امام خمینی به چه کسی گفتند: «داری میروی، انگار با مصطفی وداع میکنم»؟
آیتالله ارومیان میگفت:«در مرز، سرهنگ پاسگاه مرزی تا فهمید از نجف میآیم، گفت: آیتالله خمینی را میشناسی؟ گفتم: مگر میشود در نجف باشی و آیتالله خمینی را نشناسی؟ ایشان استاد من هستند. پرسید: یعنی در جلسه درسش شرکت میکنی؟ گفتم: بله. محتوای جلساتشان را هم مینویسم! پرسید: کتاب ولایت فقیه خمینی را هم داری؟ گفتم: نه. اما حقیقت این بود که تمام محتوای آن کتاب را در میان دستنوشتههایم داشتم...»
فارس- ۹سال شاگردی که نه، همنفسی با آیتالله خمینی که قلب تپنده مبارزات انقلاب مردم ایران بود، باعث شده بود شبیه او شود. هر بار احضار و ممنوعالمنبرش کردند، وقتی تبعیدش کردند، روزی که ترک خانواده و شهر و دیار کرد، یاد استاد دور از وطن در قلبش تازهتر و عزمش برای مبارزه با طاغوت، جزمتر شد. بعد از پیروزی هم، لحظهای از راه روشنی که انتخاب کرده بود، فاصله نگرفت. اما مدال افتخار پدر شهید که بر گردنش آویخته شد، بیشتر به پیر مرادش، مانند شد...
از آیتالله «علی ارومیان»، مرد انقلابی شهر ارومیه میگویم که حالا در جشن ۴۵ سالگی انقلاب اسلامی، جایش خالی است. سوم بهمن امسال که شیخ انقلابی در ۹۱سالگی به فرزندان شهیدش ملحق شد، مقام معظم رهبری در پیام تسلیتی نوشتند: «شهادت سه فرزند برومندایشان در راه اهداف عالیه اسلام در کنار فعالیتهای سیاسی و انقلابی آن مرحوم، ذخیرههای ارزشمندی در دیوان الهی است انشاءالله». هفتمین روز درگذشت آیتالله ارومیان و ایام دهه فجر، بهانه خوبی است برای بازخوانی اجمالی داستان زندگی سراسر مجاهدت او.
جاسازی مقاله ضد حکومتی در فلاسک چای!
«بعد از تحصیلات مقدماتی در مراغه و ارومیه، در سال ۱۳۳۰ وارد حوزه علمیه قم شدم. از میان اساتید حوزه، بیش از همه با آیتالله ملکوتی مأنوس بودم. به همین دلیل وقتیایشان عزم مهاجرت به نجف اشرف کردند، من هم تصمیم گرفتم همراهیشان کنم. سال ۱۳۳۳ به نجف مشرف شدم و در جوار حرمامیرالمؤمنین(ع) تحصیلاتم را پی گرفتم.» گرچه طلبه ۲۲ساله ارومیهای صدها کیلومتر از وطن دور شده بود اما این فاصله جغرافیایی باعث نمیشد از تحولات کشور که آن روزها به سمت یک انقلاب بزرگ در حرکت بود، بیخبر بماند. آیتالله ارومیان که در تمام آن سالها همپای علمای بزرگ نجف، اخبار جامعه ملتهب ایران را هر لحظه رصد میکرد، درباره مقطع حساس دستگیری و تبعید امام خمینی میگفت: «در حوزه علمیه نجف اشرف در محضر اساتید بزرگواری بودم اما بیش از همه از جلسات درس آیتالله العظمی خویی بهره بردم و ۱۷ سال در دورههای درس فقه و اصولایشان شرکت داشتم.
سال ۴۲ برای دیدار با خانواده، چند روز به ایران آمدم. موقع خداحافظی، آیتالله العظمی خویی، مقاله تندی را که علیه حکومت محمدرضا پهلوی نوشته بودند، به من دادند تا به دست آیتالله العظمی میلانی برسانم. آقا پرسیدند: چطور میخواهی این کار را انجام دهی؟ طلبه قوچانی که قبلاً داوطلب این کار شده بود، موفق نشد و حالا در زندان است. گفتم: اشکالی ندارد. نهایتش این است که من هم دستگیر میشوم. دستنوشته آیتالله خویی را به منزل بردم و سراغ فلاسک چای رفتم. شیشه آن را درآوردم، نوشتهها را به دیواره آن چسباندم، دوباره شیشه را در جایش گذاشتم و در آن آب جوش ریختم! در آن سفر، همراهان کلی از آن فلاسک، چای خوردند. ماموران امنیتی هم در مرز، همهچیز را تفتیش کردند جز آن فلاسک(با خنده).»
