نسخههای علامتدار آقای دکتر با آتش انفجار دفتر حزب جمهوری سوخت!
نسخهپیچ داروخانه «نیکو» در سال 1354 میگوید: «همه بچههای داروخانه از قول و قرار دکتر معیری و مدیر داروخانه باخبر بودند. همه میدانستیم نسخههایی که دکتر روی آن علامت ضربدر میزند، باید بدون دریافت پول پیچیده شود؛ اما بدون جلب توجه. بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری در 7 تیر سال 60، خیلی از بیماران نیازمند تازه فهمیدند پشت آن نسخههای علامتدار دکتر، چه رازی بوده...»
فارس: بعد از حدود ۴ دهه، بالاخره روزی که زخمخوردگان جریان نفاق چشمانتظارش بودند، از راه رسید. برگزاری جلسات دادگاه رسیدگی به اتهامات گروهک منافقین، گرچه داغ دل خانوادههای شهدای ترورهای ناجوانمردانه این فرقه انحرافی را تازه کرده اما رویای تمام این سالهایشان برای محاکمه و مجازات اعضای کوردل این گروهک را هم به واقعیت نزدیک کرده است.
در میان جنایات گروهک منافقین، شهادت ۷۲ چهره شاخص کشور در انفجار تروریستی دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰، جور دیگری داغ بر دل ملت ایران گذاشت. در آن جمع برگزیده که نخبگان سیاسی ایران آن روز را گرد هم آورده بود، شخصیتهای تاثیرگذار سایر حوزهها هم حضور داشتند؛ ازجمله چند چهره برجسته حوزه بهداشت و درمان مثل شهیدان دکتر «هاشم جعفری معیری»، دکتر «محمدباقر حسینی لواسانی» و دکتر «محمدعلی فیاض بخش».
آغاز جلسات دادگاه رسیدگی به اتهامات سازمان مجاهدین خلق موسوم به منافقین، فرصت مغتنمی است برای مرور داستان زندگی و خدمات این پزشکان دلسوز که حرفه مقدس پزشکی را نه ابزاری برای کسب شهرت و ثروت و مقام بلکه موقعیتی برای عبادت خدا و خدمت به خلق خدا میدانستند. عاقبت هم پاداش این خدمت صادقانه را با شهادت گرفتند.
خبرگزاری فارس در سلسله گزارشهایی، به نقل قصههای کمتر شنیدهشده از این طبیبهای مردمدار خواهد پرداخت. در اولین قسمت از این گزارشها، با روایت زندگی و خدمات شهید دکتر «هاشم جعفری معیری»، معاون دومین وزیر بهداری جمهوری اسلامی از زبان همسرش، «شکوه بانو ناظمان» همراه باشید.
کاش پای گروهک یزیدی زودتر به دادگاه باز میشد...
سر صحبت را با موضوع برگزاری جلسات دادگاه رسیدگی به جنایات گروهک منافقین باز میکنم و مصاحبهشونده محترم در مقابل با لحنی حسرتآلود میگوید: «دیره، خیلی دیر...»
برای امثال حاج خانم «شکوه بانو ناظمان» که تکتک روز و شبهای تمام ۴۲ سال گذشته را شمردهاند تا به روزی برسند که عوامل شهادت مظلومانه عزیزانشان به دست عدالت سپرده شوند، برداشته شدن اولین قدم از این مسیر بعد از ۴ دهه، همانقدر که مایه امیدواری است، حسرتهای سالهای سپریشده را هم در دلشان زنده میکند.
حاج خانم مکثی میکند و در ادامه میگوید: «به اعتقاد من، خیلی زودتر از اینها باید این دادگاه برگزار میشد. الان درحالیکه در خبرها صحبت از مرگ «کلاهی»، عامل اصلی انفجار دفتر حزب جمهوری است، شاید این دادگاه دیگر به آن نتیجه موردنظر ما نرسد. کاش چند سال زودتر این حرکت انجام میشد. در این سالها چند بار موضوع برگزاری دادگاه رسیدگی به جنایتهای منافقین مطرح شده بود اما هیچوقت به اجرا درنیامد.
