از مسيح شبان تا پاپ حاکم و از پاپ حاکم تا پاپ معلم اخلاق
تبيین:مقاله (از مسيح شبان تا پاپ حاکم و از پاپ حاکم تا پاپ معلم اخلاق) نوشته اسماعيل عليخاني (1)، که در فصلنامه علمی پژوهشی (معرفت ادیان) انتشار يافته بود توسط پايگاه اطلاع رساني تبيين، تلخيص و در اختيار خوانندگان قرار داده شده است، كاربران جهت دریافت اصل مقاله ميتوانند اینجا کلیک کنند.
چكيده
مسيحيت، هرچند تا قرن چهارم امکان حضور نظري و عملي در سياست و اجتماع را نداشت، اما بر اثر عواملي وارد عرصة اجتماع و حاکميت شد و اين حاکميت تجربة ناخوشايندي براي جوامع مسيحي به بار آورد. در نهايت، موجب طرد کليسا از اجتماع شد. اين نوشتار، به بررسي علل و عوامل حضور ناگهاني و اين طرد ناخوشايند میپردازد.
مقدمه
اين نوشتار به رويکرد سياسي مسيحيت، از زمان رسمي شدن آن به عنوان يک دين حکومتي، از قرن چهارم تا قرن چهاردهم و در نهايت، بازگشت به کنج کليسا ميپردازد.
مسيحيت از جمله ادياني است که از پيروان زيادي برخوردار است و در برههاي از زمان، وارد اجتماع و سياست شد و براي چند قرن به صورت مستقيم و غيرمستقيم، در رأس حکومت قرار گرفت، اما بر اثر عواملي، مورد طرد و انکار جامعه قرار گرفت. اين ورود به سياست و حضور تمامقد در اجتماع و در ادامه، خروج از آن و بازگشت به جايگاه اولية خويش، ناشي از عواملي است که اين پژوهش درصدد بررسي آن است.
هدف اين پژوهش، توجه به علل و عواملي است که مسيحيت را وارد اجتماع و سياست کرد و سپس آن را از اجتماع و حاکميت جامعه طرد نمود.
اصليترين آموزهها و تعاليم مسيح
در کتب مقدس مسيحي، اناجيل و رسالههاي رسولان، مطالب چنداني در زمينة مسائل اجتماعي و حکومتي، به عنوان يک برنامة کلان اجتماعي و سياسي وجود ندارد. ازاينرو، مسيحيان سعي کردند اصول کلي اخلاق اجتماعي را از آن استنباط كنند و بعد آنها را براي موقعيتهاي خاص تفسير و تحليل کنند. دغدغة اصلي رهبران و عالمان مسيحي، اجتماعيات نبوده است.
تروئلچ در کتاب آموزههاي اجتماعي کليساهاي مسيحي، مينويسد: «آيين وحداني مسيحي، دين را از حوزة اوضاع موجود و نظام موجود بيرون ميبرد و آن را به صورت ديني اخلاقي، که صرفاً به رستگاري نظر دارد، درميآورد»
انجيل، به هيچ نحو به صورت مستقيم، هيچيک از اين نظامها را مورد چالش قرار نميدهد. پيام مسيح برنامة اصلاح اجتماعي نيست(تروئلچ، 1992، ص 60ـ61). هرچند بايد به اين نکته تأكيد داشت كه، اين مطالب بدين معنا نيست که مسيحيت يا کليسا از حق حکومت برخوردار نيست. همة پيامبران الهي، در صورت وجود زمينة اجتماعي براي مبارزه، با حاکمان طاغوت و ايجاد حکومت الهي، بدان اقدام ميکردند.
سياسي شدن مسيحيت و گرايش به قدرت و اجتماع
الگوي مسيحيِ جامعة ديني، به دليل فقدان يا کمبود تعاليم اجتماعي در اين آيين و در اختيار نداشتن الگوي قابل اتکا در سيرة بنيانگذاران آن، به سرعت تبديل به حاکميت کليسا و همهکاره بودن کشيشان شد. در اين دوران، تشخيص پاپ و فتاواي صادره از سوي شوراي اسقفي، حکم امضاشدة مسيح و اعتبارِ فرمان الهي را داشت.
فرايندِ دستيابي مسيحيت به قدرت سياسي و سيطرة كامل بر اجتماع، با وقوع سه اتفاق مهم و مرتبط، در طي کمتر از نيم قرن، رخ داد:
1. رسميت يافتن مسيحيت با فرمان ميلان در 313 م؛
2. مسيحي شدن کنستانتين(ر.ک: ميلر، 1931، ص 248)، امپراطور روم در 323 م؛
3. از ميان رفتن مدارا و همزيستي ديني ميان پيروان مختلف و تحت تعقيب قرارگرفتن بتپرستان و غيرمسيحيان، متعاقب قوانين سخت تئودوسيوس اول در اواخر قرن چهارم.