وقتی خورشید، همسایه ما شد
دوری ارومیان جوان از کانون تحولات مبارزات انقلاب، طولانی نشد و یک سال بعد، همه چیز دست به دست هم داد تا او با قلب تپنده مبارزات ضد حکومتی مردم ایران، همسایه شود: «آیتالله خمینی که سال ۴۳ توسط رژیم پهلوی به کشور ترکیه تبعید شده بودند، حدود یک سال بعد به نجف آمدند و مورد استقبال علما و طلاب قرار گرفتند. امام ابتدا فقط در مدرسه آیتالله بروجردی نماز جماعت میخواندند اما بعد از مدتی، طلبهها درخواست کردند جلسات درس را هم شروع کنند. اینطور بود کهایشان در مسجد شیخ انصاری، تدریس را شروع کردند. من هم که با شنیدن شرح مبارزات امام، علاقه فراوانی بهایشان پیدا کرده بودم، از وقتی وارد نجف شدند، هم در نماز و هم در جلسات درس در محضرشان حاضر میشدم.»
طلبه ارومیهای اما نمیخواست در محضر آن عالم بزرگ، یک شاگرد ساده باشد. اینطور بود که یک تصمیم مهم گرفت: «عادت داشتم اکثر اوقات، محتوای جلسات درس را ثبت کنم. با همین روحیه، بعد از مدتی علاقه پیدا کردم جلسات درس امام (ره) را هم بنویسم. این کار را شروع کردم اما اجازه رسمی ازایشان نداشتم. به همین دلیل در چند نوبت عرض کردم: آقا! من میخواهم درس شما را بنویسم که بعدها هم کتاب شود. امام اما مایل نبودند. ماجرا که اینطور پیش رفت، به حاج آقا مصطفی که در قم با هم دوست بودیم، متوسل شدم و گفتم: من درس حاج آقا را مینویسم، اما ایشان خیلی راغب نیستند. چند روز بعد، تدبیر آقا مصطفی، گره کار را باز کرد.»
مرحوم آیت الله «علی ارومیان» و دست نوشته های قدیمی اش از جلسات درس علمای بزرگ
با عشق امام به آقا مصطفی، کاتب جلسات درس آقا شدم
«امام، شبها بعد از نماز مغرب در محوطه بیرونی منزلشان مینشستند و علما به دیدارشان میآمدند. طلبهها هم اگر سؤالی داشتند، همانجا مطرح میکردند. حاج آقا مصطفی گفتند:امشب بیا و درخواستت را مطرح کن. من هم کمکت میکنم... آن شب وقتی گفتم: آقا! من مکرر محضرتان عرض کردهام که میخواهم جلسات درس شما را بنویسم و آقا هم مثل دفعات قبل فرمودند: «خودم مینویسم»، آقا مصطفی وارد شدند و خطاب به امام گفتند: حاج آقا! قلم شما برای علما و بزرگان، خوب است. قلم ارومیان، برای طلاب. من قلم او را دیدهام. ۲ کتاب نوشته. عربیاش هم خوب است... امام(ره) نگاهی به آقا مصطفی انداختند، تبسمی کردند و گفتند: «باشد، موفق باشند».
گذر زمان، گرد پیری بر سر و صورت آیتالله ارومیان نشانده بود اما هر وقت به این بخش از داستان زندگیاش میرسید، جوان میشد انگار. قند در دلش آب میشد از یادآوری اقبالی که به او رو کرده بود؛ از همنشینی زانو به زانو با بزرگمردی که یک ایران، تشنه دیدارش بود: «آن شب که امام، اجازه کتابت جلسات درسشان را به من دادند، پرسیدم: حاج آقا اگر به اشکالی برخورد کردم، چه کنم؟ ایشان مقرر کردند هر روز یک ساعت مانده به غروب به منزلشان بروم و بهصورت خصوصی به رفع اشکال بپردازم. اینطور بود که هر روز در آن ساعت بهتنهایی خدمتشان مشرف میشدم و سؤالاتم را مطرح میکردم.
دست نوشته های قدیمی آیت الله ارومیان
از سال ۱۳۴۳ تا اوایل ۱۳۵۲ در محضر امام بودم و جلسات درسشان را مینوشتم. تمام آن دستنوشتهها را داشتم تا چند سال قبل که از طرف بنیاد حفظ آثار امام(ره) مرا دعوت کردند و ضمن مصاحبه، آن نوشتهها را گرفتند که هم حفظش کنند و هم ترتیب انتشارش در قالب کتاب را بدهند.»