حتی در یک مقطع قرار شد من و چند نفر دیگر از خانوادههای شهدا را برای شرکت در یک دادگاه علیه منافقین و شرح ماوقع جنایتی که کلاهی در ۷ تیر سال ۶۰ انجام داده بود، به پاریس اعزام کنند. قبل از ما هم، فرزند یکی دیگر از شهدای ترور در این دادگاه شرکت کرده بود. اما با اینکه چند جلسه توجیهی برای ما برگزار شد، نمیدانم به چه دلیلی در نهایت این موضوع، عملی نشد.»
انحلال سازمان قاتل، آرزوی خانواده شهدای ترور
کنجکاوم از احتمال حضور حاج خانم بهعنوان شاکی یا مطلع در این دادگاه بدانم. میپرسم و در جواب میگوید: «امثال من که در سن سالمندی هستیم، دیگر نه توان جسمی برای حضور در چنین محافلی داریم و نه آمادگی ذهنی و روحی. انشاءالله فرزندان شهدای ترور که جوان و میانسال هستند، در این دادگاه حاضر شوند و از حق خودشان و ما بهخوبی دفاع کنند.»
میگویم از نظر شما بهترین حکم برای اعضای گروهکی که دستشان به خون 17 هزار ایرانی بیگناه آلوده است، چیست؟ حاج خانم ناظمان بیمعطلی میگوید: «نیستی و نابودیشان. آرزوی ما این است که این گروهک که نهتنها باعث شهادت تعداد زیادی از هموطنان شد بلکه جوانان زیادی را هم به انحراف کشاند، منحل و ریشهکن شود.
به اعتقاد ما، امثال کلاهی، یزید زمانه بودند و قطعا هم در این دنیا و هم در آن دنیا به عذاب دچار خواهند شد. آنها حق من و امثال من را با جنایتهای خود تضییع کردند. چه بچههای کوچکی که با ترورهای کور آنها، یتیم شدند. خداوند حتما حق آنها را از این منافقین جنایتکار خواهد گرفت.»
وقتی مِهر پزشک جوان در دل افسر ارتش پهلوی نشست!
گپ و گفت کوتاه درباره دادگاه رسیدگی به جرایم گروهک منافقین، بهانهای میشود برای ورق زدن دفتر خاطرات شکوه بانو ناظمان از شهید دکتر «هاشم جعفری معیری».
حاج خانم هم برمیگردد به ۶۳ سال قبل و میگوید: «پدرم با اینکه افسر ارتش حکومت پهلوی بود اما اعتقادات مذهبی قوی داشت. خودش میگفت: من، اسماً ارتشی هستم اما رسماً نه. با همین نگاه هم، تکلیف داماد آیندهاش را مشخص کرده بود و میگفت: داماد من باید متدین و تحصیلکرده باشد. و دکتر هاشم جعفری معیری، همانی بود که پدرم میخواست.
آن جوان محجوب وقتی پایش به خانه ما باز شد که دانشجوی سال آخر پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تبریز بود. خیلی زود هم جایش را در دل پدرم باز کرد و شد داماد خانواده ما. تمام برنامههای آشنایی تا ازدواج ما ظرف چند ماه انجام شد و شهریور سال ۱۳۳۹ زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
از همان اوایل ازدواج، ایرانگردی ما هم شروع شد. ازآنجاکه دکتر تازه فارغالتحصیل شده بود و باید دوره طرحش را میگذراند، شدیم مسافر شهرهای مختلف؛ از خلخال و آذرشهر تا میانه.»
دعای بیماران محروم، دکتر را حاجی کرد
«هرچقدر دوری از خانواده و زندگی در شهرهای کوچک با امکانات محدود برای من بهعنوان یک تازه عروس ۱۸ ساله، سخت بود، خدمت به مردم این شهرها در لباس سفید پزشکی برای دکتر، لذتبخش بود. وقتی در خلخال در جایگاه رییس درمانگاه فعالیت میکرد، میگفت: «من نه به خاطر شغل پزشکی و عنوان رییس درمانگاه، بلکه برای ثواب کمک به بیماران محروم است که به این محدوده آمدهام. این روال تا چند سال ادامه داشت؛ حتی وقتی بهعنوان رییس بهداری شهر میانه انتخاب شد.