يکي از نقاط عطف مهم در تاريخ مسيحيت، حوادث قرن چهارم است که موجب شد کليساي ستمديدة مسيحي، به کليساي حاکم مسيحي تبديل شود. بسياري از عقايد مسيحيت در همين قرن رسميت يافت.
در سال 382 امپراتور تئودوسيوس، عمل به دين قديم روميان را غيرقانوني اعلام کرد. اين فرمان، يکي از سلسله قوانين منع آئين بتپرستي است. اين قوانين، ضربة محکمي بر دين قديم و تأثير بسياري در تحکيم مسيحيت داشت.
نظريهپردازي سياسي
با رسميت يافتن دين مسيحي در امپراطوري روم و نزديک شدن کليسا و دولت، بياعتنايي پيشين کليسا به امور سياسي رنگ باخت و شرح تازهاي از دولت و کارکردهايش لازم آمد.
نکتة قابل توجه در نظريهپردازي سياسي مسيحي، اينکه الهيات مسيحي چون ميان جنبة معنوي و دنيوي فرق مينهد، فلسفة سياسي را جداي از فلسفه و الهيات ميانگارد. ازاينرو، اکثر مباحث سياسي فيلسوفان ميانه، به صورت رسالههاي مستقل منتشر شدهاند. همچنين ازآنجاکه بحثهاي سياسي در کتاب مقدس نبود، آنان به دليل علاقة شخصي و يا موقعيت زمانة خويش، رسالههاي مجزايي دربارة سياست نگاشتند.
دو نظريهپرداز برجستة الهيات سياسي مسيحي، در آغاز مسيحيت رسمي تا قرون وسطا، آگوستين و آکوئيناس هستند.
آگوستين، با نظرية دو شهر آسماني و زميني، نخستين گام مهم را براي تدوين انديشة سياسي مسيحي برداشت.
آکوئيناس، به پيروي از ارسطو و با توجه به الهيات مسيحي، مبني بر اينکه «فيض نظام طبيعت را نسخ نميکند، بلکه آن را کامل ميکند»، معتقد است: حکومت و اجتماع امري طبيعي و از لوازم سرشت انسان است. اين باور گامي مهم در جهت نظرية عرفي حاکميت بود.
آکوئيناس، هرچند غايت سياست را همچون پيشينيان خود، وابسته به غايت الهيات و تابع آن ميداند، اما بر تمايز ميان دو حوزة تدبير امور سياسي و رستگاري و سعادت اخروي تأکيد ميکند
يکي از موضوعات ديگر سياسي، که آکوئيناس به آن پرداخته است و هنوز مورد توجه انديشمندان سياسي و فلسفة سياست است، قانون است. او قانون را اينگونه تعريف ميکند: «قانون قاعده و معياري است که بنا بر آن انسان ترغيب ميشود دست به عملي بزند يا از دست زدن به عملي منع ميشود»
از نظر آکوئيناس چهار گونه قانون وجود دارد:
1. قانون ابدي؛ 2. قانون الهي؛ 3. قانون طبيعي؛ 4. قانون وضعي يا انساني.
به باور او، تنها، قانون الهي است که در نهايت، ميتواند انسان را به سعادت ابدي برساند؛ چراکه از هر عيب و نقصي منزه است.
سيطرة مسيحيت بر همة شئون اجتماع
با حاکميت يافتن کليسا، دنياگرايي بيش از پيش به آن راه يافت و روحانيت به منصبي پردرآمد تبديل شد.
با وارد شدن مسيحيت در دستگاه قدرت و فزوني يافتن اقتدار کليسايي، سنت آخرتگرايانة مسيحي، با موقعيت نامنتظرهاي مواجه شد که تا آن زمان، هيچگونه تدبيرِ دکتريني براي آن انديشه نشده بود. ازاينرو، در تماس با کيمياي قدرت، به سرعت از يک ايمان روحاني فردي، به يک مسلک اجتماعي و سياسي قلب ماهيت داد و به دليل فقدان و خلأ آموزههاي اجتماعي ـ سياسي، در دست اختيار کساني قرار گرفت که براي حفظ سيادت خويش، آن را به يک عقيدة متعصب و سختگيرانه و در قالب يک سازمان کليسايي مقتدر تبديل نمودند.
مسيحيتي که اينک بر کرسي قدرت فراز آمده و فضاي گستردهاي از امور اجتماعي و سياسي به روي او گشوده شد، به سبب ماهيت خود با دو معضل دروني مواجه شد: 1. فقدان آموزههاي مدون و متقن در عرصههاي اجتماعي ـ سياسي؛ 2. فقدان نگرش مثبت و باز نسبت به دنيا.