آقای «رضائیهای»! به جایی برو که بتوانی اسلام را از غربت دربیاوری
اما انگار قرار نبود این داستان به همین شیرینی ادامه پیدا کند. درست در نقطه اوج قصه، خورشید اقبال طلبه ارومیهای داستان ما، غروب کرد: «حاج خانم بهشدت بیمار شده بود و پزشکان تأکید کرده بودند باید برای درمان تکمیلی او را به ایران منتقل کنم. بنابراین چارهای جز ترک نجف نبود. وداع با اساتیدم در حوزه بهویژه امام خمینی، تلخترین بخش این اتفاق بود. یک روز حوالی ظهر به منزل امام رفتم. بهدلیل گرمای شدید هوا، آقا در سرداب منزل که خنکتر بود، نشسته بودند. امام که میدانستند ارومیه یک دوره به «رضائیه» معروف بوده، گاهی به مزاح مرا با عنوان «رضائیهای» خطاب میکردند. آن روز هم با همان لحن خودمانی فرمودند: چه عجب آقای رضائیهای! شما هیچوقت این ساعت نمیآمدید! چی شده؟ » موضوع را که مطرح کردم، گفتند: من حیفم میآید تو بروی... عرض کردم: اگر نروم، این علویه خانم، جانش را از دست میدهد. امام تا این را شنیدند، فرمودند: خب، اشکال ندارد.
لحظاتی بعد، آقا سرشان را بلند کردند و فرمودند: «آقای ارومیان! ایران که بروی، کجا میروی؟» عرض کردم: پارسال چند روزی برای زیارت به مشهد رفته بودم. آنجا خدمت آیتالله العظمی میلانی رسیدم. ایشان گفتند: اگر قرار شد نجف را ترک کنی، بیا مشهد و همینجا تدریس کن.» امام نگاهی به من کردند و فرمودند: بله، تو اگر مشهد بروی، استاد خواهی بود. قم هم بروی، همینطور. اما... اگر چیزی بگویم، قبول میکنی؟» عرض کردم: آقا شما که میدانید من چقدر به محضرتان ارادت دارم. هرچه بفرمایید، من همان را انجام میدهم. آقا فرمودند: نه قم و نه مشهد، بلکه به یکی از شهرستانها برو که مردمش از جریانات کشور بیخبرند. برو مردم را به صحنه بیاور تا اسلام در آنجا بیدار شود. الان اسلام، غریب است... گفتم: چشم. به همین ترتیب عمل میکنم.»
امام گفتند: داری میروی، انگار با مصطفی وداع میکنم
«در مقابل ارادت عمیق من، امام هم علاقه زیادی به من داشتند. درواقع، برایم پدری میکردند. با همین محبت هم بود که موقع خداحافظی، وقتی خواستم دستشان را ببوسم، از جا بلند شدند و متواضعانه تا دم درِ سرداب، بدرقهام کردند. لحظه آخر که با چشمهای اشکبار برگشتم تا یکبار دیگر امام را ببینم، ایشان با حالتی خاص به من نگاه کردند و یکدفعه مرا در آغوش گرفتند و گفتند: خیال میکنم دارم از مصطفی جدا میشوم... امام، پیشانیام را بوسیدند، من هم دست ایشان را و از خدمتشان خداحافظی کردم.»
مرحوم آیت الله ارومیان
کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی را داری؟ نه، محتوایش در دستنوشتههایم هست!
«در مرز خسروی، کتابهایم که حدود ۲۰ کارتن میشد! را روی میز تفتیش گذاشتند. سرهنگ پاسگاه مرزی تا فهمید از نجف میآیم، گفت: آیتالله خمینی را میشناسی؟ گفتم: مگر میشود در نجف باشی و آیتالله خمینی را نشناسی؟ بله، ایشان استاد من هستند. پرسید: یعنی در جلسه درسش شرکت میکنی؟ گفتم: بله و محتوای کلاسشان را هم مینویسم! اصلاً انتظار نداشت این حرفها را بزنم...»
ماموریت طلبه ارومیهای خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد، شروع شده بود. او هم که تصمیم گرفته بود نماینده شایستهای برای رهبر قیام مردم باشد، از همان اول، صلابت را چاشنی کارش کرد: «تازه، بازجویی شروع شد. جناب سرهنگ پرسید: کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی را هم داری؟ گفتم: نه. اما حقیقت این بود که تمام محتوای آن کتاب را در میان دستنوشتههایم از کلاس درس امام داشتم. امام در سال ۱۳۴۸ و ضمن درسشان، حدود ۱۳ جلسه را در باب ولایت فقیه صحبت کردند و من هم تمام آنها را نوشتم. بعدها همان مطالب بهصورت کتاب درآمد. اما آن مأمور و نیروهایش از این مسائل سر درنمیآوردند. هرچه پرسید، راحت جواب دادم. بعد، شروع به تفتیش کتابها کردند اما چیزی پیدا نکردند. بعد از کارتن سوم، جناب سرهنگ خسته شد و عاقبت هم رهایم کردند.»
