمدشهر رفتم تا با خانواده شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون علیرضا نوروزی دیدار کنم. پیش از این‌ها صحبت‌های زیادی از این خانواده ولایتمدار شنیده بودم. علیرضا نوروزی شهید مدافع حرم افغانستانی، شغل خوب و پردرآمد خود را در کشورش افغانستان رها کرد و به جمع مدافعان حرم ملحق شد و نهایتاً در جنگ با تکفیری‌های تروریست در ۱۱اسفند سال ۱۳۹۳ به شهادت رسید. با نوروز نوروزی پدر شهید و مادرش ریحانه خانم همکلام شدم. متن پیش‌رو حاصل همکلامی با این خانواده شهید است.

اردوی ملی افغانستان
او همه امکانات یک زندگی آرام و بی‌دغدغه را داشت. مادر و پدری مهربان، صمیمی و خانواده‌ای که همه دلخوشی او در این دنیای خاکی بودند، اما عاقبتی که در انتظارش بود او را به سمت جبهه مقاومت کشاند. شهید علیرضا نوروزی برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) از افغانستان به ایران و سپس به سوریه رفت و در سن ۳۳ سالگی به شهادت رسید.

روز‌ها از پس هم می‌گذشت تا اینکه علیرضا در اردوی ملی افغانستان مشغول به خدمت شد و به یکباره عزم سفر به ایران را کرد. علیرضا مدت‌ها تنها یک خواب را می‌دید، خواب زیارت اماکن مقدس و خودش را که زائر آنجاست؛ خواب‌هایی که بار‌ها تکرار شدند و همین خواب‌ها او را بر آن داشت که بار سفر ببندد و برای زیارت به ایران بیاید. همه حکایت شهادت علیرضا از همین زیارت رفتنش آغاز شد، یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.

استقبال گرم و صمیمی
راهی ولدآباد می‌شوم. آدرس خانه شهید را با پدرش مرور می‌کنم تا مسیر را راحت‌تر پیدا کنم. کمی از ساعت ۱۰ گذشته و به خانه شهید رسیدم. پدر به استقبالم می‌آید و من را همراهی می‌کند. وارد خانه که می‌شوم مادر و تنها یادگار شهید هم چشم انتظار آمدنم بودند، این را می‌شود از استقبال گرم‌شان به خوبی متوجه شد.

پدر شهید نوروز نوروزی متولد سال ۱۳۲۹ است که بعد از شهادت علیرضا به ایران آمده است. کناری می‌نشینم مادر و عباس فرزندشهید با چای و شیرینی پذیرایمان می‌شوند. پدر شهید همان ابتدا از مهاجرتش به ایران می‌گوید: سال‌ها قبل در ایران زندگی می‌کردم، بچه‌ها همگی در ایران متولد شده‌اند؛ چهار دختر و دو پسر.

من سال ۸۳ به افغانستان برگشتم و زندگی‌ام را ادامه دادم، اما مجدداً بعد از شهادت علیرضا به ایران آمدم.

خواب زیارت
او در ادامه می‌گوید: «علیرضا در افغانستان در اردوی ملی بود و کار نظامی داشت. نظامی‌های افغانستان در سال یک‌مرتبه به مدت یک ماه تا ۴۵ روز به مرخصی می‌روند.

یک روز علیرضا به خانه آمد و گفت پدر جان هر شب که می‌خوابم خواب زیارت می‌بینم، من هر شب در زیارت هستم. وقتی مرخصی‌هایم را گرفتم می‌خواهم به زیارت بروم. ابتدا مشهد به پابوس امام‌رضا (ع) و بعد به قم و شاه عبدالعظیم.

من گفتم پسرم به این راحتی که گذرنامه نمی‌دهند، گفت ان‌شاءالله درست می‌شود.

خیلی خوشحال بود. یک روز وقتی مرخصی‌اش را گرفت، به خانه آمد و گفت پدر من می‌خواهم به ایران بروم. ایشان یک پسر دارد که با ما زندگی می‌کند، او را به ما سپرد و به سمت ایران راهی شد.»

حرم حضرت زینب (س) و تهدید داعش
پدر از روزی برایمان روایت می‌کند که برای اولین بار علیرضا از رفتن به جهاد و مدافع حرم شدن با او سخن می‌گوید: چند روز گذشت یک شب در حیاط خوابیده بودم که دیدم گوشی‌ام زنگ می‌خورد، گوشی را برداشتم علیرضا پشت خط بود. گفت باباجان من می‌خواهم به سوریه بروم، گفتم سوریه! گفت بله، حرم حضرت زینب مورد تهدید داعشی‌ها و تکفیری‌ها قرار گرفته، می‌خواهم بروم تا از حضرت زینب (س) و اهل بیت (ع) دفاع کنم. ما که تا آن زمان نمی‌دانستیم در سوریه چه خبر است. گفتم چطور می‌خواهی بروی؟ گفت حرم حضرت زینب (س) در محاصره است! باید بروم، اجازه می‌دهی؟ گفتم برو راه خوبی انتخاب کرده‌ای، علیرضا رفت و چهار ماه از آن رفتن‌هایش می‌گذشت که باز هم با من تماس گرفت. گفتم علیرضاجان می‌خواهی برگردی؟ گفت بابا اینجا خیلی کار دارم باید بمانم، من باید باشم، این آخرین تماس من با علیرضا بود.

خبر آمد خبری در راه است
روز‌های بی‌خبری ما از پس هم می‌گذشت تا اینکه یک روز صبح یکی از برادرانم که در کابل کنار ما زندگی می‌کرد، صبح زود آمد احوالات ما را پرسید. به همسرم گفتم اتفاقی افتاده که برادرم سرزده به خانه ما آمده است! اما او بی‌هیچ حرفی از خانه رفت.

نزدیک غروب بود، از پنجره خانه دیدم که برادرم همراه چند نفر از هم محلی‌ها به سمت خانه می‌آیند، وارد حیاط شدند، از این آمدن و رفتن‌های برادرم جا خورده بودم.

به همسرم گفتم قطعاً برای یکی از اعضای خانواده شما یا من اتفاقی افتاده که برادرم دو بار در یک روز به اینجا آمده است. اصلاً فکر ما سمت علیرضا نبود، اصلاً.

به سراغ میهمان‌ها رفتم با تعارف و پذیرایی کنارشان نشستم. برادرم حال و احوالم را پرسید و گفت از ایران چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت از علیرضا چه خبر؟ همین را که گفت نگران شدم و پرسیدم چه شده، برای علیرضا اتفاقی افتاده است؟!

گفت علیرضا زخمی شده، گفتم راستش را بگو علیرضا زخمی نشده، شهید شده است.

گفت من که نگفتم شهید شده، می‌گویم مجروح شده، اما تو می‌گویی شهید شده! برادرم با حالتی غمگین و ناراحت از خانه ما رفت.

معراج شهدا، پیکر شهید و تشییع غریبانه
علیرضا شهید شده بود، اما ما همچنان در یک بی‌خبری تلخی به سر می‌بردیم. خیلی انتظار کشیدیم تا از سمت ایران خبری از علیرضا به ما برسد، اما فایده‌ای نداشت. با اینکه نمی‌خواستم دخترم را هم نگران کنم، مجبور شدم با او تماس بگیرم. دخترم هم از وضعیت علیرضا بی‌اطلاع بود. چند روز بعد دامادمان با من تماس گرفت و گفت پدرجان علیرضا شهید شده است من خودم به معراج شهدا رفتم و پیکرش را دیدم.

گفتم شهادتش مبارکش باشد. این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. من به پسرم افتخار می‌کنم خودش دوست داشت در این مسیر باشد.

به دامادم گفتم اگر امکان دارد خودتان پیکرش را تحویل بگیرید و دفن کنید، اما ایشان گفت پدرجان باید حتماً خودتان بیایید. پیکرش را به من تحویل نمی‌دهند. گفتم شرایط اینجا خیلی سخت است. نمی‌توانم به ایران بیایم یک شماره تماس به من داد که برای یکی از مسئولان فاطمیون بود. با شماره‌ای که به من داده بود تماس گرفتم و گفتم سخت می‌توانم پاسپورت تهیه کنم، نمی‌توانم بیایم، اما آن‌ها اصرار داشتند که خودم را به ایران برسانم و پیکر علیرضا را تحویل بگیرم.