سوءاستفاده از قدرت
يکي از نکات قابل تأمل در جريان تحولات مسيحيت، سوءاستفادة سران اين آئين، از قدرت است. هنگامي که مسيحيت رسميت يافت و از پشتوانة حکومتي برخوردار شد، در پيشبرد اهداف خود از قدرت به دست آمده، به بدترين نحو استفاده کرد. اين سوءاستفاده، خود را در تفتيش عقايد مردمان، شکنجه و آزار مخالفان، فساد مالي و اخلاقي و... نشان داد.
انحطاط و فساد اخلاقي کليسا به حدي بود که مردگان را از قبر بيرون کشيده، محاکمه و مثله کردند.
کليسا در سراسر قرن چهاردهم، گرفتار شکست و انحطاط سياسي و اخلاقي بود. کليسا، کار خود را با صميميت و اخلاص حواريون آغاز کرد، به يک نظام اخلاقي، خانوادگي، علمي و بينالمللي ارتقا يافت و اينک در وضعيتي قرار داشت که به صورت دلبستگي شديد و مستمر به شهرتطلبي و مالاندوزي تنزل يافت.
کاهش قدرت کليسا در دوران اصلاح ديني و رنسانس
قرون وسطاي مسيحي، با به بار نشستن ثمرات دو جريان رنسانس و اصلاحطلبي ديني، به انتهاي خويش رسيد و با خاتمة آن، عصر ايمان، که در آن طي هزار سال تلاش شد تا شهرِ خدا در زمين بناگردد، به سرآمد. ازاينرو، آرمان برپايي جامعة مقدس مسيحي، از اين پس به انديشة سامانبخشي به اجتماع مؤمنان تقليل يافت و اجتماع مؤمنان نيز به تدريج، در حيطة کليساي محلي و مراسم صبح يکشنبه محصور ماند.
به هرحال، به دليل دخالتهاي نارواي کليسا در امور سياسي و اجتماعي، انديشمندان به اين نتيجه رسيدند که دخالت دين در سياست، تنها به نفع پدران روحاني است و تودة مردم از آن زيان ميبينند. مردم نيز که از بيدادگري کليسا به ستوه آمده بودند، اين انديشه را پسنديدند. آنان پس از سالها مبارزة فکري و نظامي، توانستند خود را از چنگال کليسا رها کنند.
پايان قدرت سياسي کليسا و طرد از اجتماع
مخالفت سياسي با کليسا موجب کنار زدن کليسا از اجتماع و سياست و به حاشيه راندن آن از اجتماع شد.
به هر حال، قدرت سياسي پاپها در دو مرحله، نخست در پي اصلاحات قرن شانزدهم و بار ديگر در اواخر قرن هيجدهم، رو به کاهش نهاد. رهبران ايتاليا و فرانسه، از طريق نظامي و مراجعه به آراء عمومي، کاخها و املاک پاپ را گرفتند و به فرمانروايي سياسي او پايان دادند و تنها نقش معلم اخلاق براي او باقي ماند.
نتيجهگيري
رهاورد اين نوشتار اين است که هرچند ما بر اين باوريم که همة پيامبران الهي، حق حکومت و حاکميت داشتهاند و در صورت فراهم بودن زمينه، رهبري جامعة خويش را به دست ميگرفتند، اما اين موقعيت براي حضرت عيسي پيش نيامد. بنابراين، ايشان بدين سمت حرکت نکرد و براي اين امر تلاشي نکرد. اين پيروان ايشان بودند که آن هم پس از اقبال اجتماع و سياست به آنان، به سمت حکومت پيش رفتند.
ازآنجاکه مسيحيت در ذات خود ديني اجتماعي نبود و به صورت قسري و انحرافي اجتماعي شد، دوباره به اصل خود، يعني آخرتگرايي و تجزيگرايي بازگشت. بسياري از انديشمندان متأله و سکولار، بر اين باورند که آنچه در دورة دوم، بهعنوان فرايند دست کشيدن از اجتماع و بازگشت به فرديت رخ داد، انطباق بيشتري با گوهر مسيحيت دارد تا فرايندي که در دورة نخست مسيحيت را از مسير اصلي خويش دور ساخت.
اين يک واقعيت غيرقابل انکار است که اگر آئين مسيحيت در دل خود قوانين و نظريات اجتماعي و سياسي داشت و از آغاز، به صورت نظاممند به سراغ اجتماع و حکومت ميرفت و پشتوانهاش الگوي حکومتي روميان و مشرکان نبود، ميتوانست همچون يک حکومت مردمسالار ديني، به حيات سياسي و اجتماعي خود ادامه دهد.
1. استاديار مؤسسة پژوهشي حکمت و فلسفة ايران
ارسال کردن دیدگاه جدید