مروری بر شکلگیری بازوی موشکی سپاه - مسابقه فوتبال تیمهای موشکی ایران و سوریه/ماجرای «زبان فارسی» راننده سوری + عكس
خبرگزاری فارس: یک بار که با مینی بوس به شهر میرفتند مهدی رو به بچهها گفت: پیش این راننده هر حرفی رو نزنین، یکهو دیدین حرفامون رو فهمید.
خبرگزاری فارس: مسابقه فوتبال تیمهای موشکی ایران و سوریه/ماجرای «زبان فارسی» راننده سوری
بخش چهاردهم ماجرای شکلگیری یگان موشکی سپاه را در گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس میخوانید:
پیشنهاد برگزاری مسابقه فوتبال از طرف سوریها مطرح شد. شاید میخواستند کمی فضای خشک آموزش را به این شکل تلطیف کنند. شاید هم در نظر داشتند با این ابتکار مشاجره کارشناس روسی و بچههای ایرانی را به دست فراموشی بسپارند.
بچههای ایرانی هم بدشان نمیآمد بازی کنند. هر چند مدتها بود کسی پا به توپ نزده بود اما نسبت به آمادگی بدنی خودشان شک نداشتند. به پیشنهاد سوریها جواب مثبت دادند.
ترکیب تیم بسته شد. با اینکه این بازی یک مسابقه دوستانه به شمار میرفت اما با نزدیک شدن به روز مسابقه حساسیتهای بازی بالا میگرفت و جنبه حیثیتی پیدا میکرد.
بالاخره روز مسابقه فرا رسید. زمین بازی خاکی بود. تیم موشکی سوریه با لباسهای یکدست وارد میدان شدند. شورت و پیراهنهای نارنجی با نوار مشکی حاشیه دوزی شده. تیم موشکی ایران لباسهایشان یکدست نبود. همگی گرمکن پوشیده بودند با رنگهای متفاوت. پیراهن هم هر کسی هر چی داشت سرمهای، طوسی، کرمی و... همهشان کفش ورزشی نداشتند با پوتین و کفشهای غیر ورزشی وارد زمین شدند.
تیمها را از ظاهرشان میشد تشخیص داد مال کدام کشورند. اما تفاوت دیگری هم بود که شاید خیلیها به آن توجه نمیکردند. ایرانیها همه جوان بودند با تناسب اندام مطلوب، پاهایشان روی زمین بند نمیشد. اما بازیکنان سوری این طور نبودند. درشت اندام بودند و با شکمهای برآمده. به زور خودشان را این طرف و آن طرف میکشیدند. داور از سوریها انتخاب شد.
فریدون کاپیتان ایرانیها شد و جاسم کاپیتان سوریها. سوت بازی به صدا درآمد. سید مهدی، پاینده، فراتی و صدر پا به توپ نزدند. اما بقیه به فراخور آمادگیشان بازی کردند.
مشوق ایرانیها خودشان بودند و راننده مینی بوس که خیلی دوست داشت ایرانیها برنده باشند. دور تا دور زمین تماشاگرها حلقه زده داد و هوارشان تا دور دستها میرفت. داور تا نیم ساعت سوت زد و تیم فوتبال موشکی سوریه باخت و تیم فوتبال موشکی ایران برنده از زمین بازی خارج شد. راننده هر موقع بچههای ایرانی را میدید از آن مسابقه با غرور یاد میکرد و به فریدون میگفت: تو خوب بازی میکنی...
روزهای دوشنبه و جمعه زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) سرجایش بود و بچهها یکی از عواملی موفقیتشان را توسل به این دو بزرگوار میدانستند.
به این اعتقاد رسیده بودند که کارشان واقعا شبیه معجزه است که یک نفر در سه چهار تخصص آموزش میبیند و به راحتی هم یاد میگیرند.
مهدی در پنج تخصص آموزش میدید فرماندهی سکو، افسر توجیه، نقشه برداری و نقشه خوانی و محاسبات پرتاب.
پیرانیان در کلاس هواشناسی بود و از یادگیری برای لحظهای غفلت نمیکرد. در پادگان به هر کسی میرسید تکیه کلامش "الصدیق"بود با این یک کلمه خیلیها را به طرف خود جلب کرده سری میان سرها درآورده بود. به شکل کلی هم اطلاعات کسب میکرد. «الصدیق.. الصدیق ... انا و انت الصدیق» این را به همه میگفت.
جمعی از اعضای هسته اولیه موشکی سپاه در سوریه
راننده مینیبوس که بچهها را روزهای جمعه و دوشنبه به شهر میبرد قدبلند و قوی هیکل بود با سبیلهای کلفت. قیافه ترسناکی داشت فقط از پیرانیان حرف شنوی داشت. رفت وآمدشان را با او هماهنگ میکرد. یکی از روزها که به شهر رفته بودند، حسن آقا گفت: به راننده بگید ساعت 5 میآییم.
از ماشین که پیاده شدند راه حرم حضرت زینب (س) را در پیش گرفتند. بعد از زیارت و راز و نیاز سری هم به بازار زدند و برگشتند سر قرار.
ساعت مقرر همه آمده بودند جز پیرانیان و راننده. کم کم نگرانی بچهها سر باز کرد. نمیدانستند کجا دنبالشان بروند. حرم، بازار و... تا اینکه با یک ساعت تاخیر اول سر و کله راننده پیدا شد بعد هم پیرانیان.
راننده وقتی چشمهای پرسشگر بچهها را دید،گفت: الصدیق گفته که یک ساعت تاخیر کنم تا راحت زیارت کنین. من فکر میکردم همهتون دیر میاین.
بچهها از عصبانیت سرخ شده بودند. کارد میزدی خونشان در نمیآمد. تند به طرف پیرانیان برگشتند: یک ساعته که ما رو اینجا کاشتی که چی بشه به ما هم میگفتی جریان چیه.
پیرانیان هم که انگار نه انگار یک ساعت همه را قال گذاشته، با آرامش و زمزمهای غم آلود گفت: همیشه از این فرصتها پیش نمیاد. بذارین یک دل سیر زیارت کنیم دیگه؟
چشمهایش پر از اشک شد. کلام در گلویش سنگینی میکرد. کلمات بر زبانش میآمدند و نمیآمدند. تا حرف زیارت به میان آمد کسی چیزی نگفت. هر چند حال همه گرفته شده بود.
در زیارتهای بعدی پیرانیان بچهها را که توی حرم یا بازار میدید میگفت: ساعت برگشتمون یک ساعت عقب افتاده به این شکل زمان زیارت و گشت و گذار در شهر را بیشتر میکرد.
یکی دو بار هم این طور شد و بچهها یکی دو ساعت در خیابان و در سرمای سوزان علاف ماندند. علی شعری به طنز برای پیرانیان و راننده سوری ساخت:
ستون پنجم اندر زینبیه / نماید شایعه گردد خفیه
از او فرمان برد رانندهی "باس" / شود بدنامیش مال بقیه
میخندید و میگفت هر چه میخواید بخونید من و راننده الصدیق...
تا بچهها یک جا جمع میشدند شوخ طبعیشان گل میکرد. راننده را هم جزو خودشان میدانستند و به خیال اینکه او فارسی نمیداند هر حرفی را پیش او میزدند. یک بار که با مینی بوس به شهر میرفتند مهدی رو به بچهها گفت: پیش این راننده هر حرفی رو نزنین، یکهو دیدین حرفامون رو فهمید.
کسی گفتههای مهدی رو باور نکرد. گفتند: عرب از کجا فارسی بفهمه؟
مهدی نتوانست بی خیال راننده شود. این فکر که او فارسی میفهمد کلافهاش میکرد. آخر سر گفت: امتحانش میکنم.
هوا سرد بود و شیشه پنجره سمت راننده باز. یکهو مهدی از عقب ماشین گفت: آقای راننده هوا سرده پنجره رو ببند.
راننده هم بلافاصله شیشه را بست. اما خیلی زود متوجه شد که چه خبطی کرده است. غب غب شل و بزرگش تکان خورد و رنگ صورتش سرخ شد.
دیگری چیزی برای پنهان کردن نداشت. مهدی گفت: نگفتم فارسی میفهمه.
راننده را کم کم به حرف گرفتند، گفت: من از کردهای سوریم. یک کم هم فارسی میفهمم.
از چشمهایش التماس میبارید. حرفش را باور کردند اما دیگر حنای راننده سوری پیش ایرانیها رنگی نداشت. ارتباطشان خیلی زود به سردی گرایید. کسی تحویلش نگرفت حتی پیرانیان که همیشه سنگ دوستی او را به سینه میزد. چند روز بعد راننده مینیبوس عوض شد.
ارسال کردن دیدگاه جدید