شهیدی که اعزام به سوریه را به پشت میز نشینی ترجیح داد

پدر شهید کریمی گفت: به سعید می‌گفتم، بابا هرچقدر سوریه رفتی کافی است کمی هم ایران بمان و استراحت کن، تو دائما به سوریه می‌روی، او در جوابم می‌گفت بابا من وقتی می‌مانم خسته می‌شوم دوست ندارم اینجا پشت میز بنشینم، وقتی می‌روم سوریه کار می‌کنم تازه خستگی‌ام کم می‌شود، من نمی‌توانم یک جا بشینم.

 

۲۲ اسفند سالروز تأسیس بنیاد شهید و امور ایثارگران به فرمان امام خمینی (ره) روز بزرگداشت شهدا نامگذاری شده است. بزرگداشت یاد و خاطره شهدا فرصتی است تا به یاد بیاوریم که برای حفظ کشورمان در مقابل دشمن چه جان‌های ارزشمندی فدا شدند، شهدایی که امنیت و اقتدار امروز کشور را مدیون از خودگذشتگی و ایثار آن‌ها هستیم.

سعید کریمی در سوم تیر ۱۳۷۳ در شهر قم و در محله دروازه ری به دنیا آمد، اصالت مادرش به بیدگل کاشان برمی‌گردد، پدر او نیز در ورزنه کاشان به دنیا آمده است، سعید در محله دروازه ری قم به دنیا آمد، بزرگ شد و به سن جوانی رسید.

سعید فرزند دوم خانواده بود، زمانی که به سن ۱۲ سالگی رسید بنا به توصیه مادرش در کنار تحصیل به دنبال شغل رفت و کارهای زیادی را تا قبل از ورود به دانشگاه تجربه کرد، از دست فروشی و فروختن بلیط اتوبوس و کار در سوپری تا مرقع کاری و ساخت دست کلید و فروختن به مغازه دارها همه را تجربه کرد.

مادر شهید کریمی می‌گوید: گاهی به او می‌گفتم پسرم دست فروشی کار زیاد خوبی نیست سراغ یک کاری دیگری برو، اما او می‌گفت شهید رجایی هم از دست فروشی به ریاست جمهوری و سپس به مقام شهادت رسید، کار که عار نیست بی‌کاری است که بد است، حالا که شهید شده رفقایش برای ما تعریف می‌کنند که اصلا کم کار نمی‌گذاشت خیلی حساس بود حق الناس را رعایت کند و دستمزدی که می‌گیرد، حلال باشد.

در ادامه متن گفت‌وگوی خبرگزاری ایسنا، با پدر و مادر شهید سعید کریمی را می‌خوانید.

ورود به سپاه

سعید درسش که تمام شد و دیپلمش را گرفت، گفت می‌خواهد به کار نظامی مشغول شود، از او خواستم که سراغ یک کار بی درد سر و راحت‌تر برود. با وجود علاقه زیادی که به کار نظامی داشت به دلیل نارضایتی من پذیرفت که سراغ شغل دیگری برود اما وقتی دیدم واقعا علاقه‌اش در کار دیگری جز نظام نیست مانع او نشدم سعید سال ۱۳۹۲ وارد سپاه شد.

ورزش و کاراته

سعید از همان دوران کودکی به ورزش‌های رزمی و بوکس علاقه زیادی داشت، به یاد دارم شاید ۸ یا ۹ سال داشت که کیسه‌ای را پر از خاک اره کرده بود و در زیرزمین خانه‌مان بوکس تمرین می‌کرد به یکی از دوستانش گفته بود می‌خواهم تمرین کنم و خودم را برای جنگ با دشمن آماده و قوی کنم.

کلاس کاراته هم می‌رفت تا کمربند قهوه‌ای هم پیش رفت می‌خواست کمربند مشکی بگیرد اما کاراته را تا همان کمربند قهوه‌ای رها کرد، بعدها فهمیدم ادامه کار نیاز به هزینه داشته و نمی‌خواسته به پدرش بگوید که پول کلاس را بدهد و خودش هم نداشته، در حالی‌که اگر گفته بود پدرش هر طوری بود هزینه‌اش را می‌داد.