آیت الله ارومیان در حال سخنرانی برای مردم مراغه در ایام مبارزات انقلاب
به فرماندار و رئیس شهربانی ناسزا بگو، اما نگو مرگ بر شاه!
«بعد از ورود به ایران، به زادگاهم مراغه رفتم و اقامه نماز جماعت، تدریس و سخنرانی را شروع کردم. در منبرهایم تلاش میکردم مردم را از تحولات سیاسی و اجتماعی کشور و ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه کنم. اینطور بود که در اغلب منبرهایم، ماموران شهربانی و ساواک حضور داشتند و مدام مرا به شهربانی میبردند و توبیخ میکردند. ممنوعالمنبری، اخذ تعهد کتبی و ممنوعالسفری هم، در کارنامهام ثبت شد. یک روز فرماندار مراغه که انسان بسیار خوبی بود، دعوتم کرد و گفت: شما مرتب دارید در منبرهایتان مردم را تحریک میکنید. شما را به خدا قسم، مراقب باشید... سرهنگ جهانگیری، رئیس شهربانی هم که آنجا بود، گفت: اصلاً در منبرهایتان به من ناسزا بگویید، به رئیس شورای ملی و رئیس مجلس سنا بدوبیراه بگویید. اما به شخص اول مملکت حرفی نزنید چون آن را تحمل نمیکنم... بهصورت زبانی تعهد دادم و از فرمانداری بیرون رفتم.»
برای نماز مغرب به مسجد رفتم و بعد از نماز، به مردم گفتم: به من اعلام کردند که: آقای ارومیان! مرگ بر فرماندار و رئیس شهربانی بگو اما مرگ بر شاااااااااه... نگو! یک نفر از میان جمعیت پرسید: یعنی گفتهاند: مرگ بر شااااااااه، نگویید؟ گفتم: این تعهدی است که از من گرفتهاند که: مرگ بر شاااااااه... نگویم. این اتفاق ۳ بار تکرار شد و من هر بار با این ترفند، عبارت «مرگ بر شاه» را گفتم. مردم هم به تبعیت از من، شروع کردند به گفتن مرگ بر شاه... مأمور ساواک جلوی در مسجد گفته بود: پدر سوخته را همین الان از فرمانداری رها کردندها. حالا دارد رسماً میگوید مرگ بر شاه...»
روشنگری در مرز افغانستان
طاقت حکومتیها بالاخره از فعالیتهای انقلابی شیخ ارومیان، طاق شد و حکم به تبعیدش دادند؛ درست مثل آنچه برای استاد بزرگش رقم زده بودند: «یک شب رئیس شهربانی مرا به خانهاش دعوت کرد و گفت: به ما گفتهاند شما باید مراغه را ترک کنید. هرکجا میخواهید، بروید. برایتان مأمور هم نمیگذاریم. گفتم: بسیار خب. بروم مشهد؟ گفت: خوب است. به مشهد که رفتم، استادم، آیتالله آسید عبدالله شیرازی هم از نجف به مشهد آمده بودند. یک روز که به دیدار ایشان رفته بودم، گروهی از مردم در خدمتشان بودند که بعدها متوجه شدم اهالی روستای «بَرآباد» در محدوده «تایباد» در مرز افغانستان هستند. آنها خدمت آیتالله رسیده بودند تا یک روحانی برایشان اعزام کنند. آقا به من اشاره کردند و به آنها گفتند:ایشان را ببرید. ایشان خوب است... بهاینترتیب من به آن روستای دورافتاده رفتم و به لطف خدا توانستم منشأ خدماتی ازجمله احداث مسجد برای اهالی روستا باشم.»