در آن سالها که مهمان شهرستانهای مختلف بودیم، بارها شاهد بودم روستاییان سراغ دکتر میآمدند و او را با اسب و الاغ به راههای دور و بالای سر مریض بدحال میبردند. دکتر هم با جود تمام سختیها هرگز به آنها نه نمیگفت. یک بار که خانواده بیمار نیمهشب سراغ دکتر آمدند، با اینکه نگران تنهایی من بود، باز هم درخواست آنها را رد نکرد. در را روی من قفل کرد تا خیالش از امنیتم راحت شود. بعد با آنها برای معاینه بیمار به یکی از روستاهای اطراف رفت.»
شکوه بانو ناظمان، همسر شهید دکتر معیری
حاج خانم ناظمان مکثی میکند و انگار بخواهد اعترافی کند، صدایش را صاف میکند و میگوید: «راستش را بخواهید دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود. با حساب و کتابهای خودم، دلگیر بودم که با وجود تمام شدن ۴ سال دوره مأموریت دکتر، چرا نباید به تهران و پیش خانوادههایمان برگردیم؟
همهچیز زیر سر حسن انجام وظیفه توسط دکتر بود. مسؤولان بهداشت و درمان استان آذربایجان شرقی که معتقد بودند دکتر معیری با مدیریت خوبش توانسته شهر میانه را بهلحاظ بهداشت و درمان ارتقا بدهد، با بازگشتش به تهران موافقت نمیکردند.
دکتر معیری در لباس احرام در ایام حج تمتع
تکلیف دکتر که معلوم بود؛ این همان چیزی بود که همیشه دنبالش بود. در این میان، فقط من ناراضی بودم اما خواست خدا این بود که دل من هم نرم شود. یک روز نامهای از تهران آمد که حال و هوای ما را تغییر داد.
ماجرا این بود که برای سفر حج تمتع، نام یک پزشک از آذربایجان شرقی و یک پزشک از آذربایجان غربی را خواستهبودند. مسؤولان بهداشت و درمان آذربایجان شرقی هم برای تقدیر از خدمات دکتر معیری، نام او را به تهران اعلام کرده بودند.»
دکتر معیری در حال معاینه حجاج
به جای حزب رستاخیز، عضو خانواده بیماران بیبضاعت شد
«دکتر همیشه میگفت: در سفر حج از خدا خواستم در قلم و دستم برای بیماران شفا قرار دهد. بعدها لبخند رضایت بیمارانش ثابت کرد از آن سفر پربرکت، حاجتروا برگشته است.» خاطرهای انگار در ذهن همسر شهید دکتر معیری جرقه زده که سکوت میکند. تکههای جورچین آن اتفاقات را در ذهنش مرتب میکند و میگوید: «دکتر در استخدام وزارت بهداری بود اما آب اعتقاداتش با باید و نبایدهای حکومت پهلوی توی یک جوی نمیرفت. ماجرای اجباری شدن عضویت در حزب رستاخیز هم، همان تیر خلاص به همکاریاش با حکومت بود. دکتر گفت که حاضر نیست به حزب رستاخیر ملحق شود، حتی اگر مجبور شود شغل پزشکی را کنار بگذارد. عاقبت هم، زودتر از موعد خودش را بازنشسته کرد. همه این اتفاقات، شرایطی فراهم کرد که از آن به بعد، بیشتر وقتش را در مطبش در چهارراه مختاری، حوالی میدان راهآهن در جنوب تهران در خدمت بیمارانی باشد که اغلب از خانوادههای بیبضاعت بودند.»
همین امروز هم اگر به چهارراه مختاری سر بزنید و درباره دکتر معیری بپرسید، آنهایی که 50 و 60 سال را پر کردهاند، کلی ذکر خیر دارند از آن دکتر ریش پروفسوری مهربان و همیشه خندان. همان پزشکی که جراح عمومی بود و در حوزه اطفال هم تخصص داشت و همین کافی بود برای اینکه مطبش همیشه شلوغ باشد. دکتری که نهفقط هوای جسم رنجور بیمارانش بلکه هوای عزت و غرور آنها را هم داشت. حاج خانم درباره دغدغهمندی دکتر معیری نسبت به بیمارانش اینطور میگوید: «همیشه میگفت: پزشکی، نه شغل من بلکه عبادت من است. در عمل هم، هیچوقت از جایگاه طبابتش برای سودجویی و کسب درآمد استفاده نکرد. هیچوقت برای ویزیت بیمارانش نرخ تعیین نمیکرد. هرکس هرچقدر داشت، پرداخت میکرد و اگر هم دستش خالی بود، دکتر با روی خوش او را رایگان معاینه میکرد. اما دکتر به این هم، راضی نبود...»
راز نسخههای علامتدار دکتر مردمدار
«آن روزها دکتر با مدیر داروخانه «نیکو»، داروخانه نزدیک مطبش، قول و قراری گذاشته بود که بیماران تنگدست، دست خالی از داروخانه بیرون نروند. دکتر حتی با آزمایشگاه نزدیک مطبش هم هماهنگ کرده بود که به حساب او به بیمارانش تخفیف بدهند.»
سر نخ روایت حاج خانم از طبابت خاص شهید دکتر معیری را که در محدوده خیابان مختاری میگیرم، به «جواد حقگو»، نسخهپیچ داروخانه «نیکو» میرسم؛ داروخانهای که حالا برای ساکنان قدیمی این محدوده، فقط یک خاطره است. تا از دکتر معیری و نسخههای خاصش میپرسم، آقا جواد میگوید: «حدود سال ۱۳۵۴ نسخهپیچ داروخانه نیکو بودم. آن روزها همه بچههای داروخانه از قول و قرار دکتر معیری و آقای «اکبری»، مدیر داروخانه باخبر بودند. همه میدانستیم نسخههایی که دکتر روی آن علامت ضربدر میزند، باید بدون دریافت پول پیچیده شود؛ اما بدون جلب توجه.
نیازی به گفتن نبود. بیماری که این نسخه را در دست داشت، حتما به لحاظ مالی در مضیقه بود. تا نسخه علامتدار دکتر را به ما میداد، بدون سؤال و جواب داروهایش را رایگان تحویلش میدادیم و باعزت میرفت. آخر ماه هم، دکتر معیری هزینه این داروها را به مدیر داروخانه پرداخت میکرد. البته آقای اکبری هم در این کار خیر سهیم بود چون داروها را با دکتر به قیمت خرید حساب میکرد.»
دور هدیههای ممنوعه را خط بکش!
هیچکس نتوانست با پیشنهادهای آنچنانی، دکتری که پزشکی را برای خودش عبادت میدانست، وسوسه کند. برای پزشکی که دعای هنگام طواف حجش، مفید بودن برای بندگان دردمند خدا بود، خط قرمز مهمی وجود داشت به نام خدمت متعهدانه به بیماران و تا آخر به این چهارچوب مقدس وفادار ماند. همسر شهید دکتر معیری در این باره میگوید: «در دوران ماموریت دکتر در شهرستان، گاهی از طرف بعضی شرکتهای دارویی هدایایی برایش میآوردند. البته آن پیشکشیها، بیطمع نبود. در ازای آن هدایا میگفتند: داروهای ما را برای بیمارانتان تجویز کنید.
اما آنها دکتر را نشناخته بودند و نمیدانستند به هیچ قیمتی حاضر به سوءاستفاده از جایگاه و موقعیتش نیست. قاطعانه آن هدایا را رد میکرد و میگفت: «من فقط دارویی را که برای سلامت بیمارانم صلاح بدانم، تجویز میکنم.»
وقتی خودروی من، خودروی خدمت است، خانوادهام از آن سهمی ندارند!