مراقب بود مرا نگران نکند

دوستان و همکارانش ‌می‌گویند سعید ۱۰ سال در سپاه بود اما اندازه ۲۰ سال خدمت کرد، در حالی‌که هر وقت از سوریه به ما زنگ می‌زد می‌گفت مادر نگران من نباش من اینجا فقط می‌شینم و کمی هم کار می‌کنم، می‌دانستم که اینطور نیست چون ذاتا کاری بود و خیلی حساس بود کارش را درست انجام دهد اما برای اینکه نگرانش نباشم اینطور می‌گفت.

بعد از شهادت پسرم همکارانش می‌گویند لحظه‌ای استراحت نداشت و تعریف می‌کنند از وقتی سعید آمده بود سوریه کاری کرده بود بچه‌ها همه نمازهایشان را اول وقت می‌خواندند وقتی هم می‌خواست برگردد ایران سفارش می‌کرد مراقب باشید دوباره طوری نشود بچه‌ها یادشان برود که نمازشان را اول وقت بخوانند.

اهتمام به نماز اول وقت

سعید از همان ۱۲ یا ۱۳ سالگی تمام نمازهایش را اول وقت می‌خواند و روزه‌هایش را می‌گرفت، هنوز روزه به او واجب نبود اما می‌گفت تکلیف فقط به سن ۱۵ سالگی نیست. من خودم می‌فهمم به حدی رسیدم که باید دیگر به تکالیف شرعی عمل کنم.

زمانی که در نوجوانی در دکه اتوبوسرانی بلیط می‌فروخت یکی از همکاران پدرش گفته بود که پسر کریمی موقع اذان دکه را رها می‌کند و همانجا رو به قبله نماز می‌خواند، به او گفتیم سعید کارت که تمام شد نماز بخوان، یکی می‌آید بلیط‌ها و یا وسایل دکه‌ات را می‌برد، می‌گفت طوری نمی‌شود من تا نمازم را نخوانم سراغ ادامه کار نمی‌روم هیچ چیز از نماز واجب‌تر نیست.

یک شب نیمه‌های شب بود از خواب بیدار شدم دیدم سعید در رختخوابش نیست آن زمان هم در ابتدای سن جوانی بود، نگران شدم گفتم این‌ها از این عادت‌ها نداشتند که شب خانه نیایند یا نصف شب جایی بروند، رفتم داخل حیاط دیدم نور خیلی کمی از داخل زیرزمین پیداست، از پنجره طوری که متوجه نشود نگاه کردم او در حال خواندن نماز شب بود. روز بعد به او گفتم سعیدجان اگر می‌خواهی نماز بخوانی لامپ‌ها را روشن کن چرا در تاریکی زیر زمین نماز می‌خوانی گفت نه مادر اینطوری بهتر است می‌خواهم یاد شب اول قبرم باشم که نوری نیست.

۱۱ یا ۱۲ ساله بود برایش یک دوچرخه خریدیم، هر روز صبح سوار دوچرخه می‌شد و صبح زود برای نماز جماعت پشت سر آیت الله بهجت به حرم حضرت معصومه(س) می‌رفت؛ دیده بود آیت‌الله بهجت یک جانمازی از چفیه دارد که مهر و تسبیح داخلش می‌گذارد مثل ایشان جانمازی درست کرده بود و صبح‌ها با خودش به حرم می‌برد و پشت سر ایشان نماز می‌خواند.

علاقه به ولایت و رهبری

خیلی به رهبری ارادت داشت، هر کاری می‌خواست انجام دهد می‌گفت آقا این را گفته پس باید من هم اینطور انجام دهم، یا آقا گفته این کار را نکنید پس نباید انجام داد، خیلی سفارش رهبری را می‌کرد و تمام کلامش صحبت این بود که مقام معظم رهبری چه گفته است؟ و باید به فرمایشات ایشان عمل کنیم.

یادم هست همیشه می‌گفت مادر من با علم و تحقیق فهمیده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که هیچ کس مثل آیت‌الله خامنه‌ای نیست، شما هم مراقب باشید اگر کسی پشت سر رهبر حرفی زد، دفاع کنید.