یک ماه گذشت هر طور بود ویزا گرفتم و خودم را به ایران رساندم.

در مسیر به ایران با خود می‌گفتم حالا دو ماهی از شهادت علیرضا می‌گذرد، معلوم نیست در این دو ماه چه بر سر پیکر او آمده است!

همین که به تهران رسیدم، خودم را به معراج شهدا رساندم. نمی‌خواستم لحظه‌ای دیدار من و علیرضا به عقب بیفتد. وارد معراج شهدا شدم و بعد از انجام کار‌های ابتدایی من را به سمت پیکر بردند. در تابوتش را باز کردند انگار نه انگار که از منطقه جنگی آمده بود و دو ماهی از شهادتش می‌گذشت، چهره‌اش نشان می‌داد که تازه شهید شده باشد، فضا پر شده بود از عطر خوش. هرطور بود با علیرضا وداع کردم. هر چند سخت بود، اما خیالم راحت بود که خودش این راه را انتخاب کرده و به این راه ایمان داشت.

ما اطلاعی از نحوه شهادتش نداریم. وقتی از اینجا رفت، ما اینجا نبودم که همرزمان و دوستانش را بشناسیم و از آن‌ها پرس و جو کنیم. بعد از اینکه پسرم را از معراج شهدا تحویل گرفتم او را در امامزاده ابراهیم ملارد تدفین کردیم. شاید چند نفری بیشتر در زمان تشییع او همراهی‌مان نکردند. آن اوایل شهادت بچه‌های فاطمیون بسیار در غربت و تنهایی خاکسپاری می‌شد. خدا به من نعمت پدر شهیدشدن را داد و امیدوارم که لایق این عنوان باشم و راه شهیدم را ادامه بدهم.

خرید بازار و شام خوشمزه
با مرور حرف‌های پدر شهید مادر هم سر صحبت را باز می‌کند. ریحانه خانم کنار ما می‌نشیند و همه حواسش را جمع می‌کند که از میهمان‌های فرزند شهیدش به خوبی پذیرایی شود. همان ابتدا مادرانه‌هایش با بغض همراه می‌شود، وقتی که می‌خواهد از محبت و مهربانی علیرضا برایمان روایت کند: علیرضا خیلی دست و دلباز بود وقتی می‌خواست به ایران بیاید و پسرش را به دندانپزشکی ببرد من را هم با خودش می‌آورد، بعد از اینکه از مطب دکتر بیرون آمدیم دست من را گرفت و به بازار برد. از من خواست تا برای خودم هر چه دوست دارم بخرم. من هم می‌گفتم همه چی دارم مادرجان نیازی به چیزی نیست! مگر گوش به حرف من می‌داد. من هم یک شال برداشتم و گفتم همین کافی است مادر، اما او مصر بود که باز هم خرید کنم آنقدر برایم وسیله خرید که باورتان نمی‌شود، شاید فکر کنید حالا که او شهید شده و فرصتی پیش آمده که می‌توانم از او تعریف کنم این حرف‌ها را می‌زنم، نه اصلاً اینطور نیست. عجیب مهربان و دلسوز بود. به من می‌گفت باید این‌ها را بپوشی و از آن‌ها استفاده کنی، هرچه می‌گفتم نمی‌خواهم می‌گفت به خاطر من بخر. بعد هم گوشت تازه خرید و آن شب غذای مفصل و خوشمزه‌ای برایش پختم. نمی‌دانستم چه در سر علیرضا می‌گذشت. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم همه کارهایش روی حساب و کتاب بوده است.

بعد از شهادتش همه آنچه علیرضا آن روز برایم خریده بود را به یادگار نگه داشته‌ام و به وقت دلتنگی‌های مادرانه‌ام به سراغشان می‌روم و با دیدن آن‌ها همه خاطره‌های شیرین آن روز را با خودم مرور می‌کنم.