بدون درگیری و خونریزی، پرچم لا اله الا الله جای مجسمه شاه را گرفت
علی ارومیان، شاگرد خلفی برای آقا روحالله بود و درست مثل او لحظهای از مبارزه دست برنداشت. روایت آیتالله از ادامه مبارزاتش در مراغه، هیچوقت تکراری و کهنه نمیشود: «۳ ماه بعد به مراغه برگشتم و دوباره روز از نو... گذشت و بعد از اینکه انقلابیون در مشهد به مجسمه شاه حمله کردند و آن را پایین کشیدند، مردم مراغه هم تصمیم گرفتند با مجسمه چهارراه «بزرگیه» همین کار را بکنند. روزی که گروهی از جوانان جلوی مسجد شهدا در چهارراه جمع شدند تا برنامهشان را عملی کنند، سرهنگ آزادپیما، فرمانده پادگان نظامی مراغه با نفربرها و تعداد زیادی از افسرها آن محدوده را محاصره کردند. من در مسجد بودم که ۲ افسر سراسیمه آمدند و گفتند: بیایید یک کاری بکنید. سرهنگ آزادپیما قسم خورده اگر به مجسمه آسیب برسد، مراغه را ویران میکند... ۲نفر از طلبهها را فرستادم پیش مردم. گفتم: بگویید ارومیان سلام میرساند و میگوید امروز بروید و امشب را به من مهلت بدهید تا ببینم چطور میتوانم کار را ساماندهی کنم...
آن شب به واسطه دکتر «عزیززاده» معروف به «شیخالاطبا» که مورد احترام همه بود، مقامات شهر را دور هم جمع کردیم. بعد از کلی بحث، گفتم: یک پیشنهاد دارم. آقای آزادپیما! الان که شاه از کشور رفته. شما بیایید خودتان آن مجسمه شاه را از چهارراه بردارید و به پادگان ببرید. من به دوستانم میگویم بیایند آنجا با سنگ برای آن مجسمه، پایه و سکو بسازند. شما و نیروهایتان هم هر روز با احترام جلوی مجسمه رژه بروید و حتی قربانی کنید. اینطور، غائله هم میخوابد...
آزادپیما مخالفت کرد اما همه حاضران گفتند: پیشنهاد خوبی است، قبول کنید. آزادپیما که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود، گفت: قبول اما اگر مردم بیایند در جای مجسمه، عکس مراجع و... را بزنند، خدا شاهد است مراغه را ویران میکنم. گفتم: این، با من. اما اجازه بدهید یک پرچم لا اله الا الله آنجا نصب کنیم. گفت: باشد...
شبانه به مسجد رفتم و به یکی از جوانان انقلابی گفتم: یک پرچم بزرگ بیاورید که به جای مجسمه شاه، در چهارراه نصب کنیم. با ناباوری رفت و وقتی با یک پرچم بزرگ برگشت، دید مجسمه وسط چهارراه نیست! فردا صبح، حال و هوای مردم هم با دیدن آن پرچم بهجای مجسمه شاه، تماشایی بود... خلاصه به لطف خدا آن غائله بدون درگیری خوابید. البته ۳ روز بعد دیدم مردم سرتاسر آن چهارراه را با عکسهای امام خمینی و دیگر مراجع پوشاندهاند (با خنده)...»
مرحوم آیت الله ارویمان در کنار عکس دو فرزند از سه فرزند شهیدش
وقتی جمع پدر و ۳پسر شهیدش، جمع میشود...
پیروزی انقلاب اسلامی برای آیتالله علی ارومیان، تازه شروع دوران خدمت بود. نمایندگی مجلس (۲ دوره)، نمایندگی مجلس خبرگان (۲ دوره) و امامت جمعه شهرستان میانه، تمام فعالیتهای شیخ انقلابی ارومیهای نبود و اوج خدمات او، وقتی بود که در عرصه دفاع مقدس شروع به فعالیت کرد و این بار ۴ پسرش هم با او همراه بودند: «آن روزها نماینده مجلس بودم و علاوه بر سرکشی به جبههها و دیدار با رزمندگان، تلاش میکردم نیازهای آنها را هم با پیگیری از نهادهای مختلف، تأمین کنم و برایشان ببرم. فرزندانم هم در جبههها مشغول جهاد بودند. به خواست خدا، شهادت قسمت ۳ نفر از آنها شد و فرزند دیگرم هم به مقام جانبازی رسید.»
آیتالله خستگیناپذیر این داستان که حالا چند روزی است مهمان فرزندان بهشتیاش شده، همیشه با لبخند و افتخار از آنها یاد میکرد و میگفت: «مهدی وقتی به شهادت رسید، پیکرش در خاک عراق ماند. ۱۴ سال طول کشید تا برگشت و در کنار برادرش رضا آرام گرفت. اما از محسن، جز یک پلاک، نشانهای دیگری به دستمان نرسید چون در اثر انفجار شدید، پیکر پاکش از بین رفته بود...»
ارسال کردن دیدگاه جدید