آیتالله مصباح؛ ایدئولوگ عقلانیّت انقلابی و تحفهای در زمانه ما
تبیین: مقاله «آیتالله مصباح؛ ایدئولوگ عقلانیّت انقلابی و تحفهای در زمانه ما/ هشدارهای آیتالله مصباح نسبت به جریان اصولگرایی، در فضای مسموم رسانهای، گم شده است» توسط دکتر مهدی جمشیدی نوشته شده و در سایت رجانیوز انتشار یافته است.
آیتالله مصباح، تحزب را برنمیتابد و با آن موافق نیست؛ زیرا معتقد است که حزب به دلیل سرشت و هویت غربیاش، با فرهنگ اسلامی قابل جمع نیست، و از جمله اینکه حزب در طلب قدرت است و نگاه تکلیفگرایانه در آن راه ندارد، و دیگر اینکه سازوکار تصمیمگیری در حزب، از بالا به پایین و آمرانه است و نیروها باید تابعِ محض تصمیمهایی باشند که سران حزب گرفتهاند. با این حال، ایشان این ملاحظهی نظری و معرفتی خود را در پرانتز نهاد و به برخی از جریانهای اصولگرا که به وی مراجعه کردند، مشورت داد و آنها را راهنمایی کرد. به تدریج که نقشآفرینی آیتالله مصباح در معادلات سیاسی افزایش یافت، اقتدار وی نیز در درون جریان اصولگرایی، بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شد، تا انجا که امروز، یکی از اضلاع عمده و اصلی جریان اصولگرایی به شمار میآید که در حکم «پدر معنوی» و «مغز متفکر» است.
[یکم]. کارنامهی عمل سیاسی؛ داوری با ملاک واقعیتهای عینی
آنچه در یادداشت پیشین (یادداشت «مغز متفکر انقلابی گری، اوست» در شماره 247ام نه دی) دربارهی آیتالله مصباح گفته شد، «توصیف» بود و نه «توصیه». این گزاره که آیتالله مصباح، «مغز متفکر نیروهای انقلابی» است، سخنی تجویزی نیست، بلکه واقعیت محقَق و موجود را روایت میکند. و روشن است که «روایتگریِ محض» نباید با مناقشه و معارضه روبرو شود؛ چراکه اگر نقص و اشکالی هم در میان باشد، از «واقعیت عینی» است، نه کسی که آنچه هست را بازمینمایاند. گفتن حقیقت، جرم نیست. حقیقت، بیان واقعیت است، و اگر ایجاد تغییر و دگرگونی، مطلوب باشد، باید در مقابل واقعیت برآشوبید. منتقدان یادداشت پیشین نگارنده، منتقد «واقعیت» هستند، نه «تفسیر»ی که از آن ارائه گردید. آن واقعیت اجتماعی دربارهاش بحث شد، نه مخلوق نگارنده است و نه چنین تفسیرهایی، تغییری در وجود آن ایجاد میکند. هستیهای اجتماعی، بسیار پیچیدهاند و اغلب با «ارادههای فردی»، شکسته نمیشوند.
باید به کارنامهی خدمات و حَسَنات آیتالله مصباح در سه دههی اخیر نگریست و آنگاه مشخص کرد که آیا او «مغز متفکر نیروهای انقلابی» بوده است یا خیر. نباید جانبدارنه و از سرِ تعصب قضاوت کرد و یا با روش قیاسی، به سنجش و محاسبه پرداخت، بلکه رویهی منطقی این است که به واقعیت عینی رجوع کرد و آن را مبنای تحلیل قرار داد. واقعیت عینی، زبان دارد و خودش معیار و ملاک است؛ او خواهد گفت که چه کسی در عمل، عقل نیروهای انقلاب بوده و چنین نقشی را ایفا کرده است.
[الف]. از دورهی محمد خاتمی آغاز میکنیم. در این دوره، چه کسی نخستین و بیشترین نقدها را روانهی جهتگیری نیروهای اصلاحطلبِ سکولار کرد و بنیانهای اندیشهی لیبرال دموکراسی را به چالش کشید و نقدهایش از دیگران، «عمیقتر» و «فاخرتر» بود ؟! در این مقطع تاریخی بسیار حساس و سرنوشتساز، آیتالله مصباح بود که «صریح» و «شفاف» به میدان آمد و «آزادی» و «مردمسالاری» با «خوانش سکولار» را ویران کرد. روزنامههای زنجیرهای در آن دوره را بنگرید؛ آیا جز این است که بیشترین حجم حملات آنها، آیتالله مصباح را نشانه گرفته بود؟ هفتهای نبود که با تقطیع و تحریف، سخنان او را وارونه جلو ندهند و آنگاه به آنچه که خود جعل کرده و بافتهاند، حمله نکنند.آیتالله مصباح چه در جلسات تخصصی، چه در سخنرانیهای پیش از خطبههای نماز جمعه تهران، و چه در سخنرانیهای عمومی، اهتمام خود را مصروف «رویارویی معرفتی» با نیروهای اصلاحطلبِ سکولار کرده بود و میکوشید تا به شبهات و اشکالات آنها پاسخ گفته و مجال ندهد حقایق اسلامی و انقلابی، «تحریف» و «تخریب» شوند. او تشخیص داده بود که بنیانهای تفکر اسلامی و انقلابی در خطر است و اگر به سیل شبهات و نظرات سکولار اعتنا نشود، و گرههای ذهنی مردم دربارهی مسائل اسلامی و انقلابی گشوده نشود، جامعه دچار دگرگونیهای بزرگ ارزشی خواهد شد و انقلاب از دست خواهد رفت؛ چون نیروهای اصلاحطلبِ سکولار، در مسیری حرکت میکنند که نقطهی پایانیاش، استحاله و مسخ انقلاب است. به هر حال، قابل انکار نیست که نیروهای سکولار، برای هیچ یک از مخالفان خود، منزلت فکری و معرفتیای فراتر از آیتالله مصباح قائل نبودند و میدانستند که او به فلسفهی سیاسی، مسلّط است و چنانچه گفتگو و مناظرهای برگزار شود، میتواند رقیبان و معارضان خود را به چالش بکشد.
[ب]. پس از این مقطع هشت ساله که سرشار از تنشها و مجادلات فکری بود، جبههی جدیدی از منازعهی فکری شکل گرفت که در یک سوی آن، محمود احمدینژاد قرار داشت؛ کسی که انتظار میرفت در دولت او، خط فکری انقلاب دنبال شود و انحرافی در میان نباشد، اما ضعف فکری او، چنین محاسبه و تصوّری را بر هم زد. در نیمهی نخست دولت وی، مسألهای که ذهن آیتالله مصباح را به خود مشغول کرد، تأکید و حساسیت انحصاری احمدینژاد بر مفهوم «عدالت» بود؛ گویا احمدینژاد میپنداشت که ایدهی «دولت اسلامی»، مترادف با «عدالتخواهی» است و عدالت، تنها هدفی است که دولت اسلامی باید در پی دستیابی به آن باشد. در اینجا بود که آیتالله مصباح دوباره پا به صحنهی نقادی سیاسی نهاد و البته بدون اینکه دستاویزی در اختیار مخالفان سکولار قرار دهد، این فکر را مطرح کرد که عدالتخواهی، ارزش منحصر به دولت اسلامی نیست، بلکه دولتهای سوسیالیستی نیز به آن باور دارند و آن را ارزش مطلق و نهایی قلمداد میکنند، این در حالی است که در دولت اسلامی، هدف غایتی و نهایی عبارت است از فراهم ساختن زمینهی اجتماعی برای تکامل معنوی و روحی افرد و تقرّب آنها به خداوند متعال. و هیچ هدف دیگری، نه تنها فراتر از این هدف نیست، بلکه در عرض آن نیز قرار نمیگیرد. لازمهی «توحید اسلامی» این است که سراسر وجود موحد، غرق در عبودیّت خداوند متعال باشد و او را سرچشمهی همهی ارزشها بداند و هیچ ارزش دیگری را در کنار توحید قرار ندهد. فروکاهیدن «دولت اسلامی» به «دولت عدالتگرا»، نخستین لغزش احمدینژاد بود که آیتالله مصباح را به واکنش برانگیخت، اما نیروهای برجستهی جریان اصولگرایی از این لغزش غافل بودند و بیشتر به مباحثات و مناقشات سیاسیِ روزمره میپرداختند. همین وضع، به خوبی فاصلهی فکری میان آیتالله مصباح و سرشناسترین نیروهای اصولگرا را نشان میدهد. و اما در نیمهی دوم دولت احمدینژاد، که تلقی غلط او از مسألهی «مهدویّت»، برجسته و عیان شد (و یا شکل گرفت)، عرصهی جدیدی از تقابل نظری آیتالله مصباح با احمدینژاد به وجود آمد که به تدریج، بسیار جدّی و صریح شد. آیتالله مصباح معتقد بود که اسفندیار رحیممشائی با القای این اندیشه به احمدینژاد که میتوان به صورت مستقیم و بیواسطه با امام غایب – علیه السلام – ارتباط برقرار کرد و از این رو، دیگر نیازی به حضور «ولی فقیه» نیست، قصد دارد انحراف بزرگی در حرکت انقلاب پدید آورد و ولایت فقیه را - که هستهی مرکز معارف انقلاب است - از موضوعیّت ساقط گرداند. در اینجا بود که آیتالله مصباح به احتمال نفوذ «جریان فراماسونری» در دولت اشاره کرد. البته رگههای انحراف فکری دولت مستقر، در این مسأله خلاصه نمیشد، بلکه مسألههای مهم دیگری نیز در میان بود، و از جمله گرایش به برجستهسازی «ملیّت ایرانی» و تأکید خاص بر «ایران پیش از اسلام»، نظریهی «صلح کلّ»، «انسانگرایی» با برداشت اومانیستی، نفی نیاز انسان امروز به «اسلام» و ... . این اندیشهها، مقولات ساده و پیش پا افتادهای نبود که آیتالله مصباح بتواند با این توجیه که دولت احمدینژاد، محاسن و فضائلی نیز دارد، از کنارشان به آسانی عبور کند و خاموشی گزیند. از این رو، بیپروا و آشکارا، نقد معرفتی دولت را در دستور کار خویش قرار داد و با استدلالهای نقلی و عقلی، لغزشها و خطاهای فکری آنها را ابطال کرد. در این مقطع نیز کسی همچون آیتالله مصباح به صحنهی منازعه وارد نشد و از منظری علمی و دینی، جهتگیری فکری دولت را به نقد نکشید. دولت احمدینژاد، مخالفان و منتقدان فراوانی داشت، اما اغلب این گونه بود که اغرض سیاسی یا حسادتهای شخصی و گروهی، خاستگاه تقابل آنها با دولت بودند، و در واقع، آنها در پی یافتن دستاویزهایی برای تخریب دولت در نزد افکار عمومی بودند و حتی اندکی هم دغدغهی صیانت از ایدئولوژی اسلامی و انقلابی را نداشتند. این مقطع را باید از درخشانترین مقطع حیات سیاسی آیتالله مصباح شمرد که صداقت و یکرنگی و حقّمداری ایشان را نشان میدهد؛ زیرا با وجود اینکه او در آغاز، با احمدینژاد همراهی کرد، ولی در آنجا که دریافت وی از شعارهای و ایدههای اولیهاش فاصله گرفته و به سوی دیگری گرایش پیدا کرده، «مصلحتاندیشی» و «اغماض» نکرد و «سیاست» را بر «ایدئولوژی» ترجیح نداد.
[ج]. پس از این، باید به دورهی رویارویی فکری آیتالله مصباح با حسن روحانی اشاره کنیم. مواضع روحانی، به روشنی نشان میداد که او میکوشد تا با تلفیقی از اندیشههای اکبر هاشمیرفسنجانی و محمد خاتمی، تصویر تازهای از خود بسازد تا در نهایت، به پایگاه اجتماعی دست یابد و جریان متجدّد را مجذوب خود نماید. درگیری و مجادلهی آیتالله مصباح با روحانی را نمیتوان به مسألهی هستهای و مذاکره با دولت ایالات متحده امریکا فروکاهید؛ زیرا در نظر آیتالله مصباح، جهتگیریها و تلقیهای اساسی روحانی و دولتش با بنیادیترین و کانونیترین عناصر ایدئولوژی انقلاب، تعارض و تضاد داشت و دارد.آیتالله مصباح معتقد است که دولت روحانی، تنها در پی ایجاد گشایش اقتصادی است و به فرهنگ اسلامی بهایی نمیدهد و دغدغهی نشر و بسط ارزشهای اسلامی را ندارد؛ به طوری حتی حاضر است از ایدئولوژی اسلامی و انقلابی درگذرد تا منافع اقتصادی و مادّی را تأمین کند. اشکال دیگری که آیتالله مصباح مطرح کرد این است که روحانی تلاش نمیکند تا وضع معیشت مردم را با تکیه بر ظرفیتهای درونی و ملّی اصلاح نماید، بلکه چوب حراج به عزّت و ارزشهای انقلاب زده و چشم امید به ایالات متحده امریکا – شیطان بزرگ - دوخته و توقع دارد که الطاف و عنایات او، شامل حال دولتش شود، حال آنکه خباثت ذاتی و ریشهدار امریکا، امری نیست که برطرف شود. در این پهنه نیز آیتالله مصباح همچون گذشته با رجوع با آیات و روایات اسلامی ثابت کرد که مهمترین وظیفهی دولت اسلامی، ارتقا و تعمیق «دیانت عمومی» است و دولت اسلامی نمیتواند خود را نسبت به ارزشها، «بیطرف» و «بیتفاوت» تصوّر کند؛ و دیگر اینکه رابطه با کفار و درافکندن طرح دوستی با آنها، نه تنها گشایش مادّی و معیشتی به دنبال نخواهد داشت، بلکه به اساس و کیان دین، لطمه خواهد زد و کفار و بیگانگان را بر شئون مسلمانان مسلّط خواهد کرد.
گمان نمیکنم حاجت باشد که به نتیجهگیری از آنچه گفته شد بپردازم، چون اندک درنگی نشان میدهد که نمیتوان به فرد دیگری اشاره کرد که در دهههای گذشته، همچون آیتالله مصباح، چنین نقشهای عمده و فاخر و پهندامنهای در صحنهی سیاسی، ایفا کرده باشد. آیتالله مصباح، مداقهها و تأمّلات درس و بحثهای حوزوی خود را به عرصهی سیاسی کشاند و به «سیاست»، از دریچهی «ایدئولوژی» نگریست و با معیارهای اصیل ایدئولوژیک، دربارهی شخصیتها و جریانها و اندیشهها قضاوت کرد، حال آنکه دیگران، از این سنّت و رویّه – که امام خمینی مبدع آن بود – فاصله گرفتند و «عملگرایانه» و «موقعیتی» به امر سیاسی نگریستند و دچار «چرخشها» و «نوسانها»ی بزرگی شدند.
مسأله و دغدغهی کسانی امثال نگارنده این است که چرا از نکات و لطایفی که آیتالله مصباح مطرح میکند، استفاده نمیشود و حرفهای حکیمانه و پختهی ایشان شنیده نمیشود. بخش تجویزی سخن نگارنده این است، وگرنه پُر واضح است که آیتالله مصباح، بیاعتنا به دیگرانی که تصمیمساز و تصمیمگیر هستند، اظهارنظر میکند و گفتههای نغز و نابی را بیان مینماید. وظیفهی کسی که مغز متفکر است، «تولید اندیشه و نظریه» است، و وظیفهی کسانی که در سطوح دیگر قرار دارند این است که از این اندیشهها و نظریهها استفاده کنند و آنها را در عمل، به کار گیرند. اگر چنین نشد، جای بسی تأسف خواهد بود. نقص و ناکامی کنونی ما، ریشه در این «گسست» و «انقطلاع» دارد. جمعی از شبهاصولگرایان مذبذب و رنگپذیر، ایشان را «بایکوت» کردهاند تا در فقدان این چشم بصیر، جریان اصولگرایی را از درون، دچار استحاله و تغییر ماهیت کنند و مرزهای ایدئولوژیک آن را با نیروهای تکنوکرات و لیبرال، روز به روز رقیقتر و سستتر نمایند. آیتالله مصباح، یک «مانع بزرگ» و «سد نفوذناپذیر» در برابر آنهاست؛ پس باید به هر بهانهای کنار نهاده و به حاشیه کشانده شود تا زمینه برای تاخت و تاز اینان فراهم گردد.
[دوم]. بدنهی اجتماعیِ ایمانی؛ مدافعان ایدئولوژیک
امروز که به صحنهی بازی سیاسی مینگریم و وزن و موقعیت شخصیتها را در آن ارزیابی میکنیم، به وضوح مشاهده میکنیم که با وجود حجم دیرینه و انبوهی از تخریبگری و ترور شخصیت، آیتالله مصباح از «بدنهی اجتماعی» درخور ملاحظه و خوشایندی برخوردار است؛ چه از نظر کمّی، و چه از نظر کیفی.
[الف]. اما از نظر کمّی، میتوان نتیجهی انتخابات اخیر مجلس خبرگان رهبری را ملاک داوری قرار داد. در انتخابات، نفر نخست هاشمیرفسنجانی بود با بیش از دو میلیون رأی و آیتالله مصباح با اینکه به مجلس خبرگان راه نیافت، اما بیش از یک میلیون رأی را نصیب خود کرد. این نتیجه، محلّ تأمّل است؛ با اینکه هاشمیرفسنجانی در طول چند دههی گذشته، همواره شخصیتی خبرساز بوده و در جمهوری اسلامی، بر جایگاههای مهمی تکیه زده است و اکنون نیز هر هفته، مواضعش به تیتر اول روزنامههای دگراندیش تبدیل میشود، اما فاصلهی آرائش از آیتالله مصباح زیاد نیست. آیتالله مصباح، نه تنها این مزیّتهایی که هاشمیرفسنجانی از آنها برخوردار بوده را دارا نیست، بلکه افزون بر این، در شهر تهران نیز سکونت ندارد، اما با این حال، بیش از یک میلیون نفر در تهران، «حجیّت دینی و سیاسی» او را باور دارند و بر اساس همین باور، به او رأی دادند. این بدنهی اجتماعی، آن هم در شهری همچون تهران که در آن جریان متجدّد غالب دارد، بسیار امیدوار کننده است. هاشمیرفسنجانی در طول سالهای اخیر، به هر طریقی خود را به جریان متجدّد نزدیک کرد و تلاش نمود تا در راستای مطالبات و خواستههای آنها، اظهارنظر و حتی عمل کند، ولی کوشش او نتیجهبخش نبود و آن همه تقلا و مخالفخوانی و اپوزیسیونمأبی، فقط بیش از دو میلیون رأی را در سبد وی ریخت.
[ب]. و اما از لحاظ کیفی، وضع آیتالله مصباح بسیار متمایز است؛ بدنهی اجتماعی او، بر پایهی نگاه «اعتقادی» و «ایدئولوژیک»، مدافع وی است، نه در چارچوب بازیها و چرتکهاندازیهای سیاسی و یا ائتلافهای سیاسیِ موقتی و مصلحتاندیشانه. به بیان دیگر، هواداران و مریدان آیتالله مصباح، فراتر از محاسبات و معادلات سیاسی به آیتالله مصباح مینگرند و ایشان را «نظریهپرداز انقلاب» و «عالِم حکیم» میشمارند.
[سوم]. بازسازی درونی اصولگرایی؛ کشف و علاج امراض
آیتالله مصباح، تحزب را برنمیتابد و با آن موافق نیست؛ زیرا معتقد است که حزب به دلیل سرشت و هویت غربیاش، با فرهنگ اسلامی قابل جمع نیست، و از جمله اینکه حزب در طلب قدرت است و نگاه تکلیفگرایانه در آن راه ندارد، و دیگر اینکه سازوکار تصمیمگیری در حزب، از بالا به پایین و آمرانه است و نیروها باید تابعِ محض تصمیمهایی باشند که سران حزب گرفتهاند. با این حال، ایشان این ملاحظهی نظری و معرفتی خود را در پرانتز نهاد و به برخی از جریانهای اصولگرا که به وی مراجعه کردند، مشورت داد و آنها را راهنمایی کرد. به تدریج که نقشآفرینی آیتالله مصباح در معادلات سیاسی افزایش یافت، اقتدار وی نیز در درون جریان اصولگرایی، بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شد، تا انجا که امروز، یکی از اضلاع عمده و اصلی جریان اصولگرایی به شمار میآید که در حکم «پدر معنوی» و «مغز متفکر» است.