من و علیرضا خیلی با هم صمیمی بودیم. من محرم راز‌ها و درد و دل‌هایش بودم. وقتی از سرکار به خانه می‌آمد، کنارم می‌نشست سرش را روی پاهایم می‌گذاشت و من هم با دستانم موهایش را نوازش می‌کردم و او برایم صحبت می‌کرد. خیلی دوستش داشتم. خیلی خوب بود. خیلی به خانواده‌اش اهمیت می‌داد. بازوی توانمندی برای پدرش بود. زمانی که در افغانستان بودیم همسرم توان کارکردن نداشت و خرج و مخارج خانه و زندگی را علیرضا برعهده داشت. همان روزی که علیرضا با پدرش تماس گرفت و صحبت از ماندن مجدد در جبهه شد، پدرش به ایشان گفت بیا من کمک خرج می‌خواهم، اما علیرضا گفت باید در سوریه بمانم. برایمان تأمین مخارج زندگی‌مان سخت بود، اما رضایت دادیم که بماند.

اهل مسجد و نماز جماعت بود
مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون از آخرین تماس علیرضا با او می‌گوید: «قبل از شهادتش، با من تماس گرفت و گفت من را می‌بخشی؟ گفتم علیرضا تو قرار بود زود برگردی چرا برنمی‌گردی؟ چه چیزی را باید ببخشم، همین که این‌ها را بیان کردم، تلفن را قطع کرد. نمی‌دانستم این آخرین مکالمه من و او خواهد بود. او ماندگار شد تا اینکه شهادت در این مسیر نصیبش شد.»

مادر شهید در ادامه از ارادت و علاقه‌اش به اهل بیت (ع) می‌گوید: «منزل ما در کنار مسجد بود. هر زمانی که علیرضا می‌آمد، به مسجد می‌رفت تا نمازهایش را به جماعت در مسجد بخواند. در مراسم‌های عزاداری اهل بیت (ع) در مسجد شرکت می‌کرد و در دهه اول محرم در دسته‌های سینه‌زنی حضور داشت. ایشان ارادت زیادی به امام حسین (ع) داشت، اما هیچ‌گاه از رفتن و شهادت با ما صحبت نمی‌کرد، اما همین رفتن و وداعی که با ما داشت تکلیف را بر ما روشن کرد. او نمی‌خواست ما را نگران کند. بعد از شهادت علیرضا زن‌عموی ایشان به من گفت علیرضا یکبار به من گفت من خیلی دوست دارم شهید شوم.»

عشق به امام حسین (ع)
شهید علیرضا نوروزی شهید مدافع حرم افغانستانی در کشور خود پلیس حکومت بود، عشق به امام حسین (ع) و خاندان پاک ایشان، وی را از خطر‌هایی که حرم حضرت زینب (س) را تهدید می‌کرد، به شدت می‌آزرد و اخبار حضور تیپ فاطمیون در جبهه‌های سوریه را همیشه دنبال می‌کرد.

تنها یادگار شهید
مادر می‌گوید: «بعد از شهادت علیرضا خواهرش برای ما از حالات او قبل از اعزام به سوریه روایت می‌کرد شبی که قرار بود فردایش راهی سوریه و جنگ با تکفیری‌ها شود، آرامش خاصی در چهره داشت و تمام رفتارش اینگونه نشان می‌داد که دیگر برنمی‌گردد.

امروز عباس تنها یادگار شهید مدافع حرم علیرضا نوروزی ۱۶ سال دارد و تمام امید پدربزرگ و مادربزرگ است.»

مادر شهید می‌گوید: «عباس با ما زندگی می‌کند او همه خلقیاتش شبیه پدرش است. گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر علیرضا رفت، اما یادگاری عزیزی برای ما به جای گذاشت تا با دیدنش یاد و خاطره پسرمان برایمان زنده شود و کمتر دلتنگش شویم.

علیرضا پسرش عباس را خیلی دوست می‌داشت، اما به خاطر اهل بیت (ع) از او هم گذشت. او می‌گفت حرمت حرم ناموس شیعه در خطر است و نمی‌توانم این را تحمل کنم، برای همین علیرضا فرزندش را به خدا سپرد و راهی شد.»

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی