روایتی دیگر از شهادت سید شهیدان اهل قلم؛ نفر هفتم مرتضی آوینی بود.
خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهستهرهبر رابه دنبال پیکرسربازش در ذهن دارد. در صفحه اول قرآنی که آن را به خانواده شهید هدیه کردند، نوشتند:به یادشهیدعزیزسید شهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی که یادش غالبا بامن است.
شبستان/ اوایل سال ۶۶ پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیت الله خامنهای دیدار داشتیم.
ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت دربارهی برنامهی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامهها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: «نویسندهی این برنامه کیست؟» شهید «مرتضی آوینی» کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود دربارهی او صحبت نکنیم.
ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم «سیدمرتضی».
آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آنقدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست». (1)
مسؤل دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: «تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند».
گفتم:«چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟»
گفتند: «ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزهی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی».
پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم در مقابل حوزهی هنری تشییع میشد... خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد.
علیرغم مسائل امنیتی، آقا برای ادای احترام به شهید از ماشین پیاده شدند، کنار پیکر سرباز خودشان ایستادند و زیر لب زمزمه کردند: «إنا لله و إنا إلیه راجعون». بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما بهخاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده را ببینند.
پس از پایان مراسم آقا گفتند: «از طرف بنده به خانوادهی شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم». بعد آرام و بیصدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند.
خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهستهی رهبر را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد… چندی بعد، آقا در صفحهی اول قرآنی که آن را به خانوادهی شهید آوینی هدیه کردند، این عبارت را به دستخط خود نوشتند: “به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است…”
آدم ها روی آن مسیر مستقیم خطرناک راه می رفتند. کسی که جلو می رفت عاشق بود. شاید پیشقدم شده بود.شاید فرصت را غنیمت شمرده بود تا... شاید پایش روی مین برود. اینجا فکّه... مین های کاشته شده در خاک... دست نخورده... عمل نکرده...
آدم ها روی آن مسیر مستقیم خطرناک... پا روی جاپای نفر جلویی می گذاشتند. نفر هفتم مرتضی آوینی بود... با نگاههای تیز سوژه ها را شکار می کرد... ((احمد تو از اینجا فیلم بگیر))... ((قاسم ازاین عکسبرداری کن))... ((بچه ها بمانید کمی استراحت کنیم))... یا اینکه((وسایل را آماده کنید تا فیلم بگیریم)).. رسیدند به سیم های خاردار... یکی از بچه ها تکّه آهن بلندی پیدا می کند و روی سیم خاردار می اندازد تا بقیه از روی آن رد شوند...پیکر شهیدی کمی آن طرف تر افتاده است... بی جان و خشکیده... با پلاکی بر گردن و کاغذی - وصیت نامه ای - در دست... سیّد مرتضی گفت: عکس بگیر!
قطار آدم ها راه می رفت... (فکّه) بکر را کشف می کرد... هر جا شهیدی خوابیده بود... نه در دل خاک... بلکه میهمان سطح داغ بیابان فکّه... با آن درختچه های گز... لاله های سرخ..نخل های پابرچا امّا اندک...آدم ها روی مسیر مستقیم خطرناک... فکّه پر از مین... سیّد مرتضی آوینی هفتمین نفر است...پیش می روند..
کم کم از آنچه در بیابان است رو بر می گرداند... آسمان فکّه آبی است با ابر های پرپشت... نور در میانشان تلالو می کند...
باد بهار با خودش رایحه ای برای دشت می آورد... سیّد مرتضی بو می کشد... عمیق بو می کشد...
ناگهان غمی بر دلش می نشیند... روزی بود که این دشت پر از سر و صدا بود... بر آنهایی که اینجا گرفتار شده بودند چه گذشت... فکّه اسیر شده بود... نمی شد رهایش کرد... فکّه ماند بی آنکه راهی برای بازگشت پیدا شود... رزمندگان ماندند و از تشنگی مردند... از عطش... سیّد مرتضی جرعه ای از قمقمه آب نوشید... شور بود! ... مرتضی تعجّب کرد!... به زمین انداختش... چشم هایش را بست... سرش گیج رفت...کسی در ذهنش فریاد کشید: * یاااااااااا علی..... !!! *
مرتضی قدم آخر را محکم تر از همیشه برداشت!...
پایش را روی مین والمری گذاشت... ضامن رها شد... دشت صدای انفجار را شنید... سیّد مرتضی بر زمین افتاد... یک لحظه آسمان را نگاه کرد... لبهایش را به داخل کشید و با زبان خیسشان کرد و... چشم هایش را بست...
پایش قطع شده... از زانو... فقط به پوست بند شده... بدنش... ...
امیدی به زنده ماندنش نیست؟...
آوینی زنده است ... تا همیشه... روایتگر فتح...
***
سیّد مرتضی عاشق همسرش بود...
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار ِ روز ِ آینده
مرتضی برای آخرین بار همسرش را دید...
- باید سه روز دیگر برگردیم فکّه...
کار ناتمامی داریم...
- مرتضی وقتی برگشتی...
مرتضی رویش را برگرداند...
نمی خواست که بر گردد...
نمی توانست که برگردد!
عمر آیینه ی بهشت امّا... آه...
بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه...
سیّد مرتضی زخمی شده...
اینها سواران دشت امیدند... پیش به سوی فتح...
مرتضی آوینی شهید شده است...
1- همایونفر/ دوست شهید / راز خون/ ص ۶۶
ارسال کردن دیدگاه جدید