رشد اخلاقي: تغيير در رويآوردهاي معاصر
مقدمه
رشد اخلاقي فرايندي است كه افراد از طريق آن به توانايي انطباق رفتار خود با معيارهاي درست و نادرست دست پيدا ميكنند.
پرسش اصلي اين نوشتار به كنكاش در باب نظريهپردازيهايي اختصاص دارد كه روانشناسان، از گذشته تا به حال، در باب فرايند اخلاقيشدن آحاد انساني صورت دادهاند.
طبقهبندي رويآوردهاي رشد اخلاقي
هر چند اين رويآوردها از ديدگاه يك خوانندة ناآشنا به زمينة آنها، ديدگاههاي پراكنده و غيرمنسجمي باشند، اما اين مجموعة بزرگ را ميتوان بر اساس ملاكهاي مشخصي تقسيم كرد. يك صورتبندي آن است كه آنها را بر حسب جايگاهي كه در كليّت دانش روانشناسي و نظامهاي علمي آن انتخاب ميكنند، دستهبندي كنيم.
رويآورد پيشين: رشد اخلاقي به مثابه اجتماعي شدن كودك
در قرن بيستم ميلادي، پژوهشگران پژوهشهاي بسياري در زمينة رشد اخلاقي انجام دادهاند و به بررسي آن بهعنوان جنبة خاصي از حوزة گستردة رشد اجتماعي و اجتماعي شدن، بهمعناي يادگيري سازگار شدن با معيارهاي فرهنگي، پرداختهاند. در اين سنت پژوهشي، انديشههاي عمده بر اين دو فرض استوارند: 1. خاستگاه ارزشهاي اخلاقي، يك مسئلة فرهنگي است2. كودك اين ارزشهاي حاضر و آماده را از طريق سازوكارهاي كلّي انتقال فرهنگي، مانند يادگيري از راه تقويت يا همسانسازي،به دست ميآورد.
نخستين بار دوركيم اين رويكرد فرهنگي به رشد اخلاقي را مطرح كرد
كانون اصلي رويكرد دوركيم به رشد اخلاقي، انديشة جامعهپذيري گروهي و انتقال شاخصههاي فرهنگي جامعه يا گروه به فرد است.
فرويد، (1923م) همانند دوركيم، ميپذيرفت كه قواعد اخلاقي به اين دليل كه مظهر اقتدار اجتماعياند، مسألهاي هستند دربارة احترام به قواعد معيني كه بهلحاظ فرهنگي، در معرض تغييرند. فرويد برخلاف دوركيم، ريشة باورها و احساسات اخلاقي را در احترام كودك به پدر و مادر و همسانسازي با آنها جستوجو ميكند، نه در احترام به گروه.
رويآورد يادگيري به رشد اخلاقي
برخي از پيشگامان نظريه يادگيري اجتماعي، نظير مارك مي و رابرت سيرز، به دنبال ايجاد يك نظريه پويا از رشد و رفتار انساني از طريق تفسير دوباره فرضيههاي فرويد برآمدند كه از اصول كلي نظريه محرّك ـ پاسخ پيروي كند.
سيرز (1953م) در تحليل خود از فرايند اكتساب اخلاق، به مفهوم سائق وابستگي كودك استناد ميكند. بر اساس مشاهدات فراوان، كودك حتي در زماني كه همه سائقهاي اوليهاش كاهش پيدا ميكند، باز هم رفتار وابسته به مادر را بروز ميدهد.
آلبرت بندورا و والترز،از كوششهاي سيرز و همكارانش در تبيين رفتار از طريق مفهوم سائق و برخي سازههاي مرتبط با انگيزش راضي نبودند، بلكه به دنبال تبييني از يادگيري رفتار بودند كه از تأثيرات روانتحليلگري به دور باشد
بر طبق نظر بندورا اكتساب هنجارهاي اخلاقي از سوي كودك، به ميزان زيادي تحت نفوذ اولياء و پاداشها و مجازاتهاي بيروني تحقق مييابد. با وجود اين، بزرگسالان هميشه آماده و حاضر نيستند تا رفتار او را هدايت كنند.
رويآوردشناختي ـ رشدي
دو نظريه پيشگام
منبع اصلي سنت شناختي ـ رشدي در حوزه رشد اخلاقي را ميتوان پژوهشهاي گسترده و عميق پياژه دانست. پياژه به دنبال اين بود كه مسائل بنيادين معرفتشناختي را از طريق شيوه استدلال كودكان در مورد مفاهيم گوناگون بررسي كند و كوهلبرگ هم ميكوشيد نسبيتگرايي اخلاقي را از طريق مطالعه شيوه حل تعارضهاي اخلاقي فرضي به وسيله افراد، ابطال كند.
ورود كودك به قلمرو اخلاق با الزامهاي مبتني بر احترام يكسويه همراه است. اين مرحله مقارن با مرحلة ديگري در رشد شناختي كودك است كه به نام مرحلة عمليات عيني شناخته ميشود. روابط اجتماعي كودك، به ويژه با والدين، در اين دوره نقش قاطعي در انديشة اخلاقي او دارد و پياژه آن را اخلاق دگرپيرو نام گذاشته است.
مرحلة اخلاق دگرپيرو، يك تعادل ناقص و موقتي است كه با فقدان رابطة متقابل بين اجزاء (كودكان) و كلّ (والدين) توصيف ميشود.
نظريههاي عدالت مثبت
كوهلبرگ و همكارانش در تحقيقات خود بيشتر بر موضوعاتي تكيه ميكنند كه از سنخ حقوق، وظايف، هنجارها و تكاليف هستند؛ اموري كه تا حدودي، از شرايط و دنياي اخلاقي كودكان فاصله دارند. در مقابل، حوزة عدالت مثبت و مسائل مربوط به آن را داريم كه در بافتهاي تعامل جامعهگرا ظاهر ميشوند. سهيم كردن ديگران در يك چيز، از قبيل خوراكي يا اسباب بازي، يك رفتار قالبي جامعهگراست كه به طور عادي در محيط طبيعي- اجتماعي كودكان اتفاق ميافتد و بخش مهمي از روابط دوستانة آنها را شكل ميدهد.
استدلال اخلاقي جامعهپسند
جنبه ديگري از عدالت مثبت به رفتارهاي اجتماعي مطلوب مربوط ميشود. منظور از اين رفتارها، غالباً كارهايي است كه اوّلاً به صورت داوطلبانه انجام ميشود و ثانياً هدف از آنها نه تعهدات حرفهاي يا مصلحت شخصي، بلكه نفعرساندن به ديگران است.
يكي از متغيرهاي رشد اخلاقي، منطق شناختي مربوط به اين دسته از كارها ميباشد كه از آن به استدلال اخلاقي جامعهپسند ياد ميشود.
نظريه قلمرو اجتماعي ـ شناختي
اليوت توريل، همانند ساير روانشناسان سنت شناختي ـ رشدي، بر اين باور است كه انديشة فرد به صورت فعال از طريق تعامل دوسوية او با محيط اطراف ساخته ميشود. به اعتقاد توريل (1983م) همان گونه كه برداشت كودكان از اخلاق در حال تغيير است، انديشههاي آنان در باب قرارداد اجتماعي هم چنين است.
توريل ادعا ميكند كه افراد سطوح رشدي هفتگانهاي را، كه مفاهيم زيربنايي نظام اجتماعي را ميسازند، پشت سر خواهند گذاشت و فرايندي را طي ميكنند كه ميان دورههاي تأييدكنندة قراردادهاي اجتماعي و مراحل نفيكنندة آنها در نوسان است. توريل توانست بيثباتيهايي را كه از ناحية تعارضهاي شناختي به فرايند رشد تحميل ميشود، تنظيم كند. او اين مهم را از طريق وارد كردن مراحل نفي در سلسلة مراحل رشدي نشان داد.
رشد اخلاقي و ادراك خود
با وجود تنوع جهتگيري در رويآوردهاي يادشده، يك ويژگي مشترك در همة آنها ديده ميشود و آن پرهيز از جامعنگري به همة ابعاد رشد اخلاقي است. همانگونهكه ملاحظه شد، رويكرد روانتحليلگري، رشد اخلاقي را از زاوية عواطف و هيجانهاي انساني و نيز دلبستگيهاي كودك به والدين توجيه ميكند.
سنت پژوهشي شناختي ـ رشدي، فرايندهاي شناختي و ذهني، داوري دربارة درستي و نادرستي رفتارهاي گوناگون و نيز شيوة استدلال در مورد آنها را بنياد اصلي رفتار اخلاقي ميداند.
رويكرد يادگيري نيز رشد اخلاقي را با تأكيد بر مؤلفة رفتاري، يعني شيوههاي رفتار آدميان در شرايط مختلف، تبيين ميكند.
در اين ميان، نظريه پردازي كه كوشيده است مؤلفههاي ديگر رشد اخلاقي را شناسايي كند، جيمز رست است كه با انتقاد از بيتوجهي به عناصر مهم ديگر رشد اخلاقي، به ارائة آنها ميپردازد.
از زاوية نگاه رويآورد اسلامي، انتقاد عمدهاي به همة جهتگيريهاي يادشده وارد ميشود كه بيشتر از نگاه يك بعدي آنها به مؤلفه هاي رشد اخلاقي و كماعتنايي به عناصر ديگر آن ناشي ميشود. از بررسي آيات قرآن روشن ميشود كه براي فرايند رشد اخلاقي، پنج مؤلفة اساسي وجود دارد: معرفت، گرايش (عاطف يا هيجان)، اراده، عزم بر عمل و تحقق آن.
قرآن در هنگام سخن گفتن از اعمال آدميان، بهگونهاي آن را توصيف ميكند كه گاهي مبناي آن را حدسها وگمانهاي بياساس تشكيل ميدهد. گمان، حسبان و علم، وضعيتهاي سهگانهاي هستند كه در شكل كلي خود براي تبيين عمل اخلاقي انسان به كار ميروند.همچنين قرآن در موارد زيادي براي اشاره به منشأ عمل اخلاقي انسان، از مفاهيمي استفاده ميكند كه در نگاه اول، از نوع مفاهيم شناختي نيستند؛ بلكه جنبة هيجاني آن را تشكيل ميدهد.
آيات قرآن، مؤلفة ديگري را براي عمل آدمي معرفي ميكند كه گاهي از آن به واژة «اراده» و زماني با واژة «مشيت» و گاهي با كلمات ديگري كه به مناسبت موقعيت موردنظر آورده ميشود، ياد ميگردد. حاصل سخن اينكه نگاه جامع قرآن به عمل اخلاقي، آن را چندوجهي توصيف ميكند. با وجود اين، نميتوان ادعا كرد كه هر يك از اين عناصر، بهصورت جدا و مستقل از يكديگر عمل ميكنند يا يكي از آنها منشأ ديگري است.
نقد كلّي و نتيجهگيري
بنابر آموزههاي اسلامي، اشكال اساسيِ بيشتر رويكردهاي روانشناختي به اخلاق آن است كه رشد اخلاقي را با برجسته كردن يك جنبة آن مطالعه كردهاند. در تبيين ديدگاه اسلامي ميتوان گفت: درك حقيقت انسان و كنه عوامل و انگيزههاي رفتار او از سوي آفرينندة او، چنين توصيفهاي جامعي را براي ما به دنبال داشته است. در اين نگاه، انسانها در همة فعاليتهاي خود جنبههاي مختلفي را به كار ميگيرند و همة عناصر ياد شده، بهطور هماهنگ در فرايند عمل وارد ميشوند و تفكيك اين جنبهها كاري ناشدني است.
در موقعيتهاي آموزش اخلاق به كودكان و نوجوانان و جوانان در مراكز تربيتي، همة مؤلفههاي اخلاق بايد مورد اهتمام مربيان باشند و براي هر يك از آنها از ابزارهاي مناسب همان مؤلفه بهره برد.
نگاه يكجنبهاي رويكردهاي ياد شده، به كاستيهاي ديگر در دستاوردهاي تربيتي نظريههاي مورد بحث برميگردد كه بهپيروي از نگاه خاص هر يك از آنها، به ماهيت رشد اخلاقي به آن تن ميدهند؛ آموزهاي كه تعاليم اسلامي، ديدگاه مقابل آن را به ارمغان آوردهاند.
بنابراين، طبيعي است از خود بپرسيم: آيا زمان آن نرسيده است كه پژوهشگران و نظريهپردازان به اخلاق دينيِ برخاسته از منبع وحي استناد كنند و الگوهاي نظري بسندهتري را از بيان آفرينندة انسان استخراج و ارائه نمايند؟ اميد كه اين پرسش، در آيندة نزديك پاسخي شايسته بيابد.
براي ديدن متن كامل مقاله به فصلنامه علمي پژوهشي (روان شناسي و دين) شماره 19 مراجعه نمائيد.
ارسال کردن دیدگاه جدید