[الف]. اصولگرایی «بیمار» است، و البته غرضم از اصولگرایی، «اصولگرایان» هستند. اگر اصولگرایی، متضمّن «ارزشهای انقلاب» است، پس اصولگرایی نقصی ندارد، بلکه نقص در کار اصولگرایان است که آنگونه که باید به این ارزشها، «متعهد» و «ملتزم» نیستند و «خلوص اخلاقی یا ایدئولوژیک» ندارند؛ یعنی در «نیّات» و «انگیزهها» یا «آراء» و «اندیشهها»یشان، خلل ایجاد شده است. ریشهی «تشتّتها» و «تعارضها» نیز در همین واقعیت نهفته است؛ وقتی «نظام معنوی و معرفتی» یک جریان اجتماعی، گزند دید و دچار آفت شد، آن جریان از حرکت تکاملی باز میایستد و اگر برای علاج آن، چارهاندیشی نشود، چه بسا شوکت و دولتش نپاید و به کلّی زائل گردد. بزرگانی که در دههی گذشته از آنان انتظار میرفت که اندیشه کنند و در پی گرهگشایی و شکستن بنبستها باشند، غفلت ورزیدند و تنها برای رسیدن به «ائتلافهای شبانتخاباتی و موقتی»، پا در میانی و ریشسفیدی کردند، حال آنکه مشکل از جای دیگری آب میخورد و «مسألهی اصلی و زیربنایی»، این فروعات و شاخهها نیستند. ازاین روست که میگوییم به اصطلاح عقلای این قوم، از «تفکر راهبردی» و «اندیشهورزی کلان»، بیبهره و یا کمبهرهاند و چارهاندیشی و خودانتقادیشان از سطح و ظاهر و پوسته، فراتر نمیرود.
[ب]. آیتالله مصباح از نقطهی آغاز همکاری خود با اصولگرایان، منظر و زوایهی نگاه دیگری را برگزید و دچار «سادهنگری» و «تقلیلگرایی» و «سطحیاندیشی» نشد. در مقابل، اغلب خُردهجریانهای اصولگرا، با وی همراهی نکردند و ناسازگاری و مخالفت ورزیدند و حتی او را به «جزماندیشی» و «تنگنظری» و «جمود» و «تحجّر» متهم نمودند. اگر آن زمان که ایشان زبان به نقد و آسیبشناسی گشود و از «خللها» و «آفتها» سخن به میان آورد، عقلای این قوم اعتنا میکردند و طریق سکوت و بیتفاوتی یا خودمحوری و منفعتاندیشی در پیش نمیگرفتند، امروز مسأله تا این اندازه پیچیده نمیشد و ما با حجم انبوهی از ابهامات و معضلهها روبرو نبودیم.
[ج]. انذارها و هشدارهای آیتالله مصباح نسبت به جریان اصولگرایی، در فضای غوغاسالار و مسموم رسانهای، گم شده است؛ گویا تلاش میشود با حاشیهسازی و هوچیگری، نظرات کلیدی ایشان به دست غفلت سپرده شود. و از آن جمله این است: نظریهی «الگوی دوایر متحدالمرکز» که ناظر به مناسبات و ارتباطات درونی اصولگرایان با یکدیگر است و در مقابل وحدتگرایی خام و تاکتیکی قرار دارد؛ تأکید بر «منطق تکلیفگرایی و وظیفهگرایی» و نهی از «عملگرایی» و «سیاسیکاری» و «عبور از ارزشها»؛ حساسیت نسبت به «شعائر اسلامی» و اینکه باید همچون امام خمینی – رحمه الله علیه – همچنان از «ارزشها» سخن بگوییم و «اسلام» را بر صدر شعارها و آرمانها و مطالبات خویش بنشانیم؛ تحریک به «نقادی و موضعگیری صریح و شفاف» نسبت به جریانهای معارض و منافق و «مرزبندی» با آنها و «عدممحافظهکاری و مصلحتاندیشی»؛ و ... .
[د]. نه تنها گوش شنوایی برای دغدغههای آیتالله مصباح نیست، بلکه در آستانهی هر انتخاباتی، فشارها به وی برای تن در دادن به «ائتلافهای تاکتیکی و عملگرایانه» تشدید میشود تا او مجبور به عقبنشینی و پذیرش قواعد ارزشگریزانهی جمعهایی شود که جز به نتیجهی انتخابات نمیاندیشند و تنها در مقام سندنویسی و بیانیهنگاری و خطابهخوانی، هوادار و مدافع ارزشها هستند. اینان در محافل بسته و خودساخته تصمیم میگیرند و توقع دارند دیگران نیز به امر باطلی که بر آن توافق کردهاند، گردن نهند و تسلیم و مطیع باشند، و اگر چنین نکنند، «وحدتشکن» و «خودسر» و «تک رو» هستند.
[چهارم]. فهرستی از متفکران قلابی؛ تاخت و تاز سطحیاندیشان
کسانی که فاقد شأن فکری و نظریاند، اما دغدغهی قدرت دارند و هیچ رقیبی را برنمیتابند، بیشتر با این سخن که آیتالله مصباح، مغز متفکر نیروهای انقلابی است، به مخالفت برمیخیزند و به ترور شخصیت آیتالله مصباح میپردازند. پس باید این «شبهمتفکران» و یا «متفکران قلابی» را شناخت تا به این واسطه، منزلت این «متفکر بیادعا و تکلیفگرا»، بیشتر مشخص شود.
[الف]. صاحبان مناصب سیاسی، مغز متفکر نیستند؛ کسانیکه اهل «مطالعه» و «تدقیق» و «تأمّل» نیستند و متنهای سخنرانیهای کسالت آورشان را دیگران مینویسند و آنها تنها «روخوانی» میکنند. اینان در هر دورهای، چندین مسئولیت به چنگ میآورند و کثرت مشاغل و پستها، هرگز آنها را خسته نمیکند، چون در هیچ یک از آنها، کار واقعی انجام نمیدهند و گرهگشایی نمیکنند. در واقع، تصوّر میکنند همین که نامشان بر جایگاهی سایهانداز شود، کافیست و امورات به خودی خود، پیش خواهد رفت. اینان اصحاب قدرتند، نه اصحاب معرفت.
[ب]. تصمیمگیران حلقههای بستهی حزبی، مغز متفکر نیستند؛ اینان به سبب «نفوذ» و «تکیه بر اهرمهای قدرت»، چنین حلقههایی را شکل داده و یا به درون آنها راه یافتهاند، بیآنکه از صلاحیت فکری و معرفتی برخوردار باشند.
[ج]. آن دسته از حوزویان و دانشگاهیانی که «بریده از واقعیتهای سیاسی» هستند، مغز متفکر نیستند؛ چون دغدغهای جز پیمودن مدارج رسمیِ علمی ندارند و تنها به منافع شخصی خود میاندیشند و با جهان اجتماعی، بیگانه و نامأنوساند.
[د]. کسانی که «جامعالاطراف» نیستند و «نگرش راهبردی و کلان» ندارند، مغز متفکر نیستند؛ کسانیکه «تکبُعدی» هستند و با «جزءنگری» و «کوتهبینی»، مسألهها را در قالبی تخیلی، سادهسازی میکنند.
[هـ]. شخصیتهای بیمایه و قشریاندیشی که به سبب مراجعات مکرّر رسانهها به آنها، «شهرت» یافته و «شناخته شده» هستند، مغز متفکر نیستند؛ چراکه جز تکرار هفتگی سخنان «کلّی» و «خطابی» و «کلیشهای»، هنری ندارند.
[و]. کسانی که در طول حیات فکری و علمیشان، حتی به تعداد انگشتتان یک دست هم «اثر نظریِ فاخر» از خود به جا ننهاده و اگر هم نوشتهای داشته باشند، وجود و عدم اثرشان یکسان است، مغز متفکر نیستند. کسی که اهل اندیشهورزی راهبردی است، افقهای نو میگشاید و معرفت را چند گام به جلو پیش میبرد.
[ز]. کسانی که در تجربهی فعالیت سیاسی خود، بارها و بارها «خطا» کردند، مغز متفکر نیستند؛ زیرا مغز متفکر نه اینکه هیچگاه خطا نکند، ولی به سبب غور و عاقبتاندیشی، به «چاه» نمیافتد و رویدادها را «وراونه»، تفسیر و تحلیل نمیکند.
[پنجم]. فکر، زبان و مردم؛ فقرگُزینی اختیاری
وقتی «فکر»، سطحی و بیمایه باشد، «زبان» هم که تابعی از اندیشه است، دچار تکرار و سستی می شود. این چرخهای است که جریان اصولگرایی بدان گرفتار شده است.
[الف]. زبان اصولگرایان، زبانی «خستهکننده»، «فاقد جذابیت» و «کلیشهای» و «انشاءگونه» است که بویی از «طراوت» و «تازگی» و «سرزندگی» ندارد. این حکم، دربارهی همهی خُردهجریانهای اصولگرا صدق میکند؛ گویا اصولگرایی با فقر «ادبیات نو» و «زبان گیرا»، گره خورده است و به صورت ذاتی نمیتوان از متن اصولگرایی، سخن «مبدعانه» و «نشاطآور» استنباط و استنتاج کرد. اما چنین نیست؛ «اصولگرایی»، نازا و بیحاصل نیست، بلکه «اصولگرایان»، از تولید فکر و زایش ایده عاجزند و کالای نو و حرف تازهای در اختیار ندارند که دل از مردم بستاند و ذهنها را به خود جذب کند. به کلام نخست باز گردم؛ اصولگرایان به سبب «فقر فکری»، مبتلا به «فقر ادبیاتی و زبانی» هستند، پس باید «فکر» خود را ارتقاء دهند و «اندیشهورزی» و «تعقّل» کنند، و یا به کسانی که چنین مشغله و استعدادی دارند، رجوع نمایند.
[ب]. آیتالله مصباح همان متفکری است که میتواند این نقص را برطرف کند؛ او میتواند یک سلسله «مبادی اولیه» فراهم کند و در چاچوب آن، «اندیشههای راهبردی و کلان» بپروراند. نوآوری فکری و خلاقیّت نظری او در حدّی است میتواند «گفتمانپردازی» کند، و آنگاه بر اساس این گفتمان، «ادبیات جدید» تولید شود و به این ترتیب، تکرارهای ملامتبار و فرصتسوز پایان یابد. چنین استعداد کمنظیری تاکنون مهجور مانده و این به زیان نیروهای انقلابی است.
[ج]. اینکه ما به آیتالله مصباح رجوع کنیم یا نه، در احوال ایشان کمترین اثری ندارد، او حتی اندکی چشم به «قدرت» نداشته و ندارد و اگر پای مصالح اجتماعی اسلام و انقلاب در میان نبود، گوشهنشینی و عزلت را ترجیح میداد. «دیانت او» وابسته به «چگونگی رفتار ما» نیست؛ خواه قدرشناسی و خضوع کنیم، خواه او را به تیر طعنه و تهمت برانیم، چنانکه امام باقر - علیه السلام – فرمود: «المُؤمِنُ أصلَبُ مِنَ الجَبَلِ، الجَبَلُ یُستَقَلُّ مِنهُ، وَالمُؤمِنُ لا یُستَقَلُّ مِن دینِهِ شَیءٌ» (الکافی، ج ۲، ص ۲۴۱، ح ۳۷)؛ مؤمن از کوه، سختتر است؛ [زیرا] از کوه کم مىشود، اما از دین مؤمن، چیزى کاسته نمىشود. افسوس که ما همچنان به عظمت آیتالله مصباح پینبردهایم و عمق سخنان او را درنیافتهایم. گویا سنّت تاریخ است که انسانهای بزرگ و عالیقدر، در زمانهی خودشان، «درک» نمیشوند و به این سبب، همواره در «تنهایی» غوطهور هستند.
ارسال کردن دیدگاه جدید