گاهی اوقات اگر در جمعی حرف‌های سیاسی گفته می‌شد اول کامل سکوت می‌کرد و گوش می‌داد بعد می‌گفت حالا شما حرف‌هایتان را زدید چند دقیقه هم حرف‌های مرا بشنوید و بعد شروع می‌کرد آرام و متین، با استدلال فرد مقابل را قانع می‌کرد.

رابطه با دوستان

آن زمان زیاد از ارتباط سعید با دوستانش نمی‌دانستم اما حالا که شهید شده دوستانش از کمک‌های مالی و معنوی که به آن‌ها کرده خیلی برایم تعریف می‌کنند، آن‌ها می‌گویند در جمع دوستانه ما شاید گلایه کوچکی از هر کدام از رفقا داشته باشیم اما سعید تنها کسی بود که هیچ وقت ما را ذره‌ای ناراحت و گله‌مند نکرد.

رابطه‌اش با خانواده و اقوام هم خیلی خوب بود، همیشه پیگیر مشکل همه فامیل بود؛ محال بود بداند کسی مشکلی دارد و سراغش را از من نگیرد و پیگیرش نباشد، حتی از سوریه هم که زنگ می‌زد سراغ همان کسانی را که می‌دانست مشکلی دارند از من می‌گرفت تا وقتی که خیالش راحت می‌شد مشکل آنها برطرف شده است.

اخلاق و رفتار شهید در برخورد با خانواده‌

سعید در سال ۱۳۹۷ ازدواج کرد و پسری دو ساله به نام هادی دارد. ارتباط صمیمی و عاشقانه‌ای با همسر و فرزندش داشت. آخرین بار ۲۰ روز مانده قبل از شهادتش برای دیدنش به سوریه رفتیم، پسرش را بغل کرده بود دائم می‌بوسید و می‌گفت همه پدرها اینقدر بچه‌هایشان را دوست دارند یا من اینطوری هستم؟ واقعا از جان و دل به پسرش وابسته بود و او را دوست داشت.

قبل از شهادت مدام سفارش همسرش را به ما می‌کرد می‌گفت حق همسرم را ادا کنید مبادا بعد از من حق او ضایع شود، خیلی به فکر خانواده‌اش بود.

اگر در طول روز چند بار هم من را ملاقات می‌کرد باز هم هر بار دست مرا می‌بوسید و می‌گفت مادر خیلی برای من زحمت کشیدی زندگیت را صرف من کرده‌ای.

یادم نمی‌آید حتی یک بار وقتی کنار هم راه می‌رفتیم از من جلوتر راه رفته باشد یا برای ورود به جایی از من جلوتر حرکت کند، مدام هم که دست من و مادرش را می‌بوسید. در رفتارش وحتی در لباس پوشیدن و ظاهرش همیشه سنگین و با وقار بود.

نمی‌توانم پشت میز بشینم

به سعید می‌گفتم، بابا هرچقدر سوریه رفتی کافی است کمی هم ایران بمان و استراحت کن، تو دائما به سوریه می‌روی، او در جوابم می‌گفت بابا من وقتی می‌مانم خسته می‌شوم دوست ندارم اینجا پشت میز بنشینم، وقتی می‌روم سوریه کار می‌کنم تازه خستگی‌ام کم می‌شود، من نمی‌توانم یک جا بشینم.

اعزام به سوریه و ماموریت‌ها از زبان پدر

سعید بیش از ۸ یا ۹ بار به سوریه و یک بار هم به عراق اعزام شد، تقریبا از ۱۰ سالی که در سپاه بود فقط یک سال اول ورود به سپاه ماموریت نبود. دوران ورود پسرم به سپاه مصادف با دوران جنگ داعش علیه سوریه بود و او هم دائما در سوریه بود و زیاد ماموریت می‌رفت.