«تا رژیم پهلوی سر کار بود، دکتر میگفت: من نمیتوانم با اینها کار کنم. اما انقلاب که پیروز شد، دیگر مانع و معذوریتی برای بازگشتش به سیستم بهداشت و درمان وجود نداشت. اینطور بود که وقتی دکتر «موسی زرگر»، دومین وزیر بهداری جمهوری اسلامی از او دعوت به همکاری کرد، نه نگفت.
دکتر از سال ۱۳۵۸ به عنوان مدیرعامل بهداری استان تهران مشغول به کار شد و بعد از آن هم به سمت مدیرعامل و رییس هیئت مدیره سازمان تأمین اجتماعی منصوب شد. بعد از تغییرات در وزارت بهداری هم، دکتر «هادی منافی»، وزیر جدید، دکتر معیری را بهعنوان قائم مقام وزیر بهداری و معاون درمان انتخاب کرد.»
حالا از اینجا به بعد، شکوه بانو ناظمان، راوی دقت نظرها و ملاحظات همسرش در جایگاه یک مسؤول نظام جمهوری اسلامی میشود و اینطور میگوید: «دقت و اصرار عجیبی روی حضور بهموقع در محل کارش داشت. میگفت: باید حقوقی که میگیرم، حلال باشد. اما این حساسیتهایش بعد از پیروزی انقلاب و به عهده گرفتن مناصب دولتی، بیشتر شد. مثلا محال بود از خودروی اداره برای امور خانه و خانواده استفاده کند.
اینکه چیزی نبود. حتی وقتی لازم میشد با خودروی خودش به ماموریت برود و برای تردد سریعتر، کارت ویژه پزشکی را برای ورود به مسیرهای ویژه روی خودرو نصب کند، اجازه نمیداد من سوار خودرویش شوم. یک بار رانندهاش گفت: آقای دکتر، این که دیگر ماشین خودتان است! در جواب گفت: نه. الان این، ماشین خدمت است. اجازه ندارم برای خانوادهام از آن استفاده کنم. حاج خانم هم خودش باید کارهایش را انجام دهد تا با راه و چاه آشنا شود و بعد از من بتواند از پس زندگی بربیاید!»
برای شهادتم نماز حاجت میخوانی؟
«بعد از من»! دکتر داشت از چه زمانی حرف میزد؟! غیرمستقیم داشت همسرش را برای چه روزهایی آماده میکرد؟ ادامه روایت شکوه بانو ناظمان، به همه این سؤالات جواب میدهد: «دکتر، عاشق شهادت بود. یک مرد آرام اهل علم و طبابت بود اما همیشه میگفت: دعا کن من شهید شوم. من هم میشنیدم اما حرفهایش را جدی نمیگرفتم. بهار سال ۶۰ برای سفر مشهد برنامهریزی کرده بودیم اما درست در موعد سفر، برای دکتر ماموریتی پیش آمد و نتوانست بیاید. قرار شد من و مادرم عازم مشهد شویم. داشتم راهی میشدم که دکتر گفت: توی حرم امام رضا (ع) به نیت شهادت من، نماز جعفر طیار بخوان! حرفش غافلگیرم کرد. علناً در مقابلش جبهه گرفتم و گفتم: چه حرف عجیبی! نه! این کار را نمیکنم.
در مشهد هم که بودیم، هر بار تماس میگرفت، بعد از زیارت قبول، میپرسید: نماز را خواندی؟ میگفتم: این چه اصراری است؟! نه! نمیخوانم. کار به جایی رسید که به مادرم متوسل شد. در یکی از تماسها به مادرم گفته بود: به شکوه سفارش کنید کاری که ازش خواستم را انجام دهد. مادرم گوشی را که گذاشت، گفت: مگر چه میخواهد؟ گفتم: شما که نمیدانید... دلم نمیخواهد برای شهادتش دعا کنم.
ما از مشهد برگشتیم و آن روزها گذشت. ۳۱ خرداد که خبر شهادت دکتر چمران آمد، شروع حسرت خوردنهای دکتر بود. میرفت و میآمد و میگفت: شهادت، لیاقت میخواهد. نصیب هر کسی نمیشود. خوش به حال دکتر چمران...»
منافقین کوردل، پزشک دلسوز بیماران نیازمند را به آرزویش رساندند
«روز 6 تیر که منافقین، آیتالله خامنهای را در مسجد ابوذر ترور کردند، با توجه به اینکه مطب دکتر در چهارراه مختاری و نزدیک آن محدوده قرار داشت، او توانست بهعنوان اولین پزشک، خودش را به بیمارستان بهارلو و بالای سر آقا برساند. بعد از انجام اقدامات اولیه هم، از آنجا همراه ایشان به بیمارستان قلب رفت.
آن شب مهمان منزل پدرم بودیم. دکتر تماس گرفت و با شرح ماجرا، گفت منتظرش نباشیم. گفتم: بیمارستان قلب که به خانه پدر نزدیک است. بیا دور هم باشیم. گفت: نمیتوانم چون با ماشین اداره آمدهام. اگر قرار باشد راننده یک بار مرا بیاورد پاسداران، بعد برود خانهشان در چهارراه لشکر، دوباره صبح از آنجا بیاید دنبال من، کلی بنزین مصرف میشود. کار درستی نیست چون مال بیتالمال است...
فردا (۷ تیر) که تلفنی صحبت کردیم، گفت: امروز در حزب جمهوری جلسه داریم. بعد از جلسه میآیم منزل پدرت. شب شد اما هرچه منتظر شدیم، دکتر نیامد. فکر کردیم شاید باز هم کار و ماموریتی پیش آمده اما...»
رسم عجیبی دارد روزگار. از هرچه فرار کنی، انگار آن را در طالعت حک میکند و بعد، در لحظهای که تصورش را هم نمیکنی، تو را با آن روبهرو میکند. حاج خانم ناظمان از مواجهه با روز مبادایی که برای خودش ساخته بود، اینطور میگوید: «از دکتر هیچ خبری نبود. دیگر آرام و قرار نداشتیم. به هر کجا فکرمان میرسید، تماس گرفتیم اما بینتیجه بود.
ویرانه های دفتر حزب جمهوری اسلامی بعد از انفجار بمب
خبر بمبگذاری در دفتر حزب جمهوری که آمد، به جای اینکه نگران شوم، برعکس به خودم دلداری دادم و توی دلم گفتم: پس دکتر دارد به مجروحان رسیدگی میکند که از خودش خبری به ما نداده. یعنی حتی آن موقع هم لحظهای به شهادتش فکر نکردم.
آیت الله خامنه ای در یادمان شهدای هفتم تیر در سال ۱۳۶۰
همان موقع با پدرم تصمیم گرفتیم به محل حادثه برویم تا خبری از دکتر بگیریم. در مسیر بودیم که اسامی شهدای انفجار دفتر حزب جمهوری از رادیوی ماشین پخش شد. اسم دکتر هم در میان آنها بود...»
عامل انفجار مهیب دفتر حزب جمهوری اسلامی، فردی به نام «محمدرضا کلاهی» بود؛ دانشجوی دانشگاه علم و صنعت که بعد از پیروزی انقلاب به سازمان مجاهدین خلق ملحق شده بود. او که با لطایفالحیل و ظاهری موجه توانسته بود اعتماد انقلابیون را به خود جلب کند، موفق شد تا قلب حزب جمهوری اسلامی هم نفوذ کند.
کلاهی در روز ۷ تیر سال ۶۰، یک بمب قوی را با کیفدستی خود به داخل جلسه حزب جمهوری اسلامی برد و دقایقی قبل از انفجار، خودش از ساختمان حزب خارج شد. در آن انفجار ویرانگر، آیتالله بهشتی، رییس دیوان عالی کشور به همراه ۷۲ تن از یارانش به شهادت رسیدند؛ جمعی که ۴ وزیر، ۲ معاون وزیر و حدود ۳۰ نماینده مجلس را در خود جای داده بود...
ارسال کردن دیدگاه جدید