اصابت ترکش و مجروح شدن از زبان مادر

پسرم در یکی از ماموریت‌هایش از ناحیه دست راست مجروح شد و ترکش خورد، دست او را عمل کردند اما بازهم مثل قبل نبود، یکی از اقوام به او گفته بود سعید برو دکتر شاید دستت دوباره عمل جراحی بخواهد این دست آن دست سالم قبلی نیست، سعید هم گفته بود این دست باید بره آقاجان، این دست باید برود، و در نهایت از ناحیه دست سمت راست ترکش به او اصابت کرد و شهید شد.

همیشه می‌گفت مادر من به سن سی سالگی نمی‌رسم، من میرم و همان هم شد، زیاد از شهادت صحبت می‌کرد؛ با ناراحتی به او می‌گفتم تو هنوز جوانی، اما او عاشق شهادت بود. پدرش همیشه می‌گوید ما با این رفتار سعید باور داشتیم او شهید می‌شود و مطمئن بودیم که به مرگ طبیعی از دنیا نمی‌رود اما نمی‌دانستیم اینقدر زود شهید می‌شود. او عاشق شهید زین‌الدین بود خیلی به گلزار شهدا می‌رفت به ویژه سر مزار شهید زین‌الدین، به شهید صیاد شیرازی هم ارادت ویژه‌ای داشت.

تقریبا هر شب زنگ می‌زد و احوالپرسی می‌کرد این ماه آخر خانواده‌اش را هم با خودش به سوریه برده بود، شب قبل از شهادتش هم زنگ زد مثل همیشه با من و پدرش احوالپرسی کرد، سراغ فامیل را گرفت و مثل همیشه خداحافظی کرد، هیچ وقت فکر نمی‌کردم این آخرین تماس او باشد.

سعید چند بار به من و پدرش به صورت شفاهی برخی سفارش‌ها را کرده بود، به من هم گفته بود وصیت‌نامه‌ام را نوشتم به وقتش به دستتان می‌رسانند اما با گذشت ۵۰ روز از شهادت سعید، هنوز وصیت‌نامه او به دست ما نرسیده است.

خبر شهادت از زبان مادر

صبح که از خواب بیدار شدم گوشی‌ام زنگ خورد یکی از اقوام تماس گرفت و سراغ سعید را گرفت اول کمی تعجب کردم اما او چیزی نگفت و بعد از احوالپرسی گفت از سعید خبر داری؟ گفتم دیشب با او صحبت کردم خوب بود خداروشکر، گفت خب اگر زنگ زد سلام ما را به او برسان.

آن روز چند بار سراغ حال سعید را از من گرفتند، آخرین بار برادرم تماس گرفت به او گفتم چرا انقدر همه به من زنگ می‌زنید سراغ سعید را می‌گیرید اگر چیزی شده بگویید نکند سعید شهید شده اما برادرم گفت نه چیزی نشده نگران نباش یک نفر به نام سعید کریمی در سوریه شهید شده اما تشابه اسمی بوده، این را که گفت مطمئن شدم اتفاقی افتاده است.

وقتی برگشتم دیدم همسایه‌ها و اقوام یکی یکی دارند جلوی خانه جمع می‌شوند آنجا دیگر بیشتر مطمئن شدم که سعید من شهید شده است، روزی که پسرم شهید شد روز مرخصی‌اش هم بوده است اما در دفتر کارش حضور داشته و همانجا هم با انفجار موشک توسط اسرائیل همراه چند نفر دیگر به شهادت رسید.

خبر شهادت از زبان پدر

سرکار بودم ایتا را که باز کردم، دیدم نوشته حمله تروریستی اسرائیل به سوریه، چون سرکار بودم دقیق نتوانستم ادامه خبر را بخوانم، گفتم شب که سعید زنگ بزند از او می‌پرسم که چه شده است، به خانه برگشتم برادر همسرم آنجا بود از حالت چهره‌اش فهمیدم اتفاقی افتاده است. اگر چه او به من گفت نگران نباش یک سعید کریمی شهید شده اما شاید تشابه اسمی باشد چون پسوند فامیلی سعید را نگفته‌اند، همانجا فهمیدم چه شده است چون شاید سعید کریمی در ایران زیاد باشد اما مگر چند سعید کریمی در سوریه بود که بخواهد شهید شود.

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی